چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.06K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
شیداوصوفی#چهلوپنجم#چیستایثربی
صوفی را برای چه میخواست؟وچقدر میخواست که به من رو انداخته بود؟شاید پلیسها هم دنبال همین بودند.یک آدم بیخطر و خنثی مثل من ،که اردشیر به او اطمینان کند.حالا با اطلاعاتی که به من داده بود، کمی از این کلاف سردر گم باز شده بود.اما بهای بالایی برایش میخواست....صوفی زیبا و جوان را چرا باید به او تحویل میدادم؟ این مرد، باهوشتر از آن بود که بیهوده چیزی را بخواهد.حالا میفهمیدم چرا علی مدام در کنار صوفیست و حتی لحظه ای چشم از او برنمیدارد ! علی میدانست و من نمیدانستم ! قول هم داده بودم که نگویم.گرچه حس میکردم همه اداره پلیس، آن روز میدانستند من سوار ماشین اردشیر شده ام!من یک طعمه بودم و همه چیز، صحنه سازی بود!حتی شاید بهار، عمدا بوی عطر آن مرد را به میان کشید ، و علی از قول سینا تلفنی حرف عطر کاج را زد....چون میدانستند، مظنون اصلی امروز با عطر کاجش آنجاست ! و احتمالا من او را میبینم!در راهرو،راه پله و کجا بهتر از آسانسور برای پیپچیدن بوی عطر و یافتن آن مرد؟ پس همه چیز ،خیلی تصادفی هم نبود.مهره هایی را کنار هم چیده بودند! به علی گفتم : رفتم هواخوری ! گفت ،خوب بود؟ گفتم: علی؛ اردشیر اقتداری رو میشناسی؟ در چشمهایم خیره شد.نمیتوانستم این نگاه مستقیم و پر معنا را تحمل کنم.گفت:پس دیدیش ! گفتم :چرا بهم هیچی نگفتی؟ گفت : تازه پیداش کردم....دارم روش کار میکنم. به موقعش میگفتم، اگه زودتر میگفتم کنجکاوی تو کار دستمون میداد! گفتم، چیکاره ست؟ گفت: بگو چیکاره نیست؟ از کارخونه و زمین و ملک و دفتر وکالت بگیر تا آموزشگاه تاتر و مدیتیشن و یوگا و هر چی که فکر کنی...همه کاره و پولدار!خیلی پولدار ! وکیل پایه یک و احتمالا بسیار با نفوذ...گفتم ؛ یعنی داداش ناتنی مشکات؛ این همه مدت، جلومون بود و جعل شناسنامه ها و سندا رو انجام میداد؟گفت، جلو چشممون که نه! مدتهاست زیر نظر پلیس بین الملله...گفتم ؛ چرا؟ گفت، خلاف! احتمال آقا گندایی اونور زده که با هوش بالاشم، هنوز نتونسته روشون سرپوش بذاره! میدونستی صوفی یه مدت ، برای اون و مشکات کار میکرد؟ یه چیزی مثل منشی؟صوفی خیلی چیزا رو میدونه....ولی میترسه بگه...میدونه اونا به کسی رحم ندارن! ....تو زندانم پیداش میکنن!گفتم ؛ مگه مشکات و اردشیر با هم کار میکردن؟گفت :-صوفی میگه یه وقتایی ! جلسه ها تو خونه مشکات بود.اما صوفی یه چیزایی شنیده...گفتم ، پس اولین ملاقات صوفی و مشکات توسط آرش؟گفت،آرش بیگناهه....صحنه سازی بود..اونا همو میشناختن! صوفی ، خودش به آرش گفته بود یه پدربزرگ بی خطرنداری منو ببری خونه ش؟گفتم، چرا از خانواده صوفی بازجویی نمیکنین؟!....اونا حتما یه چیزایی میدونن!...اینکه چرا میخواستن به زور بفرستنش بره خارج؟ گفت؛ پلیس میخواد....پیداشون نمیکنن .پدر مادرش مدتیه از ایران رفتن!....

#شیداوصوفی
#قسمت_چهل_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد

@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_پنجم
#چیستایثربی


صبح شده بود. شهرام هنوز خواب بود.در یخچال چیز زیادی نمانده بود.شال و کلاه کردم تا قبل از بیداری شهرام ؛ به ده بروم . کمی وسایل شخصی هم لازم داشتم ؛ تا ده راه زیادی نبود ؛ اما پر از پله و سر بالایی بود. میخواستم برای چند روزمان خواربار بگیرم . در روستا،یک تعاونی بود که تقریبا همه چیز داشت ؛ وارد شدم ؛ پشت پیشخوان ؛ پیرمردی حدودا هفتاد ساله نشسته بود ؛ با تعجب به من نگاه کرد ؛ در تمام مدتی که اجناس را انتخاب میکردم ؛ متوجه نگاهش روی خودم بودم ؛ وسایل را که برای حساب کردن آوردم؛ سلام داد و گفت: من شما رو قبلا ندیدم؟ گفتم: نه! اولین باره میام اینجا! گفت:عجیبه! شبیه زنی هستید که سالها پیش با برادرش ؛ اینجا زندگی میکرد. یه خانمی به اسم شبنم....اسم داداششم، شهرام بود....گمونم هنوز گاهی سر میزنه.شنیدم هنرپیشه شده؛ بچه ی خوشگلی بود ؛ گفتم:ببخشید اینا که میگید مال چند وقت پیشه؟ گفت:حافظه یاری نمیکنه! خیلی وقت پیش...شهرام هنوز مدرسه میرفت ؛ گفتم: شبنم خانم چی؟ گفت: بیشتر تو خونه بود؛ قلاب بافی و تیکه دوزیش خوب بود. گاهی داداشش ؛ جنساشو میاورد اینجا ما میفروختیم ؛ بعد دیگه شبنم خانمو ندیدیم ؛ ولی شنیدم اقا شهرام گاهی سر میزنه ؛ اجناس را خریدم و به کلبه برگشتم.


شهرام هنوز در رختخواب بود.اما خواب نبود! داشت فکر میکرد ؛ کنارش دراز کشیدم. گفت:یخ کردی! گفتم: رفتم ده واسه خرید. یخچالمون ته کشیده بود! گفت: بیا زیر لحاف،گرم شی!

گفتم:نمیام....گفت: واسه چی؟ گفتم: دیشب موهامو کشیدی! گفت: دیوونه شوخی بود ! تازه؛ تو که موهات بلند نیست.....گفتم: ولی دردم اومد!
گفت: ببخشید؛ دست خودم نبود!..گفتم: بله!.... تقصیر دست چپت بود! باید اونم ناکار میکردم! خندید..

گفت:لپات گل انداخته؛ خوشگل شدی! گفتم: شبنمم خوشگل بود؟ چرا منو با اون اشتباه میگیرن؟ گفت: مردم خلن! یه چرتی میگن.گفتم : مطمینی چیزی نیست بخوای بم بگی؟ لحظه ای فکر کرد و گفت: نه؛ چیزمهمی نیست ؛ اگرم باشه ؛ وقتش که برسه بت میگم ! گفتم: خب برنامه ی امروز چیه؟ گفت: اسکی بلدی؟ گفتم : نه ! خیلی ام میترسم. گفت:یادت میدم. صبحانه را تند خوردیم ؛ وسایل اسکی را برداشتیم ؛ گفت: سوار ماشین شو ؛ باید بریم بالای تپه! چراغ اتاق سهراب روشن بود.از سحر که بلند شدم ؛ ندیده بودمش...فکر کردم حتما یخ زده و به اتاقش رفته،سوار ماشین شهرام شدیم. با یک دست رانندگی میکرد...خیلی بالا رفتیم ؛ ماشین گاهی سر میخورد.کم کم داشتم نگران میشدم. آن بالا کمکش کردم و وسایل را آماده کردیم؛ گفت: من با یه دست برام سخته، تو پشت کمرمو بگیر ! یواش بیا؛ پشت پای من! اول یواش !.... و بعد تندتر کرد. دستم داشت ازکمرش رها میشد؛ گفتم:دارم میافتم ! گفت: ترسو نباش! گفتم: تندش نکن ! گفت:دارمت؛ نترس ! گفتم :مثل دیشب؟! ناگهان ایستاد...گفت: چی گفتی؟! گفتم: دیشب....رختخواب!

#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا در اینستاگرام رسمی

#رمان
#ادبیات

دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این قصه باذکر
#نام_نویسنده و #لینک_تلگرام او بلامانع است....ممنون که رعایت میفرمایید

#کانال_رسمی_چیستا_یثربی

@chista_yasrebi



کانال داستان
#او_یک_زن
برای افرادی که میخواهند همه ی قسمتهای قصه را پشت هم داشته باشند.درود
@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_پنجم

#چیستایثربی

برای عاشق شدن ؛ باید معشوقی باشد...
برای سفر کردن ؛ جاده ای...
و برای زندگی ؛ هدف و مقصدی...

همیشه از سفرهای بی راه و بی هدف و از زندگی های تو خالی و بیدلیل ؛ می ترسیدم...
اما عشق ؛ حس غریبی ست.

معشوق که پیدا شود ؛ انگار دیگر به او هم بی نیازی !
فقط عشق می ماند و خودت...
حتی نام معشوق ؛ یادت می رود !

حال حامد؛ خیلی بد بود.
به طبقه ی پایین رفتم ؛ دراز کشیده بود ؛ مریم کنارش نشسته ؛ سعی می کرد ؛ خود را کنترل کند و اشکش جاری نشود.


دکتر آنجا بود ؛ عسل داخل اتاق نبود.

حامد گفت : می خوام باهات حرف بزنم...

اما ؛ آنقدر سخت نفس می کشید که دکتر ترسید و گفت :
پس فقط چند کلمه !

همه رفتند ؛ من ماندم و حامد.
آهسته گفت : یه مدت نیستم...
نمی دونم چقدر ؛ اما می دونی که هیچ رفتنی ؛ همیشگی نیست.

ما یه جایی ، دوباره همدیگر رو می بینیم ؛ نمی دونم کجا !

قطعا از این خونه ی قدیمی چهار طبقه ؛ با اون همسایه ی اعجوبه ی پایینش بهتره !

من دلم تنگ میشه !
و نمی دونم دیدار بعدی ما کجاست !

فقط دلم می خواد وقتی چشمامو باز کنم ؛ دوباره همه تون رو ببینم...

مریم ؛ عسل ؛ تو ؛ محسن ؛ کسایی که روزای آخر ؛ ترکم نکردن ...

دقت کردی از وقتی اومدم تو این خونه ؛ اولاش یه چند تا از همکارام ؛ توی تیم ملی میومدن دیدنم ؟
ولی بعدش حتی اونا هم دیگه نیومدن !

والیبالیستا ، حامد رو برای همیشه فراموش کردن.

حامد مردانی دیگه به دردشون نمیخوره.

متاسفانه چیزی که اینجا به درد کسی نخوره ؛ با باد میره...از یادها میره.مردم ما مرده پرستن.میدونی...

اما شما برام عزیزید. تنها کسایی که تا آخرین لحظه ، کنارم بودید ؛ حتی مادرت...که هیچوقت جز سلام ؛ یه کلمه هم با من حرف نزده !

دلم می خواد، همه تون رو دوباره ببینم !

یه خواهش ازت دارم ؛ برو دنبالش !
چرا نمیری ؟! چرا هیچی نمیپرسی؟فقط دست رو دست میذاری؟

گفتم : من ؟
گفت : آره ؛ براش مشکلی پیش اومده...مگه دلسوزش نیستی؟

هیچ وقت اینو پرسیدی ؟... یا غرورت اجازه نداد !

از من پرسیدی که چرا محسن یه دفعه غیب شد ؟ اونم روزایی که تو از صبح تاشب بیرون بودی و وقتی میآمدی ؛ با هیچکس حرف نمیزدی و میخوابیدی ...

منم ، عمدی چیزی بهت نگفتم ؛ چون محسن خواسته بود ؛ ولی منتظر بودم تا بالاخره غرورتو بشکنی ؛ و درباره ش بپرسی.

گفتم : مساله ، غرور نیست ؛ من نمی خوام آویزون کسی !...

گفت : مساله آویزون بودن نیست ، دختر خوب !...

تو اونو دوست داری ؛ اونم تو رو دوست داره.

پس مریم چی بگه که قراره من یه عمر ؛ آویزونش بشم ؟

ببین ؛ همین فردا ، شاید من به خواب برم ؛...
خوابی شبیه خواب گل سرخ ، و دوباره با بهار بیدار شم.

این بهار شاید یه بهار ابدی باشه ؛ یه بهار دل انگیز عاشقانه...شایدم بهار تاریکی باشه... یه بهار دلگیر و غریب....

ولی ما ، دوباره همو می بینیم ؛ شاید تو یه دنیای دیگه...

من مطمینم که همو میببینیم ؛ چون اینهمه حس ؛ نمیتونه تموم شه ! ماالان مثل یه خانواده اییم...


ولی تو و محسن ؛ تو همین دنیا همو پیداکنید ؛ ؛...چرا سپردید به سرنوشت؟ سرنوشت گاهی بیرحمه و تصمیمی براتون میگیره که فکرشم نمیکردید...

تا دیر نشده ! قرارتونو بذارید. من از روز اولی که شما رو باهم دیدم ؛ موج مشترکتونو ، حس کردم ؛ میدونستم به هم تعلق دارید ...

گفتم : خب محسن چش شده ؟!

مریم را صدا کرد.

مریم ، تقویم بالای سر حامد را برداشت و به من داد...


گفت : این آدرسشه ؛ خیلی دوره ؛


حال مادرش بده ، یه کم موضوع جدیه....مجبور شد نصفه شبی بره... میخواست برات چیزی بنویسه ؛ پشیمون شد....این اواخر ؛ همه ش ازش فرار میکردی...

برای یک لحظه ، جا خوردم !

@chista_yasrebi_official

یعنی در تمام این مدت ؛ هرگز به فکرم خطور نکرده بود ؛ که ممکن است مشکلی برایش پیش آمده باشد ... که از تیم ملی و پیست اسکیت و من کناره گیری کرده باشد ؟

آدرس ، آنقدر دور بود که فکر می کردم ، همان ابدیت است اصلا...

پیش به سوی ابدیت ! قطار ابدیت ؛ برگشت ندارد...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_پنجم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_پنجم

#چیستایثربی

برای عاشق شدن ؛ باید معشوقی باشد...
برای سفر کردن ؛ جاده ای...
و برای زندگی ؛ هدف و مقصدی...

همیشه از سفرهای بی راه و بی هدف و از زندگی های تو خالی و بیدلیل ؛ می ترسیدم...
اما عشق ؛ حس غریبی ست.

معشوق که پیدا شود ؛ انگار دیگر به او هم بی نیازی !
فقط عشق می ماند و خودت...
حتی نام معشوق ؛ یادت می رود !

حال حامد؛ خیلی بد بود.
به طبقه پایین رفتم ؛ دراز کشیده بود ؛ مریم کنارش نشسته ؛ سعی می کرد ؛ خود را کنترل کند و اشکش جاری نشود.


دکتر آنجا بود ؛ عسل داخل اتاق نبود.

حامد گفت : می خوام باهات حرف بزنم...

اما ؛ آنقدر سخت نفس می کشید که دکتر ترسید و گفت :
پس فقط چند کلمه !

همه رفتند ؛ من ماندم و حامد.
آهسته گفت : یه مدت نیستم...
نمی دونم چقدر ؛ اما می دونی که هیچ رفتنی ؛ همیشگی نیست.

ما یه جایی ، دوباره همدیگر رو می بینیم ؛ نمی دونم کجا !

قطعا از این خونه ی قدیمی چهار طبقه ؛ با اون همسایه ی اعجوبه ی پایینش بهتره !

من دلم تنگ میشه !
و نمی دونم دیدار بعدی ما کجاست !

فقط دلم می خواد وقتی چشمامو باز کنم ؛ دوباره همه تون رو ببینم...

مریم ؛ عسل ؛ تو ؛ محسن ؛ کسایی که روزای آخر ؛ ترکم نکردن ...

دقت کردی از وقتی اومدم تو این خونه ؛ اولاش یه چند تا از همکارام ؛ توی تیم ملی میومدن دیدنم ؟
ولی بعدش حتی اونا هم دیگه نیومدن !

والیبالیستا ، حامد رو برای همیشه فراموش کردن.

حامد مردانی دیگه به دردشون نمیخوره.

متاسفانه چیزی که اینجا به درد کسی نخوره ؛ با باد میره...از یادها میره.مردم ما مرده پرستن.میدونی...

اما شما برام عزیزید. تنها کسایی که تا آخرین لحظه ، کنارم بودید ؛ حتی مادرت...که هیچوقت جز سلام ؛ یه کلمه هم با من حرف نزده !

دلم می خواد، همه تون رو دوباره ببینم !

یه خواهش ازت دارم ؛ برو دنبالش !
چرا نمیری ؟! چرا هیچی نمیپرسی؟فقط دست رو دست میذاری؟

گفتم : من ؟
گفت : آره ؛ براش مشکلی پیش اومده...مگه دلسوزش نیستی؟

هیچ وقت اینو پرسیدی ؟... یا غرورت اجازه نداد !

از من پرسیدی که چرا محسن یه دفعه غیب شد ؟ اونم روزایی که تو از صبح تاشب بیرون بودی و وقتی میآمدی ؛ با هیچکس حرف نمیزدی و میخوابیدی ...

منم ، عمدی چیزی بهت نگفتم ؛ چون محسن خواسته بود ؛ ولی منتظر بودم تا بالاخره غرورتو بشکنی ؛ و درباره ش بپرسی.

گفتم : مساله ، غرور نیست ؛ من نمی خوام آویزون کسی !...

گفت : مساله آویزون بودن نیست ، دختر خوب !...

تو اونو دوست داری ؛ اونم تو رو دوست داره.

پس مریم چی بگه که قراره من یه عمر ؛ آویزونش بشم ؟

ببین ؛ همین فردا ، شاید من به خواب برم ؛...
خوابی شبیه خواب گل سرخ ، و دوباره با بهار بیدار شم.

این بهار شاید یه بهار ابدی باشه ؛ یه بهار دل انگیز عاشقانه...شایدم بهار تاریکی باشه... یه بهار دلگیر و غریب....

ولی ما ، دوباره همو می بینیم ؛ شاید تو یه دنیای دیگه...

من مطمینم که همو میببینیم ؛ چون اینهمه حس ؛ نمیتونه تموم شه ! ماالان مثل یه خانواده اییم...


ولی تو و محسن ؛ تو همین دنیا همو پیداکنید ؛ ؛...چرا سپردید به سرنوشت؟ سرنوشت گاهی بیرحمه و تصمیمی براتون میگیره که فکرشم نمیکردید...

تا دیر نشده ! قرارتونو بذارید. من از روز اولی که شما رو باهم دیدم ؛ موج مشترکتونو ، حس کردم ؛ میدونستم به هم تعلق دارید ...

گفتم : خب محسن چش شده ؟!

مریم را صدا کرد.

مریم ، تقویم بالای سر حامد را برداشت و به من داد...


گفت : این آدرسشه ؛ خیلی دوره ؛


حال مادرش بده ، یه کم موضوع جدیه....مجبور شد نصفه شبی بره... میخواست برات چیزی بنویسه ؛ پشیمون شد....این اواخر ؛ همه ش ازش فرار میکردی...

برای یک لحظه ، جا خوردم !

@chista_yasrebi_official

یعنی در تمام این مدت ؛ هرگز به فکرم خطور نکرده بود ؛ که ممکن است مشکلی برایش پیش آمده باشد ... که از تیم ملی و پیست اسکیت و من کناره گیری کرده باشد ؟

آدرس ، آنقدر دور بود که فکر می کردم ، همان ابدیت است اصلا...

پیش به سوی ابدیت ! قطار ابدیت ؛ برگشت ندارد...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_پنجم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت45
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_پنجم

نه می تونم‌ حرف دلمو بزنم، نه می تونم سوالی بپرسم!
بناز جواب نمی دهد!

می خواستم بگم: این‌ همه عشق بین سارا و فرمانده...
پس چرا جدایی؟!
چرا الان، سارا، از اسم اون مرد هم، فرار می کنه؟

اما بناز داشت، به زن فرمانده فکر می کرد...

گفت: زنشو دوست داشت، وقتی‌ با هم ازدواج کردن، اون مرد، نه سردار بود، نه هیچکس!
یه‌ پاسدارِ‌‌ ساده بود، وقتی طاهارو دادم‌ اونا بزرگ‌ کنن...

می دونستم زن‌ خوبیه و از طاها، مثل بچه ی خودش، مراقبت می کنه...

زنش شکلِ تو بود!
چشم ها، موها، نگاه...
فکر می کنم، اون سردارم، فهمیده!حتما تا، تو رو دیده یاد اون افتاده!

زنش یه زمانی، معلم بود تو مدرسه، بچه ی اولشون، دوقلو بود!
دوتا دخترِ شکل هم!

می گویم: ولی سردار، فقط یه دختر بزرگ داره که!

می گوید: بله! دومی...
اتفاق بدی براش افتاد!
مادرشون، یه قایق اجاره می کنه، کنار آب...
برای بچه هاش.
یه سیزده بدر...
دو تا دوقلوها، نوزادِ پسرش و طاها.

می خواست بهشون‌ خوش بگذره...
نوزادش، تو بغلش بود...
قایقران، معلوم نبود چشه!
قایقشون، واژگون‌ میشه!

قایقران، یه دخترو، نجات‌ میده...
زن سردار، شناگر خوبی بود، نوزادشو می گیره از آب...

می مونه دختر دیگه ش و طاها...
می دونست، دوقلوهاش، هر دو شنا بلدن، ولی طاها نه!
اون میره دنبال بچه ها، زیر آب...

طاهارو، نیمه جون میاره‌ بالا...
دخترشو، پیدا نمی کنه!

طاها امانت بود دستش...
زن طفلی، جریانو می دونست‌!

دخترشو، آب برده بود‌...
یک ساعت بعد، جسدِ بچه رو پیدا می کنن!
مادرش، همه ی سعیشو‌رکرد که بچه شو، پیدا کنه، ولی دیر شده بود!

مادر، سه شب، کنار رختخواب خالیِ دخترش، می شینه!
سردارو پیدا نمی کردن!

روز چهارم، تو رختخواب دخترش، تن بی جان مادرو، پیدا می کنن...
قلبش، وایساده بود!

با بغض‌ می گویم:
سکته کرده بود؟

_از غصه دق کرد، زن بیچاره!
خیلی به شوهرش، زنگ زده بودن، نتونسته بودن پیداش کنن!
شوهرش، اون‌ موقع، وسط یه عملیاتِ مهم بود، تو لبنان!

وقتی می فهمه که زن و دخترش، از دست رفتن، دیگه هیچ شبی رو خونه‌ نمی مونه!

خواهرش، بیوه ی جنگ بود، خودش، بچه ای نداشت...
میاد مراقبت از بچه های سردار.

شنیدم اون‌ مرد، یه شب تا صبح، به عکس زنش روی قبر، نگاه می کنه و بعد غیب میشه، دیگه کمتر کسی می بینتش!
فقط برای خواهرش، پول می فرستاده...

_سه سال قبل از ماجرای تونل بود، درسته؟

_آره، وقتی سارا داشت پزشکی می خوند، و منم‌، درگیر حزب بودم...

اون مرد نذاشت خبر، جایی بپیچه!
من دیر فهمیدم!
زن طفلی، اول طاهای ما رو، نجات داده بود، امانت ما رو!
اما همه‌ چیزِ خودشو از دست داد...
نتونست با حسِ غم‌ و گناه، دوام بیاره!

_طفلی، چقدر سخت بوده!
تنهایی، مسئول همه چیز زندگی، خودش بوده!

بناز می گوید: بله!
سردار، هیچوقت‌ نخواست‌ باور کنه که زنش برای ابد رفته!
می گفت بزودی می بینمش!
انگار، همیشه منتظر‌ بود، شهید بشه...

سارای ما، عاشق چنین آدمی شد!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت45
#قسمت_چهل_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی