چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی #قسمت_سی_ام #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

پول مهریه مادر به اندازه ای بود که آینده منو تا حدی تامین کنه؛ بتونم دانشگاه برم و.. گفتم؛ آمریکا! عملای زیبایی. چرا؟ عروض و قافیه چرا؟ وقتی مادرتون زیر قرض بود؟ خندید؛ گفتم که، من کمال گرام. میخواستم شاعر شم؛ فکر میکردم استعدادشو دارم! چهره مم فقط دو تا عمل ساده بود؛ از صورتم خوشم نمیامد. گفتم؛ اما جای زخم کنار چشمتون؟ گفت؛ این؟ مال بعد عمله؛ مهم نیست زیاد! مگه تو ذوق میزنه؟ مال یه تصادف احمقانه ست! همزمان با مصاحبه، گوشی ام روی ویبره بود؛ علی مدام زنگ میزد؛ نمیتوانستم جواب دهم؛ نمیدانستم چرا انقدر زنگ میزند! اس ام اس دادم؛ با بیتا مصاحبه میکنیم؛ پروانه وکالت و شناسنامه اش درست بود؛ حدود پنجاه و هفت ساله میشد؛ اما چهل ساله به نظر میرسید!. گفتم؛ اخیرا بهار و دیدید؟ گفت؛ نه. مگه زنده ست؟ از وقتی از اون خونه رفتم دیگه هیچکدومو ندیدم...؟ نمیدونم از کی شنیدم بهار خانم همون سال فوت کردن. گفتم؛ زنده ست؛ شایعه بوده که سر زبونا انداختن.. ولی بهار میگه شما رو دیده.. همینجا! اداره پلیس.. و شما نشناختیش! گفت، غیر ممکنه! لوندانه خندید. من بهار خانمو هر جا ببینم میشناسم. چند سالی ازش بزرگتر بودم؛ حتی جزییات چهره ش یادمه و اون جای زخم روی گوشش.. زخم؟ من و دکتر به هم نگاه کردیم. بیتا گفت؛ درست اینجا.... انگار گوشش چاقو خورده بود.... برای همین همیشه موهای بلندشو میریخت رو گوشش... عکس بهار را روی میز گذاشتم. گفتم؛ ایشونه؟ به عکس نگاه کرد؛ رنگش پرید؛ گفتم، بهاره؟ علی داشت پیام میداد؛ گوشی میلرزید؛ بیتا گفت؛ این عکسو از کجا آوردین؟ گفتم؛ دیروز، اداره پلیس. گفت؛ مگه زنده ست؟- گفتم که مرگش شایعه بود! چیزی نگفت. نگاهی با وحشت به عکس انداخت و گفت؛ من فشارم افتاده.. یه کم آب قند میخوام. به گوشی ام نگاه کردم؛ علی نوشته بود ؛ الان میان بیتا سرمدو میبرن.. هیچی نپرسین؛ به دکترم بگو! ... پیام علی را به دکتر نشان دادم؛ در باز شد. دو پلیس آمدند؛ بیتا سرمد! شما به جرم جعل شناسنامه، گذرنامه و پروانه وکالت بازداشتید! هویت واقعی شما بیتا سرمد نیست! بیتا سرمد واقعی، اسم یه وکیل مرده ست ، که هجده سال از شما بزرگتر بود و مادر شما تو خونه ش کار میکرد. اسم شما چیه؟ فریاد زد ؛ همه تون برین به جهنم! خواست با لیوان به پلیس حمله کند. پلیس دیگر دستش را گرفت. وحشی شده بود؛ داد زد: هیچ میدونید اینا کین؟ میدونید با زندگی ما چیکار کردن؟ بهارکجاست؟ اون بدکاره روانی کجاست؟ تخم حرومشو دیدم، فکر کردم خودش مرده. ازش پرسیدید بچه مال کیه؟ فریاد زد؛ مشکات کجایی؟ یه چیزی بگو مشکات. بشون بگو بچه مال کیه. بگو مادر من چی شد؟ کدوم گوری غیبت زده؟ بشون بگو!... مشکات!....

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سی_ام
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_سی_ام
#چیستا_یثربی

گفتم:گوشیتو بده به علیرضا زنگ بزنم؛ اون بیاد ؛ من برای همیشه میرم.برای همیشه... گفت: این چاله رو میبینی؟ میرسه به اون غار کوچیک؛ با پدرم غارو پیدا کردیم؛ پدر فقط یه قاضی ساده بود! فقط همین...نمیفهمیدم چی شد که اومدیم تو این آلونک؛ قایم شدیم ؛ مادرم میگفت یه سفر کوتاهه؛ اما وسط زمستون! بدون وسایل؟ بدون مستخدم؟شبا پدرزیر پتو ؛ تو این غار، برام قصه میگفت: ماهی سیاه کوچولو روهم ؛ همینجا برام تعریف کرد. چند روز بعد دراتاقو با لگد شکستن ؛ بردنش..آخرین نگاهش تو ماشین ؛ یادم نمیره.هیچوقت! پر از عشق بود ؛ به من؛ به مادرم ؛ به زندگی...چهل و پنج سال بیشتر نداشت.....مادرم هر روز دستمو میگرفت؛ میرفتیم جلوی یه دیوار زشت بزرگ...دیوار ؛یه سوراخ داشت؛ مادرم سرشو میکرد تو ؛ التماس میکرد یه دقیقه شوهرشو ببینه...آخر بهش گفتن ؛ هفت روز دیگه بیاد ؛با مدارک و چیزای لازم...نمیفهمیدم جریان چی بود که مادرم به همه زنگ میزد برای پول.... حسابای بابا بسته شده بود.تازه مادرم میگفت حق برداشت نداره. پول لازم داشت؛ به هر کسی رو انداخت؛ هزار بار از خجالت مرد و زنده شد.... ترسیده بودم.تلفنا رو میشنیدم ؛ مادرم بهم گفت: یه مقدار پول و مدارک لازمه ؛ بعد همه با هم از ایران میریم ؛ هفت روز بعد؛ پدرتو مییبینی؛ باشه؟.... گریه نمیکردم که ناراحتش نکنم.میگفتم: باشه! پولو و مدارکو ؛ با هر بدبختی جورکرد؛ تو اون هفت روز ؛ انگار هفتاد سال پیر شده بود؛ روز هفتم؛ با دو تا چمدون تو آژانس...رفتیم همون جا که یه دیوار زشت بلند داشت؛ نمیدونم چی به مادرم گفتن که زد زیر گریه!

... منو صدا کرد.گفت: برو پیش بابات!...داره میره سفر! یه سفر طولانی...ازش خداحافظی کن! مثل یه مرد! بابام بغلم کرد، محکم بوی غارمان را میداد ؛ گفت:مراقب مادرت باش! هر کاری بکن که بش سخت نگذره؛ ما دوباره همو میبینیم...ولی ممکنه یه کم ؛ طول بکشه؛ تا اونوقت؛ تو مرد خونه ای! قول میدی؟ قول دادم ؛باهم دست دادیم.دستم در دستش؛ خیلی کوچک بود.....گفت:
وقتی دوباره همو دیدیم ؛بقیه ی قصه ی چراغ جادو رو برات میگم!

من بچه بودم ؛ نمیدونستم روز هفتم که قرار بود پدر برگرده؛ چرا حکم تیرش اومده؟ اصلا حکم تیر چیه؟ چه اتفاقی داره می افته؟ اما میفهمیدم اتفاق خوبی نیست! من نمیدونستم ؛ فقط همه چیز رو میشنیدم و به پدر نگاه میکردم ؛ میخواستم قیافه ش یادم نره! هیچوقت.... مادر سعی کرد موقع خداحافظی قوی باشه...

پدرو بغل کرد ؛ گفت: من هرشب به در نگاه میکنم ؛ هر شب منتطرتم.... یا تو میای یا من میام پیشت...و بعد آهسته چیزهایی گفتند که من نشنیدم ؛ دست یک سرباز روی شانه ام بود؛ خودم را رها کردم، داد زدم : پدر صبر کن! اول بقیه ی قصه رو بگو...الان نرو ! الان شبه ؛ خطرناکه!

پدر گفت: بقیه ی قصه رو خودت بزودی میفهمی گوجه سبز من! تا اون موقع قوی باش و از مادرت مراقبت کن! ما یه روز دوباره کنار هم جمع میشیم...بت قول میدم.....قول مردونه!


#او_یکزن
#قسمت_سی_ام
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات

برگرفته از پیج دوم
#یثربی_چیستا /به حروف انگلیسی


دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان؛ با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.ممنون که به حقوق هم احترام میگذاریم....



آدرس کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi




آدرس کانال قصه
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند تمام قسمتها را پشت هم ؛ داشته باشند.
@chista_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی

خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.

یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.

کم‌سن‌ ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.

عملیات، مشخص است!
حمله به تمام‌ مواضعی که در خاک‌ کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک‌ من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...

این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!

فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.‌

بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!

سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...

حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟

بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کم‌حرف می زند.

یکی از برادرانش هم آنجاست.

آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!

بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم‌ کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!

برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!

بناز میگه: مهم‌نیست...
گنده تر از اونم زدم.

آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.

بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج‌ آبشار طلا...‌

می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!

آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!

بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم‌ خاردار می رساند.

محوطه ی آن هاست...

تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده،‌ با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!

چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!

چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.

مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!

بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!

سینه خیز به طرف چادر‌ آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...

_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه‌ محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!

بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!

آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!

فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!

نویسنده رمان _چیستایثربی

بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"

ناگهان صدای‌ گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...



#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی

خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.

یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.

کم‌سن‌ ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.

عملیات، مشخص است!
حمله به تمام‌ مواضعی که در خاک‌ کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک‌ من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...

این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!

فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.‌

بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!

سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...

حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟

بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کم‌حرف می زند.

یکی از برادرانش هم آنجاست.

آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!

بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم‌ کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!

برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!

بناز میگه: مهم‌نیست...
گنده تر از اونم زدم.

آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.

بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج‌ آبشار طلا...‌

می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!

آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!

بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم‌ خاردار می رساند.

محوطه ی آن هاست...

تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده،‌ با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!

چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!

چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.

مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!

بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!

سینه خیز به طرف چادر‌ آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...

_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه‌ محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!

بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!

آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!

فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!

نویسنده رمان _چیستایثربی

بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"

ناگهان صدای‌ گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...



#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی

خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.

یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.

کم‌سن‌ ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.

عملیات، مشخص است!
حمله به تمام‌ مواضعی که در خاک‌ کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک‌ من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...

این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!

فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.‌

بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!

سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...

حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟

بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کم‌حرف می زند.

یکی از برادرانش هم آنجاست.

آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!

بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم‌ کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!

برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!

بناز میگه: مهم‌نیست...
گنده تر از اونم زدم.

آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.

بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج‌ آبشار طلا...‌

می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!

آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!

بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم‌ خاردار می رساند.

محوطه ی آن هاست...

تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده،‌ با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!

چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!

چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.

مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!

بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!

سینه خیز به طرف چادر‌ آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...

_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه‌ محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!

بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!

آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!

فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!

نویسنده رمان _چیستایثربی

بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"

ناگهان صدای‌ گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...



#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی

خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.

یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.

کم‌سن‌ ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.

عملیات، مشخص است!
حمله به تمام‌ مواضعی که در خاک‌ کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک‌ من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...

این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!

فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.‌

بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!

سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...

حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟

بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کم‌حرف می زند.

یکی از برادرانش هم آنجاست.

آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!

بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم‌ کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!

برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!

بناز میگه: مهم‌نیست...
گنده تر از اونم زدم.

آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.

بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج‌ آبشار طلا...‌

می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!

آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!

بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم‌ خاردار می رساند.

محوطه ی آن هاست...

تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده،‌ با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!

چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!

چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.

مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!

بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!

سینه خیز به طرف چادر‌ آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...

_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه‌ محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!

بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!

آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!

فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!

نویسنده رمان _چیستایثربی

بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"

ناگهان صدای‌ گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...



#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی