#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستایثربی
تو که اصلا خواهری نداری! چرا ماجرای فیلمو راه انداختی که منو بکشونی اینجا؟! تو که فقط ؛ دوسه بار؛ منو دیده بودی !...
شهرام نیکان از جایش بلند شد؛ بطری اش را برداشت و نوشید ؛ گفتم : با شکم خالی؟! فردا قراره دکترت بیاد ؛ چای میخوای یا قهوه ؟
نفس عمیقی کشید و گفت: از تو خوشم اومد ؛ همون بار اول؛ چرا آدم باید همه چیز رو ؛ توضیح بده؟! بعضی چیزا رو ؛ خود آدمم نمیدونه !
چرا آدم باید اعتراف کنه که چرا از کسی خوشش میاد؟! مگه عشق گناهه که آدم بره اعتراف کنه ؟ مگه اعتراف دم مرگه ؟ چرا زنا همیشه اینو میپرسن؟!... من ازت خوشم میاد...نمیدونم چرا...دختر دورم زیاده ؛ دیدی خودت... ولی فقط تو ؛ برام جالبی...نمیدونی چرا ؟ منم نمیدونم ! از این دل بی پدر ؛ باید پرسید...
گاهی دلیلی نداره ؛ شایدم قراره بعدا بفهمیم !
مثلا من و چیستا...دوستای خوبی بودیم ؛ اما بعد از اونشب ؛ دیگه با هم حرف نزدیم ! اگه میدونستم ؛ اون جایی هست ؛ نمیرفتم ؛ اونم همینطور... ما گناهی نکرده بودیم که ازش فرار کنیم ! اما انگار سرنوشت خودش برید و دوخت که من و اون ؛ دیگه همو نبینیم ! انگار دیدن همدیگه ؛ خاطره ی اون شبو زنده میکرد. هر دو عذاب کشیده بودیم...
یه حرفایی ساختن که اینا ؛ مگه بینشون چی گذشته!
کاریش نمیشد کرد ؛ باید از هم فرار میکردیم ! ما هیچوقت عاشق نبودیم ؛ شریک جرم هم بودیم ! جرمی که معلوم نبود اصلا چیه؟ مجرم کیه؟ قربانی کیه؟ اصلا مقصر داره یا نه ؟! اصلا جرمه؟.... درباره اون اینجوری شد...
درباره ی تو برعکس!...
انگار قسمت بود ببینمت ؛ فرار کنی؛ بدزدنت ؛ من حس گناه کنم ؛ بیام دنبالت ؛بعد فکر کنم سالهاست میشناسمت ؛ انگار از وقتی به دنیا اومدم ؛ کنارم بودی ؛ انگار ؛ هیچوقت ازم دور نبودی !
بی تو ؛ دلم بد تنگ میشد ؛ مثل غروبای ظالم سه شنبه ؛ بعد ؛ این خونه ؛ یادم اومد و بچه گیم.... و اون خاطره !
هنوز کابوسشو میبینم ! چهره دردکشیده ی مادر ؛ چشم بند پدر ؛ و آخرین نگاهش به من ؛ قبل اینکه چشماشو ببندن و ببرنش ...
انگار با همون نگاه ؛ تمام زندگیشو داد به من ! زندگی و جوونی که مال اون بود و ازش گرفتن ! ناجوونمردانه گرفتن...و من ؛ آمادگیشو نداشتم...
اونروز ؛ کودکی من تموم شد ؛ من یه شبه مرد شدم ! با تمام آرزوهای پدرم ؛ و پدر؛ مادر رو به من سپرد !
من نتونستم خوب ازش نگهداری کنم ؛ دلم میخواد از تو ؛ خوب نگهداری کنم؛ میخوام خونواده ی من بشی ؛ همه کس من!...همه کسایی که تا حالا ؛ داشتم و نداشتم...
سرش را روی شانه ام گذاشت؛ گفتم: هنوز نمیدونیم چیه؟ مگه نه؟ عشق نیست! ولی ؛ من و تو یه جوری به هم وابسته شدیم !
خودمونم نمیدونیم چطوری !
خواب دیدم دو تا ماهی آکواریومیم؛ تنها؛ تو یه خونه تاریک ! یه کلبه مثل اینجا...یادشون رفته ما اینجاییم ! نه آبو عوض میکنن ؛ نه بمون غذا میدن ! تو تاریکی؛ من و تو ؛ فقط همو داریم؛ هی دور هم چرخ میزنیم ؛ هی چرخ میزنیم...
یا میمیریم یا میمونیم ؛ اما هر بلایی سر یکی بیاد ؛ سر اون یکی هم میاد! گفت: هر بلایی!... بلند شد ؛ در را باز کرد؛ "الان میام"...
فقط به یه چیز فکر کن ! اگه ما ؛ دو تا ماهی جامونده ی اکواریومیم ؛ باز بهتر از اینه که تو این دنیای لعنتی ؛ هرکدوم ؛ یه ماهی تنها ؛ تو یه دریا بودیم ؛ و بدون اینکه همو ببینیم ؛ میمردیم !
من و تو به هم آرامش میدیم!...
حتی تو یه اتاق ؛ یه تیکه جا ؛ تو این کلبه ی آکواریومی که دورتادورش شیشه ست.... یکیمون نباشه ؛ اون یکی هم نیست!
رفت؛ ظرف پنیر را برداشتم ؛ که صبحانه را آماده کنم... در ؛ پشت سرم ؛ با صدای زوزه ای ؛ بازشد ؛
باد نبود! زن بود ؛ همان زن.....
گفت: سلام ! بچه م کو؟! بچه ی منو بده !...گفتن پیش تویه ! لال شده بودم ؛ ظرف پنیر از دستم افتاد و شکست...
#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
دوستان عزیز؛ این کتاب ثبت شده و
#شابک دارد. هرگونه اشتراک گذاری منوط به ذکر
#نام_نویسنده
است...وگرنه
#سرقت_ادبی محسوب میشود.ممنون که
#رعایت میفرمایید...
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستایثربی
تو که اصلا خواهری نداری! چرا ماجرای فیلمو راه انداختی که منو بکشونی اینجا؟! تو که فقط ؛ دوسه بار؛ منو دیده بودی !...
شهرام نیکان از جایش بلند شد؛ بطری اش را برداشت و نوشید ؛ گفتم : با شکم خالی؟! فردا قراره دکترت بیاد ؛ چای میخوای یا قهوه ؟
نفس عمیقی کشید و گفت: از تو خوشم اومد ؛ همون بار اول؛ چرا آدم باید همه چیز رو ؛ توضیح بده؟! بعضی چیزا رو ؛ خود آدمم نمیدونه !
چرا آدم باید اعتراف کنه که چرا از کسی خوشش میاد؟! مگه عشق گناهه که آدم بره اعتراف کنه ؟ مگه اعتراف دم مرگه ؟ چرا زنا همیشه اینو میپرسن؟!... من ازت خوشم میاد...نمیدونم چرا...دختر دورم زیاده ؛ دیدی خودت... ولی فقط تو ؛ برام جالبی...نمیدونی چرا ؟ منم نمیدونم ! از این دل بی پدر ؛ باید پرسید...
گاهی دلیلی نداره ؛ شایدم قراره بعدا بفهمیم !
مثلا من و چیستا...دوستای خوبی بودیم ؛ اما بعد از اونشب ؛ دیگه با هم حرف نزدیم ! اگه میدونستم ؛ اون جایی هست ؛ نمیرفتم ؛ اونم همینطور... ما گناهی نکرده بودیم که ازش فرار کنیم ! اما انگار سرنوشت خودش برید و دوخت که من و اون ؛ دیگه همو نبینیم ! انگار دیدن همدیگه ؛ خاطره ی اون شبو زنده میکرد. هر دو عذاب کشیده بودیم...
یه حرفایی ساختن که اینا ؛ مگه بینشون چی گذشته!
کاریش نمیشد کرد ؛ باید از هم فرار میکردیم ! ما هیچوقت عاشق نبودیم ؛ شریک جرم هم بودیم ! جرمی که معلوم نبود اصلا چیه؟ مجرم کیه؟ قربانی کیه؟ اصلا مقصر داره یا نه ؟! اصلا جرمه؟.... درباره اون اینجوری شد...
درباره ی تو برعکس!...
انگار قسمت بود ببینمت ؛ فرار کنی؛ بدزدنت ؛ من حس گناه کنم ؛ بیام دنبالت ؛بعد فکر کنم سالهاست میشناسمت ؛ انگار از وقتی به دنیا اومدم ؛ کنارم بودی ؛ انگار ؛ هیچوقت ازم دور نبودی !
بی تو ؛ دلم بد تنگ میشد ؛ مثل غروبای ظالم سه شنبه ؛ بعد ؛ این خونه ؛ یادم اومد و بچه گیم.... و اون خاطره !
هنوز کابوسشو میبینم ! چهره دردکشیده ی مادر ؛ چشم بند پدر ؛ و آخرین نگاهش به من ؛ قبل اینکه چشماشو ببندن و ببرنش ...
انگار با همون نگاه ؛ تمام زندگیشو داد به من ! زندگی و جوونی که مال اون بود و ازش گرفتن ! ناجوونمردانه گرفتن...و من ؛ آمادگیشو نداشتم...
اونروز ؛ کودکی من تموم شد ؛ من یه شبه مرد شدم ! با تمام آرزوهای پدرم ؛ و پدر؛ مادر رو به من سپرد !
من نتونستم خوب ازش نگهداری کنم ؛ دلم میخواد از تو ؛ خوب نگهداری کنم؛ میخوام خونواده ی من بشی ؛ همه کس من!...همه کسایی که تا حالا ؛ داشتم و نداشتم...
سرش را روی شانه ام گذاشت؛ گفتم: هنوز نمیدونیم چیه؟ مگه نه؟ عشق نیست! ولی ؛ من و تو یه جوری به هم وابسته شدیم !
خودمونم نمیدونیم چطوری !
خواب دیدم دو تا ماهی آکواریومیم؛ تنها؛ تو یه خونه تاریک ! یه کلبه مثل اینجا...یادشون رفته ما اینجاییم ! نه آبو عوض میکنن ؛ نه بمون غذا میدن ! تو تاریکی؛ من و تو ؛ فقط همو داریم؛ هی دور هم چرخ میزنیم ؛ هی چرخ میزنیم...
یا میمیریم یا میمونیم ؛ اما هر بلایی سر یکی بیاد ؛ سر اون یکی هم میاد! گفت: هر بلایی!... بلند شد ؛ در را باز کرد؛ "الان میام"...
فقط به یه چیز فکر کن ! اگه ما ؛ دو تا ماهی جامونده ی اکواریومیم ؛ باز بهتر از اینه که تو این دنیای لعنتی ؛ هرکدوم ؛ یه ماهی تنها ؛ تو یه دریا بودیم ؛ و بدون اینکه همو ببینیم ؛ میمردیم !
من و تو به هم آرامش میدیم!...
حتی تو یه اتاق ؛ یه تیکه جا ؛ تو این کلبه ی آکواریومی که دورتادورش شیشه ست.... یکیمون نباشه ؛ اون یکی هم نیست!
رفت؛ ظرف پنیر را برداشتم ؛ که صبحانه را آماده کنم... در ؛ پشت سرم ؛ با صدای زوزه ای ؛ بازشد ؛
باد نبود! زن بود ؛ همان زن.....
گفت: سلام ! بچه م کو؟! بچه ی منو بده !...گفتن پیش تویه ! لال شده بودم ؛ ظرف پنیر از دستم افتاد و شکست...
#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
دوستان عزیز؛ این کتاب ثبت شده و
#شابک دارد. هرگونه اشتراک گذاری منوط به ذکر
#نام_نویسنده
است...وگرنه
#سرقت_ادبی محسوب میشود.ممنون که
#رعایت میفرمایید...
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
@Chista_Yasrebi
ادامه ی #قسمت_98
#او_یکزن
#چیستایثربی
ادامه ی پست قبل🔼
قسمت #نودوهشت
#دو_بخشه شد.
شبنم گفت:بودیم...پابه پای هم تا اینجا اومدیم! فکر تو عوض شده نه من! تو مجیدی نیستی؛ تو مرد مبارزی نیستی که زیر اون همه شکنجه ؛ فریادشم کسی نمیشنید ! فقط فریاد الله اکبرت؛ "الله اکبر...الله اکبر"....
تو تمام راهروهای زندان ؛ صدای "الله اکبرت" زیر شکنجه ؛ میپیچید...
همه زیر لب الله اکبر میگفتیم ؛ همه مثل تو قهرمان ؛ میشدیم ؛ همه مجیدی بودیم! ...من عاشق همین شدم ! کجا رفت اون مجیدی؟!...
اون پدر حسین؟ اون مبارز مومن شکست ناپذیر؟ که الگوی همه ی ما بود ؟!....
چی شدی؟ نمیدونم ! خدا به داد کسی برسه که تو رو اینجوری کرد ! بذار پسرت بره سردار!... من میدونم مشکل تو فقط دین اون نیست؛ که عصبیت میکنه ! تو یه علی و امیر و احمد دیگه میخوای....مثل پسرای دیگه ت! سربازای دست به سینه و بله قربان گو !...
تو غلام حلقه به گوش میخوای! مثل من که هر چی گفتی گفتم ؛ چشم !...حتی سوالم نکردم! تو هم الان دیکتاتوری...چون تحمل عقیده ی متفاوت یا مخالفتو نداری!... هر دو میدونیم ؛ پیتر رو اذیت میکنن ؛ اونا ماجرا رو نمیدونن ! همین که کشیش یه کلیساست کافیه ؛ که درگیری لفظی جلوی مردم ؛ با یه سردار محترم و معروف نظام ؛ براش خیلی گرون تموم شه ! بذار بره...اون پسر صدیقه ست؛ آقای مجیدی.....پسرت رنجاشو ؛ تو بی مادری و بی هویتی کشیده.....سردار گفت :
و اگه نذارم ؟
شبنم آهسته گفت : خدا شاهده شلیک میکنم ؛ نمیکشمت! زمینگیرت میکنم ؛ میدونی نشونه گیریم خوبه ؛ سردار !
خودت بارها دیدی ... برای همین منو بردی تو گروهت...لعنتی ؛ اون بچه ته ؛ اسلحه را به سمت سردار گرفت ؛
...و گفت:
زمینگیرت میکنم .... بعد هم تو منو اعدام میکنی ؛ کاری که سالها پیش میخواستن بکنن! من خلاص میشم از این زندگی نکبت...پیتر رو بفرست بره! همین حالا که جایی نپیچیده.....تا دیر نشده ؛ یکی ؛ این وسط میمیره! ... شایدم بیشتر از یکی..خواهش میکنم ؛ من هیچوقت از تو خواهشی نکردم.... یالله... زود سردار !
سردار سرش را به تاسف تکانی داد و جلوی شبنم ایستاد ؛ گفت :
بزن ! شلیک کن شبنم !... بذار هر دو خلاص شیم ! بزن لعنتی !
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هشتم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
هر گونه برداشت و اشتراک ؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.این داستان؛ کتاب است و
#شابک دارد.
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
ادامه ی #قسمت_98
#او_یکزن
#چیستایثربی
ادامه ی پست قبل🔼
قسمت #نودوهشت
#دو_بخشه شد.
شبنم گفت:بودیم...پابه پای هم تا اینجا اومدیم! فکر تو عوض شده نه من! تو مجیدی نیستی؛ تو مرد مبارزی نیستی که زیر اون همه شکنجه ؛ فریادشم کسی نمیشنید ! فقط فریاد الله اکبرت؛ "الله اکبر...الله اکبر"....
تو تمام راهروهای زندان ؛ صدای "الله اکبرت" زیر شکنجه ؛ میپیچید...
همه زیر لب الله اکبر میگفتیم ؛ همه مثل تو قهرمان ؛ میشدیم ؛ همه مجیدی بودیم! ...من عاشق همین شدم ! کجا رفت اون مجیدی؟!...
اون پدر حسین؟ اون مبارز مومن شکست ناپذیر؟ که الگوی همه ی ما بود ؟!....
چی شدی؟ نمیدونم ! خدا به داد کسی برسه که تو رو اینجوری کرد ! بذار پسرت بره سردار!... من میدونم مشکل تو فقط دین اون نیست؛ که عصبیت میکنه ! تو یه علی و امیر و احمد دیگه میخوای....مثل پسرای دیگه ت! سربازای دست به سینه و بله قربان گو !...
تو غلام حلقه به گوش میخوای! مثل من که هر چی گفتی گفتم ؛ چشم !...حتی سوالم نکردم! تو هم الان دیکتاتوری...چون تحمل عقیده ی متفاوت یا مخالفتو نداری!... هر دو میدونیم ؛ پیتر رو اذیت میکنن ؛ اونا ماجرا رو نمیدونن ! همین که کشیش یه کلیساست کافیه ؛ که درگیری لفظی جلوی مردم ؛ با یه سردار محترم و معروف نظام ؛ براش خیلی گرون تموم شه ! بذار بره...اون پسر صدیقه ست؛ آقای مجیدی.....پسرت رنجاشو ؛ تو بی مادری و بی هویتی کشیده.....سردار گفت :
و اگه نذارم ؟
شبنم آهسته گفت : خدا شاهده شلیک میکنم ؛ نمیکشمت! زمینگیرت میکنم ؛ میدونی نشونه گیریم خوبه ؛ سردار !
خودت بارها دیدی ... برای همین منو بردی تو گروهت...لعنتی ؛ اون بچه ته ؛ اسلحه را به سمت سردار گرفت ؛
...و گفت:
زمینگیرت میکنم .... بعد هم تو منو اعدام میکنی ؛ کاری که سالها پیش میخواستن بکنن! من خلاص میشم از این زندگی نکبت...پیتر رو بفرست بره! همین حالا که جایی نپیچیده.....تا دیر نشده ؛ یکی ؛ این وسط میمیره! ... شایدم بیشتر از یکی..خواهش میکنم ؛ من هیچوقت از تو خواهشی نکردم.... یالله... زود سردار !
سردار سرش را به تاسف تکانی داد و جلوی شبنم ایستاد ؛ گفت :
بزن ! شلیک کن شبنم !... بذار هر دو خلاص شیم ! بزن لعنتی !
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هشتم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
هر گونه برداشت و اشتراک ؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.این داستان؛ کتاب است و
#شابک دارد.
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
دوستان یک شوخی گریه آور :
کانالی که بی اجازه ؛
#او_یکزن را
#بی_اسم_من گذاشته و حتی به دروغ نوشته ؛ من صفحه ام را فروخته ام و احتمالا الان اشباح!!! صفحه ی مرا اداره میکنند! شنیدم پریشب نوشته :
به دلیل
#بد_قولی نویسنده !!! امشب #قسمت_صد_نیامد و معذرت میخواهیم!
ما از خنده ؛ واقعا نمیدانستیم گریه کنیم؟ یا از شدت گریه ؛ بخندیم ؟!
اولا
#قسمت_صد ؛ همان روز بعداز ظهر؛ روی صفحه ی کانال من و همه ی کانالهای پخش کننده ی قصه ی من بود!
؛ و از ساعت چهار بعد از ظهر همان روز ؛ روی کانال من و کانالهای مجاز و فرهنگی دیگر ؛ کلی هم بازدید و بازخورد داشت.
#دوما ؛ باید به این
#ادمین_گرامی بگوییم :
#ببخشید !
نویسنده برای قصه ای که حتی نام نویسنده اش را
#حذف کرده اید! به شما بد قولی کرده و قصه را ساعت چهار بعد از ظهر در کانالش گذاشته ؛ که شما تا دوازده شب ؛ نتوانید یک کپی ساده کنید !
...و متاسفانه ادمین گرامی ؛ این بدقولی برای کانال شما همچنان ادامه خواهد داشت !...تا ابد ؛ در جایی که داوری عادلانه تری در کار است.....
این هم لطفا اعلام کنید که نویسنده ؛ کلا بدقول شده ! یا مرده !
یا چه میدانم..... از دست شما خودکشی کرده است!....
یا کلا از ایران؛ رفته است تا بقیه
#او_یکزن را به شما ندهد !....
و
ناشر طفلکی اش به خاطر شما به دردسر نیفتد...
لطفا همین الان اعلام کنید !
والله این را دیگر ؛ من و ناشرم نشنیده بودیم.....
قصه ای که
#ناشر دارد ؛
#شابک و
#فیپا دارد ؛ و تحت قانون #کپی_رایت است ؛ بی اجازه منتشر میشود ! بی نام نویسنده ؛ روی کانالشان میآید ! بعد خودشان در یک کپی کردن ساده ؛ تنبلی میکنند ؛ قصه را نمیگذارند، به مردم هم میگویند :
نویسنده ای که
#وجود_ندارد
#بد_قول_است!!!!
#نویسنده_ی_مرده_بد_قول_نمیشود! آقای .....
برای شما ؛ نویسنده بد قول نیست ! مرده است!
کانالی که بی اسم و رضایت نویسنده و ناشر ؛ قصه #او_یکزن را میگذارد !
یعنی قصه ی یک #مرده را میگذارد!
و مرده ؛ نه در کار ارزان قیمت خرید و فروش پیج میرود و نه بدقول میشود !
این دیگر
#آخرش است ؛ خودش یک قصه است....حتما باید نوشت....
راستی قرار بود ؛ به قول این کانال ؛ من
#پیج_فروش باشم ؛ حالا چند؟؟؟!!!!!
#چیستایثربی
#نویسنده_مرده
از سرای آخرت خطاب به....وقت داریم!
#او_یکزن
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
کانالی که بی اجازه ؛
#او_یکزن را
#بی_اسم_من گذاشته و حتی به دروغ نوشته ؛ من صفحه ام را فروخته ام و احتمالا الان اشباح!!! صفحه ی مرا اداره میکنند! شنیدم پریشب نوشته :
به دلیل
#بد_قولی نویسنده !!! امشب #قسمت_صد_نیامد و معذرت میخواهیم!
ما از خنده ؛ واقعا نمیدانستیم گریه کنیم؟ یا از شدت گریه ؛ بخندیم ؟!
اولا
#قسمت_صد ؛ همان روز بعداز ظهر؛ روی صفحه ی کانال من و همه ی کانالهای پخش کننده ی قصه ی من بود!
؛ و از ساعت چهار بعد از ظهر همان روز ؛ روی کانال من و کانالهای مجاز و فرهنگی دیگر ؛ کلی هم بازدید و بازخورد داشت.
#دوما ؛ باید به این
#ادمین_گرامی بگوییم :
#ببخشید !
نویسنده برای قصه ای که حتی نام نویسنده اش را
#حذف کرده اید! به شما بد قولی کرده و قصه را ساعت چهار بعد از ظهر در کانالش گذاشته ؛ که شما تا دوازده شب ؛ نتوانید یک کپی ساده کنید !
...و متاسفانه ادمین گرامی ؛ این بدقولی برای کانال شما همچنان ادامه خواهد داشت !...تا ابد ؛ در جایی که داوری عادلانه تری در کار است.....
این هم لطفا اعلام کنید که نویسنده ؛ کلا بدقول شده ! یا مرده !
یا چه میدانم..... از دست شما خودکشی کرده است!....
یا کلا از ایران؛ رفته است تا بقیه
#او_یکزن را به شما ندهد !....
و
ناشر طفلکی اش به خاطر شما به دردسر نیفتد...
لطفا همین الان اعلام کنید !
والله این را دیگر ؛ من و ناشرم نشنیده بودیم.....
قصه ای که
#ناشر دارد ؛
#شابک و
#فیپا دارد ؛ و تحت قانون #کپی_رایت است ؛ بی اجازه منتشر میشود ! بی نام نویسنده ؛ روی کانالشان میآید ! بعد خودشان در یک کپی کردن ساده ؛ تنبلی میکنند ؛ قصه را نمیگذارند، به مردم هم میگویند :
نویسنده ای که
#وجود_ندارد
#بد_قول_است!!!!
#نویسنده_ی_مرده_بد_قول_نمیشود! آقای .....
برای شما ؛ نویسنده بد قول نیست ! مرده است!
کانالی که بی اسم و رضایت نویسنده و ناشر ؛ قصه #او_یکزن را میگذارد !
یعنی قصه ی یک #مرده را میگذارد!
و مرده ؛ نه در کار ارزان قیمت خرید و فروش پیج میرود و نه بدقول میشود !
این دیگر
#آخرش است ؛ خودش یک قصه است....حتما باید نوشت....
راستی قرار بود ؛ به قول این کانال ؛ من
#پیج_فروش باشم ؛ حالا چند؟؟؟!!!!!
#چیستایثربی
#نویسنده_مرده
از سرای آخرت خطاب به....وقت داریم!
#او_یکزن
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig