چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت9
#چیستا_یثربی
#قصه

دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد!

جرات نمی کردم فشار دستش را جواب دهم، اما خودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه می دارم!
انگار با دست او نفس می کشیدم!

چند روز گذشته؟
نمی دانم!

دلم نمی خواهد به پدرم بگویم، ولی باید بگویم!
پاسخ من بله است...

برایم مهم نیست پدرش یا مادرش کیست و چه کرده اند!
خودش مهم است، او که اکنون برای من همه چیز است و همه کس!
شکل همه ی خوبی هاست که من در یک انسان خواب دیده بودم!

به ما صادقانه گفت که پسر یک سردار است...
مطمئنم این را گفت تا ما حق داشته باشیم که تحقیق کنیم و جواب منفی دهیم، ولی جواب من منفی نبود!

فقط علاقه نبود که پاسخ مرا مثبت می کرد، از همان روز اول که او را در راهروی مدرسه دیدم، محبتی به مردم، در چهره اش، او را از همه، متمایز می کرد.

استقلال، اعتماد به نفس، توجه به دیگران...

من این ویژگی ها را در یک انسان دوست داشتم.
به پدرم گفتم!

لبخند زد: می دونستم جوابت مثبته، من معیارای دخترمو می شناسم، فقط خواهش می کنم زودتر عقد کنید!
بعد از عقد، دست تو دست هم، راه برید...

پس دیده بود؟!
از آشپزخانه؟!
چطور؟!
پشتش به ما بود!

سرخ شدم و گفتم: یه لحظه بود!

گفت: حالا، از این لحظه ها، زیاد پیش میاد.
کلا من چیزی نمیگم!
تو عاقل تر از این حرفایی.

می دونی تو شهر، ممکنه هزار تا حرف بپیچه، معلمه!
برای خودش بده، اول برای شما، بعد برای ما!

گفتم: باشه، بهش میگم.

پدر خندید و گفت: تو که نباید بگی، بیا منو عقد کن!
من میگم دخترم!

گفتم: چه فرقی داره؟ اگه بخواید بش میگم خب...
کار سختی نیست که!

پدرم نیشگونی از لپم گرفت و گفت: برو اذیت نکن دختر!

ولی به نظرمن، کار عجیبی نبود.

عقد!؟
این کلمه مرا می ترساند!
یک کلمه سه حرفه عربی!
حتما او معنی اش را بهتر می دانست، برای من چندان ملموس نبود!

اتاق، آینه، دفترخانه...

صدای عاقد از دور، به گوشم می رسید...
باز هم بادها، در گوش من زمزمه کردن را شروع کرده بودند!
آوازهای نامفهومی می خواندند!
انگار یک مراسم آیینی بود...

صدای او، مرا، از دنیایم بیرون کشید.

ببین قرآن باز کردم سوره کهف اومد.
آیه ی قشنگیه!

"و در آن‌ غار، سالیانی چند، بر گوش هایشان پرده زدیم..."

گفتم: دوست ندارم، خوب نیست که آدم همه ی عمرش خواب باشه!

گفت: خب این انتخاب اونا بوده، اینم یه جور زندگیه.

گفتم: من نمی خوام!

عاقد فکر کرد، مرا به زور برای ازدواج آورده اند!
فقط کلمه ی آخر را شنید که بلندتر گفته بودم!

رو به پدرم کرد و گفت: آقا بچه مدرسه ای رو آوردین به زور عقد کنین؟
خب بچه نمی خواد!

ناگهان فریاد زدم: من نمی خوام؟!

و بی اختیار دست طاها را گرفتم و گفتم: من ایشونو می خوام!

مادرم آهسته گفت: دستشو ول کن!

طاها آرام گفت: آقا می خونید؟

آقا با خشم گفت: شما بی پدر مادر و شاهد آمدی، بلبل زبونی نکن دیگه لطفا!

https://www.instagram.co/p/Bra6gguAWh8mb12wQ_dzK1aJKEe3PONxi6Ufbo0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1xru0xg8xyaq6
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت9
#چیستا_یثربی
#قصه

دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد!

جرات نمی کردم فشار دستش را جواب دهم، اما خودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه می دارم!
انگار با دست او نفس می کشیدم!

چند روز گذشته؟
نمی دانم!

دلم نمی خواهد به پدرم بگویم، ولی باید بگویم!
پاسخ من بله است...

برایم مهم نیست پدرش یا مادرش کیست و چه کرده اند!
خودش مهم است، او که اکنون برای من همه چیز است و همه کس!
شکل همه ی خوبی هاست که من در یک انسان خواب دیده بودم!

به ما صادقانه گفت که پسر یک سردار است...
مطمئنم این را گفت تا ما حق داشته باشیم که تحقیق کنیم و جواب منفی دهیم، ولی جواب من منفی نبود!

فقط علاقه نبود که پاسخ مرا مثبت می کرد، از همان روز اول که او را در راهروی مدرسه دیدم، محبتی به مردم، در چهره اش، او را از همه، متمایز می کرد.

استقلال، اعتماد به نفس، توجه به دیگران...

من این ویژگی ها را در یک انسان دوست داشتم.
به پدرم گفتم!

لبخند زد: می دونستم جوابت مثبته، من معیارای دخترمو می شناسم، فقط خواهش می کنم زودتر عقد کنید!
بعد از عقد، دست تو دست هم، راه برید...

پس دیده بود؟!
از آشپزخانه؟!
چطور؟!
پشتش به ما بود!

سرخ شدم و گفتم: یه لحظه بود!

گفت: حالا، از این لحظه ها، زیاد پیش میاد.
کلا من چیزی نمیگم!
تو عاقل تر از این حرفایی.

می دونی تو شهر، ممکنه هزار تا حرف بپیچه، معلمه!
برای خودش بده، اول برای شما، بعد برای ما!

گفتم: باشه، بهش میگم.

پدر خندید و گفت: تو که نباید بگی، بیا منو عقد کن!
من میگم دخترم!

گفتم: چه فرقی داره؟ اگه بخواید بش میگم خب...
کار سختی نیست که!

پدرم نیشگونی از لپم گرفت و گفت: برو اذیت نکن دختر!

ولی به نظرمن، کار عجیبی نبود.

عقد!؟
این کلمه مرا می ترساند!
یک کلمه سه حرفه عربی!
حتما او معنی اش را بهتر می دانست، برای من چندان ملموس نبود!

اتاق، آینه، دفترخانه...

صدای عاقد از دور، به گوشم می رسید...
باز هم بادها، در گوش من زمزمه کردن را شروع کرده بودند!
آوازهای نامفهومی می خواندند!
انگار یک مراسم آیینی بود...

صدای او، مرا، از دنیایم بیرون کشید.

ببین قرآن باز کردم سوره کهف اومد.
آیه ی قشنگیه!

"و در آن‌ غار، سالیانی چند، بر گوش هایشان پرده زدیم..."

گفتم: دوست ندارم، خوب نیست که آدم همه ی عمرش خواب باشه!

گفت: خب این انتخاب اونا بوده، اینم یه جور زندگیه.

گفتم: من نمی خوام!

عاقد فکر کرد، مرا به زور برای ازدواج آورده اند!
فقط کلمه ی آخر را شنید که بلندتر گفته بودم!

رو به پدرم کرد و گفت: آقا بچه مدرسه ای رو آوردین به زور عقد کنین؟
خب بچه نمی خواد!

ناگهان فریاد زدم: من نمی خوام؟!

و بی اختیار دست طاها را گرفتم و گفتم: من ایشونو می خوام!

مادرم آهسته گفت: دستشو ول کن!

طاها آرام گفت: آقا می خونید؟

آقا با خشم گفت: شما بی پدر مادر و شاهد آمدی، بلبل زبونی نکن دیگه لطفا!

https://www.instagram.co/p/Bra6gguAWh8mb12wQ_dzK1aJKEe3PONxi6Ufbo0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1xru0xg8xyaq6
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت9
#چیستا_یثربی
#قصه

دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد!

جرات نمی کردم فشار دستش را جواب دهم، اما خودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه می دارم!
انگار با دست او نفس می کشیدم!

چند روز گذشته؟
نمی دانم!

دلم نمی خواهد به پدرم بگویم، ولی باید بگویم!
پاسخ من بله است...

برایم مهم نیست پدرش یا مادرش کیست و چه کرده اند!
خودش مهم است، او که اکنون برای من همه چیز است و همه کس!
شکل همه ی خوبی هاست که من در یک انسان خواب دیده بودم!

به ما صادقانه گفت که پسر یک سردار است...
مطمئنم این را گفت تا ما حق داشته باشیم که تحقیق کنیم و جواب منفی دهیم، ولی جواب من منفی نبود!

فقط علاقه نبود که پاسخ مرا مثبت می کرد، از همان روز اول که او را در راهروی مدرسه دیدم، محبتی به مردم، در چهره اش، او را از همه، متمایز می کرد.

استقلال، اعتماد به نفس، توجه به دیگران...

من این ویژگی ها را در یک انسان دوست داشتم.
به پدرم گفتم!

لبخند زد: می دونستم جوابت مثبته، من معیارای دخترمو می شناسم، فقط خواهش می کنم زودتر عقد کنید!
بعد از عقد، دست تو دست هم، راه برید...

پس دیده بود؟!
از آشپزخانه؟!
چطور؟!
پشتش به ما بود!

سرخ شدم و گفتم: یه لحظه بود!

گفت: حالا، از این لحظه ها، زیاد پیش میاد.
کلا من چیزی نمیگم!
تو عاقل تر از این حرفایی.

می دونی تو شهر، ممکنه هزار تا حرف بپیچه، معلمه!
برای خودش بده، اول برای شما، بعد برای ما!

گفتم: باشه، بهش میگم.

پدر خندید و گفت: تو که نباید بگی، بیا منو عقد کن!
من میگم دخترم!

گفتم: چه فرقی داره؟ اگه بخواید بش میگم خب...
کار سختی نیست که!

پدرم نیشگونی از لپم گرفت و گفت: برو اذیت نکن دختر!

ولی به نظرمن، کار عجیبی نبود.

عقد!؟
این کلمه مرا می ترساند!
یک کلمه سه حرفه عربی!
حتما او معنی اش را بهتر می دانست، برای من چندان ملموس نبود!

اتاق، آینه، دفترخانه...

صدای عاقد از دور، به گوشم می رسید...
باز هم بادها، در گوش من زمزمه کردن را شروع کرده بودند!
آوازهای نامفهومی می خواندند!
انگار یک مراسم آیینی بود...

صدای او، مرا، از دنیایم بیرون کشید.

ببین قرآن باز کردم سوره کهف اومد.
آیه ی قشنگیه!

"و در آن‌ غار، سالیانی چند، بر گوش هایشان پرده زدیم..."

گفتم: دوست ندارم، خوب نیست که آدم همه ی عمرش خواب باشه!

گفت: خب این انتخاب اونا بوده، اینم یه جور زندگیه.

گفتم: من نمی خوام!

عاقد فکر کرد، مرا به زور برای ازدواج آورده اند!
فقط کلمه ی آخر را شنید که بلندتر گفته بودم!

رو به پدرم کرد و گفت: آقا بچه مدرسه ای رو آوردین به زور عقد کنین؟
خب بچه نمی خواد!

ناگهان فریاد زدم: من نمی خوام؟!

و بی اختیار دست طاها را گرفتم و گفتم: من ایشونو می خوام!

مادرم آهسته گفت: دستشو ول کن!

طاها آرام گفت: آقا می خونید؟

آقا با خشم گفت: شما بی پدر مادر و شاهد آمدی، بلبل زبونی نکن دیگه لطفا!

https://www.instagram.co/p/Bra6gguAWh8mb12wQ_dzK1aJKEe3PONxi6Ufbo0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1xru0xg8xyaq6