Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی
محسن گفت : احتمالا مریم ، روی ذهن حامد کار کرده !
بعضیا دوست دارن ، سرنوشت آدما رو به بازی بگیرن.
شاید به خاطر اینکه ، خودش خیانت کرده ، حالا دلش می خواد خیانت حامد رو ببینه ، که حس نکنه آدم بدیه !
در مورد تو هم ، که می خواد تو منو دیگه نخوای !
معلومه چرا... نقشه ای داره حتما.
گفتم : مریم خیانت کرده ؟!
گفت : تو خبر نداری !
اون خودش خواست با اون مرد ، عروسی کنه.
با همون استاد دانشگاه پولداری که خود مریم ، دنبالش بود !
دروغ میگه که خانواده ش ، به زور ، شوهرش دادن !
همه زندگیش این شده بود که دنبال اون استاده باشه،بالاخره هم تورش کرد !
بعدم هر کاری می گفت ، می کرد...
هر لباسی می گفت ، می پوشید...
هر جا می گفت ، می رفت !
حتی همین روانپزشکه...
اینم شوهرش بهش معرفی کرد .
شاید شوهره هم سهمی داشت ، نمی دونم !
فقط موقعی ، همه چیز ؛ لو میره که یه شاکی خصوصی پیدا میشه !
حکم جلب دکتر علوی رو که گرفتن ، مریم مجبوره فراری شه.
یه دفعه قیافه شو عوض کرد...
چادر سرش کرد ، دیگه جایی آفتابی نشد !
می دونی ، اون خیلی دلش می خواد که حامد فکر کنه به زور شوهرش دادن !...
به زور کتک یا هر چی !
مثلا حبسش کردن یا اینکه تهدیدش کردن !
نمی دونم چرا ؟
خانواده ش اینجوری نبودن ، به اون گفته بودن :
می تونی برای حامد صبر کنی ! اگه میخوای....
گفته بود : نه ، من می خوام با این استاده عروسی کنم ، حامد رو مثل برادر ، دوست دارم.
می خوام شوهرم ، منو ببره خارج ! گفته بود از اینجا بیزاره ...
استاده ، اقامت آمریکا داره !
- چرا خب ؟
- چون نمی تونست حامد رو بدوشه یا...
آدم با کسی که بزرگ شده ، رودروایسی داره.
حامد ، فقط یه والیبالیست بود ، میلیاردر نبود !
و یادت نره ، حامد می خواست ایران بمونه ،
اما این مرد خیلی پولدار بود و مهم تر از همه ، اقامت آمریکا داشت.
مریم ، اولین شرطی که گذاشت ، گفت ؛
باید یه خونه به اسمم کنی و بعد شرط های دیگه ش شروع شد !
سفرای خارج ، سرویسای طلا و...
اصلا این مریم نبود !
حامد ، تصوری که از مریم داره ، بچه گیهای مریمه.
خانواده ها سنتی بودن ، اجازه نمی دادن اینا زیاد صمیمی شن ! یا با هم تنها باشن ...
حامد ، دوران نوجوانی مریمو از دور دیده !
خودش ، همش درگیر تیم جوانان والیبال بود و اردوهای خارج از کشور !
تصوری که داره ، اون مریم پاک بچه ساله !
نمی دونه که سال های نوجوانی ، مریم کاملا عوض میشه !
معیارش ، پول میشه و رفتن از ایران و...
الانم می خواد حامد نفهمه که این ازدواج ، کاملا با میل خودش صورت گرفته !
گفتم : الان چرا ؟
گفت : حتما نقشه ی فکر شده ای داره !
یادمه اون مرده تو دادگاه هی داد می زد...
می گفت : زن ، تو دنبال من بودی !...
ما می خندیدیم !
خب ، ظاهرا راست می گفته !
گفتم : صبر کن ، گیج شدم !
خب چرا می خواد من ، به تو نرسم ؟
یعنی منو هیپنوتیزم کرده ، که تو رو از یاد ببرم ؟
گفت : نه ، فراموشی تو که کار اون نیست !
بعد از سانحه و ضربه ی مغزی ، ممکنه پیش میاد.
اون کار بدتری کرده...
حامد رو عاشق تو کرده !
حامد طفلی رو ...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی
محسن گفت : احتمالا مریم ، روی ذهن حامد کار کرده !
بعضیا دوست دارن ، سرنوشت آدما رو به بازی بگیرن.
شاید به خاطر اینکه ، خودش خیانت کرده ، حالا دلش می خواد خیانت حامد رو ببینه ، که حس نکنه آدم بدیه !
در مورد تو هم ، که می خواد تو منو دیگه نخوای !
معلومه چرا... نقشه ای داره حتما.
گفتم : مریم خیانت کرده ؟!
گفت : تو خبر نداری !
اون خودش خواست با اون مرد ، عروسی کنه.
با همون استاد دانشگاه پولداری که خود مریم ، دنبالش بود !
دروغ میگه که خانواده ش ، به زور ، شوهرش دادن !
همه زندگیش این شده بود که دنبال اون استاده باشه،بالاخره هم تورش کرد !
بعدم هر کاری می گفت ، می کرد...
هر لباسی می گفت ، می پوشید...
هر جا می گفت ، می رفت !
حتی همین روانپزشکه...
اینم شوهرش بهش معرفی کرد .
شاید شوهره هم سهمی داشت ، نمی دونم !
فقط موقعی ، همه چیز ؛ لو میره که یه شاکی خصوصی پیدا میشه !
حکم جلب دکتر علوی رو که گرفتن ، مریم مجبوره فراری شه.
یه دفعه قیافه شو عوض کرد...
چادر سرش کرد ، دیگه جایی آفتابی نشد !
می دونی ، اون خیلی دلش می خواد که حامد فکر کنه به زور شوهرش دادن !...
به زور کتک یا هر چی !
مثلا حبسش کردن یا اینکه تهدیدش کردن !
نمی دونم چرا ؟
خانواده ش اینجوری نبودن ، به اون گفته بودن :
می تونی برای حامد صبر کنی ! اگه میخوای....
گفته بود : نه ، من می خوام با این استاده عروسی کنم ، حامد رو مثل برادر ، دوست دارم.
می خوام شوهرم ، منو ببره خارج ! گفته بود از اینجا بیزاره ...
استاده ، اقامت آمریکا داره !
- چرا خب ؟
- چون نمی تونست حامد رو بدوشه یا...
آدم با کسی که بزرگ شده ، رودروایسی داره.
حامد ، فقط یه والیبالیست بود ، میلیاردر نبود !
و یادت نره ، حامد می خواست ایران بمونه ،
اما این مرد خیلی پولدار بود و مهم تر از همه ، اقامت آمریکا داشت.
مریم ، اولین شرطی که گذاشت ، گفت ؛
باید یه خونه به اسمم کنی و بعد شرط های دیگه ش شروع شد !
سفرای خارج ، سرویسای طلا و...
اصلا این مریم نبود !
حامد ، تصوری که از مریم داره ، بچه گیهای مریمه.
خانواده ها سنتی بودن ، اجازه نمی دادن اینا زیاد صمیمی شن ! یا با هم تنها باشن ...
حامد ، دوران نوجوانی مریمو از دور دیده !
خودش ، همش درگیر تیم جوانان والیبال بود و اردوهای خارج از کشور !
تصوری که داره ، اون مریم پاک بچه ساله !
نمی دونه که سال های نوجوانی ، مریم کاملا عوض میشه !
معیارش ، پول میشه و رفتن از ایران و...
الانم می خواد حامد نفهمه که این ازدواج ، کاملا با میل خودش صورت گرفته !
گفتم : الان چرا ؟
گفت : حتما نقشه ی فکر شده ای داره !
یادمه اون مرده تو دادگاه هی داد می زد...
می گفت : زن ، تو دنبال من بودی !...
ما می خندیدیم !
خب ، ظاهرا راست می گفته !
گفتم : صبر کن ، گیج شدم !
خب چرا می خواد من ، به تو نرسم ؟
یعنی منو هیپنوتیزم کرده ، که تو رو از یاد ببرم ؟
گفت : نه ، فراموشی تو که کار اون نیست !
بعد از سانحه و ضربه ی مغزی ، ممکنه پیش میاد.
اون کار بدتری کرده...
حامد رو عاشق تو کرده !
حامد طفلی رو ...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی
محسن بعد از اینکه تند و تند ، این اطلاعات را داد ، گفت :
همین جا باش...
من باید برم یه چیزایی برای خوردن بخرم... جایی نری !
الان ، هیچ جا ، به اندازه ی خونه ی من ، امن نیست.
کجا را داشتم بروم !
گفتم : زود بیا...
محسن رفت...
دیگر به هیچکس اطمینان نداشتم ، حتی مینا که می گفتند دخترخاله ی من است و الان دارد از مادرم مراقبت می کند.
از کجا به او اطمینان می کردم ؟!
دلم می خواست به خانه مان زنگ بزنم ، ولی گوشی ام در کیفم نبود... عجیب بود !
یک تلفن شکسته روی میز بود.
شماره ی خانه مان را گرفتم...
زنی ، گوشی را برداشت.
گفتم : مینا شمایید ؟
گفت : من مریمم !
مینا امروز امتحان داشت ، هیچ معلومه تو کجایی ؟
حامد رو آوردیم خونه. بهتره خدا رو شکر...
فقط نباید عصبی شه !
از ترس زبانم بند آمد.
او پیش مادر من چکار می کرد ؟
گفتم : می خوام ببینمت.
گفت : بیا خونه ببین !
گفتم : جلوی مادرم نه !
گفت : اون خوابه !
گفتم : آدرس یه پارکو می دم... نزدیک خونه ست.
گفت : امان از دست تو ، بده !
آدرس را نوشت.
محسن در را قفل نکرده بود.
عمدا یادداشتی نگذاشتم...
باید مریم را تنها می دیدم ، باید خودم با او حرف می زدم.
سر ساعت آمد...
باد در چادرش می وزید و انگار داشت او را با خود می برد.
خواست بغلم کند ، خودم را کنار کشیدم.
گفت : خدا رو شکر ، حامد ، مشکل ویروسی نداشته ، فقط عصبی بوده !
گفتم : نیامدم درباره ی حامد حرف بزنم.
درباره ی خودت...
اون خانم پرستاره کی بود ؟
گفت : چطور ؟
گفتم : لازمه...
گفت : با دکتر علوی رابطه داشت ، شایدم صیغه ش بود ، بیشتر نمی دونم ...
مدام اونجا بود... مطب دکتر !
چیزی گفته ؟
گفتم : تو چرا موقع کمای من ، میامدی دم گوشم حرف می زدی ؟
چی می گفتی ؟
گفت : دکتر گفته بود اگه دم گوش افراد توی کما ، حرفای خوب و امید بخش بزنیم زودتر برمیگردن.
کار بدی کردم ؟!
گفتم : چرا با حامد عروسی نمی کنی ؟
گفت : اون عقب می ندازه ! چه می دونم !
به چی شک کردی ؟
حس کردم دهانم خشک شده و چیزی راه گلویم را بسته...
این مریم ساده ای که می دیدم ، نمی توانست آنقدر بد باشد !
گفتم : تو هیپنوتیزم بلدی ؟
گفت : نه راستش ، خیلی کم...
من هیچوقت کسی رو هیپنوتیزم نکردم.
اونجا ، فقط یه منشی ساده بودم.
این خانم پرستاری که دیدی ، اسمش نازیه.
اون ، دستیار اصلی دکتر بود !
عجیبه هر وقت با تو میام بیرون ، حس می کنم اونو از دور می بینم...
ولی بعد ، با خودم میگم ، اشتباه کردم !
نمی دونم چرا حس می کنم الانم همین دور و براست.
با من که کاری نداره...
نگران توام !
گفتم : مگه منو می شناسه ؟
گفت : تازه فهمیدم آره ، عجیبه !
حامد بهم گفت که این خانم ، پرستار تو هم بوده !
عجیب تر اینه که من اصلا تو بیمارستان ، ندیدمش !
فقط من اگه جای تو بودم ، زودتر با محسن عروسی می کردم.
درسته عشقتونو یادت نمیاد ، ولی بچه ی خوبیه.
شاید بعدا همه چیزو یادت بیاد !
فعلا تویه دوست محرم می خوای !
مگه نه ؟!
اون عاشقته !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی
محسن بعد از اینکه تند و تند ، این اطلاعات را داد ، گفت :
همین جا باش...
من باید برم یه چیزایی برای خوردن بخرم... جایی نری !
الان ، هیچ جا ، به اندازه ی خونه ی من ، امن نیست.
کجا را داشتم بروم !
گفتم : زود بیا...
محسن رفت...
دیگر به هیچکس اطمینان نداشتم ، حتی مینا که می گفتند دخترخاله ی من است و الان دارد از مادرم مراقبت می کند.
از کجا به او اطمینان می کردم ؟!
دلم می خواست به خانه مان زنگ بزنم ، ولی گوشی ام در کیفم نبود... عجیب بود !
یک تلفن شکسته روی میز بود.
شماره ی خانه مان را گرفتم...
زنی ، گوشی را برداشت.
گفتم : مینا شمایید ؟
گفت : من مریمم !
مینا امروز امتحان داشت ، هیچ معلومه تو کجایی ؟
حامد رو آوردیم خونه. بهتره خدا رو شکر...
فقط نباید عصبی شه !
از ترس زبانم بند آمد.
او پیش مادر من چکار می کرد ؟
گفتم : می خوام ببینمت.
گفت : بیا خونه ببین !
گفتم : جلوی مادرم نه !
گفت : اون خوابه !
گفتم : آدرس یه پارکو می دم... نزدیک خونه ست.
گفت : امان از دست تو ، بده !
آدرس را نوشت.
محسن در را قفل نکرده بود.
عمدا یادداشتی نگذاشتم...
باید مریم را تنها می دیدم ، باید خودم با او حرف می زدم.
سر ساعت آمد...
باد در چادرش می وزید و انگار داشت او را با خود می برد.
خواست بغلم کند ، خودم را کنار کشیدم.
گفت : خدا رو شکر ، حامد ، مشکل ویروسی نداشته ، فقط عصبی بوده !
گفتم : نیامدم درباره ی حامد حرف بزنم.
درباره ی خودت...
اون خانم پرستاره کی بود ؟
گفت : چطور ؟
گفتم : لازمه...
گفت : با دکتر علوی رابطه داشت ، شایدم صیغه ش بود ، بیشتر نمی دونم ...
مدام اونجا بود... مطب دکتر !
چیزی گفته ؟
گفتم : تو چرا موقع کمای من ، میامدی دم گوشم حرف می زدی ؟
چی می گفتی ؟
گفت : دکتر گفته بود اگه دم گوش افراد توی کما ، حرفای خوب و امید بخش بزنیم زودتر برمیگردن.
کار بدی کردم ؟!
گفتم : چرا با حامد عروسی نمی کنی ؟
گفت : اون عقب می ندازه ! چه می دونم !
به چی شک کردی ؟
حس کردم دهانم خشک شده و چیزی راه گلویم را بسته...
این مریم ساده ای که می دیدم ، نمی توانست آنقدر بد باشد !
گفتم : تو هیپنوتیزم بلدی ؟
گفت : نه راستش ، خیلی کم...
من هیچوقت کسی رو هیپنوتیزم نکردم.
اونجا ، فقط یه منشی ساده بودم.
این خانم پرستاری که دیدی ، اسمش نازیه.
اون ، دستیار اصلی دکتر بود !
عجیبه هر وقت با تو میام بیرون ، حس می کنم اونو از دور می بینم...
ولی بعد ، با خودم میگم ، اشتباه کردم !
نمی دونم چرا حس می کنم الانم همین دور و براست.
با من که کاری نداره...
نگران توام !
گفتم : مگه منو می شناسه ؟
گفت : تازه فهمیدم آره ، عجیبه !
حامد بهم گفت که این خانم ، پرستار تو هم بوده !
عجیب تر اینه که من اصلا تو بیمارستان ، ندیدمش !
فقط من اگه جای تو بودم ، زودتر با محسن عروسی می کردم.
درسته عشقتونو یادت نمیاد ، ولی بچه ی خوبیه.
شاید بعدا همه چیزو یادت بیاد !
فعلا تویه دوست محرم می خوای !
مگه نه ؟!
اون عاشقته !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی
همیشه شنیده بودم دنیا مثل یک توپ ، گرد است ، اگه بیندازیش بالا ، دوباره برمی گردد پایین.
توپ من هم رفته بود بالا ، اما دیگر برنگشته بود پایین !...
شاید لای شاخ و برگ های یک درخت گیر کرده بود !
مثل خودم ، که گیر کرده بودم ، بین آدم هایی که می گفتند دوستم دارند ، اما به کدامشون
می شد اعتماد کرد ، به جز مادرم ؟
آن مردی که می گفت ، عاشقم است ، حرف هایی می زد که سر در نمیاوردم ! گیجم می کرد....
و درست در تضاد با مریم بود و مریم با ظاهر معصومش ، تمام مدتی که من در کما بودم ، ظاهرا به من و مادرم رسیده بود !
حالا ، چرا حرف های بی ربطی می زد که من اصلا نمی فهمیدم!
و نازی !
نازی دیگر کجای زندگی من بود ؟!
از کجا یکدفعه پیدایش شد ؟!
و اصلا من بااین آدمها چه نسبتی داشتم ؟ یادم نمی آمد.
شاید مادرم ، سرنخ تمام این ها را
می دانست.
شاید مادرم ، تنها محل آرامشی بود که من به آن نیاز داشتم...
مادرم تنها کسی بود که می توانست به من بگوید چه کنم !
تصمیم گرفتم بروم خانه.
خوشبختانه هیچکس ، در خانه ی ما نبود ، در را بستم.
مادر بیدار بود و از پنجره ، بیرون را نگاه
می کرد.
گفتم : مادر ، تو دوران کمای من یادته ؟
گفت : خب آره.
گفتم : چی شده ؟
گفت : هیچی... یه دعوای احمقانه ارث و میراثی بود ، من بخشیدم...
گفتم : چیو بخشیدی ؟!
گفت : میدونستی برادرت ، پنهانی با یه زن مطلقه ازدواج کرده بود ، بدون اینکه من و تو بدونیم !
اسم زنه ، شهلا بود.
از برادرت خیلی بزرگتر... شاید بیست سال !
چهل و خرده ای سالش بود. زنه ، افسردگی حاد داشت، مدام قرص و مشروب می خورد ،
نمی دونم چش بود، یا چرا افسرده بود ، حتی نمیدونم اونشب ، چه قرصایی رو با هم خورد ، که خلاص !
مغزش یه دفعه وایساد. تو خواب ، مرده بود !
برادرت ، اون شب پیشش نبود !
درگیر عمل آپاندیس خودش بود !
تمام اموال شهلا ، قانونا می رسه به شوهر قانونیش ، یعنی داداشت ! پسر از دست رفته ی من ...
چون ظاهرا، هیچکس دیگه ای رو نداشت !
یعنی فرزند و مادر و پدری نداشت .
و برادرت ، یک شبه ، میلیاردر میشه ، اما برادرتو که می شناختی !
احساس گناه می کرده که اون شب ، پیش زنش نبوده ، دست به اون پول نمی زنه و چند وقت بعدم ، خودکشی و ....
میره اون دنیا ، پیش زنش !
شاید خودشم ، اولش اینو میخواست...
اما کیه که لحظات آخر ، وقتی دیگه نفسه نمیاد ، از مرگ نترسه ؟!
به هر حال اون رفت و ما رو تنها گذاشت .
گفتم : چرا اینارو زودتر به من نگفتی ؟
گفت : منم تازه فهمیدم.
دورانی که تو توی کما بودی ، از پچ پچه های مریم و حامد !...
یه چیزایی می گفتن... یه چیزایی می شنیدم...اونا فکر میکردن خوابم...
بعد مینا اومد،
به من گفت : پای پول زیادی وسطه خاله !
همه ش مال شماست !
من گفتم :من؟ من دست به اون پول نمی زنم. اصلا از اون ازدواج ، خبر نداشتم !
مینا گفت : چرا ؟
شما می تونید میلیاردر شید. همه ی مشکلات میرن. باپول ، همه چیز کم کم حل میشه ...
مشکل شیمی درمانی ، یا مشکلات مختلفی که دخترتون داره ، یه تنه همه رو حل میکنه !
گرچه الان دیگه حالش خوب نیست ، و ممکنه محجور تشخیص داده شه و اونوقت ، پولو کامل میدن به شما و دیگه تصمیم گیری با شماست ...
گفتم : من ، اون زنو نمی شناختم ؛ ندیده بودمش !
میگید ، پرستار دختر من ، این نازی خانمه ، خواهر زن پسر عزیز منه ؟!
پس حتما چشمش دنبال اون پوله !
بدید بهش !
من چه می دونم این پولی که به بچه م و زنش وفا نکرده ، از چه راهی به دست اومده !
می دونی مانا...
اینکه یه آدم ویلچری رو ، بیارن طبقه ی سوم یه خونه ، همیشه برام جای سوال بود.
این همه طبقه ی اول ، تو این شهر !
اونا می خواستن مارو بپان !
یا یه هدفی داشتن ...
فکر میکردن من خوابم...ولی من همه چیز رو میشنیدم ! با جزییات...چون لای در اتاقو باز میذاشتم .
اونا نمیدونن پول کجاست و فکر میکنن که ما ، جای پولو میدونیم ،
چون برادرت تو این خونه ، خودکشی کرده...
فکر میکنن وصیتی ، چیزی ممکنه گذاشته باشه یا حرفی زده باشه.
به مریم گفتم : پولو بخشیدم !
بده به خواهر شهلا اگه پولو پیدا کردین ، اما جای پولو نمی دونم...
واقعا نمیدونم !
هیچکس نمی دونه!...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی
همیشه شنیده بودم دنیا مثل یک توپ ، گرد است ، اگه بیندازیش بالا ، دوباره برمی گردد پایین.
توپ من هم رفته بود بالا ، اما دیگر برنگشته بود پایین !...
شاید لای شاخ و برگ های یک درخت گیر کرده بود !
مثل خودم ، که گیر کرده بودم ، بین آدم هایی که می گفتند دوستم دارند ، اما به کدامشون
می شد اعتماد کرد ، به جز مادرم ؟
آن مردی که می گفت ، عاشقم است ، حرف هایی می زد که سر در نمیاوردم ! گیجم می کرد....
و درست در تضاد با مریم بود و مریم با ظاهر معصومش ، تمام مدتی که من در کما بودم ، ظاهرا به من و مادرم رسیده بود !
حالا ، چرا حرف های بی ربطی می زد که من اصلا نمی فهمیدم!
و نازی !
نازی دیگر کجای زندگی من بود ؟!
از کجا یکدفعه پیدایش شد ؟!
و اصلا من بااین آدمها چه نسبتی داشتم ؟ یادم نمی آمد.
شاید مادرم ، سرنخ تمام این ها را
می دانست.
شاید مادرم ، تنها محل آرامشی بود که من به آن نیاز داشتم...
مادرم تنها کسی بود که می توانست به من بگوید چه کنم !
تصمیم گرفتم بروم خانه.
خوشبختانه هیچکس ، در خانه ی ما نبود ، در را بستم.
مادر بیدار بود و از پنجره ، بیرون را نگاه
می کرد.
گفتم : مادر ، تو دوران کمای من یادته ؟
گفت : خب آره.
گفتم : چی شده ؟
گفت : هیچی... یه دعوای احمقانه ارث و میراثی بود ، من بخشیدم...
گفتم : چیو بخشیدی ؟!
گفت : میدونستی برادرت ، پنهانی با یه زن مطلقه ازدواج کرده بود ، بدون اینکه من و تو بدونیم !
اسم زنه ، شهلا بود.
از برادرت خیلی بزرگتر... شاید بیست سال !
چهل و خرده ای سالش بود. زنه ، افسردگی حاد داشت، مدام قرص و مشروب می خورد ،
نمی دونم چش بود، یا چرا افسرده بود ، حتی نمیدونم اونشب ، چه قرصایی رو با هم خورد ، که خلاص !
مغزش یه دفعه وایساد. تو خواب ، مرده بود !
برادرت ، اون شب پیشش نبود !
درگیر عمل آپاندیس خودش بود !
تمام اموال شهلا ، قانونا می رسه به شوهر قانونیش ، یعنی داداشت ! پسر از دست رفته ی من ...
چون ظاهرا، هیچکس دیگه ای رو نداشت !
یعنی فرزند و مادر و پدری نداشت .
و برادرت ، یک شبه ، میلیاردر میشه ، اما برادرتو که می شناختی !
احساس گناه می کرده که اون شب ، پیش زنش نبوده ، دست به اون پول نمی زنه و چند وقت بعدم ، خودکشی و ....
میره اون دنیا ، پیش زنش !
شاید خودشم ، اولش اینو میخواست...
اما کیه که لحظات آخر ، وقتی دیگه نفسه نمیاد ، از مرگ نترسه ؟!
به هر حال اون رفت و ما رو تنها گذاشت .
گفتم : چرا اینارو زودتر به من نگفتی ؟
گفت : منم تازه فهمیدم.
دورانی که تو توی کما بودی ، از پچ پچه های مریم و حامد !...
یه چیزایی می گفتن... یه چیزایی می شنیدم...اونا فکر میکردن خوابم...
بعد مینا اومد،
به من گفت : پای پول زیادی وسطه خاله !
همه ش مال شماست !
من گفتم :من؟ من دست به اون پول نمی زنم. اصلا از اون ازدواج ، خبر نداشتم !
مینا گفت : چرا ؟
شما می تونید میلیاردر شید. همه ی مشکلات میرن. باپول ، همه چیز کم کم حل میشه ...
مشکل شیمی درمانی ، یا مشکلات مختلفی که دخترتون داره ، یه تنه همه رو حل میکنه !
گرچه الان دیگه حالش خوب نیست ، و ممکنه محجور تشخیص داده شه و اونوقت ، پولو کامل میدن به شما و دیگه تصمیم گیری با شماست ...
گفتم : من ، اون زنو نمی شناختم ؛ ندیده بودمش !
میگید ، پرستار دختر من ، این نازی خانمه ، خواهر زن پسر عزیز منه ؟!
پس حتما چشمش دنبال اون پوله !
بدید بهش !
من چه می دونم این پولی که به بچه م و زنش وفا نکرده ، از چه راهی به دست اومده !
می دونی مانا...
اینکه یه آدم ویلچری رو ، بیارن طبقه ی سوم یه خونه ، همیشه برام جای سوال بود.
این همه طبقه ی اول ، تو این شهر !
اونا می خواستن مارو بپان !
یا یه هدفی داشتن ...
فکر میکردن من خوابم...ولی من همه چیز رو میشنیدم ! با جزییات...چون لای در اتاقو باز میذاشتم .
اونا نمیدونن پول کجاست و فکر میکنن که ما ، جای پولو میدونیم ،
چون برادرت تو این خونه ، خودکشی کرده...
فکر میکنن وصیتی ، چیزی ممکنه گذاشته باشه یا حرفی زده باشه.
به مریم گفتم : پولو بخشیدم !
بده به خواهر شهلا اگه پولو پیدا کردین ، اما جای پولو نمی دونم...
واقعا نمیدونم !
هیچکس نمی دونه!...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی
محسن بعد از اینکه تند و تند ، این اطلاعات را داد ، گفت :
همین جا باش...
من باید برم یه چیزایی برای خوردن بخرم... جایی نری !
الان ، هیچ جا ، به اندازه ی خونه ی من ، امن نیست.
کجا را داشتم بروم !
گفتم : زود بیا...
محسن رفت...
دیگر به هیچکس اطمینان نداشتم ، حتی مینا که می گفتند دخترخاله ی من است و الان دارد از مادرم مراقبت می کند.
از کجا به او اطمینان می کردم ؟!
دلم می خواست به خانه مان زنگ بزنم ، ولی گوشی ام در کیفم نبود... عجیب بود !
یک تلفن شکسته روی میز بود.
شماره ی خانه مان را گرفتم...
زنی ، گوشی را برداشت.
گفتم : مینا شمایید ؟
گفت : من مریمم !
مینا امروز امتحان داشت ، هیچ معلومه تو کجایی ؟
حامد رو آوردیم خونه. بهتره خدا رو شکر...
فقط نباید عصبی شه !
از ترس زبانم بند آمد.
او پیش مادر من چکار می کرد ؟
گفتم : می خوام ببینمت.
گفت : بیا خونه ببین !
گفتم : جلوی مادرم نه !
گفت : اون خوابه !
گفتم : آدرس یه پارکو می دم... نزدیک خونه ست.
گفت : امان از دست تو ، بده !
آدرس را نوشت.
محسن در را قفل نکرده بود.
عمدا یادداشتی نگذاشتم...
باید مریم را تنها می دیدم ، باید خودم با او حرف می زدم.
سر ساعت آمد...
باد در چادرش می وزید و انگار داشت او را با خود می برد.
خواست بغلم کند ، خودم را کنار کشیدم.
گفت : خدا رو شکر ، حامد ، مشکل ویروسی نداشته ، فقط عصبی بوده !
گفتم : نیامدم درباره ی حامد حرف بزنم.
درباره ی خودت...
اون خانم پرستاره کی بود ؟
گفت : چطور ؟
گفتم : لازمه...
گفت : با دکتر علوی رابطه داشت ، شایدم صیغه ش بود ، بیشتر نمی دونم ...
مدام اونجا بود... مطب دکتر !
چیزی گفته ؟
گفتم : تو چرا موقع کمای من ، میامدی دم گوشم حرف می زدی ؟
چی می گفتی ؟
گفت : دکتر گفته بود اگه دم گوش افراد توی کما ، حرفای خوب و امید بخش بزنیم زودتر برمیگردن.
کار بدی کردم ؟!
گفتم : چرا با حامد عروسی نمی کنی ؟
گفت : اون عقب می ندازه ! چه می دونم !
به چی شک کردی ؟
حس کردم دهانم خشک شده و چیزی راه گلویم را بسته...
این مریم ساده ای که می دیدم ، نمی توانست آنقدر بد باشد !
گفتم : تو هیپنوتیزم بلدی ؟
گفت : نه راستش ، خیلی کم...
من هیچوقت کسی رو هیپنوتیزم نکردم.
اونجا ، فقط یه منشی ساده بودم.
این خانم پرستاری که دیدی ، اسمش نازیه.
اون ، دستیار اصلی دکتر بود !
عجیبه هر وقت با تو میام بیرون ، حس می کنم اونو از دور می بینم...
ولی بعد ، با خودم میگم ، اشتباه کردم !
نمی دونم چرا حس می کنم الانم همین دور و براست.
با من که کاری نداره...
نگران توام !
گفتم : مگه منو می شناسه ؟
گفت : تازه فهمیدم آره ، عجیبه !
حامد بهم گفت که این خانم ، پرستار تو هم بوده !
عجیب تر اینه که من اصلا تو بیمارستان ، ندیدمش !
فقط من اگه جای تو بودم ، زودتر با محسن عروسی می کردم.
درسته عشقتونو یادت نمیاد ، ولی بچه ی خوبیه.
شاید بعدا همه چیزو یادت بیاد !
فعلا تویه دوست محرم می خوای !
مگه نه ؟!
اون عاشقته !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی
محسن بعد از اینکه تند و تند ، این اطلاعات را داد ، گفت :
همین جا باش...
من باید برم یه چیزایی برای خوردن بخرم... جایی نری !
الان ، هیچ جا ، به اندازه ی خونه ی من ، امن نیست.
کجا را داشتم بروم !
گفتم : زود بیا...
محسن رفت...
دیگر به هیچکس اطمینان نداشتم ، حتی مینا که می گفتند دخترخاله ی من است و الان دارد از مادرم مراقبت می کند.
از کجا به او اطمینان می کردم ؟!
دلم می خواست به خانه مان زنگ بزنم ، ولی گوشی ام در کیفم نبود... عجیب بود !
یک تلفن شکسته روی میز بود.
شماره ی خانه مان را گرفتم...
زنی ، گوشی را برداشت.
گفتم : مینا شمایید ؟
گفت : من مریمم !
مینا امروز امتحان داشت ، هیچ معلومه تو کجایی ؟
حامد رو آوردیم خونه. بهتره خدا رو شکر...
فقط نباید عصبی شه !
از ترس زبانم بند آمد.
او پیش مادر من چکار می کرد ؟
گفتم : می خوام ببینمت.
گفت : بیا خونه ببین !
گفتم : جلوی مادرم نه !
گفت : اون خوابه !
گفتم : آدرس یه پارکو می دم... نزدیک خونه ست.
گفت : امان از دست تو ، بده !
آدرس را نوشت.
محسن در را قفل نکرده بود.
عمدا یادداشتی نگذاشتم...
باید مریم را تنها می دیدم ، باید خودم با او حرف می زدم.
سر ساعت آمد...
باد در چادرش می وزید و انگار داشت او را با خود می برد.
خواست بغلم کند ، خودم را کنار کشیدم.
گفت : خدا رو شکر ، حامد ، مشکل ویروسی نداشته ، فقط عصبی بوده !
گفتم : نیامدم درباره ی حامد حرف بزنم.
درباره ی خودت...
اون خانم پرستاره کی بود ؟
گفت : چطور ؟
گفتم : لازمه...
گفت : با دکتر علوی رابطه داشت ، شایدم صیغه ش بود ، بیشتر نمی دونم ...
مدام اونجا بود... مطب دکتر !
چیزی گفته ؟
گفتم : تو چرا موقع کمای من ، میامدی دم گوشم حرف می زدی ؟
چی می گفتی ؟
گفت : دکتر گفته بود اگه دم گوش افراد توی کما ، حرفای خوب و امید بخش بزنیم زودتر برمیگردن.
کار بدی کردم ؟!
گفتم : چرا با حامد عروسی نمی کنی ؟
گفت : اون عقب می ندازه ! چه می دونم !
به چی شک کردی ؟
حس کردم دهانم خشک شده و چیزی راه گلویم را بسته...
این مریم ساده ای که می دیدم ، نمی توانست آنقدر بد باشد !
گفتم : تو هیپنوتیزم بلدی ؟
گفت : نه راستش ، خیلی کم...
من هیچوقت کسی رو هیپنوتیزم نکردم.
اونجا ، فقط یه منشی ساده بودم.
این خانم پرستاری که دیدی ، اسمش نازیه.
اون ، دستیار اصلی دکتر بود !
عجیبه هر وقت با تو میام بیرون ، حس می کنم اونو از دور می بینم...
ولی بعد ، با خودم میگم ، اشتباه کردم !
نمی دونم چرا حس می کنم الانم همین دور و براست.
با من که کاری نداره...
نگران توام !
گفتم : مگه منو می شناسه ؟
گفت : تازه فهمیدم آره ، عجیبه !
حامد بهم گفت که این خانم ، پرستار تو هم بوده !
عجیب تر اینه که من اصلا تو بیمارستان ، ندیدمش !
فقط من اگه جای تو بودم ، زودتر با محسن عروسی می کردم.
درسته عشقتونو یادت نمیاد ، ولی بچه ی خوبیه.
شاید بعدا همه چیزو یادت بیاد !
فعلا تویه دوست محرم می خوای !
مگه نه ؟!
اون عاشقته !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی
همیشه شنیده بودم دنیا مثل یک توپ ، گرد است ، اگه بیندازیش بالا ، دوباره برمی گردد پایین.
توپ من هم رفته بود بالا ، اما دیگر برنگشته بود پایین !...
شاید لای شاخ و برگ های یک درخت گیر کرده بود !
مثل خودم ، که گیر کرده بودم ، بین آدم هایی که می گفتند دوستم دارند ، اما به کدامشون
می شد اعتماد کرد ، به جز مادرم ؟
آن مردی که می گفت ، عاشقم است ، حرف هایی می زد که سر در نمیاوردم ! گیجم می کرد....
و درست در تضاد با مریم بود و مریم با ظاهر معصومش ، تمام مدتی که من در کما بودم ، ظاهرا به من و مادرم رسیده بود !
حالا ، چرا حرف های بی ربطی می زد که من اصلا نمی فهمیدم!
و نازی !
نازی دیگر کجای زندگی من بود ؟!
از کجا یکدفعه پیدایش شد ؟!
و اصلا من بااین آدمها چه نسبتی داشتم ؟ یادم نمی آمد.
شاید مادرم ، سرنخ تمام این ها را
می دانست.
شاید مادرم ، تنها محل آرامشی بود که من به آن نیاز داشتم...
مادرم تنها کسی بود که می توانست به من بگوید چه کنم !
تصمیم گرفتم بروم خانه.
خوشبختانه هیچکس ، در خانه ی ما نبود ، در را بستم.
مادر بیدار بود و از پنجره ، بیرون را نگاه
می کرد.
گفتم : مادر ، تو دوران کمای من یادته ؟
گفت : خب آره.
گفتم : چی شده ؟
گفت : هیچی... یه دعوای احمقانه ارث و میراثی بود ، من بخشیدم...
گفتم : چیو بخشیدی ؟!
گفت : میدونستی برادرت ، پنهانی با یه زن مطلقه ازدواج کرده بود ، بدون اینکه من و تو بدونیم !
اسم زنه ، شهلا بود.
از برادرت خیلی بزرگتر... شاید بیست سال !
چهل و خرده ای سالش بود. زنه ، افسردگی حاد داشت، مدام قرص و مشروب می خورد ،
نمی دونم چش بود، یا چرا افسرده بود ، حتی نمیدونم اونشب ، چه قرصایی رو با هم خورد ، که خلاص !
مغزش یه دفعه وایساد. تو خواب ، مرده بود !
برادرت ، اون شب پیشش نبود !
درگیر عمل آپاندیس خودش بود !
تمام اموال شهلا ، قانونا می رسه به شوهر قانونیش ، یعنی داداشت ! پسر از دست رفته ی من ...
چون ظاهرا، هیچکس دیگه ای رو نداشت !
یعنی فرزند و مادر و پدری نداشت .
و برادرت ، یک شبه ، میلیاردر میشه ، اما برادرتو که می شناختی !
احساس گناه می کرده که اون شب ، پیش زنش نبوده ، دست به اون پول نمی زنه و چند وقت بعدم ، خودکشی و ....
میره اون دنیا ، پیش زنش !
شاید خودشم ، اولش اینو میخواست...
اما کیه که لحظات آخر ، وقتی دیگه نفسه نمیاد ، از مرگ نترسه ؟!
به هر حال اون رفت و ما رو تنها گذاشت .
گفتم : چرا اینارو زودتر به من نگفتی ؟
گفت : منم تازه فهمیدم.
دورانی که تو توی کما بودی ، از پچ پچه های مریم و حامد !...
یه چیزایی می گفتن... یه چیزایی می شنیدم...اونا فکر میکردن خوابم...
بعد مینا اومد،
به من گفت : پای پول زیادی وسطه خاله !
همه ش مال شماست !
من گفتم :من؟ من دست به اون پول نمی زنم. اصلا از اون ازدواج ، خبر نداشتم !
مینا گفت : چرا ؟
شما می تونید میلیاردر شید. همه ی مشکلات میرن. باپول ، همه چیز کم کم حل میشه ...
مشکل شیمی درمانی ، یا مشکلات مختلفی که دخترتون داره ، یه تنه همه رو حل میکنه !
گرچه الان دیگه حالش خوب نیست ، و ممکنه محجور تشخیص داده شه و اونوقت ، پولو کامل میدن به شما و دیگه تصمیم گیری با شماست ...
گفتم : من ، اون زنو نمی شناختم ؛ ندیده بودمش !
میگید ، پرستار دختر من ، این نازی خانمه ، خواهر زن پسر عزیز منه ؟!
پس حتما چشمش دنبال اون پوله !
بدید بهش !
من چه می دونم این پولی که به بچه م و زنش وفا نکرده ، از چه راهی به دست اومده !
می دونی مانا...
اینکه یه آدم ویلچری رو ، بیارن طبقه ی سوم یه خونه ، همیشه برام جای سوال بود.
این همه طبقه ی اول ، تو این شهر !
اونا می خواستن مارو بپان !
یا یه هدفی داشتن ...
فکر میکردن من خوابم...ولی من همه چیز رو میشنیدم ! با جزییات...چون لای در اتاقو باز میذاشتم .
اونا نمیدونن پول کجاست و فکر میکنن که ما ، جای پولو میدونیم ،
چون برادرت تو این خونه ، خودکشی کرده...
فکر میکنن وصیتی ، چیزی ممکنه گذاشته باشه یا حرفی زده باشه.
به مریم گفتم : پولو بخشیدم !
بده به خواهر شهلا اگه پولو پیدا کردین ، اما جای پولو نمی دونم...
واقعا نمیدونم !
هیچکس نمی دونه!...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی
همیشه شنیده بودم دنیا مثل یک توپ ، گرد است ، اگه بیندازیش بالا ، دوباره برمی گردد پایین.
توپ من هم رفته بود بالا ، اما دیگر برنگشته بود پایین !...
شاید لای شاخ و برگ های یک درخت گیر کرده بود !
مثل خودم ، که گیر کرده بودم ، بین آدم هایی که می گفتند دوستم دارند ، اما به کدامشون
می شد اعتماد کرد ، به جز مادرم ؟
آن مردی که می گفت ، عاشقم است ، حرف هایی می زد که سر در نمیاوردم ! گیجم می کرد....
و درست در تضاد با مریم بود و مریم با ظاهر معصومش ، تمام مدتی که من در کما بودم ، ظاهرا به من و مادرم رسیده بود !
حالا ، چرا حرف های بی ربطی می زد که من اصلا نمی فهمیدم!
و نازی !
نازی دیگر کجای زندگی من بود ؟!
از کجا یکدفعه پیدایش شد ؟!
و اصلا من بااین آدمها چه نسبتی داشتم ؟ یادم نمی آمد.
شاید مادرم ، سرنخ تمام این ها را
می دانست.
شاید مادرم ، تنها محل آرامشی بود که من به آن نیاز داشتم...
مادرم تنها کسی بود که می توانست به من بگوید چه کنم !
تصمیم گرفتم بروم خانه.
خوشبختانه هیچکس ، در خانه ی ما نبود ، در را بستم.
مادر بیدار بود و از پنجره ، بیرون را نگاه
می کرد.
گفتم : مادر ، تو دوران کمای من یادته ؟
گفت : خب آره.
گفتم : چی شده ؟
گفت : هیچی... یه دعوای احمقانه ارث و میراثی بود ، من بخشیدم...
گفتم : چیو بخشیدی ؟!
گفت : میدونستی برادرت ، پنهانی با یه زن مطلقه ازدواج کرده بود ، بدون اینکه من و تو بدونیم !
اسم زنه ، شهلا بود.
از برادرت خیلی بزرگتر... شاید بیست سال !
چهل و خرده ای سالش بود. زنه ، افسردگی حاد داشت، مدام قرص و مشروب می خورد ،
نمی دونم چش بود، یا چرا افسرده بود ، حتی نمیدونم اونشب ، چه قرصایی رو با هم خورد ، که خلاص !
مغزش یه دفعه وایساد. تو خواب ، مرده بود !
برادرت ، اون شب پیشش نبود !
درگیر عمل آپاندیس خودش بود !
تمام اموال شهلا ، قانونا می رسه به شوهر قانونیش ، یعنی داداشت ! پسر از دست رفته ی من ...
چون ظاهرا، هیچکس دیگه ای رو نداشت !
یعنی فرزند و مادر و پدری نداشت .
و برادرت ، یک شبه ، میلیاردر میشه ، اما برادرتو که می شناختی !
احساس گناه می کرده که اون شب ، پیش زنش نبوده ، دست به اون پول نمی زنه و چند وقت بعدم ، خودکشی و ....
میره اون دنیا ، پیش زنش !
شاید خودشم ، اولش اینو میخواست...
اما کیه که لحظات آخر ، وقتی دیگه نفسه نمیاد ، از مرگ نترسه ؟!
به هر حال اون رفت و ما رو تنها گذاشت .
گفتم : چرا اینارو زودتر به من نگفتی ؟
گفت : منم تازه فهمیدم.
دورانی که تو توی کما بودی ، از پچ پچه های مریم و حامد !...
یه چیزایی می گفتن... یه چیزایی می شنیدم...اونا فکر میکردن خوابم...
بعد مینا اومد،
به من گفت : پای پول زیادی وسطه خاله !
همه ش مال شماست !
من گفتم :من؟ من دست به اون پول نمی زنم. اصلا از اون ازدواج ، خبر نداشتم !
مینا گفت : چرا ؟
شما می تونید میلیاردر شید. همه ی مشکلات میرن. باپول ، همه چیز کم کم حل میشه ...
مشکل شیمی درمانی ، یا مشکلات مختلفی که دخترتون داره ، یه تنه همه رو حل میکنه !
گرچه الان دیگه حالش خوب نیست ، و ممکنه محجور تشخیص داده شه و اونوقت ، پولو کامل میدن به شما و دیگه تصمیم گیری با شماست ...
گفتم : من ، اون زنو نمی شناختم ؛ ندیده بودمش !
میگید ، پرستار دختر من ، این نازی خانمه ، خواهر زن پسر عزیز منه ؟!
پس حتما چشمش دنبال اون پوله !
بدید بهش !
من چه می دونم این پولی که به بچه م و زنش وفا نکرده ، از چه راهی به دست اومده !
می دونی مانا...
اینکه یه آدم ویلچری رو ، بیارن طبقه ی سوم یه خونه ، همیشه برام جای سوال بود.
این همه طبقه ی اول ، تو این شهر !
اونا می خواستن مارو بپان !
یا یه هدفی داشتن ...
فکر میکردن من خوابم...ولی من همه چیز رو میشنیدم ! با جزییات...چون لای در اتاقو باز میذاشتم .
اونا نمیدونن پول کجاست و فکر میکنن که ما ، جای پولو میدونیم ،
چون برادرت تو این خونه ، خودکشی کرده...
فکر میکنن وصیتی ، چیزی ممکنه گذاشته باشه یا حرفی زده باشه.
به مریم گفتم : پولو بخشیدم !
بده به خواهر شهلا اگه پولو پیدا کردین ، اما جای پولو نمی دونم...
واقعا نمیدونم !
هیچکس نمی دونه!...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هفتم
#چیستایثربی
چه کسی راست می گفت ؟
چه کسی دروغ ؟
اصلا مگر اهمیتی هم داشت !
برای من که چیزی یادم نمی آمد ، دروغ ، راست به نظر می آمد و راست به نظر دروغ...
ولی مادرم معذب بود ،
گفت : تو این خونه دیگه حس آرامش ندارم ، فکر می کنم همش یه نفر پشت در وایساده داره گوش می کنه.
صدای پچ پچ می شنوم ، فکر می کنم همش دارن درباره ی یه چیزی حرف می زنن که ما نمی دونیم
گفتم : اون پول اگه به برادرم هم رسیده باشه ، حقش بوده.
خب اون زن قانونیش بوده...
من زیاد برادرمو، اواخر زندگیش ، یادم نمیاد.
شما که یادتون میاد ! مثلا با اون پول چیکارکرده ؟
برده تحویل داده به یه مرکز خیریه !
به یه زن بدبخت خراب ؟
شیرخوارگاه ، یا به یه بیمارستان ، مثلا بچه های روانی ؟
یا شاید هم ، خاکشون کرده زیر خاک یه باغچه ؟
یا برده تو کوچه های فقیرنشین پایین شهر ، بین مردم تقسیم کرده !
به هر حال ما نمی دونیم اون پول کجاست !
و اونا فکر می کنن ما می دونیم !...
اینکه مریم داره راست میگه یا اینکه نازی داره راست میگه ، اصلا مهم نیست...
به نظرم هردوشون دارن دروغ میگن ، اونا فقط جای پولو میخوان.
مادرم گفت : کاش جایی بود می رفتیم ، دیگه اینجا راحت نیستم .
از اینکه فکر کنم دارن ما رو میپان ، متنفرم...
گفتم : خونه ی محسن هست.
مادرم گفت : چه جوری میشه به اون اعتماد کرد ؟
اونم مثل اینا نشه !
گفتم : اون تنها کسیه که فعلا داریم ، تازه اگه بهش اطمینانم کنیم چیزی از دست ندادیم.
ما جلوش حرفی نمی زنیم.
ما واقعا جای پولو ، نمی دونیم و خیلی زود معلوم میشه که محسن ، قابل اعتماده یا نه !
گفت : چه جوری ازجلوی اینا ، رد شیم ؟!
یه بند دارن مارو از پشت سوراخ های کلیدشون میپان !
حتی حس می کنم زن طبقه ی اول رو با خودشون ، همدست کردن ، داره گزارش هر لحظه ما رو میده .
گفتم : آسونه ، یه فکری به ذهنم رسید !
به یکی از شرکت های اسباب کشی زنگ زدم و گفتم ، ما می خوایم وسایلمونو جابجا کنیم.
گفتند : همین امروز ؟
گفتم : نه امروز فقط بسته بندی !
جایی نمی بریم و خواهش می کنم فقط کارمند خانوم بفرستید !
چون مادر من حساسیت داره و تا حد ممکن محجبه...می دونید که ؛ وسواس...خب باید محجبه و اهل وضو باشن ، وگرنه مادرم نمیذاره به وسایل دست بزنن... حتما کارگر زن برای بسته بندی دارید؟ الان جابجایی لازم نیست .
گفتند : بله ، فهمیدیم...
حدود یک ساعت بعد ، حدود پنج زن محجبه ، وارد خانه ی ما شدند ، و شروع به جمع کردن وسایل در کارتون ها کردند.
ما به آن ها گفتیم ، دو تا از چادرهای شما را می خریم ، این پولش.
حالا پنج تامون با جعبه ها با هم بیرون میریم.
ما و سه تا از شما !
جعبه ها رو بذارید دم روزنامه فروشه؛ سر کوچه !
اسم منو بگید ، قبول می کنه.
ما دستمزدتونو الان میدیم و شما انگار کارتون تموم شده ، دم در ، با ما حرف نمی زنید.
انگار ما هم ، جزو شماییم.
کارگر بسته بندی !
حدود یک ساعت دیگه ، دوتای دیگه شما که ، تو این خونه باقی موندن ، از خونه بیرون میرن ، با چادر نمازای مادرم !
نه می دونید ما کی هستیم ، نه می دونید ما کی بیرون رفتیم ! فهمیدید ؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هفتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_شصت_و_هفتم
#چیستایثربی
چه کسی راست می گفت ؟
چه کسی دروغ ؟
اصلا مگر اهمیتی هم داشت !
برای من که چیزی یادم نمی آمد ، دروغ ، راست به نظر می آمد و راست به نظر دروغ...
ولی مادرم معذب بود ،
گفت : تو این خونه دیگه حس آرامش ندارم ، فکر می کنم همش یه نفر پشت در وایساده داره گوش می کنه.
صدای پچ پچ می شنوم ، فکر می کنم همش دارن درباره ی یه چیزی حرف می زنن که ما نمی دونیم
گفتم : اون پول اگه به برادرم هم رسیده باشه ، حقش بوده.
خب اون زن قانونیش بوده...
من زیاد برادرمو، اواخر زندگیش ، یادم نمیاد.
شما که یادتون میاد ! مثلا با اون پول چیکارکرده ؟
برده تحویل داده به یه مرکز خیریه !
به یه زن بدبخت خراب ؟
شیرخوارگاه ، یا به یه بیمارستان ، مثلا بچه های روانی ؟
یا شاید هم ، خاکشون کرده زیر خاک یه باغچه ؟
یا برده تو کوچه های فقیرنشین پایین شهر ، بین مردم تقسیم کرده !
به هر حال ما نمی دونیم اون پول کجاست !
و اونا فکر می کنن ما می دونیم !...
اینکه مریم داره راست میگه یا اینکه نازی داره راست میگه ، اصلا مهم نیست...
به نظرم هردوشون دارن دروغ میگن ، اونا فقط جای پولو میخوان.
مادرم گفت : کاش جایی بود می رفتیم ، دیگه اینجا راحت نیستم .
از اینکه فکر کنم دارن ما رو میپان ، متنفرم...
گفتم : خونه ی محسن هست.
مادرم گفت : چه جوری میشه به اون اعتماد کرد ؟
اونم مثل اینا نشه !
گفتم : اون تنها کسیه که فعلا داریم ، تازه اگه بهش اطمینانم کنیم چیزی از دست ندادیم.
ما جلوش حرفی نمی زنیم.
ما واقعا جای پولو ، نمی دونیم و خیلی زود معلوم میشه که محسن ، قابل اعتماده یا نه !
گفت : چه جوری ازجلوی اینا ، رد شیم ؟!
یه بند دارن مارو از پشت سوراخ های کلیدشون میپان !
حتی حس می کنم زن طبقه ی اول رو با خودشون ، همدست کردن ، داره گزارش هر لحظه ما رو میده .
گفتم : آسونه ، یه فکری به ذهنم رسید !
به یکی از شرکت های اسباب کشی زنگ زدم و گفتم ، ما می خوایم وسایلمونو جابجا کنیم.
گفتند : همین امروز ؟
گفتم : نه امروز فقط بسته بندی !
جایی نمی بریم و خواهش می کنم فقط کارمند خانوم بفرستید !
چون مادر من حساسیت داره و تا حد ممکن محجبه...می دونید که ؛ وسواس...خب باید محجبه و اهل وضو باشن ، وگرنه مادرم نمیذاره به وسایل دست بزنن... حتما کارگر زن برای بسته بندی دارید؟ الان جابجایی لازم نیست .
گفتند : بله ، فهمیدیم...
حدود یک ساعت بعد ، حدود پنج زن محجبه ، وارد خانه ی ما شدند ، و شروع به جمع کردن وسایل در کارتون ها کردند.
ما به آن ها گفتیم ، دو تا از چادرهای شما را می خریم ، این پولش.
حالا پنج تامون با جعبه ها با هم بیرون میریم.
ما و سه تا از شما !
جعبه ها رو بذارید دم روزنامه فروشه؛ سر کوچه !
اسم منو بگید ، قبول می کنه.
ما دستمزدتونو الان میدیم و شما انگار کارتون تموم شده ، دم در ، با ما حرف نمی زنید.
انگار ما هم ، جزو شماییم.
کارگر بسته بندی !
حدود یک ساعت دیگه ، دوتای دیگه شما که ، تو این خونه باقی موندن ، از خونه بیرون میرن ، با چادر نمازای مادرم !
نه می دونید ما کی هستیم ، نه می دونید ما کی بیرون رفتیم ! فهمیدید ؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هفتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هشتم
#چیستایثربی
آدرس محسن را داشتم...
روی کاغذی نوشته ، در جیبم گذاشته بود برای روز مبادا.
تا ما را دید ، انگار برق گرفته باشدش...
خیلی نگران بود.
گفت : نه یادداشتی ، نه هیچی ؟
داشت فریاد می زد.
گفت : مگه من نگفتم میخوام برم یه کم خوراکی بخرم ، کجا رفتی ؟
گفتم : باید مریمو می دیدم.
متوجه مادرم شد ، مودبانه سلام داد و گفت : خیلی خوش اومدین خانم ، ببخشید به کلبه حقیرانه ما نور آوردید ، ولی اینجا ، شاید مناسب شما نباشه.
من دوستی دارم که با مادرش تنها زندگی می کنه.همین کوچه...
اون دوستم می تونه مدتی بره یه جای دیگه ، پیش بچه های کارناوال ، و شما با مادر ایشون...
مادرم گفت : نه من همینجا راحتم ، هر جایی دخترم باشه ، منم همونجام !
محسن گفت : خب کجا رفتی ؟
گفتم : چند تا زن کارگر اسباب کشی رو دعوت کردم خونه ، قاطی اونا چادر سرمون کردیم ، اومدیم بیرون.
گفت : خب اونا ؛ از پشت در، از سوراخ قفل خونه شون ، نگاهتون می کردن ! خودت میدونی که دایم دارن شما رو می پان !
.
گفتم : همه ی صورتا پوشیده بود.
با ماسک صورت بزرگ ، که معمولا این خانمها برای گردو خاک می زنن.
چادرمونم جلو کشیدیم...
فهمیدن رفتیم ، نفهمیدن کدومیم که تعقیبمون کنن !
گفت : می دونن اینجایید حتما ! شک ندارن !
ولی خب ، ببین ، من یه چیزایی فهمیدم...
نازی و مریم با هم دوست بودن و هنوزم هستن.
گفتم : دوست ؟
هر کدوم از اون یکی ، بد میگه !
گفت : نه ، اونا یه سود مشترک این وسط دارن.
گفتم : چه سودی ؟
گفت : پول !
تو هیچ می دونی نازی کیه ؟
گفتم : نه !
فقط می دونم خواهر شهلا بوده ، یعنی خواهر زن داداش من.
گفت : نه ، نازی ، همه کاره ی دکتر علوی ام بود و دکتر ، ایرانه....
اون اصلا خارج نرفته !
اونا می دونن که پول زیاد شهلا ، به خانواده ی شما رسیده ، میخوان هر جور شده ، پولو ، پس بگیرن ، چون اون پولو ، سهم خودشون می دونن !
دکتر داره هدایتشون می کنه ، کاملا مشخصه تمام این بازی رو ، دکتره طراحی کرده.
امروز خیلی فکر کردم ، همه ش چهره ی یه مرد ، تو ذهنم میومد ، مدام !
حتی شب تصادف تو !...
یه نفر که اونجا کشیک می داد ، انگار منتظر کسی بود.
حتی توی بیمارستان تو !...
فکر می کردم اشتباه می کنم که این مرد رو مدام می بینم !
اشتباهی درکار نبود ، یه نفر ، یه مرد ، خوشتیپ با موهای جوگندمی و بارونی گرون قیمت...
گرچه بعضی وقتا ، لباسشو عوض می کرد و شلوار جین می پوشید ، که رد گم کنه...
اما اون همیشه ، اطراف اتاق تو بود.
ببین ، پای پول کمی درمیون نیست !
این پول می تونه زندگی چندتا آدمو از این رو به اون رو کنه !
این آدما ، حتما با هم یه نسبتی دارن...
من فعلا درمورد حامد ، حرفی نمی زنم ، چون واقعا مطمین نیستم ، ولی مریم ، نازی و دکتر ، دستشون تو یه کاسه ست !
گفتم : پس چرا از هم بد میگن ؟
گفت : میخوان تو رو گیج کنن ، میخوان تو رو درمونده کنن !
هر کدوم میخواد بگه ، مقصر اون یکیه ، تا کم کم از دهنت بپره و به یکیشون اعتماد کنی و جای پولارو بگی !
گفتم : خب ، تلاششون بیخوده !
نه من ، جای پولارو می دونم ، نه مادرم .
احتمالا الان ، اون پولا یه جا ، زیر خاک یه پارکه !
یا... به هر حال ، از دست رفته ...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_شصت_و_هشتم
#چیستایثربی
آدرس محسن را داشتم...
روی کاغذی نوشته ، در جیبم گذاشته بود برای روز مبادا.
تا ما را دید ، انگار برق گرفته باشدش...
خیلی نگران بود.
گفت : نه یادداشتی ، نه هیچی ؟
داشت فریاد می زد.
گفت : مگه من نگفتم میخوام برم یه کم خوراکی بخرم ، کجا رفتی ؟
گفتم : باید مریمو می دیدم.
متوجه مادرم شد ، مودبانه سلام داد و گفت : خیلی خوش اومدین خانم ، ببخشید به کلبه حقیرانه ما نور آوردید ، ولی اینجا ، شاید مناسب شما نباشه.
من دوستی دارم که با مادرش تنها زندگی می کنه.همین کوچه...
اون دوستم می تونه مدتی بره یه جای دیگه ، پیش بچه های کارناوال ، و شما با مادر ایشون...
مادرم گفت : نه من همینجا راحتم ، هر جایی دخترم باشه ، منم همونجام !
محسن گفت : خب کجا رفتی ؟
گفتم : چند تا زن کارگر اسباب کشی رو دعوت کردم خونه ، قاطی اونا چادر سرمون کردیم ، اومدیم بیرون.
گفت : خب اونا ؛ از پشت در، از سوراخ قفل خونه شون ، نگاهتون می کردن ! خودت میدونی که دایم دارن شما رو می پان !
.
گفتم : همه ی صورتا پوشیده بود.
با ماسک صورت بزرگ ، که معمولا این خانمها برای گردو خاک می زنن.
چادرمونم جلو کشیدیم...
فهمیدن رفتیم ، نفهمیدن کدومیم که تعقیبمون کنن !
گفت : می دونن اینجایید حتما ! شک ندارن !
ولی خب ، ببین ، من یه چیزایی فهمیدم...
نازی و مریم با هم دوست بودن و هنوزم هستن.
گفتم : دوست ؟
هر کدوم از اون یکی ، بد میگه !
گفت : نه ، اونا یه سود مشترک این وسط دارن.
گفتم : چه سودی ؟
گفت : پول !
تو هیچ می دونی نازی کیه ؟
گفتم : نه !
فقط می دونم خواهر شهلا بوده ، یعنی خواهر زن داداش من.
گفت : نه ، نازی ، همه کاره ی دکتر علوی ام بود و دکتر ، ایرانه....
اون اصلا خارج نرفته !
اونا می دونن که پول زیاد شهلا ، به خانواده ی شما رسیده ، میخوان هر جور شده ، پولو ، پس بگیرن ، چون اون پولو ، سهم خودشون می دونن !
دکتر داره هدایتشون می کنه ، کاملا مشخصه تمام این بازی رو ، دکتره طراحی کرده.
امروز خیلی فکر کردم ، همه ش چهره ی یه مرد ، تو ذهنم میومد ، مدام !
حتی شب تصادف تو !...
یه نفر که اونجا کشیک می داد ، انگار منتظر کسی بود.
حتی توی بیمارستان تو !...
فکر می کردم اشتباه می کنم که این مرد رو مدام می بینم !
اشتباهی درکار نبود ، یه نفر ، یه مرد ، خوشتیپ با موهای جوگندمی و بارونی گرون قیمت...
گرچه بعضی وقتا ، لباسشو عوض می کرد و شلوار جین می پوشید ، که رد گم کنه...
اما اون همیشه ، اطراف اتاق تو بود.
ببین ، پای پول کمی درمیون نیست !
این پول می تونه زندگی چندتا آدمو از این رو به اون رو کنه !
این آدما ، حتما با هم یه نسبتی دارن...
من فعلا درمورد حامد ، حرفی نمی زنم ، چون واقعا مطمین نیستم ، ولی مریم ، نازی و دکتر ، دستشون تو یه کاسه ست !
گفتم : پس چرا از هم بد میگن ؟
گفت : میخوان تو رو گیج کنن ، میخوان تو رو درمونده کنن !
هر کدوم میخواد بگه ، مقصر اون یکیه ، تا کم کم از دهنت بپره و به یکیشون اعتماد کنی و جای پولارو بگی !
گفتم : خب ، تلاششون بیخوده !
نه من ، جای پولارو می دونم ، نه مادرم .
احتمالا الان ، اون پولا یه جا ، زیر خاک یه پارکه !
یا... به هر حال ، از دست رفته ...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هشتم
#چیستایثربی
آدرس محسن را داشتم...
روی کاغذی نوشته ، در جیبم گذاشته بود برای روز مبادا.
تا ما را دید ، انگار برق گرفته باشدش...
خیلی نگران بود.
گفت : نه یادداشتی ، نه هیچی ؟
داشت فریاد می زد.
گفت : مگه من نگفتم میخوام برم یه کم خوراکی بخرم ، کجا رفتی ؟
گفتم : باید مریمو می دیدم.
متوجه مادرم شد ، مودبانه سلام داد و گفت : خیلی خوش اومدین خانم ، ببخشید به کلبه حقیرانه ما نور آوردید ، ولی اینجا ، شاید مناسب شما نباشه.
من دوستی دارم که با مادرش تنها زندگی می کنه.همین کوچه...
اون دوستم می تونه مدتی بره یه جای دیگه ، پیش بچه های کارناوال ، و شما با مادر ایشون...
مادرم گفت : نه من همینجا راحتم ، هر جایی دخترم باشه ، منم همونجام !
محسن گفت : خب کجا رفتی ؟
گفتم : چند تا زن کارگر اسباب کشی رو دعوت کردم خونه ، قاطی اونا چادر سرمون کردیم ، اومدیم بیرون.
گفت : خب اونا ؛ از پشت در، از سوراخ قفل خونه شون ، نگاهتون می کردن ! خودت میدونی که دایم دارن شما رو می پان !
.
گفتم : همه ی صورتا پوشیده بود.
با ماسک صورت بزرگ ، که معمولا این خانمها برای گردو خاک می زنن.
چادرمونم جلو کشیدیم...
فهمیدن رفتیم ، نفهمیدن کدومیم که تعقیبمون کنن !
گفت : می دونن اینجایید حتما ! شک ندارن !
ولی خب ، ببین ، من یه چیزایی فهمیدم...
نازی و مریم با هم دوست بودن و هنوزم هستن.
گفتم : دوست ؟
هر کدوم از اون یکی ، بد میگه !
گفت : نه ، اونا یه سود مشترک این وسط دارن.
گفتم : چه سودی ؟
گفت : پول !
تو هیچ می دونی نازی کیه ؟
گفتم : نه !
فقط می دونم خواهر شهلا بوده ، یعنی خواهر زن داداش من.
گفت : نه ، نازی ، همه کاره ی دکتر علوی ام بود و دکتر ، ایرانه....
اون اصلا خارج نرفته !
اونا می دونن که پول زیاد شهلا ، به خانواده ی شما رسیده ، میخوان هر جور شده ، پولو ، پس بگیرن ، چون اون پولو ، سهم خودشون می دونن !
دکتر داره هدایتشون می کنه ، کاملا مشخصه تمام این بازی رو ، دکتره طراحی کرده.
امروز خیلی فکر کردم ، همه ش چهره ی یه مرد ، تو ذهنم میومد ، مدام !
حتی شب تصادف تو !...
یه نفر که اونجا کشیک می داد ، انگار منتظر کسی بود.
حتی توی بیمارستان تو !...
فکر می کردم اشتباه می کنم که این مرد رو مدام می بینم !
اشتباهی درکار نبود ، یه نفر ، یه مرد ، خوشتیپ با موهای جوگندمی و بارونی گرون قیمت...
گرچه بعضی وقتا ، لباسشو عوض می کرد و شلوار جین می پوشید ، که رد گم کنه...
اما اون همیشه ، اطراف اتاق تو بود.
ببین ، پای پول کمی درمیون نیست !
این پول می تونه زندگی چندتا آدمو از این رو به اون رو کنه !
این آدما ، حتما با هم یه نسبتی دارن...
من فعلا درمورد حامد ، حرفی نمی زنم ، چون واقعا مطمین نیستم ، ولی مریم ، نازی و دکتر ، دستشون تو یه کاسه ست !
گفتم : پس چرا از هم بد میگن ؟
گفت : میخوان تو رو گیج کنن ، میخوان تو رو درمونده کنن !
هر کدوم میخواد بگه ، مقصر اون یکیه ، تا کم کم از دهنت بپره و به یکیشون اعتماد کنی و جای پولارو بگی !
گفتم : خب ، تلاششون بیخوده !
نه من ، جای پولارو می دونم ، نه مادرم .
احتمالا الان ، اون پولا یه جا ، زیر خاک یه پارکه !
یا... به هر حال ، از دست رفته ...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_شصت_و_هشتم
#چیستایثربی
آدرس محسن را داشتم...
روی کاغذی نوشته ، در جیبم گذاشته بود برای روز مبادا.
تا ما را دید ، انگار برق گرفته باشدش...
خیلی نگران بود.
گفت : نه یادداشتی ، نه هیچی ؟
داشت فریاد می زد.
گفت : مگه من نگفتم میخوام برم یه کم خوراکی بخرم ، کجا رفتی ؟
گفتم : باید مریمو می دیدم.
متوجه مادرم شد ، مودبانه سلام داد و گفت : خیلی خوش اومدین خانم ، ببخشید به کلبه حقیرانه ما نور آوردید ، ولی اینجا ، شاید مناسب شما نباشه.
من دوستی دارم که با مادرش تنها زندگی می کنه.همین کوچه...
اون دوستم می تونه مدتی بره یه جای دیگه ، پیش بچه های کارناوال ، و شما با مادر ایشون...
مادرم گفت : نه من همینجا راحتم ، هر جایی دخترم باشه ، منم همونجام !
محسن گفت : خب کجا رفتی ؟
گفتم : چند تا زن کارگر اسباب کشی رو دعوت کردم خونه ، قاطی اونا چادر سرمون کردیم ، اومدیم بیرون.
گفت : خب اونا ؛ از پشت در، از سوراخ قفل خونه شون ، نگاهتون می کردن ! خودت میدونی که دایم دارن شما رو می پان !
.
گفتم : همه ی صورتا پوشیده بود.
با ماسک صورت بزرگ ، که معمولا این خانمها برای گردو خاک می زنن.
چادرمونم جلو کشیدیم...
فهمیدن رفتیم ، نفهمیدن کدومیم که تعقیبمون کنن !
گفت : می دونن اینجایید حتما ! شک ندارن !
ولی خب ، ببین ، من یه چیزایی فهمیدم...
نازی و مریم با هم دوست بودن و هنوزم هستن.
گفتم : دوست ؟
هر کدوم از اون یکی ، بد میگه !
گفت : نه ، اونا یه سود مشترک این وسط دارن.
گفتم : چه سودی ؟
گفت : پول !
تو هیچ می دونی نازی کیه ؟
گفتم : نه !
فقط می دونم خواهر شهلا بوده ، یعنی خواهر زن داداش من.
گفت : نه ، نازی ، همه کاره ی دکتر علوی ام بود و دکتر ، ایرانه....
اون اصلا خارج نرفته !
اونا می دونن که پول زیاد شهلا ، به خانواده ی شما رسیده ، میخوان هر جور شده ، پولو ، پس بگیرن ، چون اون پولو ، سهم خودشون می دونن !
دکتر داره هدایتشون می کنه ، کاملا مشخصه تمام این بازی رو ، دکتره طراحی کرده.
امروز خیلی فکر کردم ، همه ش چهره ی یه مرد ، تو ذهنم میومد ، مدام !
حتی شب تصادف تو !...
یه نفر که اونجا کشیک می داد ، انگار منتظر کسی بود.
حتی توی بیمارستان تو !...
فکر می کردم اشتباه می کنم که این مرد رو مدام می بینم !
اشتباهی درکار نبود ، یه نفر ، یه مرد ، خوشتیپ با موهای جوگندمی و بارونی گرون قیمت...
گرچه بعضی وقتا ، لباسشو عوض می کرد و شلوار جین می پوشید ، که رد گم کنه...
اما اون همیشه ، اطراف اتاق تو بود.
ببین ، پای پول کمی درمیون نیست !
این پول می تونه زندگی چندتا آدمو از این رو به اون رو کنه !
این آدما ، حتما با هم یه نسبتی دارن...
من فعلا درمورد حامد ، حرفی نمی زنم ، چون واقعا مطمین نیستم ، ولی مریم ، نازی و دکتر ، دستشون تو یه کاسه ست !
گفتم : پس چرا از هم بد میگن ؟
گفت : میخوان تو رو گیج کنن ، میخوان تو رو درمونده کنن !
هر کدوم میخواد بگه ، مقصر اون یکیه ، تا کم کم از دهنت بپره و به یکیشون اعتماد کنی و جای پولارو بگی !
گفتم : خب ، تلاششون بیخوده !
نه من ، جای پولارو می دونم ، نه مادرم .
احتمالا الان ، اون پولا یه جا ، زیر خاک یه پارکه !
یا... به هر حال ، از دست رفته ...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی
من داداشمو اونقدر یادم نمیاد.
خاطرات دور...
بچه گیامون بیشتر یادمه.
اما یه چیزی رو یادم نرفته ،
چیزی که اون موقع ، به نظرم خیلی مهم نبود و به پلیسام نگفتم ، ولی الان انگار جلوی چشمامه و مهمه !
محسن ، خیره به من نگاه کرد.
قلبم لحظه ای لرزید.
انگار ، این نگاه را می شناختم...
انگار می دانستم در فکرش چه می گذرد.
با وجود اینکه به او هم ، اعتماد نداشتم ، نمی دانستم او کیست ، و فردا او هم ، چه نقشه ای به پا می کند !
اما آن نگاه ، عاشقانه بود و من انگار قبلا دیده بودمش !
طعم میوه ای را در دهانم حس کردم که قبلا انگار چشیده بودم و دوستش داشتم.
مادرم گفت : چی ؟
اون چی بود که به منم نگفتی ؟
گفتم : اون دنبال یه چیزی می گشت...
کلافه بود.
یادمه قبل از اینکه بره حموم ، همه جای خونه رو گشت ؛ آخرم پیداش نکرد ، یا من فکر کردم پیداش نکرد.
چون با کلافه گی رفت حموم.
مادرم گفت : پسر من ، هیچوقت دنبال هیچی نمی گشت ، حتی پولشم ، گم می شد ، دنبالش نمی گشت...اشتباه فهمیدی!
گفتم : ولی من یادمه ، دنبال یه چیزی می گشت !
مادرم انگار عصبانی شد...
به محسن گفت : ببخشید دستشویی کجاست ؟
محسن ، باید مادرم را از سه پله پایین می برد تا دستشویی را نشانش دهد ، بعد آمد.
خیلی جدی ، روی دسته ی مبل من نشست.
قلبم ، شروع به تندتر زدن کرد...
نمی دانستم چرا ؟
شاید بوی عطرش مرا یاد چیزی انداخت ، یک دفعه رو به من کرد و گفت:
تو به من اطمینان داری ؟
گفتم : "نه ! دیگه به کی میشه اعتماد کرد ؟
رفیقت دشمنت درمیاد و دشمنت ، عاشقت !
دکترت ، جاسوس میشه !
و قهرمان والیبالیست کشور ، دیوانه !
دارم فکر می کنم تو میخوای چی بشی ؟
لابد فردا ، اعتراف می کنی پسر منی !
چه می دونم !
بهت اعتماد ندارم...
لبخندی زد و گفت : ما زمانی دوست بودیم.
گفتم : یه زمانی ، همه ی اینا دوست من بودن.
کو پس ؟!
چرا مثل فیلمای آگاتاکریستی ، همه یه دفعه همدست و دشمن من شدن و تشنه به خونم ؟!
محسن گفت : چون تو پولداری !
تو و مادرت ، الان میلیاردرین !
از وقتی برادرت مرده ، بودید و نمی دونستید !
گفتم : و تو همه ی این اطلاعاتو ، ازکجا داری ؟!..
درمورد اینکه دکتر علوی ، از ایران نرفته ؟
مریم و نازی همدستن و بقیه چیزا؟...
تو اصلا همه ی اینا رو از کجا می دونی ؟!
فقط یه ربع با نازی ، توی بیمارستان ، تنها حرف زدی !
اون که همه ی این اطلاعاتو بهت نگفته ، تو هم بچه نیستی که همه ی حرفاشو باور کنی !
گفت : اون نه ، ولی من یه تیم جاسوسی دارم ، یادت نره !
بچه های خونه ی کارناوال !
همه شون منو دوست دارن ، و اگه اطلاعاتی بخوام ، روش هاشون از من و تو ، خیلی جلوتر و ماهرانه تره !
بچه های این دوره ، توی نت ، خیلی از ما جلوترن.
من مدتی بود، به یه چیزایی شک کرده بودم ، و ازشون کمک گرفتم و باز می گیرم...
چون سر و کله ی نازی ، مریم و شاید هم حامد ، بزودی اینجا پیدا میشه !
برخورد فیزیکی ، یا دخالت پلیس نمیخوام !
بچه های کارناوال ، کافی ان ...
همونا که توی دوره ی سخت ترکن ! یا شاید هنوز ترک نکرده باشن ، ولی رفیقن ...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی
من داداشمو اونقدر یادم نمیاد.
خاطرات دور...
بچه گیامون بیشتر یادمه.
اما یه چیزی رو یادم نرفته ،
چیزی که اون موقع ، به نظرم خیلی مهم نبود و به پلیسام نگفتم ، ولی الان انگار جلوی چشمامه و مهمه !
محسن ، خیره به من نگاه کرد.
قلبم لحظه ای لرزید.
انگار ، این نگاه را می شناختم...
انگار می دانستم در فکرش چه می گذرد.
با وجود اینکه به او هم ، اعتماد نداشتم ، نمی دانستم او کیست ، و فردا او هم ، چه نقشه ای به پا می کند !
اما آن نگاه ، عاشقانه بود و من انگار قبلا دیده بودمش !
طعم میوه ای را در دهانم حس کردم که قبلا انگار چشیده بودم و دوستش داشتم.
مادرم گفت : چی ؟
اون چی بود که به منم نگفتی ؟
گفتم : اون دنبال یه چیزی می گشت...
کلافه بود.
یادمه قبل از اینکه بره حموم ، همه جای خونه رو گشت ؛ آخرم پیداش نکرد ، یا من فکر کردم پیداش نکرد.
چون با کلافه گی رفت حموم.
مادرم گفت : پسر من ، هیچوقت دنبال هیچی نمی گشت ، حتی پولشم ، گم می شد ، دنبالش نمی گشت...اشتباه فهمیدی!
گفتم : ولی من یادمه ، دنبال یه چیزی می گشت !
مادرم انگار عصبانی شد...
به محسن گفت : ببخشید دستشویی کجاست ؟
محسن ، باید مادرم را از سه پله پایین می برد تا دستشویی را نشانش دهد ، بعد آمد.
خیلی جدی ، روی دسته ی مبل من نشست.
قلبم ، شروع به تندتر زدن کرد...
نمی دانستم چرا ؟
شاید بوی عطرش مرا یاد چیزی انداخت ، یک دفعه رو به من کرد و گفت:
تو به من اطمینان داری ؟
گفتم : "نه ! دیگه به کی میشه اعتماد کرد ؟
رفیقت دشمنت درمیاد و دشمنت ، عاشقت !
دکترت ، جاسوس میشه !
و قهرمان والیبالیست کشور ، دیوانه !
دارم فکر می کنم تو میخوای چی بشی ؟
لابد فردا ، اعتراف می کنی پسر منی !
چه می دونم !
بهت اعتماد ندارم...
لبخندی زد و گفت : ما زمانی دوست بودیم.
گفتم : یه زمانی ، همه ی اینا دوست من بودن.
کو پس ؟!
چرا مثل فیلمای آگاتاکریستی ، همه یه دفعه همدست و دشمن من شدن و تشنه به خونم ؟!
محسن گفت : چون تو پولداری !
تو و مادرت ، الان میلیاردرین !
از وقتی برادرت مرده ، بودید و نمی دونستید !
گفتم : و تو همه ی این اطلاعاتو ، ازکجا داری ؟!..
درمورد اینکه دکتر علوی ، از ایران نرفته ؟
مریم و نازی همدستن و بقیه چیزا؟...
تو اصلا همه ی اینا رو از کجا می دونی ؟!
فقط یه ربع با نازی ، توی بیمارستان ، تنها حرف زدی !
اون که همه ی این اطلاعاتو بهت نگفته ، تو هم بچه نیستی که همه ی حرفاشو باور کنی !
گفت : اون نه ، ولی من یه تیم جاسوسی دارم ، یادت نره !
بچه های خونه ی کارناوال !
همه شون منو دوست دارن ، و اگه اطلاعاتی بخوام ، روش هاشون از من و تو ، خیلی جلوتر و ماهرانه تره !
بچه های این دوره ، توی نت ، خیلی از ما جلوترن.
من مدتی بود، به یه چیزایی شک کرده بودم ، و ازشون کمک گرفتم و باز می گیرم...
چون سر و کله ی نازی ، مریم و شاید هم حامد ، بزودی اینجا پیدا میشه !
برخورد فیزیکی ، یا دخالت پلیس نمیخوام !
بچه های کارناوال ، کافی ان ...
همونا که توی دوره ی سخت ترکن ! یا شاید هنوز ترک نکرده باشن ، ولی رفیقن ...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی
من داداشمو اونقدر یادم نمیاد.
خاطرات دور...
بچه گیامون بیشتر یادمه.
اما یه چیزی رو یادم نرفته ،
چیزی که اون موقع ، به نظرم خیلی مهم نبود و به پلیسام نگفتم ، ولی الان انگار جلوی چشمامه و مهمه !
محسن ، خیره به من نگاه کرد.
قلبم لحظه ای لرزید.
انگار ، این نگاه را می شناختم...
انگار می دانستم در فکرش چه می گذرد.
با وجود اینکه به او هم ، اعتماد نداشتم ، نمی دانستم او کیست ، و فردا او هم ، چه نقشه ای به پا می کند !
اما آن نگاه ، عاشقانه بود و من انگار قبلا دیده بودمش !
طعم میوه ای را در دهانم حس کردم که قبلا انگار چشیده بودم و دوستش داشتم.
مادرم گفت : چی ؟
اون چی بود که به منم نگفتی ؟
گفتم : اون دنبال یه چیزی می گشت...
کلافه بود.
یادمه قبل از اینکه بره حموم ، همه جای خونه رو گشت ؛ آخرم پیداش نکرد ، یا من فکر کردم پیداش نکرد.
چون با کلافه گی رفت حموم.
مادرم گفت : پسر من ، هیچوقت دنبال هیچی نمی گشت ، حتی پولشم ، گم می شد ، دنبالش نمی گشت...اشتباه فهمیدی!
گفتم : ولی من یادمه ، دنبال یه چیزی می گشت !
مادرم انگار عصبانی شد...
به محسن گفت : ببخشید دستشویی کجاست ؟
محسن ، باید مادرم را از سه پله پایین می برد تا دستشویی را نشانش دهد ، بعد آمد.
خیلی جدی ، روی دسته ی مبل من نشست.
قلبم ، شروع به تندتر زدن کرد...
نمی دانستم چرا ؟
شاید بوی عطرش مرا یاد چیزی انداخت ، یک دفعه رو به من کرد و گفت:
تو به من اطمینان داری ؟
گفتم : "نه ! دیگه به کی میشه اعتماد کرد ؟
رفیقت دشمنت درمیاد و دشمنت ، عاشقت !
دکترت ، جاسوس میشه !
و قهرمان والیبالیست کشور ، دیوانه !
دارم فکر می کنم تو میخوای چی بشی ؟
لابد فردا ، اعتراف می کنی پسر منی !
چه می دونم !
بهت اعتماد ندارم...
لبخندی زد و گفت : ما زمانی دوست بودیم.
گفتم : یه زمانی ، همه ی اینا دوست من بودن.
کو پس ؟!
چرا مثل فیلمای آگاتاکریستی ، همه یه دفعه همدست و دشمن من شدن و تشنه به خونم ؟!
محسن گفت : چون تو پولداری !
تو و مادرت ، الان میلیاردرین !
از وقتی برادرت مرده ، بودید و نمی دونستید !
گفتم : و تو همه ی این اطلاعاتو ، ازکجا داری ؟!..
درمورد اینکه دکتر علوی ، از ایران نرفته ؟
مریم و نازی همدستن و بقیه چیزا؟...
تو اصلا همه ی اینا رو از کجا می دونی ؟!
فقط یه ربع با نازی ، توی بیمارستان ، تنها حرف زدی !
اون که همه ی این اطلاعاتو بهت نگفته ، تو هم بچه نیستی که همه ی حرفاشو باور کنی !
گفت : اون نه ، ولی من یه تیم جاسوسی دارم ، یادت نره !
بچه های خونه ی کارناوال !
همه شون منو دوست دارن ، و اگه اطلاعاتی بخوام ، روش هاشون از من و تو ، خیلی جلوتر و ماهرانه تره !
بچه های این دوره ، توی نت ، خیلی از ما جلوترن.
من مدتی بود، به یه چیزایی شک کرده بودم ، و ازشون کمک گرفتم و باز می گیرم...
چون سر و کله ی نازی ، مریم و شاید هم حامد ، بزودی اینجا پیدا میشه !
برخورد فیزیکی ، یا دخالت پلیس نمیخوام !
بچه های کارناوال ، کافی ان ...
همونا که توی دوره ی سخت ترکن ! یا شاید هنوز ترک نکرده باشن ، ولی رفیقن ...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی
من داداشمو اونقدر یادم نمیاد.
خاطرات دور...
بچه گیامون بیشتر یادمه.
اما یه چیزی رو یادم نرفته ،
چیزی که اون موقع ، به نظرم خیلی مهم نبود و به پلیسام نگفتم ، ولی الان انگار جلوی چشمامه و مهمه !
محسن ، خیره به من نگاه کرد.
قلبم لحظه ای لرزید.
انگار ، این نگاه را می شناختم...
انگار می دانستم در فکرش چه می گذرد.
با وجود اینکه به او هم ، اعتماد نداشتم ، نمی دانستم او کیست ، و فردا او هم ، چه نقشه ای به پا می کند !
اما آن نگاه ، عاشقانه بود و من انگار قبلا دیده بودمش !
طعم میوه ای را در دهانم حس کردم که قبلا انگار چشیده بودم و دوستش داشتم.
مادرم گفت : چی ؟
اون چی بود که به منم نگفتی ؟
گفتم : اون دنبال یه چیزی می گشت...
کلافه بود.
یادمه قبل از اینکه بره حموم ، همه جای خونه رو گشت ؛ آخرم پیداش نکرد ، یا من فکر کردم پیداش نکرد.
چون با کلافه گی رفت حموم.
مادرم گفت : پسر من ، هیچوقت دنبال هیچی نمی گشت ، حتی پولشم ، گم می شد ، دنبالش نمی گشت...اشتباه فهمیدی!
گفتم : ولی من یادمه ، دنبال یه چیزی می گشت !
مادرم انگار عصبانی شد...
به محسن گفت : ببخشید دستشویی کجاست ؟
محسن ، باید مادرم را از سه پله پایین می برد تا دستشویی را نشانش دهد ، بعد آمد.
خیلی جدی ، روی دسته ی مبل من نشست.
قلبم ، شروع به تندتر زدن کرد...
نمی دانستم چرا ؟
شاید بوی عطرش مرا یاد چیزی انداخت ، یک دفعه رو به من کرد و گفت:
تو به من اطمینان داری ؟
گفتم : "نه ! دیگه به کی میشه اعتماد کرد ؟
رفیقت دشمنت درمیاد و دشمنت ، عاشقت !
دکترت ، جاسوس میشه !
و قهرمان والیبالیست کشور ، دیوانه !
دارم فکر می کنم تو میخوای چی بشی ؟
لابد فردا ، اعتراف می کنی پسر منی !
چه می دونم !
بهت اعتماد ندارم...
لبخندی زد و گفت : ما زمانی دوست بودیم.
گفتم : یه زمانی ، همه ی اینا دوست من بودن.
کو پس ؟!
چرا مثل فیلمای آگاتاکریستی ، همه یه دفعه همدست و دشمن من شدن و تشنه به خونم ؟!
محسن گفت : چون تو پولداری !
تو و مادرت ، الان میلیاردرین !
از وقتی برادرت مرده ، بودید و نمی دونستید !
گفتم : و تو همه ی این اطلاعاتو ، ازکجا داری ؟!..
درمورد اینکه دکتر علوی ، از ایران نرفته ؟
مریم و نازی همدستن و بقیه چیزا؟...
تو اصلا همه ی اینا رو از کجا می دونی ؟!
فقط یه ربع با نازی ، توی بیمارستان ، تنها حرف زدی !
اون که همه ی این اطلاعاتو بهت نگفته ، تو هم بچه نیستی که همه ی حرفاشو باور کنی !
گفت : اون نه ، ولی من یه تیم جاسوسی دارم ، یادت نره !
بچه های خونه ی کارناوال !
همه شون منو دوست دارن ، و اگه اطلاعاتی بخوام ، روش هاشون از من و تو ، خیلی جلوتر و ماهرانه تره !
بچه های این دوره ، توی نت ، خیلی از ما جلوترن.
من مدتی بود، به یه چیزایی شک کرده بودم ، و ازشون کمک گرفتم و باز می گیرم...
چون سر و کله ی نازی ، مریم و شاید هم حامد ، بزودی اینجا پیدا میشه !
برخورد فیزیکی ، یا دخالت پلیس نمیخوام !
بچه های کارناوال ، کافی ان ...
همونا که توی دوره ی سخت ترکن ! یا شاید هنوز ترک نکرده باشن ، ولی رفیقن ...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت60
#چیستا_یثربی
#پاورقی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_شصت
حالا، من سارا هستم.
جای سارا فریاد می کشم...
همسرم دست مرا می کشد.
_بیا بریم سارا!
اینا حتما یه گروهن...
بقیه شون، الان می ریزن اینجا، منتظر ما بودن!
از دست همسرم فرار می کنم و به طرف آن ها می دوم...
_دوتاشون هنوز نفس می کشن!
روی آن ها خم می شوم، دوتاشون زنده ان!
یکی تموم کرده...
_باید ببریمشون بیمارستان!
گلوله خورده تو ریه ش، باید سریع برسونیمش اتاق عمل، ماسک اکسیژن می خوام...
من باید، باشون برم...
جعبه ی کمک های اولیهم کو؟
داد می زنم: من چه دکتری ام؟ هیچی ندارم...
هیچی ندارم کمکشون کنم!
خم می شوم و به یکی از آن ها، تنفس مصنوعی می دهم.
همسرم داد می زند:
سارا اینا دشمنن!
اینا، من و تو رو، آبکش می کردن...
اگه تو نمی زدی، اونا می زدن!
دیدی که تیر زدن به دست من!...
تیرشون خطارفت، وگرنه الان من و تو زنده نبودیم!
این جنگه سارا... بفهم!
باید از اینجا بریم...
کار اینا تمومه!
_نه، هنوز دوتاشون زنده ان!
کار من نجات آدماست...
لعنت به کلماتی که مارو تبرئه کنه! لعنت به کلمه ی جنگ...
باید نجاتشون بدم!
_کارِ تو، نجاتِ آدماست سارا...
من نه!
من یه سربازم...
دشمنمو، نجات نمی دم!
من میرم... سربازام، درخطرن!
_ راه ما از هم، جدا میشه، نه؟
همسرم به من نگاه دردناکی می کند:
اگه تو بمونی، آره، جدا میشه!
و می رود...
بالای سرِ دو زخمی ایستاده ام، نمی دانم چه کنم!
یکیشان بیهوش است، دیگری با چشمانی پر از التماس، به من نگاه می کند، نمی تواندحرف بزند، گلوله به شکمش خورده.
خدایا! این خیلی بچه ست!
چرا؟ چرا می خواستن ما را بکشن؟
نفس زنان، زیرلب می گوید:
تو رو نمی خواستم بکشم، فقط اونو...
دستور بود!
این بچه، همزبانِ من است!
خدایا، من چه کردم؟
فریاد می زنم کسی اینجا نیست کمک کنه؟
من دو تا زخمی دارم!
ساکنان کوهپایه صدای گلوله را شنیده اند، دارند خود را به بالای تپه می رسانند...
کمک می کنند، زخمی ها را می بریم.
بالای سر زخمی ها فریاد می کشم:
زنده بمونین!
نفس بکشین!
توروخدا نفس بکشین!
دو مَرد به آن ها، تنفس مصنوعی می دهند...
به بیمارستان می رسیم...
اینجا من همسرِ کسی نیستم، عشق کسی نیستم، عاشق کسی نیستم!همان دختر شانزده ساله ای هستم که با خودم عهد کردم تا آخر عمر، جانِ مردم را نجات دهم...
من سارای پزشک هستم و دو بیمار دارم که باید نجات پیدا کنند!
مهم نیست یکی از آن سه نفر مُرده، مهم این است دو نفر دیگر می توانند نمی رند!
من آن مرد را نمی بینم، همسرم را...
مطمئنم دیگر به سمت من باز نخواهد گشت.
مهم نیست!
من اینجا، دکتر هستم و باید، جان این دو نفر را نجات دهم.
لعنت به هر چیزی که آدم ها را سنگدل کند!
لعنت به هر چیزی که جان آدم ها را بگیرد!
لعنت به هر چیزی که جنگ ها را به دنیا بیاورد!
لعنت به من، اگر عشق باعث شود که یادم برود آدم ها را، قبل از عشق، دوست داشتم.
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت60
#قسمت_شصتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت60
#چیستا_یثربی
#پاورقی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_شصت
حالا، من سارا هستم.
جای سارا فریاد می کشم...
همسرم دست مرا می کشد.
_بیا بریم سارا!
اینا حتما یه گروهن...
بقیه شون، الان می ریزن اینجا، منتظر ما بودن!
از دست همسرم فرار می کنم و به طرف آن ها می دوم...
_دوتاشون هنوز نفس می کشن!
روی آن ها خم می شوم، دوتاشون زنده ان!
یکی تموم کرده...
_باید ببریمشون بیمارستان!
گلوله خورده تو ریه ش، باید سریع برسونیمش اتاق عمل، ماسک اکسیژن می خوام...
من باید، باشون برم...
جعبه ی کمک های اولیهم کو؟
داد می زنم: من چه دکتری ام؟ هیچی ندارم...
هیچی ندارم کمکشون کنم!
خم می شوم و به یکی از آن ها، تنفس مصنوعی می دهم.
همسرم داد می زند:
سارا اینا دشمنن!
اینا، من و تو رو، آبکش می کردن...
اگه تو نمی زدی، اونا می زدن!
دیدی که تیر زدن به دست من!...
تیرشون خطارفت، وگرنه الان من و تو زنده نبودیم!
این جنگه سارا... بفهم!
باید از اینجا بریم...
کار اینا تمومه!
_نه، هنوز دوتاشون زنده ان!
کار من نجات آدماست...
لعنت به کلماتی که مارو تبرئه کنه! لعنت به کلمه ی جنگ...
باید نجاتشون بدم!
_کارِ تو، نجاتِ آدماست سارا...
من نه!
من یه سربازم...
دشمنمو، نجات نمی دم!
من میرم... سربازام، درخطرن!
_ راه ما از هم، جدا میشه، نه؟
همسرم به من نگاه دردناکی می کند:
اگه تو بمونی، آره، جدا میشه!
و می رود...
بالای سرِ دو زخمی ایستاده ام، نمی دانم چه کنم!
یکیشان بیهوش است، دیگری با چشمانی پر از التماس، به من نگاه می کند، نمی تواندحرف بزند، گلوله به شکمش خورده.
خدایا! این خیلی بچه ست!
چرا؟ چرا می خواستن ما را بکشن؟
نفس زنان، زیرلب می گوید:
تو رو نمی خواستم بکشم، فقط اونو...
دستور بود!
این بچه، همزبانِ من است!
خدایا، من چه کردم؟
فریاد می زنم کسی اینجا نیست کمک کنه؟
من دو تا زخمی دارم!
ساکنان کوهپایه صدای گلوله را شنیده اند، دارند خود را به بالای تپه می رسانند...
کمک می کنند، زخمی ها را می بریم.
بالای سر زخمی ها فریاد می کشم:
زنده بمونین!
نفس بکشین!
توروخدا نفس بکشین!
دو مَرد به آن ها، تنفس مصنوعی می دهند...
به بیمارستان می رسیم...
اینجا من همسرِ کسی نیستم، عشق کسی نیستم، عاشق کسی نیستم!همان دختر شانزده ساله ای هستم که با خودم عهد کردم تا آخر عمر، جانِ مردم را نجات دهم...
من سارای پزشک هستم و دو بیمار دارم که باید نجات پیدا کنند!
مهم نیست یکی از آن سه نفر مُرده، مهم این است دو نفر دیگر می توانند نمی رند!
من آن مرد را نمی بینم، همسرم را...
مطمئنم دیگر به سمت من باز نخواهد گشت.
مهم نیست!
من اینجا، دکتر هستم و باید، جان این دو نفر را نجات دهم.
لعنت به هر چیزی که آدم ها را سنگدل کند!
لعنت به هر چیزی که جان آدم ها را بگیرد!
لعنت به هر چیزی که جنگ ها را به دنیا بیاورد!
لعنت به من، اگر عشق باعث شود که یادم برود آدم ها را، قبل از عشق، دوست داشتم.
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت60
#قسمت_شصتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت61
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_شصت_و_یکم
کاش دنیا کمی با عاشقان، مهربان تر بود!
_بعد چی شد؟ بگید!
_بشین تو ماشین، دختر!
چشم های مرد، دیگر تاریک شده است، گویی از درون، گریه می کند یا خشمگین است!
نمی توانم واردِ چشمهایش شوم و سارا را، ببینم!
با بناز خداحافظی نمی کنم...
می گویم: زود برمی گردم!
طاها، در ماشین، دستم را می گیرد.
_خوبی؟
فرم صورتش، چقدر شبیه بناز است و چشم های سیاهش، شبیه سارا!
_خوبم!
و دلم می خواهد داد بزنم که پس، سارا چی شد؟
اون دختر عاشق؟
مردی که روی صندلی جلو نشسته است، صدا و سکوت را، با هم، خفه می کند...
انگار کسی جرات ندارد در حضورش، نه حرف بزند، و نه ساکت باشد!
من طلسم را می شکنم...
می گویم: طاها، هیچ می دونستی دایی من... سعید صادقی و پدر شما، با هم دوست صمیمی ان؟
رابطه شون، سرپل ذهاب، خوب بود؟!طفلی دایی که سوگوار پسر خونده شه!پسر خانمش...
مرد، نه آینه را، نگاه می کند، نه مرا!سکوت مطلق...
انگار وجود ندارم!
طاها می گوید: نه عزیزم... دوست نیستن!
دایی شما، حتی حاضر نشد، ایشونو ببینه!
حتی برای خاکسپاری، گفت پدرم حق ندارن بیان!
تعجب می کنم!...
_پس زمان خیلی چیزا رو عوض کرده!باید دید چی شده که رفیق گل گلاب ایشون، ازش برگشته؟
طاها با تعجب، نگاهم می کند...
تو حالت خوبه آوا جان؟!
دایی تو، کِی با پدر من دوست بوده؟
تو این یه ماه که سرپل ذهاب بودم، داییت حتی حاضر نشد منو بپذیره!
منو، مقصر گم شدن تو می دونست!
اسم پدرمم که میامد، داییت، روشو، برمی گردوند!
_ای وای چرا؟
_نمی دونم، از خودشون بپرس!
فرمانده می گوید:
به شما بچه ها، ربطی نداره!
می گویم: ببخشید...آینده ی این کشور دستِ ماست! نه؟
همیشه می گید: جوونای ما عاشق شهادتن...
پس این جوونا، حق دارن، قبل از شهادت، یه کم، گذشته رو هم بدونن! نه؟
طاها خنده اش می گیرد...
_عزیزم، پدرم هیچوقت زور نکرده کسی بره جنگ!
_پسرای خودشو زور نکرده!
ببین چند تا از پسرای رفقاش، الان زنده ان؟
بخدا اگه بشماری، انگشتای یه دست نمیشن!...
هر کی، شهید میشه، شنیدم، پدرت به کُلِ خانواده ش، هدیه میده! و عکساشونو، به دیوار اتاقش میزنه...
طاها، دستم را فشار می دهد!
یعنی ساکت!
دلم می خواهد همان موقع بگویم: این، پدر تو نیست! از او، دفاع نکن!
ولی جلوی پسر راننده، نمی خواهم حرف بزنم...
این پسرک به نظرم، جاسوس فرمانده است. مدام، از آینه، به من و طاها، نگاه می کند.
می گویم: طاها می خوام کردی یادت بدم!
به داییم، به کردی تسلیت بگی!
آن مرد، تحملش تمام می شود، به من می گوید:
میشه ساکت شی؟
_نه... می خوام قبل از رفتن، یه سر بریم خونه ی درویش!
به سارا، از گوشیِ بناز، زنگ زدم.
می خوام ازش، تشکر و خداحافظی کنم!
فرمانده به راننده می گوید:
خونه ی درویش نمیریم، جاده رو عوض کن، زود!
پسر می گوید: الان خیلی نزدیکیم قربان!ببینید! درویشم، کنار جاده وایساده، با خواهرش... و سارا خانم!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت61
#قسمت_شصت_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت61
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_شصت_و_یکم
کاش دنیا کمی با عاشقان، مهربان تر بود!
_بعد چی شد؟ بگید!
_بشین تو ماشین، دختر!
چشم های مرد، دیگر تاریک شده است، گویی از درون، گریه می کند یا خشمگین است!
نمی توانم واردِ چشمهایش شوم و سارا را، ببینم!
با بناز خداحافظی نمی کنم...
می گویم: زود برمی گردم!
طاها، در ماشین، دستم را می گیرد.
_خوبی؟
فرم صورتش، چقدر شبیه بناز است و چشم های سیاهش، شبیه سارا!
_خوبم!
و دلم می خواهد داد بزنم که پس، سارا چی شد؟
اون دختر عاشق؟
مردی که روی صندلی جلو نشسته است، صدا و سکوت را، با هم، خفه می کند...
انگار کسی جرات ندارد در حضورش، نه حرف بزند، و نه ساکت باشد!
من طلسم را می شکنم...
می گویم: طاها، هیچ می دونستی دایی من... سعید صادقی و پدر شما، با هم دوست صمیمی ان؟
رابطه شون، سرپل ذهاب، خوب بود؟!طفلی دایی که سوگوار پسر خونده شه!پسر خانمش...
مرد، نه آینه را، نگاه می کند، نه مرا!سکوت مطلق...
انگار وجود ندارم!
طاها می گوید: نه عزیزم... دوست نیستن!
دایی شما، حتی حاضر نشد، ایشونو ببینه!
حتی برای خاکسپاری، گفت پدرم حق ندارن بیان!
تعجب می کنم!...
_پس زمان خیلی چیزا رو عوض کرده!باید دید چی شده که رفیق گل گلاب ایشون، ازش برگشته؟
طاها با تعجب، نگاهم می کند...
تو حالت خوبه آوا جان؟!
دایی تو، کِی با پدر من دوست بوده؟
تو این یه ماه که سرپل ذهاب بودم، داییت حتی حاضر نشد منو بپذیره!
منو، مقصر گم شدن تو می دونست!
اسم پدرمم که میامد، داییت، روشو، برمی گردوند!
_ای وای چرا؟
_نمی دونم، از خودشون بپرس!
فرمانده می گوید:
به شما بچه ها، ربطی نداره!
می گویم: ببخشید...آینده ی این کشور دستِ ماست! نه؟
همیشه می گید: جوونای ما عاشق شهادتن...
پس این جوونا، حق دارن، قبل از شهادت، یه کم، گذشته رو هم بدونن! نه؟
طاها خنده اش می گیرد...
_عزیزم، پدرم هیچوقت زور نکرده کسی بره جنگ!
_پسرای خودشو زور نکرده!
ببین چند تا از پسرای رفقاش، الان زنده ان؟
بخدا اگه بشماری، انگشتای یه دست نمیشن!...
هر کی، شهید میشه، شنیدم، پدرت به کُلِ خانواده ش، هدیه میده! و عکساشونو، به دیوار اتاقش میزنه...
طاها، دستم را فشار می دهد!
یعنی ساکت!
دلم می خواهد همان موقع بگویم: این، پدر تو نیست! از او، دفاع نکن!
ولی جلوی پسر راننده، نمی خواهم حرف بزنم...
این پسرک به نظرم، جاسوس فرمانده است. مدام، از آینه، به من و طاها، نگاه می کند.
می گویم: طاها می خوام کردی یادت بدم!
به داییم، به کردی تسلیت بگی!
آن مرد، تحملش تمام می شود، به من می گوید:
میشه ساکت شی؟
_نه... می خوام قبل از رفتن، یه سر بریم خونه ی درویش!
به سارا، از گوشیِ بناز، زنگ زدم.
می خوام ازش، تشکر و خداحافظی کنم!
فرمانده به راننده می گوید:
خونه ی درویش نمیریم، جاده رو عوض کن، زود!
پسر می گوید: الان خیلی نزدیکیم قربان!ببینید! درویشم، کنار جاده وایساده، با خواهرش... و سارا خانم!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت61
#قسمت_شصت_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت62
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_شصت_و_دوم
راننده، کنار جاده می ایستد...
فرمانده شیشه را پایین می کشد، چشم در چشم سارا، انگار منتظر واکنشی، از سمت اوست تا پیاده شود.
می ترسد سارا باز، بیهوش شود، یا فرار کند...
سارا اما، محکم ایستاده و اصلا به فرمانده، نگاه نمی کند.
فقط، چند قدم، عقب می رود، طوریکه صورتش، پشت سرِ خواهر درویش، پنهان می شود.
حالا فرمانده دیگر، صورت سارا را نمی بیند! و معنی این عمل سارا را، خوب می فهمد!
این یعنی: برو! یعنی نمی خوام ببینمت!
فرمانده، همانگونه در ماشین، نشسته و مقابلش را نگاه می کند...
تسبیحش را درمیاورد، کسی نمی داند، در دلش، چه ذکری می گوید!
می خواهم فضا را بشکنم...
_فرمانده، انگشترتون چه قشنگه!
جوابم را نمی دهد...
نمی خواهم اینگونه شود!
هر بار که این مرد، غمگین می شود و هر بار که سارا با سردی یا ترس با او، برخورد می کند، انگار چیزی در درونم، تکان می خورد، چیزی که نمی دانم چیست!
رابطه ی این دو نفر، به من ربطی ندارد، ولی این سردی کجا و آن عشق طوفانی کجا؟!
مثل اینکه، تنه ی مرگ به تنت خورده باشد!
دلم نمی خواهد پیاده شوم، مگر اینکه آن دو به هم، نگاه کنند، اما نگاهی در کار نیست!
پیاده می شوم...
طاها هم، در را باز می کند.
_میشه یه دقیقه تنهایی...
طاها می گوید: معلوم نیست، بناز چی به خوردت داده؟
همش می خوای بدون من...
قبلا اینجوری نبودی بانوی گلم!
با ما، خودی تر از اینا بودی...
می گویم: طاهاجان، همه چیز رو برات میگم، یه عالمه، قصه دارم!
ممکنه با شنیدن بعضیاش، خوشحال شی، یا ناراحتت کنه!
یا مثل من، یه جاهایی، شاخ درآری!
ولی خب هزارو یک شب، قصه برات دارم!
می گوید: یعنی می خوای هزارو یک شب، منو معطل بذاری؟
تا اینکه... حالا!
_حالا چی؟
می خندد...
_هیچی، یاد هزارو یک شب شهرزاد افتادم، ترسیدم!
من شهریار افسرده ای نیستما!
_می دونم، اگه بعد از شنیدن قصه های من افسرده نشی! قصه های قدیم!
حالا برو تو ماشین پدرت بشین!
مثل یه پسر خوب!
_تو که می گفتی، ایشون، پدرم نیست!
_مهم اینه ما، درباره ی آدم ها، چی فکر می کنیم... مهم نیست اونا واقعا چی هستن!
می خندد...
به سمت آن سه نفر می روم.
سلام می دهم...
خیلی گرم، مرا به آغوش می کشند.
سارا می گوید: حسابی حالت خوب شده ها!
رنگ و روت برگشته.
بناز، بلده حال همه رو خوب کنه!
_شاید، کارِ بناز نبوده!
می گوید: کارخودشه، خواهرمو خوب می شناسم.
قبل از رفتن، اینجوری، هیجان زده نبودی!
_سارا جان، کارت دارم...
_می دونم، هزارتا کار!
هزار سوال! بنازه دیگه!
_می خوام چند دقیقه تنهایی...
_ببین، از من چیزی نمی شنوی!
پس تلاش نکن!
با سارا کمی راه می روم.
می گوید: ببین، هیچی بهت نمیگم!
اون کسی که قصه رو شروع کرد، خودشم، باید تموم کنه!
می دونم نصفه برات گفته، چون اونم بقیه شو نمی دونه!
و این مرد! اونم، یه چیزایی رو نمی دونه!...
از چشم منم، چیزی نمی تونی بخونی...
_من تا...
_می دونم تا کجا رو می دونی!
این مهمه که در واقع، هیچی نمی دونی!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت62
#قسمت_شصت_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت62
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_شصت_و_دوم
راننده، کنار جاده می ایستد...
فرمانده شیشه را پایین می کشد، چشم در چشم سارا، انگار منتظر واکنشی، از سمت اوست تا پیاده شود.
می ترسد سارا باز، بیهوش شود، یا فرار کند...
سارا اما، محکم ایستاده و اصلا به فرمانده، نگاه نمی کند.
فقط، چند قدم، عقب می رود، طوریکه صورتش، پشت سرِ خواهر درویش، پنهان می شود.
حالا فرمانده دیگر، صورت سارا را نمی بیند! و معنی این عمل سارا را، خوب می فهمد!
این یعنی: برو! یعنی نمی خوام ببینمت!
فرمانده، همانگونه در ماشین، نشسته و مقابلش را نگاه می کند...
تسبیحش را درمیاورد، کسی نمی داند، در دلش، چه ذکری می گوید!
می خواهم فضا را بشکنم...
_فرمانده، انگشترتون چه قشنگه!
جوابم را نمی دهد...
نمی خواهم اینگونه شود!
هر بار که این مرد، غمگین می شود و هر بار که سارا با سردی یا ترس با او، برخورد می کند، انگار چیزی در درونم، تکان می خورد، چیزی که نمی دانم چیست!
رابطه ی این دو نفر، به من ربطی ندارد، ولی این سردی کجا و آن عشق طوفانی کجا؟!
مثل اینکه، تنه ی مرگ به تنت خورده باشد!
دلم نمی خواهد پیاده شوم، مگر اینکه آن دو به هم، نگاه کنند، اما نگاهی در کار نیست!
پیاده می شوم...
طاها هم، در را باز می کند.
_میشه یه دقیقه تنهایی...
طاها می گوید: معلوم نیست، بناز چی به خوردت داده؟
همش می خوای بدون من...
قبلا اینجوری نبودی بانوی گلم!
با ما، خودی تر از اینا بودی...
می گویم: طاهاجان، همه چیز رو برات میگم، یه عالمه، قصه دارم!
ممکنه با شنیدن بعضیاش، خوشحال شی، یا ناراحتت کنه!
یا مثل من، یه جاهایی، شاخ درآری!
ولی خب هزارو یک شب، قصه برات دارم!
می گوید: یعنی می خوای هزارو یک شب، منو معطل بذاری؟
تا اینکه... حالا!
_حالا چی؟
می خندد...
_هیچی، یاد هزارو یک شب شهرزاد افتادم، ترسیدم!
من شهریار افسرده ای نیستما!
_می دونم، اگه بعد از شنیدن قصه های من افسرده نشی! قصه های قدیم!
حالا برو تو ماشین پدرت بشین!
مثل یه پسر خوب!
_تو که می گفتی، ایشون، پدرم نیست!
_مهم اینه ما، درباره ی آدم ها، چی فکر می کنیم... مهم نیست اونا واقعا چی هستن!
می خندد...
به سمت آن سه نفر می روم.
سلام می دهم...
خیلی گرم، مرا به آغوش می کشند.
سارا می گوید: حسابی حالت خوب شده ها!
رنگ و روت برگشته.
بناز، بلده حال همه رو خوب کنه!
_شاید، کارِ بناز نبوده!
می گوید: کارخودشه، خواهرمو خوب می شناسم.
قبل از رفتن، اینجوری، هیجان زده نبودی!
_سارا جان، کارت دارم...
_می دونم، هزارتا کار!
هزار سوال! بنازه دیگه!
_می خوام چند دقیقه تنهایی...
_ببین، از من چیزی نمی شنوی!
پس تلاش نکن!
با سارا کمی راه می روم.
می گوید: ببین، هیچی بهت نمیگم!
اون کسی که قصه رو شروع کرد، خودشم، باید تموم کنه!
می دونم نصفه برات گفته، چون اونم بقیه شو نمی دونه!
و این مرد! اونم، یه چیزایی رو نمی دونه!...
از چشم منم، چیزی نمی تونی بخونی...
_من تا...
_می دونم تا کجا رو می دونی!
این مهمه که در واقع، هیچی نمی دونی!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت62
#قسمت_شصت_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت63
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_شصت_و_سوم
به سارا می گویم: خب، بقیه ش؟
_وای، انقدر کنجکاوی که بخاطر بقیه ش، منو کشوندی اینجا؟
فکر کردم واقعا می خوای یه خداحافظی واقعی کنی!
ببین دختر جون...
همه ی آدم ها برای خودشون رازهایی دارن و گاهی سنگینی اون رازهاست که آدمو قوی می کنه و باعث میشه زندگی رو ادامه بده!
زندگی من، هر چی بوده، از یه زمانی، تو هاله ی مه گم شد...
رنج زیادی کشیدم که اون بخش زندگیم، هیچوقت از اون هاله، بیرون نیاد.
چون اون بخش، مالِ خودمه... فقط خودم!
می گویم: پس چرا بناز می خواد، من اینا رو بنویسم، وقتی اصل ماجرا رو، نصفه نیمه می دونم؟
شاید کشوندن من، به خونه ی بناز با اون روش چریکی، یه بهانه بوده که خودش از ماجرای تو، سر در بیاره؟
_ نه آوا! گموننکنم!
بناز حوصله ی این چیزا رو نداره، اون الان خودش، یه فرمانده ست!
و کاندید نمایندگی اقلیم کردستان!
نه حوصله ی خاطره بازی داره... نه علاقه ای به این کار!
خواهر من، کمحَرفه... هیچوقت از گذشته و یادآوری اون، خوشش نمیاد!
اگه اون، تو رو با خودش برده، چون عملیات مهمی بوده!
چون بناز هم، مثل همه ی ما، یه رازی داره...
نمی شد این عملیاتو به دیگران واگذار کرد!
سردار مقاومت می کرد...
ممکن بود، تو یا طاها آسیب ببینید!
شما برای ما مهمید!
_طاها، برادرزاده تونه... من چرا؟
سارا نفس عمیقی می کشد...
_تو زن طاها هستی!
کسی که می تونه با آرامش، واقعیتو به طاها بگه!
تو رو، دوست داره، ما رو نمی شناسه!
پس تو رو، باور می کنه!
_نمی فهمم ساراجان، چیو باور می کنه؟چرا بناز، به من گفت، زود برگردم؟
بعد از گفتن این ماجراها به طاها...
سارا، به دوردست ها می نگرد...
_چون خواهرم، وقت زیادی نداره!
من دکترشم و باید، رازشو حفظ کنم، ولی مجبورم به تو بگم تا به ما کمک کنی...
اون بمباران شیمیایی حلبچه، تا چند نسلِ ما کردها رو، ویران کرد!
ما اون روز، تو شهر نبودیم... ولی نزدیک بودیم، نمردیم! اما اثرش روی تکتک ما، یه جوری، باقی موند!
بناز، چند وقته خیلی خسته ست...
ازش، آزمایش گرفتم!
این چند سال، درد می کشیده و به کسی نگفته!
اون، سرطان حادِ خون داره...
به خاطر همون بمباران شیمیایی لعنتی...
الان دیگه، کاریش نمیشه کرد!
پیوند مغز استخوان لازمه، فوری و در کمترین زمان!
این تنها شانس بنازه، اگه بدنش، جواب بده...
هیچ کدوم از افرادی که دوروبرمون بودن، خونشون از لحاظ بافتی، با اون، هماهنگی نداشت!
فکر کردیم شاید... تنها کسی که فامیلمونه، یعنی طاها!
وقتیکه داییت، زنگ زد و گفت، بله، بافت خونی مشابهه، وقتو تلف نکردیم...
نمی دونم چطوری از آزمایشگاه عقد، خواسته بود این مواردم، چککنه.
اینا مهم نیست!
مهم اینه که طاها، الان تنها کسیه که می تونه بناز رو، از مرگ، نجات بده...
وقتی نمونده!
به ما کمک می کنی؟
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت63
#قسمت_شصت_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت63
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_شصت_و_سوم
به سارا می گویم: خب، بقیه ش؟
_وای، انقدر کنجکاوی که بخاطر بقیه ش، منو کشوندی اینجا؟
فکر کردم واقعا می خوای یه خداحافظی واقعی کنی!
ببین دختر جون...
همه ی آدم ها برای خودشون رازهایی دارن و گاهی سنگینی اون رازهاست که آدمو قوی می کنه و باعث میشه زندگی رو ادامه بده!
زندگی من، هر چی بوده، از یه زمانی، تو هاله ی مه گم شد...
رنج زیادی کشیدم که اون بخش زندگیم، هیچوقت از اون هاله، بیرون نیاد.
چون اون بخش، مالِ خودمه... فقط خودم!
می گویم: پس چرا بناز می خواد، من اینا رو بنویسم، وقتی اصل ماجرا رو، نصفه نیمه می دونم؟
شاید کشوندن من، به خونه ی بناز با اون روش چریکی، یه بهانه بوده که خودش از ماجرای تو، سر در بیاره؟
_ نه آوا! گموننکنم!
بناز حوصله ی این چیزا رو نداره، اون الان خودش، یه فرمانده ست!
و کاندید نمایندگی اقلیم کردستان!
نه حوصله ی خاطره بازی داره... نه علاقه ای به این کار!
خواهر من، کمحَرفه... هیچوقت از گذشته و یادآوری اون، خوشش نمیاد!
اگه اون، تو رو با خودش برده، چون عملیات مهمی بوده!
چون بناز هم، مثل همه ی ما، یه رازی داره...
نمی شد این عملیاتو به دیگران واگذار کرد!
سردار مقاومت می کرد...
ممکن بود، تو یا طاها آسیب ببینید!
شما برای ما مهمید!
_طاها، برادرزاده تونه... من چرا؟
سارا نفس عمیقی می کشد...
_تو زن طاها هستی!
کسی که می تونه با آرامش، واقعیتو به طاها بگه!
تو رو، دوست داره، ما رو نمی شناسه!
پس تو رو، باور می کنه!
_نمی فهمم ساراجان، چیو باور می کنه؟چرا بناز، به من گفت، زود برگردم؟
بعد از گفتن این ماجراها به طاها...
سارا، به دوردست ها می نگرد...
_چون خواهرم، وقت زیادی نداره!
من دکترشم و باید، رازشو حفظ کنم، ولی مجبورم به تو بگم تا به ما کمک کنی...
اون بمباران شیمیایی حلبچه، تا چند نسلِ ما کردها رو، ویران کرد!
ما اون روز، تو شهر نبودیم... ولی نزدیک بودیم، نمردیم! اما اثرش روی تکتک ما، یه جوری، باقی موند!
بناز، چند وقته خیلی خسته ست...
ازش، آزمایش گرفتم!
این چند سال، درد می کشیده و به کسی نگفته!
اون، سرطان حادِ خون داره...
به خاطر همون بمباران شیمیایی لعنتی...
الان دیگه، کاریش نمیشه کرد!
پیوند مغز استخوان لازمه، فوری و در کمترین زمان!
این تنها شانس بنازه، اگه بدنش، جواب بده...
هیچ کدوم از افرادی که دوروبرمون بودن، خونشون از لحاظ بافتی، با اون، هماهنگی نداشت!
فکر کردیم شاید... تنها کسی که فامیلمونه، یعنی طاها!
وقتیکه داییت، زنگ زد و گفت، بله، بافت خونی مشابهه، وقتو تلف نکردیم...
نمی دونم چطوری از آزمایشگاه عقد، خواسته بود این مواردم، چککنه.
اینا مهم نیست!
مهم اینه که طاها، الان تنها کسیه که می تونه بناز رو، از مرگ، نجات بده...
وقتی نمونده!
به ما کمک می کنی؟
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت63
#قسمت_شصت_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد1379
#قسمت64
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_شصت_و_چهارم
زمان مثل ساعت شنی، حرکتی دیوانه وار دارد...
زمان مثل شن از لای انگشتانم می گذرد، می خواهم نگهش دارم، نمی توانم!
سارا، از من خواسته، قبل از اینکه، به شهر برسیم، ماجرا را، به طاها بگویم... و بعد از دیدن پدرم و خانواده ام، دوباره برگردیم...
کجا با طاها حرف بزنم؟
فرمانده چقدر می داند؟
من نمی توانم جلوی او صحبت کنم!
ظاهر بناز تغییری نکرده، هنوز موهای بلند زیبایش را دارد، اما شاید نشانه هایی از بیماری داشته که برخی فهمیده اند!
این فرمانده، همه جا، جاسوس دارد!یک خون دماغ، یک سردرد غیر عادی...
هر چند، بناز، تن به شیمی درمانی نداده، اما چهره اش، تکیده تر از، ساراست!
یعنی فرمانده می داند؟!
این مرد چه چیزهایی را می داند؟
و من چرا نمی توانم از مرز نگاه او و سارا، عبور کنم و بقیه ی ماجرا را بفهمم!
روی کاغذ می نویسم:
طاها باید باهات حرف بزنم، به بابات بگو حال من بده، یه جا نگه داره، واجبه!
طاها به پدرش می گوید...
پدرش جواب می دهد:
ایست بازرسی بعدی!
طاها می گوید: اونجا، جای مناسبی برای یه خانم نیست!
_چرا؟ مگه حامله ست؟
مگه می خواد بره عق بزنه که همه بشنون؟!
می خواد یه دقیقه بره دستشویی!
می گویم: مگه آدم، حتما باید حامله باشه که شما قبول کنی جای مناسب تری ببریش؟!
نخیر، بنده، حامله نیستم آقا...
استفراغم نمی خوام کنم، ولی تو بازرسی هم، دستشویی نمیرم!
_چرا؟ مگه چشه اونجا؟
_ حالم بده و می خوام با طاها، درباره ی موضوعی حرف بزنم، کوتاه!
تو مستراح زنونه، با شوهرم حرف بزنم؟!
_چی بهت گفت این دکتر سارا؟
گوش تو رو با چه حرف هایی پر کرد؟!
بناز چی؟
من که می دونم اونا نقشه دارن!بناز،نه رمان می خواد و نه قراره تو سازمان ملل، یا مجلس، درباره ی خاطراتش، حرف بزنه!
من تا یه حدیشو می دونم، بقیه شو خودت، مثل یه دختر خوب، برام میگی!
_شما همه چیزو می دونید، کامل تر از من...
می گوید: چرا به اونا، شک نمی کنی؟ولی من همیشه، از دید امثال شما، گناهکارم؟!
می بینی طاها، این دختر، انگارطلبکاره!
از وقتی منو دیده، تا حالا، مدام، مزخرف میگه و من، بخاطر حرمت تو، هیچی بهش نگفتم!
ولی به تو یاد دادم...
به تو گفتم، چرا تمومِ جوونیمو جنگیدم...
این فقط، بخاطر سرزمینمون نبود، که همیشه بهش چشم داشتن، این بخاطرِ...
طاها می گوید: بخاطر اعتقادتون بود!
مرد می گوید: منتی سر کسی نمیذارم!
بخاطرش، قربانی دادم و میدم!
اما یه بچه...
نگاهش می کنم...
_سارا رو قربانی کردید؟
داد می زند: پیاده شو!
_چرا؟ چون حقیقت تلخه؟
سارا تباه شد!
دیگه کی؟ قربانی بعدی، کی بود؟
دایی من؟
و می خواستم بگویم بچه تون؟!...
اما چیزی نگفتم، مطمئن نبودم که او، از سارا، بچه ای داشته باشد!
خشمش شدید بود!
_طاها یه ماشین بگیر، بقیه راهو، خودتون برید.
من تو این شرایط...
_کدوم شرایط آقا؟!
شنیدم سر پل ذهاب، شما، هیچ کمکی نکردید!
فقط با یه بیسیم، تو مَقرتون، نشستید! نه؟
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت64
#قسمت_شصت_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت64
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_شصت_و_چهارم
زمان مثل ساعت شنی، حرکتی دیوانه وار دارد...
زمان مثل شن از لای انگشتانم می گذرد، می خواهم نگهش دارم، نمی توانم!
سارا، از من خواسته، قبل از اینکه، به شهر برسیم، ماجرا را، به طاها بگویم... و بعد از دیدن پدرم و خانواده ام، دوباره برگردیم...
کجا با طاها حرف بزنم؟
فرمانده چقدر می داند؟
من نمی توانم جلوی او صحبت کنم!
ظاهر بناز تغییری نکرده، هنوز موهای بلند زیبایش را دارد، اما شاید نشانه هایی از بیماری داشته که برخی فهمیده اند!
این فرمانده، همه جا، جاسوس دارد!یک خون دماغ، یک سردرد غیر عادی...
هر چند، بناز، تن به شیمی درمانی نداده، اما چهره اش، تکیده تر از، ساراست!
یعنی فرمانده می داند؟!
این مرد چه چیزهایی را می داند؟
و من چرا نمی توانم از مرز نگاه او و سارا، عبور کنم و بقیه ی ماجرا را بفهمم!
روی کاغذ می نویسم:
طاها باید باهات حرف بزنم، به بابات بگو حال من بده، یه جا نگه داره، واجبه!
طاها به پدرش می گوید...
پدرش جواب می دهد:
ایست بازرسی بعدی!
طاها می گوید: اونجا، جای مناسبی برای یه خانم نیست!
_چرا؟ مگه حامله ست؟
مگه می خواد بره عق بزنه که همه بشنون؟!
می خواد یه دقیقه بره دستشویی!
می گویم: مگه آدم، حتما باید حامله باشه که شما قبول کنی جای مناسب تری ببریش؟!
نخیر، بنده، حامله نیستم آقا...
استفراغم نمی خوام کنم، ولی تو بازرسی هم، دستشویی نمیرم!
_چرا؟ مگه چشه اونجا؟
_ حالم بده و می خوام با طاها، درباره ی موضوعی حرف بزنم، کوتاه!
تو مستراح زنونه، با شوهرم حرف بزنم؟!
_چی بهت گفت این دکتر سارا؟
گوش تو رو با چه حرف هایی پر کرد؟!
بناز چی؟
من که می دونم اونا نقشه دارن!بناز،نه رمان می خواد و نه قراره تو سازمان ملل، یا مجلس، درباره ی خاطراتش، حرف بزنه!
من تا یه حدیشو می دونم، بقیه شو خودت، مثل یه دختر خوب، برام میگی!
_شما همه چیزو می دونید، کامل تر از من...
می گوید: چرا به اونا، شک نمی کنی؟ولی من همیشه، از دید امثال شما، گناهکارم؟!
می بینی طاها، این دختر، انگارطلبکاره!
از وقتی منو دیده، تا حالا، مدام، مزخرف میگه و من، بخاطر حرمت تو، هیچی بهش نگفتم!
ولی به تو یاد دادم...
به تو گفتم، چرا تمومِ جوونیمو جنگیدم...
این فقط، بخاطر سرزمینمون نبود، که همیشه بهش چشم داشتن، این بخاطرِ...
طاها می گوید: بخاطر اعتقادتون بود!
مرد می گوید: منتی سر کسی نمیذارم!
بخاطرش، قربانی دادم و میدم!
اما یه بچه...
نگاهش می کنم...
_سارا رو قربانی کردید؟
داد می زند: پیاده شو!
_چرا؟ چون حقیقت تلخه؟
سارا تباه شد!
دیگه کی؟ قربانی بعدی، کی بود؟
دایی من؟
و می خواستم بگویم بچه تون؟!...
اما چیزی نگفتم، مطمئن نبودم که او، از سارا، بچه ای داشته باشد!
خشمش شدید بود!
_طاها یه ماشین بگیر، بقیه راهو، خودتون برید.
من تو این شرایط...
_کدوم شرایط آقا؟!
شنیدم سر پل ذهاب، شما، هیچ کمکی نکردید!
فقط با یه بیسیم، تو مَقرتون، نشستید! نه؟
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت64
#قسمت_شصت_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت65
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_شصت_و_پنجم
عشق، همیشه کودک است و همین، زیبایش می کند.
وقتی فرمانده، ما را از ماشینش پیاده می کند، خوشحال می شوم.
تحمل سکوت او، برایم سخت است...
یک مرد کرد حلبچه، ما را سوار می کند...
فارسی نمی داند، خیالم راحت است که می توانم تا سر پل ذهاب، همه ی ماجرا را مثل یک قصه، برای طاها خلاصه کنم، طوری که شوکه نشود!
و بداند عمه اش چقدر به یاری او، برای پیوند مغز استخوان نیاز دارد...
اما قبل از شروع، انگار، وارد نگاه فرمانده می شوم!
او را می بینم، که به نزد سارا باز می گردد...
پس بیرون کردن ما از ماشین، بهانه بوده!...
او می دانسته که اگر اینبار هم، پشتش را به سارا کند و برود، دیگر ممکن نیست، هرگز او را ببیند!
حالا او را می بینم که مقابل سارا ایستاده!
نه مثل یک فرمانده، که مثل مردی که زمانی، عاشق این زن بوده است!
سارا می گوید: نمی خوام حرف بزنم.
مرد می گوید: سارا، هفده سال فرار کافی نیست؟
سارا با تعجب، به او نگاه می کند:
کدوممون فرار کرد؟! من یا تو؟
من به سنگ سنگِ اون کوه، قسم خوردم که عاشقتم، ولی تو رفتی!
_می دونی که شغل دیگه ای، به من دادن...
شغلی مهم، بدون مرز، همیشه در سفر!
_ من به جوانمردیت، ایمان داشتم اما تو رفتی!
بچه ی ما...
_سارا جانم، اون بچه، تخیل تو بود!چون دوست داشتی از من بچه دارشی!
من و تو اون شب... ما که نتونستیم!
_دکتر گفت، من باکره ام و حامله...
گفت تو موارد شبیه من، پیش میاد.
بهت گفتم بیا بریم آزمایش بدیم، بچه ی خودته...
سعیدم بهت گفت، ولی نیامدی!
چرا؟ تو که می دونستی من دروغ نمیگم!
_اتفاقاتی افتاد...
شغلم، ماموریتم و درجهم عوض شد!
_من قد یه درجه برات ارزش نداشتم؟من و بچه ت؟
_تو به سعید پیغام دادی که من، طرفت نیام! من فکر کردم...
_بله! وقتی چند بار خواستم بیای و نیامدی، این پیامو دادم...
من نمی خواستم تو زورکی، پدر بچه ای باشی که باورش نداری!
و بعد، اون حقایق... سعید بهم گفت...
اونم تازه فهمیده بود!
_چی؟
_سعید بهت نگفت؟
_نه...فقط ازم دور شد!
_خدای من... ۷۸!
جریان حمله به کوی دانشگاه!
حمله به اون دانشجوهای بیپناه...
تو هم جزء امضاکنندگان نامه ای بودی که اون بچه هارو، فتنه می دونست!
تورو همیشه، مرد حق می دونستم، هیچوقت باور نمی کردم چنین نامه ای رو امضاءکرده باشی!
ولی سال۸۰، سعید امضای تو رو دیده بود!
من نمی دونستم با کی طرفم!
با یه رزمنده ی شجاع مومن؟ یا یه موجود کینه ای که همه رو، دشمن می دونه!
_اون تنها امضایی بود که من بخاطر دوستام انجام دادم!
می دونم سعید، از اون نامه شوکه شد، اماکاش همه ی حقیقتو می دونست! کاش می پرسید!
من، خواهرشو نجات دادم، خواهر سعیدو، تو زندان!
که آوا رو، حامله بود!
یهزن ۱۸ساله ی کُرد!
یه دانشجوی تندرو روزنامه نگاری، که دستگیر شده بود و پرونده ش سنگین بود.
خواهرِ سعید، که مادر آواست...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت65
#قسمت_شصت_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت65
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_شصت_و_پنجم
عشق، همیشه کودک است و همین، زیبایش می کند.
وقتی فرمانده، ما را از ماشینش پیاده می کند، خوشحال می شوم.
تحمل سکوت او، برایم سخت است...
یک مرد کرد حلبچه، ما را سوار می کند...
فارسی نمی داند، خیالم راحت است که می توانم تا سر پل ذهاب، همه ی ماجرا را مثل یک قصه، برای طاها خلاصه کنم، طوری که شوکه نشود!
و بداند عمه اش چقدر به یاری او، برای پیوند مغز استخوان نیاز دارد...
اما قبل از شروع، انگار، وارد نگاه فرمانده می شوم!
او را می بینم، که به نزد سارا باز می گردد...
پس بیرون کردن ما از ماشین، بهانه بوده!...
او می دانسته که اگر اینبار هم، پشتش را به سارا کند و برود، دیگر ممکن نیست، هرگز او را ببیند!
حالا او را می بینم که مقابل سارا ایستاده!
نه مثل یک فرمانده، که مثل مردی که زمانی، عاشق این زن بوده است!
سارا می گوید: نمی خوام حرف بزنم.
مرد می گوید: سارا، هفده سال فرار کافی نیست؟
سارا با تعجب، به او نگاه می کند:
کدوممون فرار کرد؟! من یا تو؟
من به سنگ سنگِ اون کوه، قسم خوردم که عاشقتم، ولی تو رفتی!
_می دونی که شغل دیگه ای، به من دادن...
شغلی مهم، بدون مرز، همیشه در سفر!
_ من به جوانمردیت، ایمان داشتم اما تو رفتی!
بچه ی ما...
_سارا جانم، اون بچه، تخیل تو بود!چون دوست داشتی از من بچه دارشی!
من و تو اون شب... ما که نتونستیم!
_دکتر گفت، من باکره ام و حامله...
گفت تو موارد شبیه من، پیش میاد.
بهت گفتم بیا بریم آزمایش بدیم، بچه ی خودته...
سعیدم بهت گفت، ولی نیامدی!
چرا؟ تو که می دونستی من دروغ نمیگم!
_اتفاقاتی افتاد...
شغلم، ماموریتم و درجهم عوض شد!
_من قد یه درجه برات ارزش نداشتم؟من و بچه ت؟
_تو به سعید پیغام دادی که من، طرفت نیام! من فکر کردم...
_بله! وقتی چند بار خواستم بیای و نیامدی، این پیامو دادم...
من نمی خواستم تو زورکی، پدر بچه ای باشی که باورش نداری!
و بعد، اون حقایق... سعید بهم گفت...
اونم تازه فهمیده بود!
_چی؟
_سعید بهت نگفت؟
_نه...فقط ازم دور شد!
_خدای من... ۷۸!
جریان حمله به کوی دانشگاه!
حمله به اون دانشجوهای بیپناه...
تو هم جزء امضاکنندگان نامه ای بودی که اون بچه هارو، فتنه می دونست!
تورو همیشه، مرد حق می دونستم، هیچوقت باور نمی کردم چنین نامه ای رو امضاءکرده باشی!
ولی سال۸۰، سعید امضای تو رو دیده بود!
من نمی دونستم با کی طرفم!
با یه رزمنده ی شجاع مومن؟ یا یه موجود کینه ای که همه رو، دشمن می دونه!
_اون تنها امضایی بود که من بخاطر دوستام انجام دادم!
می دونم سعید، از اون نامه شوکه شد، اماکاش همه ی حقیقتو می دونست! کاش می پرسید!
من، خواهرشو نجات دادم، خواهر سعیدو، تو زندان!
که آوا رو، حامله بود!
یهزن ۱۸ساله ی کُرد!
یه دانشجوی تندرو روزنامه نگاری، که دستگیر شده بود و پرونده ش سنگین بود.
خواهرِ سعید، که مادر آواست...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت65
#قسمت_شصت_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت66
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_شصت_و_ششم
هیچکس نمی تواند آسان باور کند که معشوقش را اشتباه انتخاب کرده یا اشتباه از آب درآمده!
هیچکس، نمی خواهد باور کند، کسی را که دوست دارد، نباید دوست می داشته!
معنای زندگی ما، به همین لحظه های کوتاه است، جایی میان شک و یقین...
هیچکس نمی خواهد به مرحله ی شک برسد، چون آنوقت، خیلی چیزهای دیگر هم، زیر سوال می رود!
سارا حال خوبی ندارد، درک می کنم!سارا چیزهایی فهمیده که آزارش می دهد، اما سارا، چیزهایی هم فهمیده که هنوز، از آن ها مطمئن نیست...
آن ها را نمی فهمم!
از چشم فرمانده، من ذهن سارا را، نمی توانم بخوانم، ولی آشفتگی او را می بینم!
چند قدم جلو می رود، برمی گردد و داد می زند!
سارای همیشه آرام، داد می زند:
_کجا بودی، وقتی بچه ت بدنیا آمد مَرد؟
ده بار صدا زدن، پدر این بچه، کجاست؟
صدای تورو نشنیدم!
غیب شده بودی؟
من، توی بیمارستان، بچه مو بدنیا آوردم، ثبت رسمی شده، جاسوسای تو کجا بودن؟
خودت کجا بودی پدر مهربون؟
تو که معتقدی، برای خانواده ت، همه چیزو، سنگ تموم گذاشتی؟
من خانواده ی تو نبودم؟!
من زن رسمی تو نبودم؟
بچه ی من، بچه ی تو نبود؟
سارا می لرزد...
مرد مثل مجسمه، بی حرکت است، نه ناراحت است، و نه پشیمان!
مطمئن است که حال سارا، خوب نیست!
می گوید: سارا جان، شاید لازمه با هم یه دکتر بریم...
من حرفامو بزنم، تو هم، حرفاتو بزن، ببینیم کدوم درست میگیم...
من سال ها قدم به قدم دنبالت بودم، تو هرگز حامله نبودی!
توی هیچ بیمارستانی نزاییدی!
تو، دکتر بینظیری هستی، ولی حتی دکترا هم می تونن دچار...
سارا می گوید:
دچار چی، توهُم؟! جنون؟!
من سالمم مرد!
من به سلامتِ همون شبم، که عقدم کردی!
چطور شک کردی این بچه مال توئه؟تو که می دونی، من قبل از تو و بعد از تو...
اصلا همیشه، فقط مالِ تو بودم!
مال تو هم، انگار نبودم!
مال هیچکس نبودم!
مرد، لحظه ای به زمین، خیره می شود، نمی داند چه بگوید!
_هنوز منو دوست داری سارا؟
این تنها جمله ای بود که سارا انتظار شنیدنش را ندارد!
_الان اینو می پرسی مرد؟!
بعد از این همه سال که پات وایسادم!
برای چی اصلا می پرسی؟
چرا تحقیرم می کنی؟
چرا منو، بچه فرض می کنی؟
من دیگه سارای شونزده ساله، وسط صحرا نیستم که خواهرم، کولم باشه و تو نجاتش بدی!
الان هر دو، وسط معرکه ایم!
اگه پای نجات دادن باشه، من بیشتر از تو، می تونم آدمارو نجات بدم!دشت ذهاب، به من احتیاج دارن، دارم میرم اونجا، اونوقت می پرسی، تورو دوست دارم؟
انتظار داری به پات بیفتم؟
انتظار داری بگم بیا بغلم کن!
عقلتو از دست دادی فرمانده؟
عمرِ ما دیگه برنمی گرده!
من هنوز زن رسمیتم!
اما دلم نمی خواد، حتی دستت به دستم بخوره!
چرا منو احمق فرض می کنی؟!
_تو منو کثیف فرض می کنی سارا!...
تو بودی که اول، فرار کردی!
روز عقدمون، با گروه دشمن من، دوست شدی!
اگه بچه ای بود، منو، لایق پدریش نمی دیدی!
تو فکر می کنی، من یه آدمکشِ آدم فروشم؟
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت66
#قسمت_شصت_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت66
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_شصت_و_ششم
هیچکس نمی تواند آسان باور کند که معشوقش را اشتباه انتخاب کرده یا اشتباه از آب درآمده!
هیچکس، نمی خواهد باور کند، کسی را که دوست دارد، نباید دوست می داشته!
معنای زندگی ما، به همین لحظه های کوتاه است، جایی میان شک و یقین...
هیچکس نمی خواهد به مرحله ی شک برسد، چون آنوقت، خیلی چیزهای دیگر هم، زیر سوال می رود!
سارا حال خوبی ندارد، درک می کنم!سارا چیزهایی فهمیده که آزارش می دهد، اما سارا، چیزهایی هم فهمیده که هنوز، از آن ها مطمئن نیست...
آن ها را نمی فهمم!
از چشم فرمانده، من ذهن سارا را، نمی توانم بخوانم، ولی آشفتگی او را می بینم!
چند قدم جلو می رود، برمی گردد و داد می زند!
سارای همیشه آرام، داد می زند:
_کجا بودی، وقتی بچه ت بدنیا آمد مَرد؟
ده بار صدا زدن، پدر این بچه، کجاست؟
صدای تورو نشنیدم!
غیب شده بودی؟
من، توی بیمارستان، بچه مو بدنیا آوردم، ثبت رسمی شده، جاسوسای تو کجا بودن؟
خودت کجا بودی پدر مهربون؟
تو که معتقدی، برای خانواده ت، همه چیزو، سنگ تموم گذاشتی؟
من خانواده ی تو نبودم؟!
من زن رسمی تو نبودم؟
بچه ی من، بچه ی تو نبود؟
سارا می لرزد...
مرد مثل مجسمه، بی حرکت است، نه ناراحت است، و نه پشیمان!
مطمئن است که حال سارا، خوب نیست!
می گوید: سارا جان، شاید لازمه با هم یه دکتر بریم...
من حرفامو بزنم، تو هم، حرفاتو بزن، ببینیم کدوم درست میگیم...
من سال ها قدم به قدم دنبالت بودم، تو هرگز حامله نبودی!
توی هیچ بیمارستانی نزاییدی!
تو، دکتر بینظیری هستی، ولی حتی دکترا هم می تونن دچار...
سارا می گوید:
دچار چی، توهُم؟! جنون؟!
من سالمم مرد!
من به سلامتِ همون شبم، که عقدم کردی!
چطور شک کردی این بچه مال توئه؟تو که می دونی، من قبل از تو و بعد از تو...
اصلا همیشه، فقط مالِ تو بودم!
مال تو هم، انگار نبودم!
مال هیچکس نبودم!
مرد، لحظه ای به زمین، خیره می شود، نمی داند چه بگوید!
_هنوز منو دوست داری سارا؟
این تنها جمله ای بود که سارا انتظار شنیدنش را ندارد!
_الان اینو می پرسی مرد؟!
بعد از این همه سال که پات وایسادم!
برای چی اصلا می پرسی؟
چرا تحقیرم می کنی؟
چرا منو، بچه فرض می کنی؟
من دیگه سارای شونزده ساله، وسط صحرا نیستم که خواهرم، کولم باشه و تو نجاتش بدی!
الان هر دو، وسط معرکه ایم!
اگه پای نجات دادن باشه، من بیشتر از تو، می تونم آدمارو نجات بدم!دشت ذهاب، به من احتیاج دارن، دارم میرم اونجا، اونوقت می پرسی، تورو دوست دارم؟
انتظار داری به پات بیفتم؟
انتظار داری بگم بیا بغلم کن!
عقلتو از دست دادی فرمانده؟
عمرِ ما دیگه برنمی گرده!
من هنوز زن رسمیتم!
اما دلم نمی خواد، حتی دستت به دستم بخوره!
چرا منو احمق فرض می کنی؟!
_تو منو کثیف فرض می کنی سارا!...
تو بودی که اول، فرار کردی!
روز عقدمون، با گروه دشمن من، دوست شدی!
اگه بچه ای بود، منو، لایق پدریش نمی دیدی!
تو فکر می کنی، من یه آدمکشِ آدم فروشم؟
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت66
#قسمت_شصت_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت67
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_شصت_و_هفتم
می گویند عشق را از هر دست بدهی، از همان دست یا دست دیگر می گیری، اماگاهی این اتفاق نمی افتد...
گاهی وقت ها عشق را می دهی، اما عشق را نمی گیری!
از دست راست باید عشق را بدهی، یا از دست چپ؟
اصلا با دست باید داد، یا با قلبت؟شاید هم، با فکرت؟!
هیچکس نمی داند چرا بعضی عشق ها به جواب می رسد و برخی به سنگ می خورد!
سارا در شگفت مانده است!
مردی که مقابلش ایستاده و به طور جدی نگاهش می کند، آیا با تمام قلبش، معتقد است که او حامله نبوده و هرگز از او بچه دار نشده؟
سارا لحظه ای شک می کند...
این مرد، که نمازِ سروقتش، یک دقیقه دیر نمی شود...
این مرد که دروغگویی را گناه کبیره می داند...
این مرد که فریب را، فقط، در سیاست جایز می داند، آن هم نامش را دروغ نمی گذارد و می گوید، نامش، تدبیر است، اینگونه مقابل چشمان همسرش، دروغ می گوید؟!
چه بر سر او آمده است؟
آیا دچار فراموشی شده؟
ضربه ای دیده است؟
سارا مقابلش می ایستد، به چشمانش نگاه می کند و می گوید:
به چشمهام نگاه کن!
تصویر هیچ بچه ای رو توی چشمای من نمی بینی؟!
مرد نگاه می کند و سرش را به علامت تاسف تکان می دهد!
واقعا نمی بیند؟!
سارا بی اختیار، دستش را بالا می برد، می خواهد در گوش مرد، سیلی بزند، یک سیلی جانانه!
باید این مرد، از او سیلی بخورد تا یادش بیاید!
اگر پدر است، اگر نام خودش را، زمانی پدر گذاشته...
اما نمی تواند!
مرد می گوید: بزن!
دست های تو، جرات نداره زن؟
سارا می گوید: نه، دست های من، غیرت نداره!
بدبختی من اینه...
دستای من، جلوی تو یکی، غیرت نداره!
شاید دستای من، حرمت، نگه می داره...
حرمت دستی که زمانی، نوازشت می کرد!
حرمت دستی که به دستِ تو داده شد، تا یک عمر، کنارت باشه!
تو چطور یادت نمیاد؟
تمام دوران حاملگی من، بناز برای تو نامه نوشت...
از من با شکم بزرگ، عکس انداخت و با نامه ی من برات فرستاد...
از تو خواهش کردم بیای زیر درختای بید، منو ببینی!
مرد می گوید: نه! بناز، هیچوقت برای من، عکسی نفرستاد و نه هیچ نامه ای از تو!
فکر کردم به خاطر اعتقادات سیاسی اون و دوستاش، از من بیزار شدی!
سارا مانده است چه بگوید...
پس نمی دونی از من، بچه داری؟
مرد می گوید: بچه؟...کو؟ کجاست؟!اگه بچه ای باشه باید کنارِ تو بوده باشه!
من از دور، زیر نظرت داشتم، هرگز بچه ای نبود!
نه با تو و نه با بناز!
_یعنی تو کُل ماجرارو نمی دونی؟!
مرد با بی صبری می گوید:
خب تو بگو، بدونم!
و در چشم هایش، اشکی جمع می شود که سارا، لحظه ای شک می کند!نکند هر دو بازی خورده باشند!
سارا باور نمی کند که او بتواند چنین ماهرانه، نقش بازی کند!
_تو اون نامه رو بر ضدِ دانشجوها، امضاء کردی... مگه نه؟!
_سارا خواهش می کنم!
همه ی سرلشکرای کشور من امضاء کردن و هدف اون نامه، فقط، یه هشدار بود!
_هشداری که مجوز قلع و قمع بچه هارو، به همه می داد!
حتی به لباس شخصیا... درسته؟
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت67
#قسمت_شصت_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت67
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_شصت_و_هفتم
می گویند عشق را از هر دست بدهی، از همان دست یا دست دیگر می گیری، اماگاهی این اتفاق نمی افتد...
گاهی وقت ها عشق را می دهی، اما عشق را نمی گیری!
از دست راست باید عشق را بدهی، یا از دست چپ؟
اصلا با دست باید داد، یا با قلبت؟شاید هم، با فکرت؟!
هیچکس نمی داند چرا بعضی عشق ها به جواب می رسد و برخی به سنگ می خورد!
سارا در شگفت مانده است!
مردی که مقابلش ایستاده و به طور جدی نگاهش می کند، آیا با تمام قلبش، معتقد است که او حامله نبوده و هرگز از او بچه دار نشده؟
سارا لحظه ای شک می کند...
این مرد، که نمازِ سروقتش، یک دقیقه دیر نمی شود...
این مرد که دروغگویی را گناه کبیره می داند...
این مرد که فریب را، فقط، در سیاست جایز می داند، آن هم نامش را دروغ نمی گذارد و می گوید، نامش، تدبیر است، اینگونه مقابل چشمان همسرش، دروغ می گوید؟!
چه بر سر او آمده است؟
آیا دچار فراموشی شده؟
ضربه ای دیده است؟
سارا مقابلش می ایستد، به چشمانش نگاه می کند و می گوید:
به چشمهام نگاه کن!
تصویر هیچ بچه ای رو توی چشمای من نمی بینی؟!
مرد نگاه می کند و سرش را به علامت تاسف تکان می دهد!
واقعا نمی بیند؟!
سارا بی اختیار، دستش را بالا می برد، می خواهد در گوش مرد، سیلی بزند، یک سیلی جانانه!
باید این مرد، از او سیلی بخورد تا یادش بیاید!
اگر پدر است، اگر نام خودش را، زمانی پدر گذاشته...
اما نمی تواند!
مرد می گوید: بزن!
دست های تو، جرات نداره زن؟
سارا می گوید: نه، دست های من، غیرت نداره!
بدبختی من اینه...
دستای من، جلوی تو یکی، غیرت نداره!
شاید دستای من، حرمت، نگه می داره...
حرمت دستی که زمانی، نوازشت می کرد!
حرمت دستی که به دستِ تو داده شد، تا یک عمر، کنارت باشه!
تو چطور یادت نمیاد؟
تمام دوران حاملگی من، بناز برای تو نامه نوشت...
از من با شکم بزرگ، عکس انداخت و با نامه ی من برات فرستاد...
از تو خواهش کردم بیای زیر درختای بید، منو ببینی!
مرد می گوید: نه! بناز، هیچوقت برای من، عکسی نفرستاد و نه هیچ نامه ای از تو!
فکر کردم به خاطر اعتقادات سیاسی اون و دوستاش، از من بیزار شدی!
سارا مانده است چه بگوید...
پس نمی دونی از من، بچه داری؟
مرد می گوید: بچه؟...کو؟ کجاست؟!اگه بچه ای باشه باید کنارِ تو بوده باشه!
من از دور، زیر نظرت داشتم، هرگز بچه ای نبود!
نه با تو و نه با بناز!
_یعنی تو کُل ماجرارو نمی دونی؟!
مرد با بی صبری می گوید:
خب تو بگو، بدونم!
و در چشم هایش، اشکی جمع می شود که سارا، لحظه ای شک می کند!نکند هر دو بازی خورده باشند!
سارا باور نمی کند که او بتواند چنین ماهرانه، نقش بازی کند!
_تو اون نامه رو بر ضدِ دانشجوها، امضاء کردی... مگه نه؟!
_سارا خواهش می کنم!
همه ی سرلشکرای کشور من امضاء کردن و هدف اون نامه، فقط، یه هشدار بود!
_هشداری که مجوز قلع و قمع بچه هارو، به همه می داد!
حتی به لباس شخصیا... درسته؟
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت67
#قسمت_شصت_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت68
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_شصت_و_هشتم
همه ی جهان تاریک می شود...
چیزی نمی بینم!
چیزی نمی شنوم...
مگر من، آوا متولد۱۳۷۹، در چشمان فرمانده نبودم و سارا را نگاه نمی کردم؟!
چرا یک دفعه همه چیز تاریک شد؟
چرا قلبم چنین می زند؟!
چرا دیگر به، آینه ی چشمان آن مرد، راهی ندارم که بقیه ماجرا را ببینم؟
چه شد...
آخرین جمله این بود که سارا پرسید:
تو با اون نامه، اجازه دادی همه، حتی لباس شخصیا، بچه های مارو به اسم مخالف و ضد انقلاب، قلع و قمع کنن؟!
فقط چون خواسته هایی داشتن؟!
و ناگهان همه جا تاریک شد!
گریه ام گرفته است...
چرا دیگر، آن دو را نمی بینم؟
شاید برای سردار، اتفاقی افتاده!
صدای طاها را، انگار، از دور می شنوم:
تو که همیشه خوش صحبت بودی عزیزم!
می خواستی برام قصه ی هزار و یک شب بگی!
چی شد؟
چرا یه دفعه، انقدر ساکت شدی؟...
فکر کردم خسته ای، خوابیدی، بیدارت نکردم، آخه چشماتو بسته بودی، منم که هر چی این آقا، پشت فرمون پرسید، نتونستم جواب بدم!نمی فهمیدم چی میگه!...
از آینه، به راننده، نگاه می کنم...
_برگرد آقا!
طاها متوجه می شود...
_یعنی چی برگردیم؟!
_باید زود برسیم خونه ی درویش، اتفاقی افتاده!
طاها با ناباوری می گوید: چی؟
تو از کجا می دونی؟!
گوشی که دست منه، هیچ کسم زنگ نزد...
راننده می گوید: دیگه دشت ذهابیم!
می خواهم جیغ بزنم...
حسی به من می گوید، سارا در خطر است!
نمی دانم چه خطری...
انگار هزاران سال، با من فاصله گرفته...
باید برگردم!
همین که دیگر فرمانده، به او، نگاه نمی کند اضطراب آور است!
گوشی طاها را می گیرم...
اول سارا... مشترک مورد نظر در دسترس نیست!
حالا بناز... با همان صدای قاطعش، جواب می دهد:
چیه بچه؟
_سارا جواب نمیده، نگرانشم!
_حتما داره جراحی می کنه یا بالا سر مریضه...
واقعیتو به طاها گفتی؟
واکنشش چی بود؟
صدایم می لرزد...
_بناز وقت نداریم، نمی تونم الان بگم...
گوش کن!
حتما اتفاقی برای سارا افتاده...
دیگه نمی بینمش!
_تو چقدر فضولی دختر!
کاری رو که گفتم بُکن...
همه چیزو به طاها بگو!
اون عاقله...
_بناز متوجه نیستی؟
فرمانده برگشت پیش سارا.
من داشتم از چشم اون مرد، می دیدمشون...
سارا سوالی پرسید و دیگه هیچی ندیدم!
الانم دیگه دشت ذهابیم، نمی تونم برگردم!
بناز، گویی ناگهان، از خواب پریده باشد، می گوید:
چرا زودتر نگفتی اون مرد رفته سراغش؟ کجان؟
_مزرعه ی درویش بودن!
_خدایا! جایی که بچه شو بزرگ کرد...
سارا بچه شو می فرستاد پیش درویش و خواهرش، تا خودش بره سر کار.
_بناز... تو چرا به فرمانده نگفتی که از سارا، بچه داره؟!
_چی؟ من نگفتم؟
من بلند شدم رفتم ایران، دم خونهشون!
خواهرِ اون سردار، همه ی نامه هارو، پاره کرده بود!
رفتم اداره ش، راهم ندادن!
دایی محترمت، راهم نداد!
اما بالاخره دم مرز، به سردار گفتم...
الان میرم خونه ی درویش!
بت زنگ می زنم...
نترس!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت68
#قسمت_شصت_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت68
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_شصت_و_هشتم
همه ی جهان تاریک می شود...
چیزی نمی بینم!
چیزی نمی شنوم...
مگر من، آوا متولد۱۳۷۹، در چشمان فرمانده نبودم و سارا را نگاه نمی کردم؟!
چرا یک دفعه همه چیز تاریک شد؟
چرا قلبم چنین می زند؟!
چرا دیگر به، آینه ی چشمان آن مرد، راهی ندارم که بقیه ماجرا را ببینم؟
چه شد...
آخرین جمله این بود که سارا پرسید:
تو با اون نامه، اجازه دادی همه، حتی لباس شخصیا، بچه های مارو به اسم مخالف و ضد انقلاب، قلع و قمع کنن؟!
فقط چون خواسته هایی داشتن؟!
و ناگهان همه جا تاریک شد!
گریه ام گرفته است...
چرا دیگر، آن دو را نمی بینم؟
شاید برای سردار، اتفاقی افتاده!
صدای طاها را، انگار، از دور می شنوم:
تو که همیشه خوش صحبت بودی عزیزم!
می خواستی برام قصه ی هزار و یک شب بگی!
چی شد؟
چرا یه دفعه، انقدر ساکت شدی؟...
فکر کردم خسته ای، خوابیدی، بیدارت نکردم، آخه چشماتو بسته بودی، منم که هر چی این آقا، پشت فرمون پرسید، نتونستم جواب بدم!نمی فهمیدم چی میگه!...
از آینه، به راننده، نگاه می کنم...
_برگرد آقا!
طاها متوجه می شود...
_یعنی چی برگردیم؟!
_باید زود برسیم خونه ی درویش، اتفاقی افتاده!
طاها با ناباوری می گوید: چی؟
تو از کجا می دونی؟!
گوشی که دست منه، هیچ کسم زنگ نزد...
راننده می گوید: دیگه دشت ذهابیم!
می خواهم جیغ بزنم...
حسی به من می گوید، سارا در خطر است!
نمی دانم چه خطری...
انگار هزاران سال، با من فاصله گرفته...
باید برگردم!
همین که دیگر فرمانده، به او، نگاه نمی کند اضطراب آور است!
گوشی طاها را می گیرم...
اول سارا... مشترک مورد نظر در دسترس نیست!
حالا بناز... با همان صدای قاطعش، جواب می دهد:
چیه بچه؟
_سارا جواب نمیده، نگرانشم!
_حتما داره جراحی می کنه یا بالا سر مریضه...
واقعیتو به طاها گفتی؟
واکنشش چی بود؟
صدایم می لرزد...
_بناز وقت نداریم، نمی تونم الان بگم...
گوش کن!
حتما اتفاقی برای سارا افتاده...
دیگه نمی بینمش!
_تو چقدر فضولی دختر!
کاری رو که گفتم بُکن...
همه چیزو به طاها بگو!
اون عاقله...
_بناز متوجه نیستی؟
فرمانده برگشت پیش سارا.
من داشتم از چشم اون مرد، می دیدمشون...
سارا سوالی پرسید و دیگه هیچی ندیدم!
الانم دیگه دشت ذهابیم، نمی تونم برگردم!
بناز، گویی ناگهان، از خواب پریده باشد، می گوید:
چرا زودتر نگفتی اون مرد رفته سراغش؟ کجان؟
_مزرعه ی درویش بودن!
_خدایا! جایی که بچه شو بزرگ کرد...
سارا بچه شو می فرستاد پیش درویش و خواهرش، تا خودش بره سر کار.
_بناز... تو چرا به فرمانده نگفتی که از سارا، بچه داره؟!
_چی؟ من نگفتم؟
من بلند شدم رفتم ایران، دم خونهشون!
خواهرِ اون سردار، همه ی نامه هارو، پاره کرده بود!
رفتم اداره ش، راهم ندادن!
دایی محترمت، راهم نداد!
اما بالاخره دم مرز، به سردار گفتم...
الان میرم خونه ی درویش!
بت زنگ می زنم...
نترس!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت68
#قسمت_شصت_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت69
#چیستا_یثربی
#کتاب
#رمان
#پاورقی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#چیستایثربی
#قسمت_شصت_و_نهم
بناز زنگ نمی زند!
به دشت ذهاب می رسیم...
انگار به هیچ کجا!
پدرم مرا می بوسد، مادرم، در آغوشم، گریه می کند.
آرزو زار می زند...
چرا من کورم؟
چرا کَرَم؟
چرا چیزی نمی بینم و نمی شنوم؟!
چرا دلم می خواهد داد بزنم؟!
آرزو، در گوشم می گوید:
خواهر، من عاشق شدم!
چرا چشم های آرزو، مرا یادِ سارای عاشق می اندازد؟
خدایا سارا چه شد؟
آرزو نجوا می کند:
این یه رازه...
من عاشق دینِ مسیح شدم!
نباید به کسی بگی!
من بینشون بودم این چند وقت...
کمکای مردمو، تو کلیسا، جمع می کردیم.
دینشون، دین عشقه...
من هدفمو پیدا کردم خواهری!
طوری نگاهش می کنم که می ترسد!
حرف هایش را نمی فهمم...
پدرم داد می زند:
آوا رو خسته نکنید!
طاها می خواهد مرا به اتاق کوچکش ببرد...
دایی سعید را، از دور، در لباس مشکی می بینم...
دست طاها را، رها می کنم، می دوم...
_دایی!
در آغوش دایی، زارزار گریه می کنم...
او هم با من می گرید.
بوی گذشته را می دهد...
بوی لباس سربازی!
بوی گیسوان جوان بناز، سارا، طاهای کوچک و آن مرد... فرمانده!
دایی می گوید:
چی شده آوا؟
چرا اینجوری گریه می کنی؟!
می گویم: دایی اشکاتو پاک کن!
_پاک کردم دخترم!
_به چشم های من نگاه کن دایی!
دایی سعید لبخند می زند...
_چیشده دختر گل؟
دیگر صدای دایی را نمی شنوم!
وارد چشمهایش شده ام...
به گذشته برمی گردم!
به دوران بارداری سارا...
سردار، تنها در کوهستان منتظر است، سرگردان و غمگین است!
منتظر کسی است...
بناز می آید...
_چته مرد؟
_بچه مو پس بده!
خواهرم مریض شده از گریه.
_بچه ی ماست!
بچه ی برادرمه.
_قرار بود من بزرگش کنم!
چرا اومدی بچه رو دزدیدی؟!
اون فقط پنج سالشه!
کُردی بلد نیست...
به ما عادت کرده!
_جوجه ی پنج ساله ی کُرد، برای خودش، مردیه، حالا!
_ما قرار گذاشتیم!
_تو قرارو شکستی مرد!
گفتم اینو میدم، سارا رو آزاد کنی!
اون موقع نمی تونستم نوزاد، بزرگ کنم، عزادارِ داداش بودم و زنش...
باید انتقامشونو می گرفتم.
الان هر دومون، به چیزی که می خواستیم، رسیدیم!
تو سارارو داری! زنته، ازت حامله ست!منم، بچه برادرمو می خوام...
الان دیگه می تونم نگهش دارم!
_من اون بچهرو دوست دارم!
_بی خود....
تو فقط یه عشق داری!
سارا!
و بعدم بچه تون...
هربار، ته نامه نوشتم، طاهارو، آماده کنید، میام میبرمش!
خواهرت و اون سعید، نامه هارو پاره کردن، مجبور شدم خودم بیام!
_خواهرم، عاشق طاهاست!
بزرگش کرده.
_بیخود کرده!
من از زنت، خوشم میامد، نه خواهرت!طاهارو دستِ زنت دادم، نه تو!
طاها، مال من مرد!
سارا و بچه ش، مال تو!
چشم در برابر چشم!
_نمی تونم طاهارو، بهت بدم بناز!
نمی تونم اون طفل معصومو بذارم، مثل خودت بزرگ کنی!
_من چمه مگه؟
الان فرمانده ام...
تو رفتی دنبال عشق و خانواده، من نرفتم!
_طاهارو پس بده، بچه دزد!
_بچه ی برادرمه!
دزد، تویی!
_گفتم طاها رو بیار، وگرنه...
_وگرنه چی؟
دوئل می کنیم؟!
خوبه!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت69
#قسمت_شصت_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت69
#چیستا_یثربی
#کتاب
#رمان
#پاورقی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#چیستایثربی
#قسمت_شصت_و_نهم
بناز زنگ نمی زند!
به دشت ذهاب می رسیم...
انگار به هیچ کجا!
پدرم مرا می بوسد، مادرم، در آغوشم، گریه می کند.
آرزو زار می زند...
چرا من کورم؟
چرا کَرَم؟
چرا چیزی نمی بینم و نمی شنوم؟!
چرا دلم می خواهد داد بزنم؟!
آرزو، در گوشم می گوید:
خواهر، من عاشق شدم!
چرا چشم های آرزو، مرا یادِ سارای عاشق می اندازد؟
خدایا سارا چه شد؟
آرزو نجوا می کند:
این یه رازه...
من عاشق دینِ مسیح شدم!
نباید به کسی بگی!
من بینشون بودم این چند وقت...
کمکای مردمو، تو کلیسا، جمع می کردیم.
دینشون، دین عشقه...
من هدفمو پیدا کردم خواهری!
طوری نگاهش می کنم که می ترسد!
حرف هایش را نمی فهمم...
پدرم داد می زند:
آوا رو خسته نکنید!
طاها می خواهد مرا به اتاق کوچکش ببرد...
دایی سعید را، از دور، در لباس مشکی می بینم...
دست طاها را، رها می کنم، می دوم...
_دایی!
در آغوش دایی، زارزار گریه می کنم...
او هم با من می گرید.
بوی گذشته را می دهد...
بوی لباس سربازی!
بوی گیسوان جوان بناز، سارا، طاهای کوچک و آن مرد... فرمانده!
دایی می گوید:
چی شده آوا؟
چرا اینجوری گریه می کنی؟!
می گویم: دایی اشکاتو پاک کن!
_پاک کردم دخترم!
_به چشم های من نگاه کن دایی!
دایی سعید لبخند می زند...
_چیشده دختر گل؟
دیگر صدای دایی را نمی شنوم!
وارد چشمهایش شده ام...
به گذشته برمی گردم!
به دوران بارداری سارا...
سردار، تنها در کوهستان منتظر است، سرگردان و غمگین است!
منتظر کسی است...
بناز می آید...
_چته مرد؟
_بچه مو پس بده!
خواهرم مریض شده از گریه.
_بچه ی ماست!
بچه ی برادرمه.
_قرار بود من بزرگش کنم!
چرا اومدی بچه رو دزدیدی؟!
اون فقط پنج سالشه!
کُردی بلد نیست...
به ما عادت کرده!
_جوجه ی پنج ساله ی کُرد، برای خودش، مردیه، حالا!
_ما قرار گذاشتیم!
_تو قرارو شکستی مرد!
گفتم اینو میدم، سارا رو آزاد کنی!
اون موقع نمی تونستم نوزاد، بزرگ کنم، عزادارِ داداش بودم و زنش...
باید انتقامشونو می گرفتم.
الان هر دومون، به چیزی که می خواستیم، رسیدیم!
تو سارارو داری! زنته، ازت حامله ست!منم، بچه برادرمو می خوام...
الان دیگه می تونم نگهش دارم!
_من اون بچهرو دوست دارم!
_بی خود....
تو فقط یه عشق داری!
سارا!
و بعدم بچه تون...
هربار، ته نامه نوشتم، طاهارو، آماده کنید، میام میبرمش!
خواهرت و اون سعید، نامه هارو پاره کردن، مجبور شدم خودم بیام!
_خواهرم، عاشق طاهاست!
بزرگش کرده.
_بیخود کرده!
من از زنت، خوشم میامد، نه خواهرت!طاهارو دستِ زنت دادم، نه تو!
طاها، مال من مرد!
سارا و بچه ش، مال تو!
چشم در برابر چشم!
_نمی تونم طاهارو، بهت بدم بناز!
نمی تونم اون طفل معصومو بذارم، مثل خودت بزرگ کنی!
_من چمه مگه؟
الان فرمانده ام...
تو رفتی دنبال عشق و خانواده، من نرفتم!
_طاهارو پس بده، بچه دزد!
_بچه ی برادرمه!
دزد، تویی!
_گفتم طاها رو بیار، وگرنه...
_وگرنه چی؟
دوئل می کنیم؟!
خوبه!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت69
#قسمت_شصت_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2