چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#او_یکزن
#بیستو_ششم
#چیستا_یثربی

خواب دیدم که دنبال پدرم میدوم.در یک جنگل بزرگ و پر از درخت.سرم به شاخه ها میخورد.از پشت سر ؛ پدر را میبینم ؛برمیگردد؛ سهراب است....

به من میگوید: فرار کن! فرار کن! میگم کجا برم؟ میگه: پشت سرتو نگاه نکن! سوال نکن.فقط برو! از وحشت از خواب پریدم؛ نفس نفس میزدم؛ سهراب روی زمین نبود.رفته بود! کجا؟ طبقه پایین؛ همه پشت میز کوچک نسسته بودند؛ انگار دیشب هیچ اتفاقی نیفتاده بود! انگار آن سیر وحشتناک طولانی روز در شب را ؛ فقط من خواب دیده بودم! یک کابوس طولانی..... داشتند صبحانه میخوردند؛ سلام دادم.نیکان گفت:بیا! عسلش مال همین کوهه. دوای اعصاب تویه!....گفتم:من چیزیم نیست. اون قرصها رو هم دکتر داده. گفت:رفیقت صبح رفت؛ هر چقدر علیرضا اصرار کرد ؛ ببرتش بیمارستان ؛ راضی نشد؛ زنگ زد؛ دوستش اومد عقبش؛ با ماشین بردش؛ گفت: بت بگم زود برمیگرده...
گوشیتم درست میکنه. گفتم :گوشیتو بده ؛ میخوام یه زنگ به چیستا بزنم ؛ میدونم الان چه استرسی داره، استرس براش خوب نیست....با علیرضا نگاهی رد و بدل کردند ؛زیر چشمی؛ ولی من فهمیدم. گفت: باشه، علیرضا و طناز که برن؛ گوشیمو میدم؛ گفتم: مگه نمیخوان ازت مراقبت کنن؟ گفت: تو هستی دیگه! منم بهتر میشم کم کم...دکترم سر میزنه! علیرضا گفت: خودش نمیخواد ما بمونیم، داره بیرونمون میکنه! گفتم: ولی من میرم اتاق سهراب. گفت: اونجا اموال دولته ! بی اجازه ی سهراب؛ بهتره نری اونور! چه میدونی؟ شاید سر و کله ی شکارچیای لات پیدا شه! یا صد تا اتفاق دیگه بیفته.... بیا برات لقمه گرفتم ؛ به زور لقمه از گلویم پایین میرفت ؛ گفتم:سهراب؛ حالش چطور بود؟ طناز ؛ قهوه اش را سر کشید و گفت: سرگیجه که نداشت ؛ حالا میره بیمارستان؛ عصری ایشالله به سلامت میاد،؛ ماهم دلمون نمیخواد چیزیش شده باشه، چون پای علیرضا هم گیره ؛ راستی آقا سهراب گفت: فعلا جریانو به کسی نگیم! نمیدونم چرا! با خودم گفتم ؛ واقعا چرا؟ طناز و علیرضارفتند. نیکان آهنگی را با سوت زمزمه میکرد،همان آهنگ آشنا را..... سکوت سنگینی بود. سکوت ترسناک ؛پر از حرف؛ گفتم:چیزی نیست اینجا خودتو سرگرم کنی؟ مثلا ام پی تری؛ چیزی! نیکان آرام گفت:زندگی من پر این ام پی تریا بوده؛ دختری مثل تو، هیچوقت تو زندگیم نبوده؛ گفتم: من قیافه م شکل شبنمه؟ گفت: نه! اصلا! روحت،بچه گیت؛سادگیت؛معصومیتت؛ یه چیزی که نمیشه گفت؛ شباهتتون اینجاست....
گفتم:من خیلی هم معصوم نیستما! به موقعش وحشی میشم.گفت:بیا بشین پیش من! گفتم :داروهاتو خوردی؟ گفت:بشین اینجا! میخوام یه چیزی رو بت بگم،،من...در واقع؛ خب...از لحظه ی اولی که دیدمت...ناگهان در کلبه را زدند؛ گفتم یعنی کیه؟! شاید سهرابه! پیرمردی گفت:مشتعلی ام!
نیکان گفت:باز کن! من گفتم یه مقدارخرت و پرت بگیره ؛ از بچگی میشناسمش. باغبونمون بود....در را باز کردم.اول کلی پاکت جلوی صورتش بود.با دیدن من ؛ پاکتهای میوه و غذا همه روی زمین ریخت!با وحشت به من خیره شد! گفت : خیلی وقت بود؛ نیامده بودید؛ شبنم خانم! دلمون پوسید خانم آخه!... و گریه اش گرفت.


او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_ششم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیچ رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا به انگلیسی

دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام نوبسنده و لینک تلگرام او بلا مانع است.حقوق نویسندگان ؛ مانند حقوق سایر اصناف محترم است.

ممنون که رعایت میفرمایید.


کانال رسمی چیستایثربی

@chista_yasrebi



کانال قصه
#او_یکزن که میتوانید همه ی قسمتهای قصه را ؛ پشت هم در آن دنبال کنید.مختص کسانی که تمام قسمتهای قصه راپشت هم میخواهند.

@chista_2