چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
به چی زل زدی تو فیلم ؟
__به جایی که تام کروز زل زده تو فیلم...تو نمیدونی اونجا کجاست.من میدونم ...به آسمان

#خواب_گل_سرخ
#قسمت49
پست بعدی اینستاگرام

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت49
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_نهم

داستان ساده ای نیست...
قضاوت کردن هم آسان نیست.

شاید من اگر جای سارا بودم، هرگز، کاری را، که او انجام داد، انجام نمی دادم!
اما من، آوا متولد ۱۳۷۹ هستم و سارا، اواسط دهه ۵۰ بدنیا آمده و در شرایط دیگری بزرگ شده!

او، بخاطر عشقش، زندگی می کند و بخاطر عشقش می میرد...
برای او، زندگی، یعنی ایثار!

در راه پله، دکتری از هم اتاقی های قدیمش را، می بیند که اکنون‌، همکار اوست...

دختر دوم، شک می کند...
رنگ دکتر سارا پریده است و این‌ ساعت شب، چرا از بخش فرماندهان بیرون آمده؟

دوستش می گوید:
مشکلی پیش اومده دکتر؟

و متوجه مرد چشم آبی، پشت سرِ سارا می شود!

سارا می گوید:
نه، مشکلی نیست!
فقط اون فرمانده ایرانی، مثل اینکه اتفاقی، براش افتاده!
فوری اورژانس جراحی رو، آماده کنید!

این آخرین جمله ای بود که همه، از سارا شنیدند و در یادشان مانده!

مرد چشم آبی، سارا را با خود می بَرد!
روزها و شب هایی می گذرند!بیمارستان صحرایی، در غوغاست...

روز سوم، بناز می رسد...
سردار هنوز، بیهوش است.

روز پنجم، سردار، چشمانش را باز می کند، اولین کسی را که می بیند، بناز است!

_پس بهوش آمدی!
بیدارشو مرد!
سه تا پزشک جراح، از دمشق آوردن برای جراحیت، تا بالاخره تونستن زنده نگهت دارن!

با شانس زندگی شش درصد، رفتی تو اتاق عمل!
تیر، از فاصله ی نزدیک بود!

سردار چشمانش را می بندد...
حس می کند همه چیز را خواب دیده!
می خواهد بپرسد، سارا؟!...

بناز می گوید:
سارا، بخاطر تو، ایثار کرد!
سارا رو، اون مرد، بُرد، که جاش تو رو پس بده!
وگرنه‌ مرده بودی...

همه ی عمرت، سرباز بودی‌‌ مرد...
زنت توی تنهایی رفت.
این دختر، عاشقته!
کمکش کن!

من تا یه جایی می تونم جلو برم، خیلی از مرزا، رو من بسته ست!
اسم بناز، خیلی جاها، به عنوان یه شورشی میاد...
من حتی نمی تونم، پامو، توی خاکی بذارم که سارا، الان توشه!

این دیگه کارِ خودته!
سردارِ یه کشور دیگه ای و حتما قدرتشو داری.

سردار شماره ای می گیرد...
بناز، صدای آشنا را از دور، تشخیص می دهد!

سردار صحبت می کند و بناز، جمله ی طرف دیگر را می شنود:
بله قربان، من سریع، خودمو می رسونم مرز!

بناز می گوید:
سعید صادقی بود، نه؟
سربازی که به زور، ما رو به عقد هم درآوردی!
اول به شما، پشت کرد و بعد، پشیمون شد!

پس‌ هنوز با هم رفیقید؟
چرا اون؟
چرا از اون، کمک خواستی؟

فرمانده‌ می گوید:
سعید، همه چیزو می دونه!
اون بخاطر اعتقادش، با همسر شهیدی، ازدواج کرد که دو تا بچه داشت!

بچه های بزرگ سعید، بچه های خودش نیستن!
زن سعید، ده سال، از خودش بزرگتره!
زنِ یکی از افراد من بود که تو کُشتی بناز!
جلوی اردوگاه ما!

سعید، احساس مسئولیت می کنه، نسبت به همه!
انقدر مطمئن‌ هست که بخاطر سارا، همه کار بکنه!
الان سعید، یه وکیل بین الملله و یه‌ رفیق خوب!

_سارای طفلیِ من...

سردار، رویش را به سمت دیوار برمیگرداند و نذری می کند که فقط، خدا می شنود...

نذری برای نجات سارا!
باید برخیزد از این تخت!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت49
#قسمت_چهل_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی