چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی #قسمت_هفتاد_و_هفتم #چیستا_یثربی #قسمت_آخر_نسخه_اینستاگرامی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista

خانواده ی هیستریک بیمار، تشنه ی پول و فرزند ذکور!!! حالم بد میشه... ماشین پلیس رسید، صوفی خبر داده بود؛ مادرش را در آغوش گرفت و گریه کرد. به مازیار گفتم: با آرمیتا چیکار کردی؟ دیگه آخربازیه... بنال!... خنده کثیفی کرد؛ دندانهایش واقعا زشت و سیاه بود... گفت: باحال بود... باید میکشتمش... اما چاقو رو که دید، یه دفعه گفت: یا حضرت مریم!... گفتم بذار بره پیش حضرت مریمش... پول بیشتری بم میدن... تا جنازه ش... خوشگل بود... گرون فروختیمش... با جنسای قاچاق تاپ، ردش کردیم رفت... حاج علی ت که پیداش کرده... ته یه ده کوره تو مکزیک! ... همان موقع علی رسید؛ جهان رسید. آرمیتا زنده بود و دو هفته بعد، محاکمه این سه خانواده شروع میشد... همه ممنوع الخروج بودند... دریا به جرم کشتن وارث مازیار یا همان جنین هفت ماهه، به جرم قتل غیرعمد بازداشت میشد؛ در اتاق آرش و صوفی دستشان در دست هم بود. به علی گفتم: همه اینا رو چه جوری بنویسم؟ شاید دیگه خواب بد نبینم... شاید عکسای مردم و آرمیتا رو فراموش کنم... شاید آدمای خیالی دوستم نشن؛ شاید... علی لبخند زد... تا حالا به این شیرینی لبخند نزده بود... گفت: همه مون آدمای خیالی داریم... هرجور بنویسی باور نمیکنن... ولی تو بنویس خاتون، کاریت نباشه... حتی اگه باور نکنن... .

■■■■■■■■■■■■■■■■ دوستان عزیز این قسمت، پایان هشتاد و اندی قسمت اینستاگرامی #شیداوصوفی بود. به زودی نسخه ی #دانلودی کتاب به همراه #سرنوشت محاکمه ی این افراد چاپ میشود و رایگان در اختیارتان قرار میگیرد که اگر دوست داشتید همه را باهم بخوانید و قطعا در کتاب بسیار کاملتر خواهد بود. امیدوارم زودتر چاپ شود. آرش و صوفی چند سالی ایران نبودند. هفته ی پیش به ایران برگشتند. ازدواج کرده اند و یک دختر چهارساله به نام ساحل دارند. دریا هم چند سال حبس خود را گذرانده و تبرئه شده است. سرنوشت باقی آدمها، در نسخه ی کامل دانلودی آمده است. از همراهی تان در این حدود نود شب سپاسگزارم و حتما میدانید که نوشتن این داستان که پنج سال پیش، شروع شد؛ به دلایل ضمنی، چقدر برایم مشکل بوده است. آرش و صوفی، هرگز به ارث و پول آن خانواده دست نزدند و با کار و تلاش حلال، شرکتی تبلیغاتی را اداره میکنند. نخست تیاتر و سپس سریال این کار درحال آماده سازی است. با احترام به #صبوری شما و رفع مشکلات و پاسخ به تمام سوالهایتان در کتاب حجیم... حالا میدانید چرا نام داستان #شیداصوفی بود...
سپاسگزارم و مخلص...
#چیستا_یثربی
#داستان
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#شیداوصوفی
#قسمت_آخر_نسخه_اینستاگرامی
#شوالیه
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#قسمت_پایانی
#داستان_سه_قسمتی
برداشت از اینستاگرام چیستایثربی به آدرس
@yasrebi_chista


یک "لیلی "پروتزی هم ؛ کنار پسرک نشسته بود و دود سیگارش را به شکل حلقه حلقه از بینی اش ؛ بیرون میداد؛ با موی زرد کاهی.... ؛دخترک با سادگی و شادی کودکانه ای گفت : چرا گفتن مردید شما ؟.... داشتم سکته میکردم!.... پسر لبخندی زد و گفت : هر هفته یکی اینجا میره یا میمیره...
اینبار ؛ قرعه به نام من نبود...یه بنده خدای دیگه بود...چند تا ناجور باهم خورده بود....ریق رحمتو سر کشید......دخترک گفت :سیگاره اینکه شما میکشی ؟!..... ببخشید؛ ولی چه بوی بدی داره!....برای شوالیه ها خوب نیست! باید مراقب خودتون باشین...مگه چند تا از نسل شما مونده؟ این را گفت و رفت...
صدای خنده ی دختر پروتزی را پشت سرش شنید...شوالیه؟! دختره ی خل ؛ به تو گفت؟ پاک قاطی بود! اینو دیگه از دکون کدوم عتیقه ای پیدا کردی ؟ نسل شما!!! نسل شما مگه کیه؟...نسل ماموتای منقرض شده ؟!.....مثل خودت؛ خل مشنگ بود ؛ و دوباره دود را از بینی اش بیرون داد و خنده ی هیستریکی کرد! تکرار کرد:

"شوالیه"!!!!......و باز خندید !

ولی پسر مو بلند؛ اصلا نخندید.سیگار را خاموش کرد و جدی از جایش بلند شد...از آن روز پسر؛ هزار بار ؛دانشکده مهندسی برق را زیر و رو ؛ تا دخترک ساده ی مقنعه کج ؛ را پیدا کند....حتی نامش را نمیدانست ! فقط میدانست آن دخترک او را "شوالیه" صدا کرده بود ! در صورتی که همه به او از کودکی بی عرضه؛ خنگ ؛ نفهم یا بنگی میگفتند!....
بالاخره پیدایش کرد!...دختر داشت کنفرانس میداد.پسر صبر کرد ؛ دختر که از کلاس بیرون امد؛ پسر کمی خجالتزده سلام داد و گفت؛ اون سیگار بدبو رو گذاشتم کنار!...اومدم بگم....یادم رفت چی میخواستم بگم....خیلی گشتم پیداتون کردم ؛راستی ؛ وقت دارین این هفته بریم کوه؟ از بچه گی نرفتم...اگه دوست داشته باشین!..و نمیدانست چرا از بین این همه لیلی؛ جلوی این دختر ساده ی معمولی ؛ با مقنعه کج و ابروهای نامرتبش ؛ هول کرده است؟!.... دخترگفت: نمیدونم ! باید از مادرم اجازه بگیرم...اما گمانم باکوه مخالف نباشه! ورزشه دیگه ! البته اگه خودشم با ما بیاد ایرادی نداره ؛ معمولا ؛ اون پایین میشینه....پسر گفت: چه خوب! بعدش سه تایی چای ذغالی میخوریم.اونجا کیک؛ اجباری نیست !
در دانشگاه ؛ همه به پسر خوش تیپ قد بلندی؛ نگاه میکردند؛ که شلوار لی، پوتین آخرین مدل خارجی و موهای بلندش به دانشجویان آنجا شبیه نبود.انگاردرست همان لحظه ؛ از کره مریخ وسط دانشگاه آنها ؛ پرت شده بود! و داشت با درسخوانترین بانوی دانشجوی مهندسی برق حرف میزد.
دختر گفت:مثل فیلم سینماییه؛ همه به شما زل زدن! گناهی هم ندارن! حتما تا حالا شوالیه ندیدن! اونم با شلوار لی و جلیقه ی مارکدار ! مطمینم ؛ حتی فیلم بن هور و اسپارتاکوس رو هم ندیدن! شوالیه های قدیم....
پسر گفت : راستش منم ندیدم! و لبخند شیرینی زد.شیرین تر از تمام کیکهایی که تاکنون سرو کرده بود.شیرین تر از تمام کیکهایی که دخترک از کودکی به حال خورده بود. دخترک حس کرد آن لحظه مزه ی همه کیکهای جهان را میفهمد.■
پایان.
#شوالیه
#داستان_سه_قسمتی
#قسمت_آخر
#چیستایثربی
#داستان
#مجموعه_داستان
#زیر_چاپ
#نامه_ها

هر گونه اشتراک ؛ منوط به ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست.
@chista_yasrebi
ادامه داستان مینا/قسمت آخر
#مینا/داستان_سه_قسمتی/
#چیستایثربی
#قسمت_آخر.برگرفته از اینستاگرام چبستایثربی
@yasrebi_chista

گاهی آدم فقط؛ کمی توجه میخواهد.دکتر و مینا هر دو به توجه احتیاج داشتند..هر کدام به شیوه ی خودش! دکتر تمام موارد درمانی مینا را شخصا به عهده گرفت و حال مینا روز به روز بهتر میشد ؛ و همه به دکتر تبریک میگفتند. حتی پرستارهایی که خیلی از خشونت سابق مینا خوششان نمی آمد... مینا چهارسال بعد؛ پس از کلی معاینه و مصاحبه ؛ سالم تشخیص داده شد و ازبیمارستان مرخص شد.رییس بیمارستان؛ بهبود تدریجی مینا را معجزه پزشکان بیمارستانشان میدانست.روانپزشکی مدرن ! و فقط من و دکترصادقیان و عفت میدانستیم ؛معجزه ؛ همان محبت و توجه خاص به مینا بود
...شنیده بودم که مینا ؛شاگرد یک آرایشگر شده است.مجسمه های دکتر مدام زیاد و زیادتر میشد.از همکاران میشنیدم...انگار خودش را میان آن اشیاء بیجان حبس میکرد..چند سالی گذشت.... دکتر هنوز عروسی نکرده بود...اما دیگر لبخند زدن بلد بود و به دلیل درمان موفق مینا و چند مورد مشابه؛ مانند او ؛ رییس دو بخش شده بود ؛ با بیمارانش خوش و بش میکرد و آنها هم دوستش داشتند....اخرین بار که به بیمارستان رفتم تا فردی را ببینم ؛ دکتر را تصادفی؛ در راه پله دیدم...گفت ؛ آدرس مینا را دارید؟گفتم : خودتونم که دارید دکتر!...آدرس همه بیماران مرخص شده رو دارید! گفت:من تنها خجالت میکشم.گفتم ؛ خیر باشه دکتر ! گفت:هر وقت چشمای سیاه سنگی پرنده ای رو که برام خریده ؛ میبینم ؛ دلم برای سادگیش و اون جشن تولد و جمله ی هملتش ؛ تنگ میشه...اون سواد زیادی نداشت؛ چقدر خوب باش کار کرده بودی! عالی بازی کرد!گفتم : حس واقعیش بود دکتر..بازی نبود! شاید کلماتو حفظ کرده بود..ولی حسش و دردش واقعی بود.شاید قیافه ش معمولی بود ؛ ولی عاشق شما بود!...دل اون اصیل بود؛ دلی که این روزا ؛ کمتر پیدا میشه....تمام دل پر طپشش بود..وقتی جلوی شما به نشونه ی احترام؛خم شد.بازی نبود! هملت نبود! دکتر گفت: میخوام.ببینم.چقدر خوب شده...همین! گفتم :همین؟!گفت:شاید یه بستنی هم دعوتش کردم.گفتم :حالا شد.میبرمتون اونجا...زمان گذشت..مثل ترکهای دیوار خانه؛... پارسال بود که از همکار مشترکمان شنیدم دکتر و مینا یک سال است با هم ازدواج کرده اند و مینا حامله است! بدجنسها مرا دعوت نکرده بودند!...خبر هم نداده بودند!...همکارم گفت:دلخور نشو! فقط محضر رفتند.آن هم شهر زادگاه دکتر...همه چیز عجله ای شد.هیچکدام از ما نبودیم! گفتم :شوخی کردم....حتی اگر مرا یادشان رفته باشد؛ آنها بخشی از زندگی من هستند؛ که هرگز از یادشان نمیبرم...دیروز شنیدم اسم دخترشان را چیستا گذاشته اند!..
#پایان

#مینا
#چیستایثربی
#داستان_سه_قسمتی
#مجموعه_نامه_ها

#داستان_کوتاه

هر گونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام نوبسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست.
@chista_yasrebi
دوستان گلم :

که روی برخی صحنه های واقعی زندگی حساسیت دارند ؛ اگر ترجیح میدهند ؛ فرزندانشان امشب ؛ قسمت اخر را نخوانند...گرچه مطمینم باز امشب دو پارت خواهیم داشت و تمام....
چون ادیتهای کانال را روی اینستاگرام انجام میدهم در این
#قسمت_آخر

بااحترام
#چیستایثربی
#او_یکزن
ادامه داستان مینا/قسمت آخر
#مینا/داستان_سه_قسمتی/
#چیستایثربی
#قسمت_آخر.برگرفته از اینستاگرام چبستایثربی
@yasrebi_chista

گاهی آدم فقط؛ کمی توجه میخواهد.دکتر و مینا هر دو به توجه احتیاج داشتند..هر کدام به شیوه ی خودش! دکتر تمام موارد درمانی مینا را شخصا به عهده گرفت و حال مینا روز به روز بهتر میشد ؛ و همه به دکتر تبریک میگفتند. حتی پرستارهایی که خیلی از خشونت سابق مینا خوششان نمی آمد... مینا چهارسال بعد؛ پس از کلی معاینه و مصاحبه ؛ سالم تشخیص داده شد و ازبیمارستان مرخص شد.رییس بیمارستان؛ بهبود تدریجی مینا را معجزه پزشکان بیمارستانشان میدانست.روانپزشکی مدرن ! و فقط من و دکترصادقیان و عفت میدانستیم ؛معجزه ؛ همان محبت و توجه خاص به مینا بود
...شنیده بودم که مینا ؛شاگرد یک آرایشگر شده است.مجسمه های دکتر مدام زیاد و زیادتر میشد.از همکاران میشنیدم...انگار خودش را میان آن اشیاء بیجان حبس میکرد..چند سالی گذشت.... دکتر هنوز عروسی نکرده بود...اما دیگر لبخند زدن بلد بود و به دلیل درمان موفق مینا و چند مورد مشابه؛ مانند او ؛ رییس دو بخش شده بود ؛ با بیمارانش خوش و بش میکرد و آنها هم دوستش داشتند....اخرین بار که به بیمارستان رفتم تا فردی را ببینم ؛ دکتر را تصادفی؛ در راه پله دیدم...گفت ؛ آدرس مینا را دارید؟گفتم : خودتونم که دارید دکتر!...آدرس همه بیماران مرخص شده رو دارید! گفت:من تنها خجالت میکشم.گفتم ؛ خیر باشه دکتر ! گفت:هر وقت چشمای سیاه سنگی پرنده ای رو که برام خریده ؛ میبینم ؛ دلم برای سادگیش و اون جشن تولد و جمله ی هملتش ؛ تنگ میشه...اون سواد زیادی نداشت؛ چقدر خوب باش کار کرده بودی! عالی بازی کرد!گفتم : حس واقعیش بود دکتر..بازی نبود! شاید کلماتو حفظ کرده بود..ولی حسش و دردش واقعی بود.شاید قیافه ش معمولی بود ؛ ولی عاشق شما بود!...دل اون اصیل بود؛ دلی که این روزا ؛ کمتر پیدا میشه....تمام دل پر طپشش بود..وقتی جلوی شما به نشونه ی احترام؛خم شد.بازی نبود! هملت نبود! دکتر گفت: میخوام.ببینم.چقدر خوب شده...همین! گفتم :همین؟!گفت:شاید یه بستنی هم دعوتش کردم.گفتم :حالا شد.میبرمتون اونجا...زمان گذشت..مثل ترکهای دیوار خانه؛... پارسال بود که از همکار مشترکمان شنیدم دکتر و مینا یک سال است با هم ازدواج کرده اند و مینا حامله است! بدجنسها مرا دعوت نکرده بودند!...خبر هم نداده بودند!...همکارم گفت:دلخور نشو! فقط محضر رفتند.آن هم شهر زادگاه دکتر...همه چیز عجله ای شد.هیچکدام از ما نبودیم! گفتم :شوخی کردم....حتی اگر مرا یادشان رفته باشد؛ آنها بخشی از زندگی من هستند؛ که هرگز از یادشان نمیبرم...دیروز شنیدم اسم دخترشان را چیستا گذاشته اند!..
#پایان

#مینا
#چیستایثربی
#داستان_سه_قسمتی
#مجموعه_نامه_ها

#داستان_کوتاه

هر گونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام نوبسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست.
@chista_yasrebi
#داشت_یادم_میامد
قسمت_نهم
#قسمت_آخر
هم اکنون
پیج
#اینستاگرام_چیستایثربی
کلیپ فیلم :
" مایلید برقصیم؟"

بابازی ریچارد گی یر_جنیفر لوپز
#چیستایثربی
بزودی دو قسمت آخر در کانال هم میاید
@chista_yasrebi
به نام حضرت عشق





💙💙


در زدند...

میدانستم در آن خانه ؛ کسی جز من ؛ دری را باز نمیکند.
کسی حوصله ندارد.


به آرامی به سمت در رفتم. میدانستم یا احضاریه است یا مامور آب و برق....
کسی دیگری به آن خانه نمیآمد!

حدسم درست بود.
احضاریه بود..‌.

مامور ، خودکار را دستم داد.

نخوانده خواستم امضاء کنم ،
بعد از ماجرای بار آخر و آن رسوایی در بازداشتگاه علی؛ میدانستم ساکت نمیمانند.

عطر آشنایی گیجم کرد،
عطر جنگلهای کاج ،
عطر باغها پس از باران ،

نگاه کردم
کلاهش را برداشت...
.
.
آرام گفت :
متن احضاریه را بخوان ؛ بعد امضاء کن!

لال شدم
علی احضاریه را آورده بود؟!بالباس عادی‌؟ بدون هیچ نشان و درجه ای ؟
.

بعد از آن ماجرا در محل کار علی؛ هنوز فریادهای رفیقش در گوشم بود...

" این زن دیوانه است! "
.

علی گفت :
بعد این همه سال دوباره پستچی شدم...جای اولم برگشتم!
اماتو دیگه با دیدنم هول نمیکنی.
.

گفتم: از کجا میدونی؟ از کجا بدونم باز یه نمایش نیست؟!

از کجا بدونم خواب نیستم؟ از کجا بدونم تو بیمارستان نیستم ؟

از کجا بدونم تو واقعی هستی؟! من واقعی هست؟... اون سردخونه توی بیمارستان؛ واقعی بود؟

لبخند زد.
دستی میان موهایش کشید.

عطر جنگلها برای محل ما زیاد بود....
زیادتر از تحمل اهالی کوچه ی ما ...

همه از پنجره ؛ خیره بودند.


گفت :
احضاریه رو بخون!....


آنچه میخواندم انگار به زبان آفریقایی یود...هیچ نمیفهمیدم.....یعنی واقعا؟!....

ادامه ی #قسمت_آخر
در #کانال_خصوصی
کتاب #پستچی_دو
#جلد_دوم_پستچی

.
تا آخر همین هفته

و مرسی که #یکسال ،
در #کانال خصوصی تلگرام و واتساپ؛ برای دور هم خوانی
#پستچی_جلددوم ؛ همراه هم بودیم ...

با من ؛ عشقها و رنجهایم بودید....

آخرین قسمت ، هرگز پایانی ندارد.
در هیچ کجای زندگی...

هرگز
آخرینی وجود ندارد.
آنچه آغاز ندارد ، نپذیرد انجام....





#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#کتاب
#رمان
#نشر
#کتابخوانی

#ناشران
#نویسندگان_ایرانی

ادمین کانال پستچی_جلددوم
در #تلگرام

@ccch999

واتساپ
09122026792

#کلیپ
#داستان_یک_عشق
#ورژن_اسپانیایی

#themailman

#book
#bestseller

#Chista_yasrebi
#chistayasrebi
#amazon

#موزیک
#موسیقی

#historiadeunamor

این ویدیو ، به شکل طولانی و IGTV است
#پستچی
#جلد_دوم
#قسمت_آخر
قسمت_21
#کانال خصوصی پستچی_دو
این#کتاب در ایران چاپ نمیشود

این هفته آخرین قسمت آن را میخوانید
قسمت حساس بیست و یک

ادمین کانال پستچی_دو
@ccch999
به خاطر #پستچی
جلد دوم

و‌قسمت خاص ۲۱
که منتشر خواهد شد
#قسمت_آخر

#کانال_خصوصی
#جلد_دوم_پستچی



ادمین
@ccch999


هر کس میتواند عاشق شود ؛ ولی هر کس نمیتواند بخاطر این عشق بمیرد.....

#چیستایثربی
Forwarded from Postchichista2
بخاطر احترام به سوگ دوستانم پارت یک قسمت ۲۱ یا #قسمت_آخر #پستچی_دو امروز منتشر میشود
Forwarded from Chista777
#یک_عصر_تابستانی
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی

چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!

ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.

پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید‌.

گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!

گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن‌ مهمونی !...

و پوزخندی زد.

گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...

گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.

گفتم: نه. دیر وقته

گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.

چشمان شبگونش برق میزد.

یاد حرف پدرم افتادم :

تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.

گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله..‌..چرا اون‌خانمو نمیبری؛ دوستتو؟!

گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست‌.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.

وارد اتاق خواب شدم.

صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.

شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.

دلم هوای هیچ چیز نداشت.

در خواب ؛ رویای یک‌دریای پراز ماهی نقره ای دیدم که به طرف اقیانوس میرفتند‌...

#داستان_کوتاه
#داستانک

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا

#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی

این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.

#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi





@chista777
کانال خاص