چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستایثربی
#قسمت12
#قصه
#رمان
#موسیقی

پرونده های اجدادی...

پرونده ی پدر پدربزرگت، جده ی جده هایت!

به کجا می رسیدیم؟
نمی دانم!
به امام حسین، یا به شمر؟

من از کجا آمده بودم؟
فقط می دانستم که من آوارحمانی هستم که حالا در سال ۱۳۹۶ زندگی می کنم‌...

آبان ماهی، بی رحمانه سرد است و من دلم می خواهد عاشق باشم و زندگی کنم.

مردی که مرا دوست دارد، انگار‌، عاشق تر شده است!
وقتی اندوه مرا می بیند، خشمگین می شود، اما نمیداند از کی؟

قسم می خورد که پدرش حتی صبح روز عقد، پیام تبریک فرستاده!

پیام را به من نشان می دهد...

از یک شماره خصوصی!
بله، به پسرش تبریک گفته!

رمان آوا ، نوشته چیستایثربی را میخوانید.

طاها می گوید:
پس چرا به من، چیزی نگفت؟

می گفتم: چه چیزی؟
چه چیز را نگفت؟

سکوت می کند!
پدرم هم سکوت می کند!
مادر دلش شکسته...
جهان سکوت می کند!

انگار همه، در ذهنشان حرف می زنند و من باید لبخوانی کنم!

باید، درخت ها را رمزگشایی کنم، گل ها را و بادها را!

انگار بادها ، هر حرف نامفهومی که می زدند، معنی داشت و من باید، لبخوانی را بهتر تمرین می کردم!

شش روز گذشت...

هیچ خبری، از پدر طاها نشد!

می دانستیم که درگیر یک ماموریت است...
پسرش نمی خواست در این شرایط، مزاحم پدرش شود، اما بی قرار بود!
بی قرارتر از همیشه

روز‌ هفتم، طاها پیام‌ داد:

گفته، نه! خیلی قاطع ....بعد هم بلاکم کرده....نوشته ،موقتا مجبورم ، وسط عملیاتم ... من الان حواسم اینجاست!

با سنگ، شیشه ی کلاسمان را شکستم...
از ناامیدی داشتم می مردم!

ناظم داد زد: دختره ی روانی... مریض!
دو قطبی! هرچی خواهرت عاقله ، تو یه تخته کم داری!

می خواست بزند توی گوشم!

طاها رسید، مرا دور کرد، از مدرسه بیرونم برد...

اشک‌ مجال نمی داد، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم...

طاها به من دستمال داد. نگاهش نکردم،
نفسم بند آمده بود....صورتش نزدیک بود ،
خودش با محبت، اشکم را پاک‌ کرد.

سرم را‌ چرخاندم‌، نبینمش!

داد زد: من پای حرفم‌ هستم آوا!
گفته بودی که داییت، سرپل ذهاب، دفترخونه داره، مارو عقد می کنه؟

نزدیک بود بی افتم!
یعنی با پدرش در می افتاد؟

باورم نمی شد!
شجاعت نبود، شایدجسارت بود!

گفتم: بی ادبی نیست؟

گفت: بی ادبی اینه که ما بریم محضر، و یه عاقد، به ما توهین کنه !

و چیزی رو بدونه که من نمیدونم!
این بیشتر، بی ادبیه!

گفتم: آره، داییم ما رو عقد می کنه!
باید بریم شهر اون ...

گفت: بگو اونور دنیا!
یه جایی که عقد رسمی کنن، رسمی فقط!


من اصلا نمی خوام خطبه، زبونی باشه!
فقط شناسنامه!
همسر قانونی عزیز من!

در چشم هایم خیره شد!

یاد مادرش افتادم...
آن عشق سوزان به فرمانده‌...
آن خطبه و آن پایان دردناک زندگی اش ، میان برف ها!

طاها، با هر کار موقتی، مخالف بود.
عقد رسمی!
چیزی که پدرم می خواست.

مادرم گفت: البته که عقدتون می کنه!درسته که داداش ناتنیمه، اما همیشه هوامو داشته! مثل پدر خدابیامرزم ، بالای سرم بوده ...


از هیچ کس و هیچ چیزم نمی ترسه، حتی اگه دفترخونه شو تعطیل کنن و خودشو ببرن، شما دیگه زن و شوهر شدید!
چه غلطی می خوان کنن؟

پدرم گفت: یه حسی بهم میگه نریم!
شاید سردار حرف بزنه با ما! شاید چیزی برای گفتن مونده باشه

مادرم گفت : مگه نمیشناسیش؟اون هرگز با ماحرف نمیزنه ... حرفی نداره بزنه!

طاها زنگ‌ زد:
دارم میام عقبت!
اولین ستاره رو،من امشب به موهات می زنم، بانوی عزیز دلم...

https://www.instagram.com/p/BrlRRGVgbLd/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1wdjjztkgjdus
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستایثربی
#قسمت12
#قصه
#رمان
#موسیقی

پرونده های اجدادی...

