چیستایثربی کانال رسمی
6.45K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی #قسمت_بیست_و_هفتم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

از دکتر شایان وقت خواستم، جایی بروم؛ پیش دکتر خانوادگی بهار که قبلا یکبار او را در اداره پلیس دیده بودم؛ آن هم وقتی از نوع عقب ماندگی بهار حرف میزد.. دکتر انگار منتظر من بود. گفت؛ چرا مثل مردها پوتین کوه پوشیدی دختر؟ میخواستم بگویم به تو چه مرد؟ ولی به خاطر بهار، خودم را کنترل کردم؛ هر کسی قلقی داشت؛ سعی کردم با دکتر مودب و همکار باشم؛ لبخند زدم. در واقع با رفتار مودبانه، گولش زدم. حرفی از دهانش پرید که نباید می پرید.؛ گفت: بچه باهوش و قشنگی بود؛ اما وقتی منصور، پدرش، یکی از بدهکاراشو اورده بود دفترش،.. نمیدونست بهار پشت پاراوان اتاق، خوابش برده! زنه از منصور نزول گرفته بود؛ پول نداشت بده؛
شوهرش زندان بود؛ منصور میخواست با زنه معامله کنه؛ سفته شو بر میگردوند، اما جاش یه چیزی میخواست؛ زنه بلند شد بره؛ در قفل بود؛ زن بیچاره جیغ میزنه؛ منصور جلوی دهنشو میگیره؛ زنه داشته خفه میشده؛ بهار از جیغ زن از خواب میپره و از پشت پاراوان همه چیزو میبینه؛ زنه دست و پا میزنه؛ چنگ میزنه؛ اما منصور موفق میشه.. زور منصور خیلی زیاد بود؛ زنه رو زمین افتاده و منصور مسته؛ تازه میفهمه چیکار کرده! و نمیدونسته بهار از پشت پاراوان همه چیزو دیده! فکر میکرده چند ساعت پیش، با مادرش رفته خونه... اما چون بهار خوابش برده بود، مادرش نبرده بودش. منصور جسد زنو تا بالای راه پله میکشونه؛ از اونجا پرتش میکنه پایین؛ بهار، همه چیزو میبینه؛ بعد منصور، جسدو میذاره تو یه پتو و بعد تو صندوق عقب ماشین؛ اون با جسد میره، بهار هفت ساله تو تاریکی دفتر جا میمونه؛ سعی میکنه بره بیرون؛ در قفله؛ هنوز یه گوشواره زن رو زمینه؛ منصور سالها بعد بم گفت که بهار هیچوقت اون گوشواره رو از گوشش در نیاورد! صبح روز بعد که بهارو پیدا میکنن، هیچی از دیشب یادش نبود؛ فقط یه جمله رو هی میگفت: دستام شکل اون زنه ست که چنگ زد! نمیفهمیدن چی میگه! فکرکردن عقب مونده ست! منصور چند روز بعد میفهمه که بهار همه چیزو دیده؛ وقتی عروسک بهارو پشت پاراوان پیدا میکنه و میفهمه بهار چرا شب تو دفتر زندانی شده! فوری براش حکم مهجوری عقل میگیره! و خودش، یه مدت از ایران میره؛ از اون موقع بیماری دو شخصیتی بهار شروع میشه. گفتم؛ خب چرا اینا رو زودتر نگفتی دکتر؟ گفت؛ مگه خودم میدونستم؟ منصور چند شب قبل از مرگش همه ماجرا رو گفت؛ میخواست پولی به بهار نرسه؛ حکم مهجوریت دایم میخواست؛ انگار حس کرده بود به زودی میمیره.. ولی نه به دست بهار! انقدر خلاف کرده بود که میدونست تمومه.اما فکر بهارم نمیکرد! اونو واقعا عقب مونده میدونست؛ برای همینم زنش داده بود به فامیل.. مشکات پسر خاله منصوره؛ میدونستی؟!...

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_بیست_و_هفتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
شیداوصوفی#بیستوهشتم#چیستایثربی

بله.پسر خاله ان....منصور کلی به خاله ش پول داد تا راضی به این ازدواج بشه....گفتم :مشکات میدونست این دختر بدبخت بیماره؟
گفت ؛ اینو نمیدونم..اما از من میشنوی مشکات انقدر مریضه که بهار از سرشم زیاد بود....پس حالا کامل مطمین شدم بهار عقب مانده نیست.با دیدن صحنه قتل زن توسط پدرش ، ایست شخصیت در هفت سالگی داشته.در حالی که وجه دیگر شخصیت او باهوش و پرخاشگر است.دکتر گفت :از این افراد باید بیشتر ترسید...چون هر کاری میکنن بدون اینکه یادشون بمونه.و جمشید واقعا اونو دوست داشت یا به امید پول پدرش باش عروسی کرد؟ نمیدونم....
امانمیتونسته واقعا اونو بکشه؟ چرا !میتونسته..... تظاهر کرده بهار مرده.پس چرا واقعا اونونکشته؟ کی دنبال خون بهار می اومد؟ گفتم ؛ شاید دلش سوخته؟..گفت :مشکات دل نداره ! مساله جای دیگه ست ! اگه بهارو میکشت ، چون بچه داشتن، سهم ارث بهار که مشکات با کمک اون خیریه بالا کشیده بود، به پسرش پرویز میرسید.مگر اینکه...گفتم : وای نه! خدایا.مگر اینکه پرویز، پسر مشکات نباشه!دکتر گفت :یه آزمایش ژنتیک ساده ست و اونوقت دیگه جمشید هیچ ارثی از بهار نداشت.....چون ازش بچه ای نداشت..گفتم :یعنی پرویز بچه بهاره؛ اما بچه ی مشکات نیست؟ پس بچه کیه؟ پرویز تو چهارده سالگی مادرش به دنیا میاد، بهار که همه ش خونه بوده و کسی رو نمیشناخته !...پدر پرویز کیه ؟دکتر گفت :هر کی هست الان میتونه ثابت کنه پرویز پسرشه و پولای مشکاتو ازش بگیره.چون مشکات هرگز به پرویز پولی نداد .فقط یه مغازه عکاسی براش خرید.همیشه میگفت ؛ مادرت ارثی بش ندادن که بت بدم!.اما اون با کمک سیمین، تمام ارث منصور پروا رو بالا کشیده بودن..تمام دارایی منصورالان دست جمشیده و تو اون سگدونی زندگی میکنه!...با پولا چه کرده.خدا میدونه!
قلبم تند تند میزد.مطمین بودم علی میدانست.....او دوستانی درواحد جنایی داشت.همه دست به دست هم داده بودند که قاتل یا قاتلین خودشان، خود را آفتابی کنند....چون هیچ مدرک مستندی نداشتند.جز دو جسد جدید....پس صحنه سازی کرده اند و بازیگرانی انتخاب کرده اند.اما چرا صوفی؟؟؟صوفی منشی مشکات بود.یعنی او را قربانی جلوه دادند؟یک تیر و دو نشان !....مشکات به خاطر دزدیدن نمایشی صوفی توسط نوه اش تنبیه می شد ؛ و مهم تراز همه ،قاتلها پیدا میشدند.بهار که قاتل پدرش بود و کسی که احتمالا پدر پرویز بود و قصد پس گرفتن پول پسرش را از مشکات داشت.او که بود؟ پدر پرویز که بود که با بهار چهارده ساله ارتباط داشت؟ وثمره اش پرویز بود.وای چقدر مشکات باید از بهار متنفر باشد.یک زن دیوانه که از مردی به جز شوهرش حامله شده! و پول او را ارث میبرد.قربانی که بود؟.....قاتل که بود؟....

#شیداوصوفی
#قسمت_بیست_وهشتم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_بیست_و_نهم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

قاتل که بود؟ قربانی که بود؟ روز بعد، روز مصاحبه با بیتا سرمد بود. خوب به دکتر شایان نگاه کردم؛ شباهتی به او نداشت؛ حتی اگر بیتا دو بار عمل جراحی زیبایی هم انجام داده باشد، باز کوچکترین شباهتی میان آن دو، حس نمیکردم؛ مثل دو غریبه ی کامل بودند. بیتا سرمد خود را وکیل خانوادگی خانواده مشکات اعلام کرد و گفت موقع اعتراف و دستگیری آرش خارج از کشور بوده و تازه به ایران برگشته است؛ دکتر پرسید نسبت فامیلی با این خانواده دارید؟ مکثی کرد و گفت، داشتیم... سالها پیش؛ الان دیگه نه!... و چون نگاه پرسشگر ما را دید، گفت، من شاگرد خصوصی آقای جمشید مشکات بودم؛ برای عروض و قافیه که هیچ وقتم یاد نگرفتم.... مادرم، منو میبرد خونه ایشون و می آورد؛ یه مدت کوتاه به دلیل مشکلات مالی، مادر من؛ صیغه موقت آقای مشکات شد... من گفتم، پدر واقعیتون کیه؟ گفت؛ پدرم جبار سرمد؛ سرایدار ویلای آقای منصور بود؛ با تصادف مرد؛ مادرم سی سالگی بیوه شد؛ مجبور شد تو خونه های مردم کار کنه یا از هر جا پول قرض کنه؛ حتی نزول.... برای همین یه مدت آقای مشکات ایشونو عقد کردن که نزول خوارا پیداشون نکنن. گفتم؛ ولی آقای مشکات زن داشتن.. بهار! بیتا گفت: بله خب؛ اون زن بیمار بود؛ از صبح تا شب دارو میخورد و تو رختخواب بود؛ مادر من به ایشونم میرسید. دکتر گفت؛ چند وقت خونه آقای مشکات بودید؟ گفت: شاید یکسال؛ بعدش رفتیم شهرستان پیش پدربزرگم؛ منم همونجا دانشگاه رفتم و وکالت خوندم. گفتم؛ خواهر برادر دیگه ای دارید؟ گفت؛ نه؛ من تک فرزندم؛ آقای مشکات یک سال به مادر من لطف کردن همین. گفتم؛ کی؟ دقیقا مال کی بوده این ماجراها؟ گفت؛ خانم تازه زایمان کرده بود؛ بچه رو برده بودن منزل مادرشون؛ خانم خیلی مریض بودن؛ گفتم؛ شما سه بار جراحی کردید؛ گفت: بله؛ یه بار تصادفا از پله افتادم؛ دو بار دیگه فقط عمل زیبایی بود؛ چهره خوبی نداشتم.. همین.... فک و بینیمو عمل کردم... دکتر گفت؛ چطوری؟ کجا از پله افتادین؟ گفت؛ خونه آقا جمشید پله زیاد داشت؛ داشتم غذای خانمو میبردم، پام لیز خورد افتادم؛ سرم آسیب دید؛ بیمارستان پرونده م هست؛ گفتن عمل لازم داره؛ اما خطرناکه؛ آقای مشکات بزرگواری کردن با پول خودشون منو فرستادن آمریکا، شاید بیست و سه چهار سالم بود... ایشون بزرگی کردن؛ همه مخارج عملو دادن؛ بعد که برگشتم چند ماه بعدش صیغه مادرمم تموم شد؛ گفت، پس شما هیچ نسبتی با منصور پروا ندارید؟ گفت؛ نه. چه نسبتی؟ جز اینکه پدرم سرایدار ویلاشون بود... گفتم؛ ازدواج کردید؟ مکثی کرد: نه! راستش یه ذره مشکل پسند بودم..... آقای مشکات لطف کردن پول زیادی برای مهریه به مادر دادن...

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_سی_ام #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

پول مهریه مادر به اندازه ای بود که آینده منو تا حدی تامین کنه؛ بتونم دانشگاه برم و.. گفتم؛ آمریکا! عملای زیبایی. چرا؟ عروض و قافیه چرا؟ وقتی مادرتون زیر قرض بود؟ خندید؛ گفتم که، من کمال گرام. میخواستم شاعر شم؛ فکر میکردم استعدادشو دارم! چهره مم فقط دو تا عمل ساده بود؛ از صورتم خوشم نمیامد. گفتم؛ اما جای زخم کنار چشمتون؟ گفت؛ این؟ مال بعد عمله؛ مهم نیست زیاد! مگه تو ذوق میزنه؟ مال یه تصادف احمقانه ست! همزمان با مصاحبه، گوشی ام روی ویبره بود؛ علی مدام زنگ میزد؛ نمیتوانستم جواب دهم؛ نمیدانستم چرا انقدر زنگ میزند! اس ام اس دادم؛ با بیتا مصاحبه میکنیم؛ پروانه وکالت و شناسنامه اش درست بود؛ حدود پنجاه و هفت ساله میشد؛ اما چهل ساله به نظر میرسید!. گفتم؛ اخیرا بهار و دیدید؟ گفت؛ نه. مگه زنده ست؟ از وقتی از اون خونه رفتم دیگه هیچکدومو ندیدم...؟ نمیدونم از کی شنیدم بهار خانم همون سال فوت کردن. گفتم؛ زنده ست؛ شایعه بوده که سر زبونا انداختن.. ولی بهار میگه شما رو دیده.. همینجا! اداره پلیس.. و شما نشناختیش! گفت، غیر ممکنه! لوندانه خندید. من بهار خانمو هر جا ببینم میشناسم. چند سالی ازش بزرگتر بودم؛ حتی جزییات چهره ش یادمه و اون جای زخم روی گوشش.. زخم؟ من و دکتر به هم نگاه کردیم. بیتا گفت؛ درست اینجا.... انگار گوشش چاقو خورده بود.... برای همین همیشه موهای بلندشو میریخت رو گوشش... عکس بهار را روی میز گذاشتم. گفتم؛ ایشونه؟ به عکس نگاه کرد؛ رنگش پرید؛ گفتم، بهاره؟ علی داشت پیام میداد؛ گوشی میلرزید؛ بیتا گفت؛ این عکسو از کجا آوردین؟ گفتم؛ دیروز، اداره پلیس. گفت؛ مگه زنده ست؟- گفتم که مرگش شایعه بود! چیزی نگفت. نگاهی با وحشت به عکس انداخت و گفت؛ من فشارم افتاده.. یه کم آب قند میخوام. به گوشی ام نگاه کردم؛ علی نوشته بود ؛ الان میان بیتا سرمدو میبرن.. هیچی نپرسین؛ به دکترم بگو! ... پیام علی را به دکتر نشان دادم؛ در باز شد. دو پلیس آمدند؛ بیتا سرمد! شما به جرم جعل شناسنامه، گذرنامه و پروانه وکالت بازداشتید! هویت واقعی شما بیتا سرمد نیست! بیتا سرمد واقعی، اسم یه وکیل مرده ست ، که هجده سال از شما بزرگتر بود و مادر شما تو خونه ش کار میکرد. اسم شما چیه؟ فریاد زد ؛ همه تون برین به جهنم! خواست با لیوان به پلیس حمله کند. پلیس دیگر دستش را گرفت. وحشی شده بود؛ داد زد: هیچ میدونید اینا کین؟ میدونید با زندگی ما چیکار کردن؟ بهارکجاست؟ اون بدکاره روانی کجاست؟ تخم حرومشو دیدم، فکر کردم خودش مرده. ازش پرسیدید بچه مال کیه؟ فریاد زد؛ مشکات کجایی؟ یه چیزی بگو مشکات. بشون بگو بچه مال کیه. بگو مادر من چی شد؟ کدوم گوری غیبت زده؟ بشون بگو!... مشکات!....

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سی_ام
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_سی_و_یکم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

بیتا یا هر چه اسمش بود، روی میز پریده بود و با تکه ای لیوان شکسته در دستش، همه را تهدید میکرد که اگر به او نزدیک شوند، خودش را می کشد و مدام مشکات را صدا میکرد. میدانستم که دچار حمله شده است و احتمالا از داروهای دوز بالای اعصاب استفاده میکند. میلرزید و به همه بد و بیراه میگفت. ماموران به دستور مافوقشان دورتر ایستاده بودند. بالاخره علی همراه مشکات رسید، زن با دیدن مشکات سکوت کرد. مشکات گفت: روژان! بیا پایین عزیزم.. روژان؟ با تعجب به علی نگاه کردم؛ اولین بار بود که در محیط کار به من لبخند زد؛ فهمید گیج شده ام. رفتم کنار علی ایستادم؛ حس میکردم جز کنار علی، دیگر همه دنیا جای ناامنی ست. دکتر نشست. روژان در بغل مشکات بغضش ترکید "جمشید جون! " نزدیک بود بیفتم؛ سرم گیج میرفت. مشکات اشکهای روژان را پاک کرد و گفت: تموم شد عزیزم؛ چیزی نیست! حالا باز باهمیم؛ تموم شد؛ روژان گفت؛ ولی تو منو از خونه ت بیرون کردی؛ مشکات گفت: برای خودت بهتر بود بری؛ اون بار زنده موندی؛ من که همیشه خونه نبودم.. معلوم نبود دفعه بعد چه بلایی سرت بیاره؛ همین که زنده موندی، یه دنیا بود برام؛ دیگه نمیخواستم آسیب ببینی! روژان مگر از بهار چند سالی بزرگتر نبود؟ بهار الان پنجاه و دوساله بود؛ اما این زن کوچکتر به نظر میرسید. سن ها! سینا گفت، به موضوع سن هایشان دقت کنید! برای تغییر تاریخ سنهایشان را دستکاری کرده بودند؛ اما چه ماجرایی انقدر مهم بود که یک خانواده، با هم، چنین کرده بودند؟ به علی گفتم: روژان مرادی؟ سرش را به علامت تایید تکان داد؛ گفتم مگه پرستار بیمارستان نبود؟ از بهار بزرگتر نبود؟ گفت: پرستار بود؛ اما پرستار بهار! مشکات آورده بودش که تو دوران حاملگی از بهار نگهداری کنه؛ یه سال از بهار کوچیکتر بود؛ به خاطر جراحیا، جوونترم به نظر میاد. پلیسم سنشو نمیدونست؛ شناسنامه نداشت؛ اما اسناد تولدشو تو روستاشون پیدا کردیم. وقتی به اون خونه اومد، سیزده ساله بود. مشکات در حالی که پشت روژان را نوازش میکرد گفت؛ یادته بت قول دادم دیگه نذارم کسی بت آسیبی برسونه.... من سر قولم موندم؛ فرستادمت خارج تا چهره تو عوض کنی! پیانو که دوست داشتی یاد گرفتی؛ خونه خودتو داشتی.. روژان گفت؛ من فقط کنار تو خوشبختم؛ تو گفتی اون مرده؛ گفتی حالت بده و داری یه مدت میری یه جای دور؛ دروغ گفتی؟ مشکات گفت من مجبور بودم به همه اون دروغو بگم؛ پلیس به مرگ منصور شک کرده بود؛ جریان قرصا لو رفته بود؛ پرونده داشت باز به جریان می افتاد؛ همه چیز از دست میرفت؛ همه زحمتای من! به جاش من که هر هفته می اومدم اصفهان دیدنت؛ من تنهات نذاشتم گنجشکم! هیچوقت نمیذارم؛ میدونی؛ عاشقتم!...

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سی_و_یکم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_سی_و_دوم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

مشکات گفت: مجبور شدم به مادر بهار حقیقتو بگم و این نقشه رو بکشیم تا پلیس دست برداره... گفتم؛ کدوم حقیقتو؟ علی گفت : یه حقیقت ساده که همه شون از ما پنهان کرده بودن ؛ منصور سالها پیش، همه املاکشو به اسم دختر کوچیکش ، بهار کرده بود تا به هجده سالگی برسه. جمشید مشکات ، شوهر و قیم بهار بود و بقیه تا وقتی میتونستن تو ملکاشون زندگی کنن که بهار زنده بود؛ اگه بهار میمرد خونه هام مثل حسابای بانکی منصور، به خیریه بخشیده میشد؛ خیریه مادر سیمین... گفتم؛ ولی چرا؟ منصور که از بهار متنفر بود؟ چرا همه املاکشو به اسم اون کرده بود؟ علی و مشکات به هم نگاهی کردند؛ علی گفت: کی میگه منصور از بهار متنفر بود؟ ما؟ مادر بهار؟ مشکات؟ اما واقعیت این نبود؛ منصور بهارو دوست داشت؛ در واقع تنها کسی رو که تو دنیا دوست داشت دختر کوچیکش بود، بهار! و دومین کسی که دوست داشت مادر سیمین بود ؛ سمانه!.... اولین عشق دوران جوونیش! دختری که تو خونه ی اونا کار میکرد؛ مادر سیمین مستخدم خانواده منصور بود؛ پدر منصور هیچوقت نمیذاشت تک پسرش با یه دختر کارگر فقیر عروسی کنه... دختره رو بیرون کرد، شب توی برف... منصور فقط هیجده سالش بود؛ همسن آرش؛ نتونست برای سمانه، مادر سیمین کاری کنه... فقط می دید که دختر بیچاره رو تو برف، توی ماشین انداختن و بردن ... پدر منصور، پروای بزرگ، نزول خوار سنگدلی بود. منصور فقط تو عمرش همین دو نفرو دوست داشت.... املاکو به اسم بهار کرد ، تا هم از دست طلبکارا در امان باشن ، و هم بهار تا آخر عمر تامین باشه. پولای نقدو هم داد سمانه، مادر سیمین... برای خیریه ، خودشون و البته یه ماهانه خوب مقرری برای بهار. بقیه خانواده، هیچی!.....
اگه بهار زنده بود، میتونستن از اجاره ی ملکای اون زندگی کنن؛ اون همه زمین و خونه، همه، دست قیم بهار بود؛ یعنی مشکات! چون شوهر قانونیش بود؛ البته فقط تا هیجده سالگی بهار؛ بعدش پزشک قانونی تصمیم میگرفت. برای همین مشکات شناسنامه بهارو عوض کرد. میخواست سالهای بیشتری قیم بمونه؛ ولی منصور فهمید. قرصای منصورو بهار برنداشت، مشکات برداشت! دعوای دو تا مرد بود.... اما مشکات انداخت گردن بهار بیچاره... همه باور میکردن؛ چون پدرش براش حکم عقب موندگی ذهنی گرفته بود و اون دکتر دروغگو، مقصر بود که به اونم بعدا میرسیم و به خیلی چیزای دیگه که آقای مشکات برای ما میگه.....گفتم : گیج شدم علی! یعنی منصور، دخترش بهارو دوست داشت؟ اما باز دادش به مشکات پولدوست؟ آخه چرا؟ علی گفت؛ مفصله... مشکات گفت؛ اینجا نه؛ جلوی روژان نه! خواهش میکنم. علی گفت، تظاهر کردی بهار مرده؛ خودت میدونی چرا... برای روژان اصفهان خونه گرفتی؛ مدام میرفتی دیدنش؛ تو و روژان هنوز زن و شوهرید. مشکات گفت؛ یه آدم کثیف، نمیتونه عاشق بشه؟! علی به من گفت، بریم بیرون!...

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سی_و_دوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_سی_و_سوم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

با علی در یک فست فود نشسته بودیم. گفت؛ چی میخوری؟ گفتم هرچی خودت میخوری. حوصله فکر کردن درباره غذا نداشتم؛ گفت: چیه؟ گفتم؛ وقتی تو اداره پلیس کنارت وایسادم داشتم بیهوش میشدم؛ کاش دستمو میگرفتی! گفت، ببین شغل من! گفتم شغل تو! پس من چی؟ مادری من؟ احساس من؟ عشق من؟ انتظار من؟ هیچوقت هیچی خواستم؟ از طلاقم تا حالا منتظر بودم یه بار فقط همون علی بشی که باهم دم پادگان وضو گرفتیم؛ گفت: تو ناراحتی عزیز؛ مشکل چیه؟ چند جوان به ما نگاه میکردند؛ نمیدانم چه چیز ما برایشان جالب بود؛ شاید کاپشن چرم علی.. یا موهای گندم طلایش... گفتم؛ چند وقته اینا رو میدونی به من نگفتی؟ گفت: سه ساعت قبل از تو! گفتم: دیگه چی میدونی؟ گفت: اینکه این ایام بی هماهنگی با من دنبال این پرونده نمیری! گفتم، چیه برام نگرانی؟... گفت: اوضاع خیلی خوب نیست؛ موضوع فقط قتل و آدم ربایی خانوادگی نیست؛ موضوع مهم تریه ؛ پای پلیس بین الملل وسطه! گفتم: علی من خیلی تنها بودم؛ شبای زیادی با عکس تو حرف زدم؛ خجالت نمیکشم بگم عاشقتم ؛... میدونی؛ بم اعتماد کن! گفت، چون یه دفعه شورشی میشی بت نمیگم! گفتم این روژانه؟ درسته؟ بعد از عملای جراحی و یه مدت زندگی تو آمریکا، مشکات دووم نمیاره؛ برش میگردونه؛ خونه کوچیکی تو اصفهان براش میگیره و رسما هر هفته همو میدیدن؛ ولی مگه یه مادر کور تو کردستان نداشت؟ گفت؛ نه مادر کور داشت؛ نه مادری که صیغه مشکات شه! برای رد گم کنی اونا رو گفت. مادرش بهیار بیمارستان بود؛ دخترشم با خودش میبرد سر کار؛ بعد اتفاقی میافته.. و مشکات تصمیم میگیره از اون دختر مراقبت کنه؛ تو خونه ش، به اسم پرستار بهار، مدارک بهیاری مال مادر روژانه؛ اینجا ما گول خوردیم؛ چون اسم مادر روژان،" روژانو" بود و چون با پسر
عموش عروسی کرده بود، فامیلشم با روژان یکی بود؛ ما فکر کردیم مدارک روژانه و به سن توجه نکردیم! گرچه فقط هفده سال از دخترش بزرگتره؛ مادره مرده... اما روژان زنده ست و سالها عاشق مشکات بوده... مثل شوهر، مثل پدر، برادر؛ همه چی.... برای همین حرفای مشکاتو دربست قبول داشته؛ مشکات به دروغ بش میگه پلیس برای جریان قرصای منصور، دنبالشه و هی آدرس عوض میکنه؛ پس بهتره اصفهان بمونه و دنبالش نیاد؛ مشکات میاد دیدنش. روژان ساده هم که شنیده بهار مرده باور میکنه. گفتم، اما آرش، صوفی، پرویز، سیمین و دکتر هوشنگ... همه بی جواب موندن! علی گفت: مشکات همه چیزو میدونه؛ اون و بهار.. باید اعتراف کنه. گفتم: اون مرد حاضره بمیره چیزی نگه؛ حس میکنم یه راز مخوفی داره. گفت؛ اگه بدونه روژان در خطره، شاید حرف بزنه. گفتم؛ اما روژان که در خطر نیست. گفت؛ هست؛ اتفاقا هست. بریم.. مشکات باید حرف بزنه!...

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_سی_و_چهارم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

گفتم: اون مرد حاضره بمیره چیزی نگه؛ حس میکنم یه راز مخوفی داره. گفت؛ اگه بدونه روژان زندانی میشه ، حرف میزنه. گفتم زندانی به خاطر به خاطر هویت جعلی و همدستی با مشکات؟ اون خودشم یه قربانیه..نمیفهمم.... اصلا برای چی سرخود، خودشو وکیل خانواده معرفی کرد و از اصفهان اومد اینجا که لو بره؟ گفت، چون خبرو تو روزنامه خونده و یاد مادرش افتاده.. اون یه کینه قدیمی از این خونواده داره... مادر روژان، روژانو مرادی که جلوی مردای پولدار خودشو مریم معرفت معرفی میکرده و سعی میکرده ازشون اخاذی کنه ، همون خانمیه که به خاطر سفته هاش و پیشنهاد کریه منصور، تو دفتر منصور بهش تجاوز شد و کشته شد... بهار پشت پاراوان دیده بود... و مشکات خیلی زود میفهمه که اون زن کیه ؛و یه دختر بچه یتیم به اسم روژان داره..مادر روژان، صبحا خونه مردم کار میکرده؛ شبام بهیار بیمارستان، و گاهی..تو کار خلاف با مردای خلافی که آشناش میکردن.جنس رد میکرده و چیزای دیگه.... به اسم جعلی مریم معرفت...دخترشم خبر نداشت...شوهرشم که ، معتاد و زندانی.... مشکات کلی پول به سمانه میده تا تو خیریه، از روژان مراقبت کنن؛ سالها بعد که بهار حامله میشه؛ روژانو از پیش سمانه برمیگردونه که بشه پرستار بهار، مشکات عاشق هوش و موهای پرکلاغی روژان بوده.. شبیه مادرخودش... و میدونه اون بچه، بی مادر و بی پناهه؛ ظاهرا پرستار بهاره؛ اما کم کم مشکات با کمک شعر و موسیقی و تاتر و.. هر چیز دیگه دختره رو عاشق خودش میکنه... و روژان بی پناه، زن دومش میشه؛ تا اون شب دعوا و پرت شدن از پله؛ گفتم، اینارو میشد حدس زد. چیه این داستان تو رو جلب کرده؟ گفت، اولا جون آدمایی که در خطرن؛ ثانیا این! عکس کهنه ای از جیبش در آورد؛ دختر جوان بچه سالی بود.. شکل بهار، مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند... اما با لباس محلی... شاید سیزده ساله. گفتم ؛ بهاره؟ گفت؛ اینو تو روزنامه های قدیمی پیدا کردم.... اسم مشکاتم تو گزارش بود و .. یک نفر دیگه... ماجرا مال سالها پیشه... پلیس شهرستان حتی پرونده مختومه رو گم کرده.. بیا بریم! مشکات میخواد برامون ماجرا رو بگه! کلید رمز این معما پیش اونه. گفتم؛ صوفی کجاست، میدونی...؟ گفت؛ لابد پیش خانواده ش؛ چطور؟ گفتم؛ هیچی،.. برای بازجویی مشکات رفتیم... تو ماشین بم گفت، کاش هیچوقت خبرنگار نمیشدی... اصلا کاش یه زن عادی بودی؛ گاهی حس میکنم بدت نمیاد با مرگم، بازی کنی.. گفتم: من برنده میشم؛ مطمین باش؛ اما مشکات.. من روانشناسم، میتونم به حرفش بیارم؛ بسپرش به من! گفتم؛ میخوام با شیوه تاتر درمانی ازش اعتراف بکشم؛ علی چنان نگاه خاصی به من کرد که فقط خنده ام گرفت؛ جدی حرف میزدم. روژان در خطر بود؛ چون با هویت جعلی زندگی کرده بود؛ من هم در خطر بودم، چون هنوز جوان بودم و سخت عاشق.. مشکات با دیدن من لبخند موذیانه ای زد. گفت؛ فکر کردن، رو زنا نقطه ضعف دارم؟ گفتم؛ زنا نه! بچه ها... چه رازی داری که همیشه دورت پر بچه ست؟ بهار، روژان، سیمین و حتی آرش، صوفی و اونای دیگه.. من که میدونم اسم این بیماری چیه! رنگش پرید...

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سی_و_چهارم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
شیداوصوفی#سیوپنجم#چیستایثربی

به مشکات گفتم :فکر کردی شک نکردم چرا همیشه بچه ها رو دور خودت جمع میکنی؟ رشته مه....تو مریضی... باید
درمان شی.هر چقدرم از عمرت باقی مونده باشه.مثل یه آدم سالم زندگی کنی....
مشکات ، لحظه ای سکوت کرد و گفت :فکر نمیکنی اشتباه گرفتی خانم دکتر؟ اونی که مریضه ، من نیستم.....
گفتم :پس چرا جز چند تا بچه هیچوقت کسی تو زندگیت نبوده ؟ گفت :تو زندگی حاج علی ام هیچکس نبوده ، پس مریضه ؟ بی اختیار سرخ شدم...گفت :دیدی من برات جواب دارم.به تو گفت عروسی کن ، کردی...خودش چی؟ نکنه تارک دنیا بوده یا خواهر روحانی ؟ گفتم :اجازه نمیدم راجع به ایشون صحبت کنی! گفت :دیدی حالا!...اومده بودی منو عصبانی کنی...خودت عصبانی شدی!....حالا خوب گوش کن.نه از تو خوشم میاد.نه از اون پلنگت!....اما به خاطر روژان ، که مثل آسمون پاکه ، یه کمی از ماجرا رو بهتون میگم.به شرطی که دیگه اون دخترو اذیت نکنید و ازش چیزی نپرسین...من فقط یه خرده از ماجرا رو میگم...بقیه شو تو و پلنگت ، با هوش سرشارتون ، باید حدس بزنین....علی را صدا کردم....


از اینجا به بعد ، روایت جمشید مشکات را من تعریف میکنم.به دو دلیل ساده...نمیخواست از زبان خودش نوشته شود و رنگ اعتراف بگیرد.دوم این که من نویسنده ام و بهتر از او تعریف میکنم....

سالهاپیش...هزار و سیصد وسی وسه....دو پسر خاله برای یک تفریح دسته جمعی، یعنی شکار ، در یکی از املاک پدربزرگ معروف یکی از آنها ، یعنی پدربزرگ مرحوم و معروف منصور پروا، مهمانی میگیرند.....آن دو پسر خاله ، منصور پروا و جمشید مشکات بودند.منصور چند سالی بزرگتر بود.مشکات تازه دوران سخت نوجوانی را میگذراند.روز بعد از مهمانی که همه میروند ، منصور و جمشید هر دو مستند....و در آن خانه ی روستایی تنها...حوصله شان سر میرود.تفنگهایشان را برمیدارند که برای شکار قرقاولی چیزی بیرون بروند... در طول راه منصور از شدت مستی، تلو تلو میخورد....و جمشید کمکش میکرد که تعادلش را حفظ کند.آنقدر با هم صمیمی بودند که برخی رازهای خصوصی شان را به هم بگویند.....منصور به جمشید گفت که هفده سالگی عاشق سمانه ؛ مستخدم مادرش شده است.دختر لاغر اندام و زیبایی که از روستا برای کار به خانه ی آنها آمده بود..گفت که سمانه غرور زیادی داشت و مذهبی بود و هرگز اجازه نداد منصور به او نزدیک شود و منصور هم آنقدر عاشقش شده بود که نمیخواست به زور تصاحبش کند.میخواست با او عروسی کند..اما پدرش مخالفت کرد..عروسی با دختر کلفت!!! جزء رسوم خاندان خلافکار پروا نبود. پدر منصور به او میگوید ؛ برو به زور تصاحبش کن !.یک دختر کارگر که بیشتر نیست! کسی را هم ندارد.وقتی تصاحبش کردی ، هوست کم میشود و میفمی که این عشق نبوده و فقط شهوت است.آینده ات را خراب نکن.تو باید با دختر یک خان عروسی کنی...اما منصور دلش نمی آید...سمانه معصوم و با شخصیت بود و منصور چند روزی از آن خانه میرود که سمانه را نبیند و وسوسه نشود..شبی که برمیگردد ؛ در انبار گندم ، سمانه را تنها پیدا میکند.سمانه غافلگیر شد.چون روسری سرش نبود.منصور به زور او را میبوسد.قصد بدی ندارد. بی اختیار او را میبوسد و نمیخواهد اذیتش کند.سمانه گریه میکند.همان موقع چنگیز پروا که خبر برگشت پسرش را شنیده است سر میرسد ، با دیدن آن دو در آن حال ، به منصور دستور میدهد که سمانه را تصاحب کند وگرنه با شلاق سمانه را سیاه میکند.منصور چنان خون جلوی جشمانش را میگیرد که شلاق را از دست پدرش میگیرد و به پای پدرش میزند...چنگیز پروا که از عصیان پسر هجده ساله اش غافلگیر شده است ، دستور میدهد که همان شب سمانه را در برف سوار ماشین کنند و به جایی ببرند.جایی که منصور نمیدانست کجاست.سمانه ی گریان را به زور میبرند....و منصور هر چقدر روی برف لغزنده ، دنبال ماشین میدود ، نمیتواند به آنها برسد....اما با خودش عهدی میکند.حتی اگر یک روز از عمرش باقی مانده باشد سمانه را پیدا کند و تلافی این ظلم پدری را انجام دهد.جمشید میپرسد :پیداش کردی؟ منصور میگوید :هنوز نه.... اما سرنخش را دارم.پی ایش میکنم..منصور آن موقع زن و یک دختر به نام دریا داشت.پدرش به زور دختر یکی از خانهای ثروتمند محلی را برای او میگیرد...در بیست و یک سالگی زن و بچه داشتن ، آن زمان کاملا طبیعی بود.به خصوص اینکه تک پسر و وارث کل خاندان هم باشی....همان موقع که منصور مشغول درد دل برای مشکات است ، صدای زیبای آوازی را میشنوند...یک دختر روستایی نوجوان با کوزه ی آب ، از چشمه برمیگردد و برای خودش در بیشه آواز میخواند.دخترک زیباست و صدای دلنشینی دارد.هردو مرد انگار جادو شده اند...شانزده، هفده ساله به نظر میرسد..سربند و لباس روستایی زیبایی دارد.مثل فرشته هاست.اینها را مشکات برایم گفت :فکر کردیم پری میبینیم.دختران آن روستازیبا
#ادامه
شیداوصوفی#سیوپنجم#چیستایثربی

به مشکات گفتم :فکر کردی شک نکردم چرا همیشه بچه ها رو دور خودت جمع میکنی؟ رشته مه....تو مریضی... باید
درمان شی.هر چقدرم از عمرت باقی مونده باشه.مثل یه آدم سالم زندگی کنی....
مشکات ، لحظه ای سکوت کرد و گفت :فکر نمیکنی اشتباه گرفتی خانم دکتر؟ اونی که مریضه ، من نیستم.....
گفتم :پس چرا جز چند تا بچه هیچوقت کسی تو زندگیت نبوده ؟ گفت :تو زندگی حاج علی ام هیچکس نبوده ، پس مریضه ؟ بی اختیار سرخ شدم...گفت :دیدی من برات جواب دارم.به تو گفت عروسی کن ، کردی...خودش چی؟ نکنه تارک دنیا بوده یا خواهر روحانی ؟ گفتم :اجازه نمیدم راجع به ایشون صحبت کنی! گفت :دیدی حالا!...اومده بودی منو عصبانی کنی...خودت عصبانی شدی!....حالا خوب گوش کن.نه از تو خوشم میاد.نه از اون پلنگت!....اما به خاطر روژان ، که مثل آسمون پاکه ، یه کمی از ماجرا رو بهتون میگم.به شرطی که دیگه اون دخترو اذیت نکنید و ازش چیزی نپرسین...من فقط یه خرده از ماجرا رو میگم...بقیه شو تو و پلنگت ، با هوش سرشارتون ، باید حدس بزنین....علی را صدا کردم....


از اینجا به بعد ، روایت جمشید مشکات را من تعریف میکنم.به دو دلیل ساده...نمیخواست از زبان خودش نوشته شود و رنگ اعتراف بگیرد.دوم این که من نویسنده ام و بهتر از او تعریف میکنم....

سالهاپیش...هزار و سیصد وسی وسه....دو پسر خاله برای یک تفریح دسته جمعی، یعنی شکار ، در یکی از املاک پدربزرگ معروف یکی از آنها ، یعنی پدربزرگ مرحوم و معروف منصور پروا، مهمانی میگیرند.....آن دو پسر خاله ، منصور پروا و جمشید مشکات بودند.منصور چند سالی بزرگتر بود.مشکات تازه دوران سخت نوجوانی را میگذراند.روز بعد از مهمانی که همه میروند ، منصور و جمشید هر دو مستند....و در آن خانه ی روستایی تنها...حوصله شان سر میرود.تفنگهایشان را برمیدارند که برای شکار قرقاولی چیزی بیرون بروند... در طول راه منصور از شدت مستی، تلو تلو میخورد....و جمشید کمکش میکرد که تعادلش را حفظ کند.آنقدر با هم صمیمی بودند که برخی رازهای خصوصی شان را به هم بگویند.....منصور به جمشید گفت که هفده سالگی عاشق سمانه ؛ مستخدم مادرش شده است.دختر لاغر اندام و زیبایی که از روستا برای کار به خانه ی آنها آمده بود..گفت که سمانه غرور زیادی داشت و مذهبی بود و هرگز اجازه نداد منصور به او نزدیک شود و منصور هم آنقدر عاشقش شده بود که نمیخواست به زور تصاحبش کند.میخواست با او عروسی کند..اما پدرش مخالفت کرد..عروسی با دختر کلفت!!! جزء رسوم خاندان خلافکار پروا نبود. پدر منصور به او میگوید ؛ برو به زور تصاحبش کن !.یک دختر کارگر که بیشتر نیست! کسی را هم ندارد.وقتی تصاحبش کردی ، هوست کم میشود و میفمی که این عشق نبوده و فقط شهوت است.آینده ات را خراب نکن.تو باید با دختر یک خان عروسی کنی...اما منصور دلش نمی آید...سمانه معصوم و با شخصیت بود و منصور چند روزی از آن خانه میرود که سمانه را نبیند و وسوسه نشود..شبی که برمیگردد ؛ در انبار گندم ، سمانه را تنها پیدا میکند.سمانه غافلگیر شد.چون روسری سرش نبود.منصور به زور او را میبوسد.قصد بدی ندارد. بی اختیار او را میبوسد و نمیخواهد اذیتش کند.سمانه گریه میکند.همان موقع چنگیز پروا که خبر برگشت پسرش را شنیده است سر میرسد ، با دیدن آن دو در آن حال ، به منصور دستور میدهد که سمانه را تصاحب کند وگرنه با شلاق سمانه را سیاه میکند.منصور چنان خون جلوی جشمانش را میگیرد که شلاق را از دست پدرش میگیرد و به پای پدرش میزند...چنگیز پروا که از عصیان پسر هجده ساله اش غافلگیر شده است ، دستور میدهد که همان شب سمانه را در برف سوار ماشین کنند و به جایی ببرند.جایی که منصور نمیدانست کجاست.سمانه ی گریان را به زور میبرند....و منصور هر چقدر روی برف لغزنده ، دنبال ماشین میدود ، نمیتواند به آنها برسد....اما با خودش عهدی میکند.حتی اگر یک روز از عمرش باقی مانده باشد سمانه را پیدا کند و تلافی این ظلم پدری را انجام دهد.جمشید میپرسد :پیداش کردی؟ منصور میگوید :هنوز نه.... اما سرنخش را دارم.پی ایش میکنم..منصور آن موقع زن و یک دختر به نام دریا داشت.پدرش به زور دختر یکی از خانهای ثروتمند محلی را برای او میگیرد...در بیست و یک سالگی زن و بچه داشتن ، آن زمان کاملا طبیعی بود.به خصوص اینکه تک پسر و وارث کل خاندان هم باشی....همان موقع که منصور مشغول درد دل برای مشکات است ، صدای زیبای آوازی را میشنوند...یک دختر روستایی نوجوان با کوزه ی آب ، از چشمه برمیگردد و برای خودش در بیشه آواز میخواند.دخترک زیباست و صدای دلنشینی دارد.هردو مرد انگار جادو شده اند...شانزده، هفده ساله به نظر میرسد..سرنبند و لباس روستایی زیبایی دارد.مثل فرشته هاست.اینها را مشکات برایم گفت :فکر کردیم پری میبینیم.دختران آن روستازیبا
#ادامه
#سی_پنج
#پست_بعد
@chista_yasrebi
زیبا نبودند..اما او فرق داشت..اسمش بمانی بود....انگار از جنس آدمیزاد نبود.پس از سه بچه ی مرده به دنیا آمده بود ، برای همین نامش را بمانی گذاشته بودند...

منصور به او می گوید؛ پس اسمت بمانی است..چه اسم قشنگی....و به سمت دختر میرود.دختر کوزه اش را محکم تر میگیرد.انگار تنها وسیله ی دفاع اوست، و کمی عقب میرود.منصور مست است و تعریف خاطره ی سمانه ، اذیتش کرده است و زن خودش را دوست ندارد...اینها را مشکات گفت.مشکات گفت :حس خطر کردم.دختر هم از چشمان سرخ منصور ترسیده بود.خواستم منصور را دور کنم و حواس او را به شکار و قرقاولها پرت کردم.اما منصور راه بمانی را بسته بود و به او خیره شده بود .زیر لب میگفت؛ قرقاول که اینجاست....مشکات گفت :می دانستم اتفاق بدی خواهد افتاد و افتاد..کوزه ی آب از دست بمانی افتاد و شکست...التماس میکرد. به دست و پای منصور افتاده بود.اما چیزی جلودار منصور مست نبود.مشکات گفت ؛ یا باید او را میکشتم که قطعا چنگیز پروا اعدامم میکرد یا فقط تماشا میکردم.دچار چنان شوکی شده بودم که زانوانم میلرزید.اولین بار بود زنی را در آن وضع میدیدم.حتی نمیتوانستم یک تکه سنگ پیدا کنم و به سر منصور بکوبم.انگار سپیدی و زیبایی بدن بمانی مرا جادو کرده بود.همانجا مثل سنگ ایستاده بودم و صدای جیغهای بمانی و نفسهای وحشی منصور را میشنیدم....انگار منصور انتقام تمام دنیا و نفرتش از زن سردش را از آن دختر بیچاره میگرفت....دختر بی حس شده بود.موهای بلند روشنش روی صورتش ریخته بود.حتی دیگر گریه نمیکرد.خیره بود..انگار از درون مرده بود.منصور تفنگ را از دستم گرفت و گفت ؛ حالا نوبت تویه ! وحشت کردم.دیوانه شده بود.گفت ، برای من ادای پسر خوبای خانواده را درنیار!....دیدم چطوری نگاش میکروی.بیا.بمانی دختر خوبیه.اجازه میده! مگه نه بمانی؟ بمانی چشمان پر اشکش را بست....
به زور مرا به سمت بمانی هول داد و دیگر نفهمیدم چه شد !

.....وقتی به خودم آمدم که منصور تفنگ را به سمت بمانی نشانه رفته بود.گفت به همه میگیم یه دفعه از پشت درختا بیرون اومد.ندیدمیش....تصادفی تیر خورد...گفتم ؛ چرا بمیره.گفت :الان دیگه مرگ براش بهتره.دو تا مرد بهش تجاوز کردن ! فکر کردی خانواده ش بفهمن نمیکشنش ؟ زودتر از همه ، خودشون برای آبروشون ، میکشنش......اینجا رسمه! بی آبرویی از مرگ بدتره....پدربزرگمو اینجا همه میشناسن. پدرمم همینطور. اسم چنگیز پروا بیاد ، همه میترسن ! مثل موش میرن تو لونه ! هر جمعه سر مزار پدربزرگم جمع میشن.نذری میدن.ما برای اینا مهمیم.رعیت مان.نمیفهمی ؟ همه شون رعیتن...دختراشون مال ماست...تو چه مرگت شده؟هیچکس از ما شکایت نمیکنه..جرات نمیکنه....و تفنگ را به سمت بمانی نشانه گرفت..گفت ؛ اینم سهم شکار قرقاول امروز ما.....بمانی قطره اشکی ریخت : مشکات گفت : تو رو خدا نکشش! ...گناه داره.به هبچکس هیچی نمیگه..مگه نه بمانی ؟ بمانی دستهایش را روی صورتش گذاشت...حتی نمیتوانست گریه کند.فقط آرام گفت :منو بکشید....شاید اگر این جمله را نگفته بود ، منصور ماشه را کشیده بود.اما صدای ضعیف وامری بمانی یک لحظه او را سست کرد و من از همان لحظه استفاده کردم و تفنگ را از منصور گرفتم و به سمت منصور نشانه رفتم...گفتم ؛ بخوای بکشیش ، میکشمت !...میرم بالای دار، ولی قسم میخورم میکشمت...تازه فهمیده بودم چکار کردم!....مشکات اینها را گفت....
دختر ناله میکرد..مرا بکشید! منصور به چشمان من نگاه کرد و شاید ترسید.شوخی نمیکردم.حس گناه شدیدی داشتم و واقعا او را میکشتم....منصور روی زمین تفی انداخت و دور شد.من دامن بمانی را روی تنش انداختم .آخرین بار نگاهش کردم و دنبال منصور رفتم.بمانی پایم را گرفت..منوبکش...با تفنگ .سنگ....هرچی..خواهش میکنم....تو رو خدا ! تو رو به حضرت زهرا !... پایم را کشیدم.گفتم :زندگی کن ! ...و رفتم....


ده ماه بعد ؛ در خانه ی چنگیز پروا را میزنند ....پیرمردی ، نوزادی را در سپدی سپید تحویل چنگیز پروا میدهد و میگوید :پدر بمانی او را نکشت ، چون بمانی به بهانه ی کار برای یک خانم پیر وعلیل روستا از خانه گریخت...اما موقع زایمان مرد....حالا که پدر بمانی ماجرا را از پیرزن روستا شنیده بود ، بچه را برای پروا آورده بود.بیا این نوه ات...درست بزرگش کن .....تا خون بمانی همه ی زندگیت را غرق نکند.دختر بچه ی زیبایی بود.شکل بمانی....اما دختر منصور بود یا مشکات ؟ !! مشکات شانزده ساله بود و زن نداشت....پس باید میگفتند بچه ی منصور است....منصور گفت :چند سال خانه ی من می ماند تا زن بگیری..بعد این تخم حرام را میبری.....بچه ی هر کداممان که باشد، فقط چند سال اول خانه ی ماست.....لذتش را باهم بردیم...بدبختی اش را هم نصف میکنیم ! اسم بچه را بهار گذاشتند.خواهر دوم دریا و طوری صحنه سازی کردند که انگار بچه ی منصور از زن دوم پنهانی اس در روستاست.....زن دومی وجود نداشت.فقط صحنه سازی بود.زن دومی که موقع وضع حمل
#شیداوصوفی#سیوششم/چیستایثربی

موقع وضع حمل مرده بود.همه چیز صحنه سازی بزرگ چنگیز پروا ، پدر منصور بود ، تا بهار مدتی به عنوان دختر د وم منصور از زن تخیلی روستاییش ، در آن خانه زندگی کند...جمشید مشکات هم ، از ترس و حس گناه ، فوری به آلمان رفت....ظاهرا برای ادامه ی تحصیل...اما خودش میدانست که نمیتواند آن بچه را ببیند... اصلا دیگر نمیتواند آنجا و در آن شهر نفس بکشد....اینطوری بود که بهار ، دختر دوم منصور شد...
مشکات سیگاری روشن کرد و گفت ؛ بقیه شو خودت و پلنگت دنبالش بگردید...
علی بلند شد.فکرکردم میخواهد مشکات را بزند..اما از اتاق بیرون رفت....میدانستم که نمیتواند بماند....میدانستم من دوام میاورم، ....اما اکنون ، پلنگ کوهستان ، جایی زیرچنارهای حیاط گریه میکرد..
میدانستم روی بچه ها حساسیت دارد و شاید به همین خاطر؛ وارد این پرونده شده بود و یا چیزهایی که هنوز نمیدانستم....کاش میشد به حیاط بروم ،دستم را دور گردنش بیندازم و آرامش کنم..کاش میشد......

#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سی_و_ششم
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
شیداوصوفی/قسمت سی و هفتم/چیستایثربی

فکر کردم علی میخواهد بلند شود و مشکات را بزند.اما از اتاق بیرون رفت.میدانستم من دوام میاورم.ولی اونه.میدانستم اکنون زیر چنارهای حیاط، پلنگ کوهستانی گریه میکند.میدانستم روی کودکان حساسیت دارد.کاش میتوانستم دستم را دور گردنش بیندازم و آرامش کنم.اما نمیشد....هرگز چیزی که بخواهی آن لحظه نمیشود!
پیدا کردن پدر بهار برای ما خیلی مهم نبود.یک آزمایش ژنتیک ساده از بهار و مشکات همه چیز را معلوم میکرد.به هر حال این گناهی بود که این دو نفر انجام داده بودند و حالا خیلی چیزها معلوم شد.اینکه چرا مشکات، هرگز به بهار دست نزد و از او مثل دختر مریضش نگهداری کرد.اینکه چرا منصور همه ی ارثش را به اسم بهار کرد و او را به عقد مشکات درآورد...پس از دیدن صحنه قتل آن زن بدهکار بیچاره در دفتر منصور ، دیگر جای بهار در خانه ی آنها نبود.بهار دچار توهمات ذهنی شده بود و تاثیر این صحنه، تعادل روحی اش را به هم زده بود.منصور او را دوست داشت و نگرانش بود ،ولی ازبیماری او میترسیدو ازشاهد بودنش! هفت سال از بهار نگهداری کرده بود. سه سال دیگر صبر کرد.حال بهار بهتر نشد.به مشکات نامه نوشت که زودتر به ایران برگردد.حالا نوبت پدر بودن اوست.مشکات زن نداشت و طبق قانون نمیتوانست فرزندخوانده قبول کند.پس راهی نبود جز اینکه ظاهرا بهار را به عقد مشکات درآورند.بهار حدودا ده ساله میشد که با مشکات هفده سال بزرگتر از خودش ، ازدواج کرد.پس تفاوت سنی آن دو فقط هفده سال بود.نه بیست و سه سال!و به قول سینا، تمام این تاریخهای غلط برای ردگم کنی بود.آنها باید یک باند یا آدم قوی میشناختند که راحت شناسنامه عوض میکرد، مرده تقلبی را در قبری میخواباند و همه چیز را مدام اصلاح میکرد.یک آدم باهوشتر از مشکات و منصور، کسی که توانایی جعل اسناد یا خرید و خاکسپاری جسد آدمهای بی هویت را داشت.او سرنخ تمام ماجرا بود.ولی که بود؟ و چه نسبتی با این خانواده داشت؟ وآیا به جز پول، چیز دیگری هم عایدش میشد؟ فکر کردم باید با بهارحرف بزنم.در خلوت! او که هرگز عقب مانده نبود. دو شخصیتی بود، و اگر واقعا بیمار بود ، شخصیت تیزهوشش خیلی چیزها را میدانست.بهار داشت نقاشی میکرد، یک مرد را میکشید و خط خطی میکرد...گفتم :این کیه؟ جواب نداد.گفتم ، خب چرا خط خطیش میکنی.خوب بود که ! گفت:از کجا میدونی؟ صدایش عاقل بود.احتمالا شخصیت باهوشش بود.گفتم :آخه خوشگل کشیدی!...گفت:منم فکر میکردم خوشگله !گفتم :نبود؟ گفت :چرا.ولی کثافت بود!.... و نقاشی را بیشتر سیاه کرد...حدس زدم به جواب سوالم ، خیلی نزدیک شده ام.گفتم من میشناسمش؟یه دکتره...نه؟گفت:نه! دکتر دوست ندارم!....
#شیداوصوفی
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_هفت
#داستان
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
شیداوصوفی/قسمت سی و هشت/چیستایثربی

گفتم:مشکاته؟ گفت:مشکات آدم بدبختیه.اما منو اذیت نمیکنه.گفتم:خب بم بگو کیه؟من گولشو نخورم !گفت:از تو میترسه.سراغت نمیاد.اما سراغ من اومد.گفت ازم نمیترسه.گفت ،براش مهم نیست من مریضم.موهامو نوازش کرد...گفت دوسم داره.گفت ،همیشه دختری شبیه منو خواب میدیده.گفتم؛ تو چیکار کردی؟ گفت :بوی عطرش..میشنوی؟من هنوز یادمه.هنوز اینجاست.گفتم :تو جیکار کردی؟ گفت:فرار کردم.ترسیدم.چون دوسش داشتم...خوشگل بود.بوی عطر میداد ، موهای منو نوازش میکرد.به مشکات گفتم ..مشکات گفت:حق نداری دیگه باش تنها باشی.گفت اون خطرناکه! گفتم :خب حرف مشکاتو گوش کردی؟گفت :نه!مشکات شوهر من بود.اما به من دست نمیزد.حتی موهامو نوازش نمیکرد.اما اون نوازش میکرد.اینجوری!..بهار موهای مرا از روی شال نوازش کرد.گفتم مشکات نمیخواست تو رو اذیت کنه.گفت: عروسی که میکنی؛ باید زنتو دوست داشته باشی،وگرنه زن دلش میشکنه.من زن مشکات بودم.اما حواسش تو کتاباش بود.هیچوقت اتاق من نیومد.اما اون...گفتم ؛ اون چی؟ گفت:دوستم داره.منو میخواد.طلاق منو از مشکات میگیره.با هم میریم یه جای دور!مشکات خونه نبود.گفت :منو دوست داره.گفتم :همون که بوی عطر میداد؟گفت، آره.لبش را گزید.وقتی زن میگیری باید دوسش داشته باشی.بم گفت :مشکات بت دست نزده.پس دوستت نداره.باید زن خودم بشی.گفتم :چطوری اومد تو؟ مگه مشکات نگفت باهاش تنها نباش.گفت:خودم درو باز کردم.خودم گذاشتم بیاد تو.دوست داشتم بوی عطرشو بشنوم.دوست داشتم موهامو نوازش کنه.دوست داشتم زنش بشم.باهاش فرار کنم، از اونجا برم...تو تا حالا کسی رو دوست داشتی؟گفتم :آره،فکرکنم.گفت:پس میدونی.لازم نبود زورم کنه،من حرفشو قبول کردم.گفتم :یعنی چی؟ گفت ،هر کاری گفت کردم.چون گفت عاشقمه.تا حالا کسی اینو بم نگفته بود.گفتم ؛ حامله شدی؟!پرویز بچه اونه.نه؟ گفت :آره.بچه ما...گفتم :پس کو؟ چرا باش فرار نکردی؟ نقاش اش را خط خطی تر کرد.گفت :دیگه نیومد!... تنهایی فرار کرد.بدون من ! حتی بچه شو ندید! سرش را روی نقاشی گذاشت و شروع به گریه کرد.گفتم ؛ آروم باش عزیز.با صدای هفت ساله ای گفت :چشم.به پدرم نگیا!نگی من با اون مرد چیکارکردم.عصبانی میشه.گفتم :پدرت مرده گلم.گفت:نه اون نمیمیره.خودش قول داد هیچوقت نمیره! پدرم گفت نمیخواست اون زنو بکشه.زنه داد میزده.پدر فقط خواسته جلوی دهنشو بگیره.اما زنه خفه شده.پدر گریه کرد.پشیمون بود...گفتم :بهار،تموم شده.اینا مال سالها پیشه.گفت:نه ، تا وقتی پدر گریه میکنه، تموم نمیشه.میشنوی؟ داره گریه میکنه! گفتم :اون مرد خوشبو ،بوی چی میداد؟ بوی دکترا؟داد زد:گفتم نه! بوی توتون و یه عطر.یه عطر خوب.....اسمشو نمیگم بت....برو!
#شیداوصوفی
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_هشتم
#داستان
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
شیداوصوفی#سیونهم#چیستایثربی
دوان دوان به اتاقی رسیدم که علی پشت کامپیوتر نشسته بود، گفتم :با بهار حرف زدم.گفت :خب؟ گفتم :علی،این نفر سوم ، یعنی پدر بچه ی بهار، هر کی هست ، آشناست!..چون تو اون خونه رفت و آمد داشته....گفت:خب؟ گفتم:خب چیه؟مشکات میدونه اون کیه! چرا از مشکات حرف نمیکشید!؟ پس پلیسا اینجا چیکار میکنن؟ اگه اون مردو پیدا کنیم سرنخ خیلی چیزا پیدا میشه! گفت،مشکات حرف نمیزنه...اون مرد، هر کی هست، مشکات به شدت ازش میترسه....ممکن نیست حرف بزنه!اما با سینا حرف زدم.تلفنی!....چیزی راجع به پدربزرگ ناتنیش نمیدونست.فقط میگفت؛بهار همیشه میگه اون مرد بوی جنگلای کاج میده، همین! گفتم :به منم راجع به عطر یه حرفایی زد.یه عطر مردونه ای هست بوی جنگلای کاج میده اسمش چیه؟ علی طوری نگاهم کردکه انگار به یک دیوانه نگاه میکند! گفت:من از کجا بدونم؟ تو از کجا میدونی؟ گفتم :این بو رو شنیدم.این عطرو یکی از بازیگرام میزد.حتی فکر میکنم اسم عطرو ازش پرسیدم ! علی گفت:اولا چهل سال پیش این عطرو میزده.معلوم نیست الان اصلا زنده باشه! ثانیا ما که نمیتونیم بریم تک تک آدما رو بو کنیم ببینیم کی بوی عطر کاج میده!گفتم: علی جان، مشکات موذی میدونه! علی گفت:و حاضره بمیره و نگه! حالا چرا انقدر از اون مرد میترسه خدا میدونه! گفتم :شاید یه دوست یا آشنای خانوادگیه.کسی که ما فراموش کردیم!گفت : از همه مردای این دو خانواده بازجویی شده.البته اونایی که ایرانن..چند تاشون اینجا نیستن.گفتم :شوهر دریا کیه؟ گفت؛ سالها پیش جدا شده.با یه خرپول بازاری عروسی کرده،به کسی نگفته .پنهانی....تو خارج...مرده تو کار دلاره.اون نیست! چون از این خانواده فراریه.چند سالم به خاطر چک بی محل زندان بوده.بوی عطرم نمیده ! گفتم :دریا خواهرخونده ی بهاره.درسته.کجاست؟ چرا ردی ازش تو این پرونده نیست؟گفت :سر جاشه! بعد از اینکه از خارج اومد، دو تا باشگاه بدنسازی و استخر بانوان زده.چند بار بازجویی شده.اطلاعات جدیدی نداد.چون وقتی دوازده سالش بود، بهار ده ساله رو میفرستن خونه مشکات.چیز زیادی از بهار نمیدونه.جز همین که بچه ی پدرش از زن صیغه اییشه.گفتم :و اون شب که دریا اومده خونه مشکات، سیمین گفت ؛ یه جنازه تو پتو دیده !علی گفت :یه پتو دیده که خاک شده.نه جنازه! توش هر چیزی میتونه باشه! ما که تو حیاط پشتی فقط جنازه مادر مشکاتو پیدا کردیم.اونم معلوم شد با سکته قلبی مرده.نکشتنش!....بعد از مرگ،یه نفر خواسته با سنگ صورتشو داغون کنه....حالا چرا نمیدونم! چون به هر حال آزمایش ژنتیک، معلوم میکرد که جسد، مادرخونده ی جمشید مشکاته.گفتم :مگر از روی کینه ! یه نفر که از مادر مشکات متنفره!گفتم : خدایا همه ش فکر میکنم قاتل کنار ماست...خیلی نزدیک..اونقدر نزدیک که نمیبینیمش !
#شیداوصوفی
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
شیداوصوفی#چهلم#چیستایثربی

گفتم :علی جان؛ بهار تا حالا خیلی ضد و نقیض حرف زده.....یه بار گفته ،مادرجمشید تو مهمونی دیدش خواستگاری کرد!...یه بار میگه به خاطر پولای بابام همه دنبالم بودن !....یه بار میگه، بابام اون موقع مرده بود.یه بار میگه، نمرده بود!اگه همه برای پولای باباش دنبالش بودن؛ چرا دنبال دریا نبودن؟ اون دختر بزرگ بود، از ازدواج رسمی منصور...یعنی همه ،حتی خود دریا میدونستن که منصور اموالو به اسم بهار کرده؟این احمقانه ست.اون میخواسته یواشکی این کارو کنه !به نظرم این پرونده یه جاهای خالی داره.له کردن صورت مادر مشکات.خود دریا که بش ارثی نرسیده، اما ظاهرا شاکی ام نیست...دکتر خانوادگی مشکوکشون.رفتن دریا به خونه مشکات، دعواشون و چیزی که تو پتو، زیر خاک کردن و ما پیدا نکردیم!مادر مشکاتم که مدتها بعد مرده.شاید اون پتو رو بعدا از اونجا درآوردن.اما چی توش بوده که خواستن پنهان کنن؟ علی گفت : ببین امروز آدرنالینت حسابی زده بالا ! گفتم :ببین..به بهار شک دارم!...دکترشون و دکتر شایان هردو میگن اون دو شخصیتیه.ولی منم روانشناسم.به نظرم نیست! علی گفت، نیست ؟...گفتم :دو شخصیتا ،کارای اون شخصیت دیگه یادشون نمیمونه.بهار چند بار سوتی داده.با شخصیت باهوشش از ازدواج بچه گیش و نگاه مادر جمشید حرف میزنه....در صورتی که نباید یادش باشه!علی گفت : اگه دو شخصیتی نیست، پس چیه؟ گفتم :یه تیزهوش! کسی که همه مونو به بازی گرفته.اونم میدونه پدر بچه ش کیه.ولی نمیگه! اینا همه دارن از یه نفر یا یه چیزی حمایت میکنن.چیزی که آرش اولش حاضر بود به خاطرش بره بالای دار!..ببین توبیشتر میدونی! گفت ؛ شاید یه چیزایی بدونم....اما مربوط به باندیه که زمانی با این خانواده ارتباط داشته.اما چیزایی که تو میدونی! نه.نمیدونم!...گفتم ، میخوام برم دیدن دریا.آدرس باشگاهشو بده! علی گفت باشه..ولی مواظب باش! سوارآسانسور شلوغ اداره ی پلیس شدم.بوی عطر شدیدی داخل آسانسور پیچیده بود....جز من و یک خانم محجبه چهار مرد دیگر داخل آسانسور بودند.عطر کاج...لالیک یا گنزو جنگل ،خودشه! یکی از آن مردان بود که آن عطر را زده بود..آسانسور به همکف رسید.همه بیرون رفتند.کدامشان بود؟بوی عطر کاج در آسانسور جامانده بود.پیدایش کردم.لااقل میدانستم یکی از آن چهار مرد است.تصویر یکیشان را در آینه آسانسور به یاد آوردم....خوش تیپ بود.میانسال و شیکپوش!کجا رفت؟علی گفته بود تنها دنبال مردان پرونده نروم....اما دیدم درپارکینگ سوار ماشین آخرین مدلش شد.تنها فرصت بود! آن لحظه به هیچ چیز فکر نمیکردم ، به جز یک دختربچه ی بی دفاع به نام بهار و آن مرد خوش تیپ !به ماشین علامت دادم.پنجره پایین آمد:بفرمایین!گفتم : سلام. ببخشید ، میشه منو تا یه جا برسونین ! گفت:بله...بفرمایین ! درب طرف دیگر باز شد.....
#شیداوصوفی
#قسمت_چهلم
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_چهل_و_یکم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

موسیقی غریبه ها در شب، "فرانک سیناترا" را گذاشته بود و بوی عطر کاج ماشین را پر کرده بود. انگشتر عقیق گرانقیمتی دستش بود. سکوت بود؛ باید از جایی شروع میکردم. آنقدر باهوش بود که منتظر همین باشد و چون میدانستم احتمالا همه چیز را میداند، دروغ فایده ای نداشت. گفتم: من زیاد اداره پلیس نمیام؛ اما بعضی وقتا به خاطر شغلم... گفت، بله؛ خبرنگاری!... اما شغل من ایجاب میکنه زیاد اینجا بیام؛ متاسفانه! گفتم: باشون همکارید؟ گفت؛ وکیلم؛ ولی الان برای وکالت اونجا نبودم؛ مورد دیگه ای بود خانم یثربی! شوکه شدم؛ مرا با نام فامیل واقعی ام صدا کرد! گفتم: شما منو میشناسی؟ گفت؛ تو این پرونده شناختمتون و یه کم راجع بهتون تحقیق کردم! به نظرم اونایی که درباره شما حرف میزنن؛ خودشون از عقده و حقارت روحی رنج میبرن! گفتم: کی حرف میزنه؟ گفت: حالا... هر کی! شما الان نقش بزرگی تو این پرونده ی پیچیده داری؛ حتی یه پلیس نمیتونه آدم باهوشتر از خودشو ببینه!...حسادت! گفتم: و من افتخار صحبت با چه کسی رو دارم؟ گفت: سردار ارشد! گفتم : شوخی نکنین! خندید و گفت، نه؛ واقعا اسممه؛ شایدم مثل شیدا مستور ، مستعار ،... ولی به هر حال پروانه وکالتم به این اسمه.... دیدم داشتن درباره تون حرف میزدن... گفتم: ببخشید کیا؟گفت: خانمای مددکار اینجا! میگفتن شما خودت قاطی داری! بعد، هر روز به بهار یه نسبتی میدی! یه روز عقب مونده! یه روز دو شخصیتی، امروزم که شنیدن گفتید تیزهوشه ! حرفای دیگه ای هم میزدن که ممکنه خوشتون نیاد! گفتم؛ مهم نیست، چی؟ پوتیناتونو مسخره میکردن؛ میگفتن کفش سربازی میپوشه و اینکه آویزونه! یه زن مطلقه ست که سالهاست آویزون یکی از همکارای ارشد اونا ، حاج علی نامیه! ببخشید.... البته من فقط نقل قول میکنم؛ اونا میگفتن حاج علی، دلش برای این زنه میسوزه؛ وگرنه اصلا دوسش نداره. همه میدونن که حاج علی از یه دختر خانم زیبا و جوون خوشش میاد؛ صوفی! گمانم اسمش این بود؛ صبحم با هم اومدن اداره پلیس، تو ماشین حاج علی، خودم دیدمشون...دختر قشنگیه.... اما این زن مطلقهه، آویزونه دیگه! گفتم: اگه میخواید منو عصبانی کنید، موفق نشدید ! حالا نوبت منه؛ این همه سال عطرتونو عوض نکردین؛ چرا؟! گفت: رنگ زیر پیرهنیمم بگم؟ اتفاقا من زن ندارم؛ شاید از حاج علی شما بهتر باشم !.... خواستم محکم بزنم توی گوشش؛ اما آنوقت به هدفم نمیرسیدم! او میخواست مرا عصبانی کند. گفتم؛ بهارو از کجا میشناسید؟ کل خانواده رو میشناسید و برای دیدن بهار امروز اونجا بودید؛ گفت: باید جواب بدم؟ گفتم: بله، لطفا! گفت: خب، من یه جورایی... با بهار آشنایی قبلی دارم... گفتم میدونم پدر بچه شید؛ گفت: حیف که اون بچه مرد؛ میخواستم بگیرمش؛ ولی وارث لازم داشتم؛ گفتن نازا شده؛واقعا حیف اون دختر...../

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_چهل_و_دوم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

بهار زایمان سختی داشت؛ بعدش نازا شد... من بچه میخواستم! گفتم : پرویز که نمرده! گفت: بله، سرو مرو گنده ست؛ اما بچه من و بهار نیست!... با تعجب نگاهش کردم ؛ خندید: پس گفتن بچه بهاره، آره؟ گولتون زدن! این خانواده استاد دروغن !... همه، دسته جمعی! و هماهنگ با هم.... بچه ما یه دختر نارس بود که تا به دنیا اومد مرد؛ خودم خاکش کردم.... میتونم ببرمت سر مزارش، همین الان! گفتم: پس پرویز کیه؟ آرش واقعا پسرشه؟ گفت: پسرش نیست؛ اما اینکه پرویز کیه، خودتون با هوش سرشارتون باید بفهمید!.... آرشم تا قبل از این ماجرا نمیدونست پسر پرویز نیست؛اماحالا میدونه... گفتم؛ صبر کنید !... شما با بهار رابطه داشتید؛ چطوری باش آشنا شدید؟ گفت: وکیل، همیشه محرم خانواده هاست؛ من وکیل منصور و مشکات بودم ؛ گفتم: نسبتی دارید؟ گفت: اگه باهوشی چرا میپرسی؟ گفتم : باید نسبتی داشته باشید؛ خیلی نزدیک..... اونا وکیل از بیرون نمیارن ! دکترم از بیرون نمیارن؛ خلافتر از این حرفان.... کسی که مدام تو اون خونه ی جن زده بتونه بره و بیاد، یا باید فامیل مشکات باشه یا منصور!... منصور تک بچه بود؛ اما مشکات از مادر دومش، دو تا برادر ناتنی کوچیکتر داشت؛ یادمه به ما گفتن هر دو شون خارجن، کوچیکه اتریشه، مازیار.... خانواده شم پیدا کردن.اونجا درس میده؛ ولی وسطی !... ردی ازش نیست؛ اردشیر... گمانم همه دنبالشن! ولی چراشو نمیدونم؛...حتی شنیدم پلیس بین الملل ! تو اردشیری! اردشیر اقتداری... پسر دوم خانواده ناتنی مشکات، برادر وسط، برادر بزرگتر از مازیار؛ اما کوچیکتر از مشکات ، که مادرش با شما فرق داشت؛ چرا اینهمه سال قایم شدی؟ گفت، واقعا میخوای بدونی؟ پشیمون نمیشی؟خیلی خب.... باشه؛ چون از هوشت خوشم اومد، بهت میگم؛ اما در ازای یه معامله! ما وکیلا هیچ کاری رو بی معامله انجام نمیدیم! دست کم من نمیدم.... گفتم: تو اول بگو! چرا شایع کردی گم شدی؟ آمریکا دنبالت میگشتن! حتی گفتن رفتی آفریقا! گفت: گم شدم... چون من اون روز اونجا بودم!گفتم : کجا؟ گفت : تو اون جنگل لعنتی! دوازده سالم بود؛ منو با خودشون نبردن! هر چی التماس کردم، گفتن ، برای شکار بچه ای!... یواشکی تعقیبشون کردم؛ کارم، همیشه همین بود؛ تعقیب آدمایی که آدم حسابم نمیکردن! اونجا بودم؛ روز تجاوز به بمانی! پشت درختا... و همه چیزو دیدم! اونا نمیدونستن! -و بعد بهشون گفتی و تا آخر عمر ازشون باج خواستی؟ گفت، شاید، ولی کمک کردم؛ خوب شد که اونجا بودم... گفتم: چه کمکی؟ نگاه معنی داری به من انداخت؛ واقعا باور کردی کدخدای ده بذاره، تک دخترش برای یه پیرزن علیل کار کنه و جریان حاملگیشم تو روستا نپیچه؟ از تو بعیده! من بمانی رو نجات دادم؛ با سرکیسه کردن اون دو تا؛ بمانی رو از روستا فراری دادم؛ همه فکر کردن گمشده! من اون پیرمردو با اون بچه، بهار ، فرستادم در خونه ی چنگیز پروا ! بمانی تو یه اتاق ، تو شهر دیگه در امان بود؛ گفتم: پس نمرده! گفتم یه جای کار میلنگه! گفت: دو جا! منصور و مشکات!...تو نمیدونی....مشکات اول تجاوز کرد! کار خود روباهش بود !.....

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
شیداوصوفی#چهل وسوم#چیستایثربی

اردشیر ادامه داد : من اونجا بودم.اونی که اول تجاوز کرد مشکات بود!..جوابی نداشتم....تمام ذهنیتم به هم ریخت...گفت:منصور، زن داشت.زن ندیده هم نبود!سالها پیش ، به سمانه که عشقش بود، حتی دستم نزد! اما مشکات...وحشی بود.منصور خواست جلوشو بگیره ، ولی مشکات لوله ی تفنگو گذاشت رو شقیقه دختره.گفت، اگه منصور نزدیک شه ، میکشتش...بعدم منصورو وادار به اون کار کرد.انگاردوست داشت این صحنه روببینه....مثل دیوونه ها میخندید!...میدونستم جمشید مریضه.اما نه تا این اندازه! مادرم همیشه ازش میترسید.منصور نذاشت بمانی رو بکشن...مشکات، همه ماجرا رو وارونه بت گفته.اون موقع هیچکدوم نمیدونستن بمانی دختر کدخدای دهه.البته کدخدای ده هم ، جلوی چنگیز، پدر منصور؛ که ارباب کل اون آبادی بود خم میشد.اما به هرحال بمانی ، دختر کدخدا بود و گم شدنش خیلی سروصدا به پا کرد!...ژاندارما اومدن....روزنامه چیا....شایع شده بود، سربازایی که چند روز پیش ، اون اطراف بودن، بمانی رو دزدیدن!
اون روز ، وقتی منصور و جمشید رفتن، من کمک کردم بمانی بلند شه. یه جا بیشتر نداشتم که ببرمش...یه آلونک خراب نصفه نیمه ، وسط جنگل...که خودم پیداش کرده بودم....بعد رفتم سراغ زن منصور. همه چیزو بهش گفتم.میدونستم حامله ست و نمی ذاره این آبرو ریزی همه جا بپیچه! با من اومد .هر کاری که بلد بود کرد تا حال بمانی بهتر شه.بعد به من پول داد تا با یکی از نوکراش، بمانی رو ببرم شهر..همونجا براش یه اتاق بگیرم.به بمانی قول داد که از منصور مقرری ماهیانه میگیره و براش میفرسته....من و مش حسن، نوکر زن منصور ، نصفه شبی ، وقتی همه خواب بودن ، بمانی رو زیر علوفه ها قایم کردیم و
تا دم ایستگاه قطار بردیم...تو شهر، مش حسن دروغکی گفت ، پدر من و بمانیه. یه اتاق گرفت.گفت: من پسرم میریم ده ، سر کار. بمانی تنهاست....اون خانم صاحبخونه،مهربون بود.گفت حواسش به بمانی هست.بهش کار یاد میده....الان فقط، من ماجرا رو میدونستم ، زن منصور و مش حسن....زن منصور به شوهرش گفت.بش گفت من اونجا بودم و همه چیزو دیدم.. تمام ماجرا رو مو به مو برای منصور ، تعریف کرد.منصور نمیتونست منکر شه.گفت ، پول اتاق و مقرری بمانی رو میده....جمشید، غیبش زده بود...! همیشه ؛ ازش متنفر بودم!چقدر متنفر بودم.... اون بچه ی مادر من نبود.منم بچه ی پدر اون نبودم....بچه مادرم ، از مرد دیگه ای بودم....فقط مازیار بچه ی مشکات و مادرم بود.من پسر سلیمان اقتداری، پیشکار سابق اکبر مشکات ، پدر جمشید بودم. پدرم، تازه مرده بود.زن اکبر مشکات هم ، مرده بود.مادرم درآمدی نداشت.تازه، خرج منم بود....برای همین ، زن اکبر مشکات شد.در حالی که از مشکاتا ، اصلا خوشش نمیآمد، به خصوص از جمشید ،که با همه دعوا داشت....من تو اون خونه ، خیلی احساس غریبی میکردم...جمشید و مازیار، فامیلشون مشکات بود.بچه های واقعی اکبر مشکات بودن.من فقط یه پسر خونده بودم.حالانوبت من بود! وقت انتقام اردشیر اقتداری !.....

#شیداوصوفی
#قسمت_چهل_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
شیداوصوفی# قسمت چهل وچهارم#چیستایثربی

حالا نوبت انتقام گیری من بود.چیزی را دیده بودم که جمشید مشکات، وحشت داشت کسی بفهمه.چون جلوی پدرش سعی میکرد خودشو خیلی آدم نشون بده..حالا بعد از ماجرای بمانی، ناپدید شده بود.قرار شد مش حسن همه کارای بمانی رو به عهده بگیره.مستخدم خانه زاد زن منصور بود و هیچوقت رازی رو از خونواده بیرون نمیبرد.حاضر بود جونشو برای الهه، زن منصور بده...حالا همه، تو خونواده کمابیش ماجرا رو میدونستن. فقط نمیدونستن چه بلایی سر بمانی آمده ! جز من، مش حسن، منصور و زنش....از جمشید نفرت داشتم.دلم میخواست زودتر بیاد و بفهمه که همه ،ماجرارو میدونن ...اما کسی نمیدونست کجا غیبش زده! حتی مامورام برای گشتن خونه اومدن...به خاطر کدخدا ،بابای بمانی همه ی ده بسیج شدن و همه جا رو گشتن. ژاندارما گمشدن جمشید مشکات رو هم گزارش کردن، ولی تو خونه چیزی پیدا نکردن و رفتن.گمونم تو روزنامه ام عکس بمانی چاپ شد و یه چیزایی ازغیب شدن جمشید مشکات....پدربمانی، شش ماه بعد از غصه دخترش، دق کرد و مرد. یادمه بمانی دو تا داداش دو قلو داشت که ازش خیلی کوچکتر بودن.اسماشون یادم نیست .....اونا با قیم ، سرپرست خونواده ی کدخدا شدن.ما میدونستیم بمانی تو شهر حالش خوبه.حامله نبود، اما زن منصور بود!دریای یک ساله رو داشت ، و باز حامله بود! سر زایمان دریا داشت میمرد و خیلی میترسید..... همون موقع یه نقشه به ذهنم رسید.دوازده سالم بود.ولی پسر سلیمان اقتداری بودم...باهوشترین مردی که همه درباره ش حرف میزدن!...میدونستم منم باهوشم! نقشه م حرف نداشت.گفتم : چی؟ و حس کردم دارم میلرزم...گفت: نه دیگه بانو...نداشتیم!....حالا نوبت تویه!...من تا اینجا رو گفتم ، بقیه ش طلبت...تو هم باید دینتو ادا کنی.معامله معامله است...اگه بام راست اومدی، راست میام....بقیه ماجرا رو هم بت میگم.اما اگه یه قدم کج برداری ، یا سراغ اون رفیق با یال و دم شیرت بری، کاری میکنم که از به دنیا اومدنت پشیمون شی...گفتم : تهدید میکنی؟ گفت : با یه زن عاشق خبرنگار،که الانم داره به حاج علیش فکر میکنه، چاره دیگه ای هم دارم؟ گفتم؛ از کجا بدونم همه اینا راسته؟تا حالا کلی دروغ شنیدیم !...گفت ؛مجبور نیستی باور کنی! منم مجبور نبودم اصلا چیزی بگم!..راست گفتم، چون جمشید آشغال ، باید تقاص خیلی چیزا رو پس بده ، نه اینکه ادای روشنفکرای منزوی رو دربیاره...زنشو دیدی؟ گفتم :روژان؟ گفت، آره...میدونی گوشه چشمش چی شده؟ -گفت:تو یه تصادف....داد زد:غلط کرد!از اون مشکات قاتل بپرس ! گفتم : چرا بش میگی قاتل؟ گفت : چون قاتله ! بهت میگم ،همه چیزو...اون جسد توی پتو...اون دختر سوخته تو دره، و آرش عزیز ! اما قبلش از تو یه چیزی میخوام!....دنبالت بودم که خودت اومدی سراغم...! گفتم ؛ چی؟! صدایم می لرزید ؛ گفت: صوفی!...

#شیداوصوفی
#قسمت
#چهل_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
شیداوصوفی#چهلوپنجم#چیستایثربی
صوفی را برای چه میخواست؟وچقدر میخواست که به من رو انداخته بود؟شاید پلیسها هم دنبال همین بودند.یک آدم بیخطر و خنثی مثل من ،که اردشیر به او اطمینان کند.حالا با اطلاعاتی که به من داده بود، کمی از این کلاف سردر گم باز شده بود.اما بهای بالایی برایش میخواست....صوفی زیبا و جوان را چرا باید به او تحویل میدادم؟ این مرد، باهوشتر از آن بود که بیهوده چیزی را بخواهد.حالا میفهمیدم چرا علی مدام در کنار صوفیست و حتی لحظه ای چشم از او برنمیدارد ! علی میدانست و من نمیدانستم ! قول هم داده بودم که نگویم.گرچه حس میکردم همه اداره پلیس، آن روز میدانستند من سوار ماشین اردشیر شده ام!من یک طعمه بودم و همه چیز، صحنه سازی بود!حتی شاید بهار، عمدا بوی عطر آن مرد را به میان کشید ، و علی از قول سینا تلفنی حرف عطر کاج را زد....چون میدانستند، مظنون اصلی امروز با عطر کاجش آنجاست ! و احتمالا من او را میبینم!در راهرو،راه پله و کجا بهتر از آسانسور برای پیپچیدن بوی عطر و یافتن آن مرد؟ پس همه چیز ،خیلی تصادفی هم نبود.مهره هایی را کنار هم چیده بودند! به علی گفتم : رفتم هواخوری ! گفت ،خوب بود؟ گفتم: علی؛ اردشیر اقتداری رو میشناسی؟ در چشمهایم خیره شد.نمیتوانستم این نگاه مستقیم و پر معنا را تحمل کنم.گفت:پس دیدیش ! گفتم :چرا بهم هیچی نگفتی؟ گفت : تازه پیداش کردم....دارم روش کار میکنم. به موقعش میگفتم، اگه زودتر میگفتم کنجکاوی تو کار دستمون میداد! گفتم، چیکاره ست؟ گفت: بگو چیکاره نیست؟ از کارخونه و زمین و ملک و دفتر وکالت بگیر تا آموزشگاه تاتر و مدیتیشن و یوگا و هر چی که فکر کنی...همه کاره و پولدار!خیلی پولدار ! وکیل پایه یک و احتمالا بسیار با نفوذ...گفتم ؛ یعنی داداش ناتنی مشکات؛ این همه مدت، جلومون بود و جعل شناسنامه ها و سندا رو انجام میداد؟گفت، جلو چشممون که نه! مدتهاست زیر نظر پلیس بین الملله...گفتم ؛ چرا؟ گفت، خلاف! احتمال آقا گندایی اونور زده که با هوش بالاشم، هنوز نتونسته روشون سرپوش بذاره! میدونستی صوفی یه مدت ، برای اون و مشکات کار میکرد؟ یه چیزی مثل منشی؟صوفی خیلی چیزا رو میدونه....ولی میترسه بگه...میدونه اونا به کسی رحم ندارن! ....تو زندانم پیداش میکنن!گفتم ؛ مگه مشکات و اردشیر با هم کار میکردن؟گفت :-صوفی میگه یه وقتایی ! جلسه ها تو خونه مشکات بود.اما صوفی یه چیزایی شنیده...گفتم ، پس اولین ملاقات صوفی و مشکات توسط آرش؟گفت،آرش بیگناهه....صحنه سازی بود..اونا همو میشناختن! صوفی ، خودش به آرش گفته بود یه پدربزرگ بی خطرنداری منو ببری خونه ش؟گفتم، چرا از خانواده صوفی بازجویی نمیکنین؟!....اونا حتما یه چیزایی میدونن!...اینکه چرا میخواستن به زور بفرستنش بره خارج؟ گفت؛ پلیس میخواد....پیداشون نمیکنن .پدر مادرش مدتیه از ایران رفتن!....

#شیداوصوفی
#قسمت_چهل_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد

@chista_yasrebi