#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت80
#چیستا_یثربی
#کتاب
#رمان
#پاورقی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قسمت_هشتاد
نشسته بود کنار دیوار بند...
دلش می لرزید، نه فقط برای استادش، که او را دوست داشت، نه فقط برای خودش، که نگاه های سنگین بازجویان، روی جان جوانش، آزارش می داد، حس شومی به جانش افتاده بود.
آن شب قرار بود اتفاقی بیفتد.
اتفاقی بد...
قلبش تند می زد.
وقتی اسمش را خواندند، شک نکرد که فاجعه، در راه است.
به دختر کناری اش، نگاه کرد.
دختر زیبایی بود.
یک دانشجوی اصفهانی، در خوابگاه تهران.
دختر اصفهانی گفت:
قوی باش دختر کُرد!
اونا می خوان صدای دادتو بشنون!
و غلط کردنتو!
هر کاری کردن فقط، داد نزن! باشه؟
در هفده سالگی، با قدم های لرزان به طرف در رفت...
به طرف تاریکی!
نمی دانست برادرش و آن سردار، کجا هستند!
دستی در تاریکی، او راهُل داد:
_بخواب رو شکم!
یک زن بود...
_می دونی توهین به مقدسات، جرمش چیه؟
خیلی در حقت، لطف داشتن که فعلا به همین رضایت دادن!
هشتاد ضربه، برات خیلی کمه...
گمانم آشنا داشتی، وگرنه جرم های کمتر از تو، حکم سنگین تری گرفتن...
تنش لرزید...
تا حالا در خانواده، هرگز کتک نخورده بود، چه برسد به شلاق!
با صدای آهسته گفت:
می خوام وکیلمو ببینم... برادرمو!
زن خندید:
فعلا ممنوع الملاقاتی!
کجایی دختر؟!
تو به سَرورات، فحش دادی، با سنگ زدی، صورت یه جوونو ناکار کردی!
پررویی هم می کنی؟
دخترک را زمین انداخت...
دخترک جوان یادش نیست دردِ ضربه ی اول، چقدر مثل مرگ، ناگهانی بود!
داد نزد...
زبانش را گاز گرفت، خون، از کنار لبش جاری شد.
دوم، سوم... نه! مرگ هم انقدر، طول نمی کشد.
زن با نفرت می زد و می شمرد.
به هفتم نرسیده بود که دخترک، در گوشش، صدای سوتی شنید.
دیگر نه حسی داشت، نه در آن تاریکی چیزی می دید، یا می شنید...
بیهوش شد.
وقتی چشمانش را باز کرد نمی دانست کجاست!
کف زمین سرد بود، می لرزید.
تمام تنش بوی خون و کثافت می داد.
پوتین های مردی را دید، آهسته زیر لب گفت:
آب می خوام...
مرد گفت:
فکر کردم مُردی!
با این جثه ی لاغرت، چقدر سگ جونی دختر!
صدا، آشنا بود...
دخترک نمی توانست ببیند.
یاسر گفت:
من اون شب شنیدم زیر لگدای من چی زر زدی!
اگه بهشون بگم، حُکمت مرگه...
دخترک دوباره گفت:
یه کم آب!
یاسر داد زد:
از مرگ نمی ترسی لعنتی؟
_من برای تو می ترسم مَرد!
من از خدا، برای تو می ترسم!
من یه بچه ی ناراحت و عصبانی بودم، زیر لگدای تو...
با یه سنگ، سعی کردم از خودم دفاع کنم که نمیرم!
اما تو، چه جوری می خوای از نگاه خدا، بری کنار؟
یاسر نگاهش کرد:
_یعنی چی؟
_یعنی همه ی عمرت، خدا، به خاطر ظلمی که به من کردی، به توخیره میشه!
شک نکن!
یاسر، بالای سرِ دختر ایستاد...
_سجده کن!
توبه کن بچه!
اونوقت می ذارم بری...
هفتاد بار، سجده ی عفو، همین حالا!
شروع کن... زود!
مرد آمد لگد بزند، دختر نفهمید چگونه پای مرد را، گاز گرفت!
نفهمید یاسر، چگونه زمین افتاد، روی قلب او!
حتی نشد جیغ بکشد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت80
#قسمت_هشتاد
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت80
#چیستا_یثربی
#کتاب
#رمان
#پاورقی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قسمت_هشتاد
نشسته بود کنار دیوار بند...
دلش می لرزید، نه فقط برای استادش، که او را دوست داشت، نه فقط برای خودش، که نگاه های سنگین بازجویان، روی جان جوانش، آزارش می داد، حس شومی به جانش افتاده بود.
آن شب قرار بود اتفاقی بیفتد.
اتفاقی بد...
قلبش تند می زد.
وقتی اسمش را خواندند، شک نکرد که فاجعه، در راه است.
به دختر کناری اش، نگاه کرد.
دختر زیبایی بود.
یک دانشجوی اصفهانی، در خوابگاه تهران.
دختر اصفهانی گفت:
قوی باش دختر کُرد!
اونا می خوان صدای دادتو بشنون!
و غلط کردنتو!
هر کاری کردن فقط، داد نزن! باشه؟
در هفده سالگی، با قدم های لرزان به طرف در رفت...
به طرف تاریکی!
نمی دانست برادرش و آن سردار، کجا هستند!
دستی در تاریکی، او راهُل داد:
_بخواب رو شکم!
یک زن بود...
_می دونی توهین به مقدسات، جرمش چیه؟
خیلی در حقت، لطف داشتن که فعلا به همین رضایت دادن!
هشتاد ضربه، برات خیلی کمه...
گمانم آشنا داشتی، وگرنه جرم های کمتر از تو، حکم سنگین تری گرفتن...
تنش لرزید...
تا حالا در خانواده، هرگز کتک نخورده بود، چه برسد به شلاق!
با صدای آهسته گفت:
می خوام وکیلمو ببینم... برادرمو!
زن خندید:
فعلا ممنوع الملاقاتی!
کجایی دختر؟!
تو به سَرورات، فحش دادی، با سنگ زدی، صورت یه جوونو ناکار کردی!
پررویی هم می کنی؟
دخترک را زمین انداخت...
دخترک جوان یادش نیست دردِ ضربه ی اول، چقدر مثل مرگ، ناگهانی بود!
داد نزد...
زبانش را گاز گرفت، خون، از کنار لبش جاری شد.
دوم، سوم... نه! مرگ هم انقدر، طول نمی کشد.
زن با نفرت می زد و می شمرد.
به هفتم نرسیده بود که دخترک، در گوشش، صدای سوتی شنید.
دیگر نه حسی داشت، نه در آن تاریکی چیزی می دید، یا می شنید...
بیهوش شد.
وقتی چشمانش را باز کرد نمی دانست کجاست!
کف زمین سرد بود، می لرزید.
تمام تنش بوی خون و کثافت می داد.
پوتین های مردی را دید، آهسته زیر لب گفت:
آب می خوام...
مرد گفت:
فکر کردم مُردی!
با این جثه ی لاغرت، چقدر سگ جونی دختر!
صدا، آشنا بود...
دخترک نمی توانست ببیند.
یاسر گفت:
من اون شب شنیدم زیر لگدای من چی زر زدی!
اگه بهشون بگم، حُکمت مرگه...
دخترک دوباره گفت:
یه کم آب!
یاسر داد زد:
از مرگ نمی ترسی لعنتی؟
_من برای تو می ترسم مَرد!
من از خدا، برای تو می ترسم!
من یه بچه ی ناراحت و عصبانی بودم، زیر لگدای تو...
با یه سنگ، سعی کردم از خودم دفاع کنم که نمیرم!
اما تو، چه جوری می خوای از نگاه خدا، بری کنار؟
یاسر نگاهش کرد:
_یعنی چی؟
_یعنی همه ی عمرت، خدا، به خاطر ظلمی که به من کردی، به توخیره میشه!
شک نکن!
یاسر، بالای سرِ دختر ایستاد...
_سجده کن!
توبه کن بچه!
اونوقت می ذارم بری...
هفتاد بار، سجده ی عفو، همین حالا!
شروع کن... زود!
مرد آمد لگد بزند، دختر نفهمید چگونه پای مرد را، گاز گرفت!
نفهمید یاسر، چگونه زمین افتاد، روی قلب او!
حتی نشد جیغ بکشد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت80
#قسمت_هشتاد
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2