پرونده ی پدر پدربزرگت، جده ی جده هایت!

به کجا می رسیدیم؟
نمی دانم!
به امام حسین، یا به شمر؟

من از کجا آمده بودم؟
فقط می دانستم که من آوارحمانی هستم که حالا در سال ۱۳۹۶ زندگی می کنم‌...

آبان ماهی، بی رحمانه سرد است و من دلم می خواهد عاشق باشم و زندگی کنم.

مردی که مرا دوست دارد، انگار‌، عاشق تر شده است!
وقتی اندوه مرا می بیند، خشمگین می شود، اما نمیداند از کی؟

قسم می خورد که پدرش حتی صبح روز عقد، پیام تبریک فرستاده!

پیام را به من نشان می دهد...

از یک شماره خصوصی!
بله، به پسرش تبریک گفته!

رمان آوا ، نوشته چیستایثربی را میخوانید.

طاها می گوید:
پس چرا به من، چیزی نگفت؟

می گفتم: چه چیزی؟
چه چیز را نگفت؟

سکوت می کند!
پدرم هم سکوت می کند!
مادر دلش شکسته...
جهان سکوت می کند!

انگار همه، در ذهنشان حرف می زنند و من باید لبخوانی کنم!

باید، درخت ها را رمزگشایی کنم، گل ها را و بادها را!

انگار بادها ، هر حرف نامفهومی که می زدند، معنی داشت و من باید، لبخوانی را بهتر تمرین می کردم!

شش روز گذشت...

هیچ خبری، از پدر طاها نشد!

می دانستیم که درگیر یک ماموریت است...
پسرش نمی خواست در این شرایط، مزاحم پدرش شود، اما بی قرار بود!
بی قرارتر از همیشه

روز‌ هفتم، طاها پیام‌ داد:

گفته، نه! خیلی قاطع ....بعد هم بلاکم کرده....نوشته ،موقتا مجبورم ، وسط عملیاتم ... من الان حواسم اینجاست!

با سنگ، شیشه ی کلاسمان را شکستم...
از ناامیدی داشتم می مردم!

ناظم داد زد: دختره ی روانی... مریض!
دو قطبی! هرچی خواهرت عاقله ، تو یه تخته کم داری!

می خواست بزند توی گوشم!

طاها رسید، مرا دور کرد، از مدرسه بیرونم برد...

اشک‌ مجال نمی داد، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم...

طاها به من دستمال داد. نگاهش نکردم،
نفسم بند آمده بود....صورتش نزدیک بود ،
خودش با محبت، اشکم را پاک‌ کرد.

سرم را‌ چرخاندم‌، نبینمش!

داد زد: من پای حرفم‌ هستم آوا!
گفته بودی که داییت، سرپل ذهاب، دفترخونه داره، مارو عقد می کنه؟

نزدیک بود بی افتم!
یعنی با پدرش در می افتاد؟

باورم نمی شد!
شجاعت نبود، شایدجسارت بود!

گفتم: بی ادبی نیست؟

گفت: بی ادبی اینه که ما بریم محضر، و یه عاقد، به ما توهین کنه !

و چیزی رو بدونه که من نمیدونم!
این بیشتر، بی ادبیه!

گفتم: آره، داییم ما رو عقد می کنه!
باید بریم شهر اون ...

گفت: بگو اونور دنیا!
یه جایی که عقد رسمی کنن، رسمی فقط!


من اصلا نمی خوام خطبه، زبونی باشه!
فقط شناسنامه!
همسر قانونی عزیز من!

در چشم هایم خیره شد!

یاد مادرش افتادم...
آن عشق سوزان به فرمانده‌...
آن خطبه و آن پایان دردناک زندگی اش ، میان برف ها!

طاها، با هر کار موقتی، مخالف بود.
عقد رسمی!
چیزی که پدرم می خواست.

مادرم گفت: البته که عقدتون می کنه!درسته که داداش ناتنیمه، اما همیشه هوامو داشته! مثل پدر خدابیامرزم ، بالای سرم بوده ...


از هیچ کس و هیچ چیزم نمی ترسه، حتی اگه دفترخونه شو تعطیل کنن و خودشو ببرن، شما دیگه زن و شوهر شدید!
چه غلطی می خوان کنن؟

پدرم گفت: یه حسی بهم میگه نریم!
شاید سردار حرف بزنه با ما! شاید چیزی برای گفتن مونده باشه

مادرم گفت : مگه نمیشناسیش؟اون هرگز با ماحرف نمیزنه ... حرفی نداره بزنه!

طاها زنگ‌ زد:
دارم میام عقبت!
اولین ستاره رو،من امشب به موهات می زنم، بانوی عزیز دلم...

https://www.instagram.com/p/BrlRRGVgbLd/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1wdjjztkgjdus