چیستایثربی کانال رسمی
6.63K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
لطفا نگویید ندیدیم!


دیگر هیچ پستی
#تکرار نمیشود ..



#کانال_رسمی_چیستایثربی
از امشب فقط ‌متعلق به کسانیست که عضو کانالند. بقیه نمیتوانند وارد شوند!


۲.
رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت29
تا دقایقی دیگر ، در اینستاگرام رسمی من منتشر میشود.
باز نفرمایید که پست را نمیبینید که خنده دار است!
وقتی بقیه بدون مشکل میبینند ،حتما مشکل از سمت شماست ...

اگر در صفحه ای فعال نباشید و هر روز سر نزنید و لایک نکنید ، اینستاگرام ، پستهای آن صفحه را دیگر برایتان نمی آورد.
این الگوریتم جدید اینستاگرام است که در نت نوشته بود‌.

#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت29
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_نهم

گاهی فکر می کنم من چطور توانستم بعد از زلزله، از پنجره ی کلبه ی درویش، همه چیز را ببینم؟!

به چهره ی فرتوت و رنج کشیده درویش و‌ خواهرش، نگاه می کنم...

حس می کنم آن ها، قبل از من، از این پنجره همه چیز را دیده اند و خود را به ندیدن زده اند!

اکنون پیرزن، با دستمالی مرطوب به معجونی که سارا، قبلا به او داده، کنار سارا نشسته و دستمال را، آرام روی چشم های سارا می کشد...
درویش هم اسپند دود کرده، و زیر لب ذکری می گوید.

باز انگار، در یک مراسم آیینی هستم!

سارا آرام، چشم هایش را باز می کند...
طاها بی اختیار، دست مرا می گیرد و آهسته می گوید:
اون مادرمه؟

سردار، از آن سو می شنود...
با نگاهی چون اسلحه، به ما شلیک می کند!

من، تیر می خورم و لال می شوم...
طاها نه! عادت دارد.

می گوید: من‌ حق دارم بدونم...
همه به من‌ گفتن، مادرت‌، توی برف ها مرده!

سردار به من نگاه می کند...

نمی دانم چرا!
شاید، انتظار کمک دارد...

چقدر حضور این مرد، دردم میاورد!چقدر نفس کشیدن در اتاقی که او هست، سخت شده!‌

شالم را پایین تر میاورم، بی اختیار...
حس می کنم آن فرمانده با نگاهش، چیزی می خواهد به من بفهماند!

تصمیم می گیرم من هم، به او خیره شوم، شاید دیگر، نگاهم نکند!

می خندد...
می گوید: داری فکر خونی می کنی بچه؟!
نکنه به جز لبخونی، فکر خونی هم بلدی؟!

سرم را به‌ نشانه ی تایید، پایین می آورم!

می آید، کنارم می ایستد...

آهسته می گویم:
از وقتی منو دیدید، دارید فکر می کنید پسرم چه خوش سلیقه ست!
نمی تونید نگام نکنید!
دست خودتون نیست!

عمدی می گویم که دیگر به من‌، خیره نشود!

اما او لبخندی می زند، از روی شانه، نگاه غمگینی می کند...

زیر لب می گوید:
دخترطفلی، آروم!

با من است؟!

_من طفلی نیستم آقا!

سارا ناله می کند...
پیرزن در گوشش چیزی می گوید.

سارا، دست پیرزن را می فشارد.

پیرزن می گوید:
زن شفا بخش، می خواد تنها باشه.

همه می روند...
من می مانم...

پیرزن به من، می گوید:
شوهرت، مرد خوش آب وگلیه...
منو یاد‌ یکی می ندازه، اونم همین نگاهو داشت!
ولی نه، نمی تونن‌ نسبتی داشته باشن!

سارا می گوید:
گوش کن آوا، شوهرتو بردار، از اینجا برو!
از این مرد دوری کن!
خواهش می کنم!
اون فرمانده...

نمی تواند ادامه دهد!

_اون‌ چی؟!

سارا به سختی نفس‌ می کشد.

می گوید: همه رو یه جور، گرفتار می کنه!
نمی خوام تو هم، از دست بری!نزدیکش نشو دختر!
دیدم چه جوری نگات‌ می کرد...

مطمئنم نقشه ای برات داره!
بدبختی اینه که موفق میشه!

پیرزن با خودش گفت:
تو عمرم، اونجور زیبایی ندیده بودم...
مثل شوهر تو بود!

سارا می گوید:
_هیس!

از پنجره، با ترس به بیرون می نگرم، عروسی همچنان‌ جاریست...
عروس موی بلندی دارد، موجدار،‌ روشن، رنگ نور.

رو بنده اش را برمی دارد، نوجوان است...
نفسم، از زیبایی اش قطع می شود...

عروس، بناز است!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت29
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_نهم

گاهی فکر می کنم من چطور توانستم بعد از زلزله، از پنجره ی کلبه ی درویش، همه چیز را ببینم؟!

به چهره ی فرتوت و رنج کشیده درویش و‌ خواهرش، نگاه می کنم...

حس می کنم آن ها، قبل از من، از این پنجره همه چیز را دیده اند و خود را به ندیدن زده اند!

اکنون پیرزن، با دستمالی مرطوب به معجونی که سارا، قبلا به او داده، کنار سارا نشسته و دستمال را، آرام روی چشم های سارا می کشد...
درویش هم اسپند دود کرده، و زیر لب ذکری می گوید.

باز انگار، در یک مراسم آیینی هستم!

سارا آرام، چشم هایش را باز می کند...
طاها بی اختیار، دست مرا می گیرد و آهسته می گوید:
اون مادرمه؟

سردار، از آن سو می شنود...
با نگاهی چون اسلحه، به ما شلیک می کند!

من، تیر می خورم و لال می شوم...
طاها نه! عادت دارد.

می گوید: من‌ حق دارم بدونم...
همه به من‌ گفتن، مادرت‌، توی برف ها مرده!

سردار به من نگاه می کند...

نمی دانم چرا!
شاید، انتظار کمک دارد...

چقدر حضور این مرد، دردم میاورد!چقدر نفس کشیدن در اتاقی که او هست، سخت شده!‌

شالم را پایین تر میاورم، بی اختیار...
حس می کنم آن فرمانده با نگاهش، چیزی می خواهد به من بفهماند!

تصمیم می گیرم من هم، به او خیره شوم، شاید دیگر، نگاهم نکند!

می خندد...
می گوید: داری فکر خونی می کنی بچه؟!
نکنه به جز لبخونی، فکر خونی هم بلدی؟!

سرم را به‌ نشانه ی تایید، پایین می آورم!

می آید، کنارم می ایستد...

آهسته می گویم:
از وقتی منو دیدید، دارید فکر می کنید پسرم چه خوش سلیقه ست!
نمی تونید نگام نکنید!
دست خودتون نیست!

عمدی می گویم که دیگر به من‌، خیره نشود!

اما او لبخندی می زند، از روی شانه، نگاه غمگینی می کند...

زیر لب می گوید:
دخترطفلی، آروم!

با من است؟!

_من طفلی نیستم آقا!

سارا ناله می کند...
پیرزن در گوشش چیزی می گوید.

سارا، دست پیرزن را می فشارد.

پیرزن می گوید:
زن شفا بخش، می خواد تنها باشه.

همه می روند...
من می مانم...

پیرزن به من، می گوید:
شوهرت، مرد خوش آب وگلیه...
منو یاد‌ یکی می ندازه، اونم همین نگاهو داشت!
ولی نه، نمی تونن‌ نسبتی داشته باشن!

سارا می گوید:
گوش کن آوا، شوهرتو بردار، از اینجا برو!
از این مرد دوری کن!
خواهش می کنم!
اون فرمانده...

نمی تواند ادامه دهد!

_اون‌ چی؟!

سارا به سختی نفس‌ می کشد.

می گوید: همه رو یه جور، گرفتار می کنه!
نمی خوام تو هم، از دست بری!نزدیکش نشو دختر!
دیدم چه جوری نگات‌ می کرد...

مطمئنم نقشه ای برات داره!
بدبختی اینه که موفق میشه!

پیرزن با خودش گفت:
تو عمرم، اونجور زیبایی ندیده بودم...
مثل شوهر تو بود!

سارا می گوید:
_هیس!

از پنجره، با ترس به بیرون می نگرم، عروسی همچنان‌ جاریست...
عروس موی بلندی دارد، موجدار،‌ روشن، رنگ نور.

رو بنده اش را برمی دارد، نوجوان است...
نفسم، از زیبایی اش قطع می شود...

عروس، بناز است!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت29
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_نهم

گاهی فکر می کنم من چطور توانستم بعد از زلزله، از پنجره ی کلبه ی درویش، همه چیز را ببینم؟!

به چهره ی فرتوت و رنج کشیده درویش و‌ خواهرش، نگاه می کنم...

حس می کنم آن ها، قبل از من، از این پنجره همه چیز را دیده اند و خود را به ندیدن زده اند!

اکنون پیرزن، با دستمالی مرطوب به معجونی که سارا، قبلا به او داده، کنار سارا نشسته و دستمال را، آرام روی چشم های سارا می کشد...
درویش هم اسپند دود کرده، و زیر لب ذکری می گوید.

باز انگار، در یک مراسم آیینی هستم!

سارا آرام، چشم هایش را باز می کند...
طاها بی اختیار، دست مرا می گیرد و آهسته می گوید:
اون مادرمه؟

سردار، از آن سو می شنود...
با نگاهی چون اسلحه، به ما شلیک می کند!

من، تیر می خورم و لال می شوم...
طاها نه! عادت دارد.

می گوید: من‌ حق دارم بدونم...
همه به من‌ گفتن، مادرت‌، توی برف ها مرده!

سردار به من نگاه می کند...

نمی دانم چرا!
شاید، انتظار کمک دارد...

چقدر حضور این مرد، دردم میاورد!چقدر نفس کشیدن در اتاقی که او هست، سخت شده!‌

شالم را پایین تر میاورم، بی اختیار...
حس می کنم آن فرمانده با نگاهش، چیزی می خواهد به من بفهماند!

تصمیم می گیرم من هم، به او خیره شوم، شاید دیگر، نگاهم نکند!

می خندد...
می گوید: داری فکر خونی می کنی بچه؟!
نکنه به جز لبخونی، فکر خونی هم بلدی؟!

سرم را به‌ نشانه ی تایید، پایین می آورم!

می آید، کنارم می ایستد...

آهسته می گویم:
از وقتی منو دیدید، دارید فکر می کنید پسرم چه خوش سلیقه ست!
نمی تونید نگام نکنید!
دست خودتون نیست!

عمدی می گویم که دیگر به من‌، خیره نشود!

اما او لبخندی می زند، از روی شانه، نگاه غمگینی می کند...

زیر لب می گوید:
دخترطفلی، آروم!

با من است؟!

_من طفلی نیستم آقا!

سارا ناله می کند...
پیرزن در گوشش چیزی می گوید.

سارا، دست پیرزن را می فشارد.

پیرزن می گوید:
زن شفا بخش، می خواد تنها باشه.

همه می روند...
من می مانم...

پیرزن به من، می گوید:
شوهرت، مرد خوش آب وگلیه...
منو یاد‌ یکی می ندازه، اونم همین نگاهو داشت!
ولی نه، نمی تونن‌ نسبتی داشته باشن!

سارا می گوید:
گوش کن آوا، شوهرتو بردار، از اینجا برو!
از این مرد دوری کن!
خواهش می کنم!
اون فرمانده...

نمی تواند ادامه دهد!

_اون‌ چی؟!

سارا به سختی نفس‌ می کشد.

می گوید: همه رو یه جور، گرفتار می کنه!
نمی خوام تو هم، از دست بری!نزدیکش نشو دختر!
دیدم چه جوری نگات‌ می کرد...

مطمئنم نقشه ای برات داره!
بدبختی اینه که موفق میشه!

پیرزن با خودش گفت:
تو عمرم، اونجور زیبایی ندیده بودم...
مثل شوهر تو بود!

سارا می گوید:
_هیس!

از پنجره، با ترس به بیرون می نگرم، عروسی همچنان‌ جاریست...
عروس موی بلندی دارد، موجدار،‌ روشن، رنگ نور.

رو بنده اش را برمی دارد، نوجوان است...
نفسم، از زیبایی اش قطع می شود...

عروس، بناز است!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت29
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_نهم

گاهی فکر می کنم من چطور توانستم بعد از زلزله، از پنجره ی کلبه ی درویش، همه چیز را ببینم؟!

به چهره ی فرتوت و رنج کشیده درویش و‌ خواهرش، نگاه می کنم...

حس می کنم آن ها، قبل از من، از این پنجره همه چیز را دیده اند و خود را به ندیدن زده اند!

اکنون پیرزن، با دستمالی مرطوب به معجونی که سارا، قبلا به او داده، کنار سارا نشسته و دستمال را، آرام روی چشم های سارا می کشد...
درویش هم اسپند دود کرده، و زیر لب ذکری می گوید.

باز انگار، در یک مراسم آیینی هستم!

سارا آرام، چشم هایش را باز می کند...
طاها بی اختیار، دست مرا می گیرد و آهسته می گوید:
اون مادرمه؟

سردار، از آن سو می شنود...
با نگاهی چون اسلحه، به ما شلیک می کند!

من، تیر می خورم و لال می شوم...
طاها نه! عادت دارد.

می گوید: من‌ حق دارم بدونم...
همه به من‌ گفتن، مادرت‌، توی برف ها مرده!

سردار به من نگاه می کند...

نمی دانم چرا!
شاید، انتظار کمک دارد...

چقدر حضور این مرد، دردم میاورد!چقدر نفس کشیدن در اتاقی که او هست، سخت شده!‌

شالم را پایین تر میاورم، بی اختیار...
حس می کنم آن فرمانده با نگاهش، چیزی می خواهد به من بفهماند!

تصمیم می گیرم من هم، به او خیره شوم، شاید دیگر، نگاهم نکند!

می خندد...
می گوید: داری فکر خونی می کنی بچه؟!
نکنه به جز لبخونی، فکر خونی هم بلدی؟!

سرم را به‌ نشانه ی تایید، پایین می آورم!

می آید، کنارم می ایستد...

آهسته می گویم:
از وقتی منو دیدید، دارید فکر می کنید پسرم چه خوش سلیقه ست!
نمی تونید نگام نکنید!
دست خودتون نیست!

عمدی می گویم که دیگر به من‌، خیره نشود!

اما او لبخندی می زند، از روی شانه، نگاه غمگینی می کند...

زیر لب می گوید:
دخترطفلی، آروم!

با من است؟!

_من طفلی نیستم آقا!

سارا ناله می کند...
پیرزن در گوشش چیزی می گوید.

سارا، دست پیرزن را می فشارد.

پیرزن می گوید:
زن شفا بخش، می خواد تنها باشه.

همه می روند...
من می مانم...

پیرزن به من، می گوید:
شوهرت، مرد خوش آب وگلیه...
منو یاد‌ یکی می ندازه، اونم همین نگاهو داشت!
ولی نه، نمی تونن‌ نسبتی داشته باشن!

سارا می گوید:
گوش کن آوا، شوهرتو بردار، از اینجا برو!
از این مرد دوری کن!
خواهش می کنم!
اون فرمانده...

نمی تواند ادامه دهد!

_اون‌ چی؟!

سارا به سختی نفس‌ می کشد.

می گوید: همه رو یه جور، گرفتار می کنه!
نمی خوام تو هم، از دست بری!نزدیکش نشو دختر!
دیدم چه جوری نگات‌ می کرد...

مطمئنم نقشه ای برات داره!
بدبختی اینه که موفق میشه!

پیرزن با خودش گفت:
تو عمرم، اونجور زیبایی ندیده بودم...
مثل شوهر تو بود!

سارا می گوید:
_هیس!

از پنجره، با ترس به بیرون می نگرم، عروسی همچنان‌ جاریست...
عروس موی بلندی دارد، موجدار،‌ روشن، رنگ نور.

رو بنده اش را برمی دارد، نوجوان است...
نفسم، از زیبایی اش قطع می شود...

عروس، بناز است!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی