#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت117
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#قصه
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_هفدهم
فرمانده ی ارشد، به دخترک موطلایی نگاه کرد.
انگار همه چیز با جزییات، یادش آمد...
دختر بچه ی زیبایی که بیرون شهر حلبچه، وسط گرد و غبار و مه پیدا کرده بود، انگار بچه به سنگ بدل شده بود...
سرلشکر یا سرباز آن روزها، ماسک اضافی نداشت، ماسک خودش را، روی صورت دختر بچه گذاشت.
حالا یک دختر جوان زیبا و قد بلند، با گیسوان آفتابی، مقابلش ایستاده بود.
فرمانده ی ارشد گفت:
اسمت یادمه...
هیچوقت یادم نمیره!
بناز!
هیچوقت تو و اون روز وحشتناکو، فراموش نکردم...
اینجا چکار می کنی دختر؟!
خیلی از خونه تون فاصله گرفتی؟ نه؟!
چه خانم جوان زیبایی شدی. ماشالله...
به نظرم، مثل بچه گیت؛ خیلی هم باهوشی.
خوشحالم دوباره می بینمت...
بناز، دست هایش را مقابل او گرفت: بازش کن لطفا!
دستامو باز کن سر لشکر!
اینا می خوان منو بکشن...
با دست بسته نمی خوام!
تو یه بار نجاتم دادی، من بهت مدیونم.
باز می کنی دستامو؟!
سردار می خواست داد بزند:
گولشو نخور!...
دستاشو باز نکن!
سرلشکر، به سردار گفت:
مگه چیکار کرده این بچه؟
_چریکه! از اون وحشیا...
سربازامو کشته!
بناز گفت: جنگه!...
فقط ماشه ی خودکار رو فشار دادم...
اومده بودن تو خاک ما...
نمی شناختمشون درست!
نفهمیدم چیکار می کنم...
هر غریبه ای میاد تو خاک ما، خون جلوی چشممو میگیره!
من کار بدی کردم. می دونم...
حاضرم برای این جُرم، بمیرم، ولی قبلش، می خوام از شما تشکر کنم مردِ خوبِ جنگ...
تو، یه بچه ی کُرد رو نجات دادی که نمی شناختی!
و بجاش، خودت شیمیایی شدی!
هر کاری بگی برات می کنم...
هر کاری!
هیچوقت فرصت نشد ازت تشکر کنم!
سردار گفت: دستشو باز نکن!
اون خطرناکه.... تعادل نداره.
تو خبر نداری چه بلایی سرش اومده!
اون الان یه دختر عادی نیست...
وگرنه خودم مجازاتش می کردم...
مشکل روحی داره!
بناز با آرامش گفت:
سه تا سربازِ بعثی، یازده سالگیم، بهم تجاوز کردن...
کنار رودخونه...
جلوی چشم خواهرم!
تو خاک خودم...
وقتی داشتم شن بازی می کردم!
اینو می خواد بگه...
اما من انتقاممو گرفتم، بعدش چریک شدم که دیگه غریبه ای تو خاک من نیاد و این بلا، سر بچه ی دیگه ای نیاد...
این یعنی من، مشکل روحی دارم؟!
فرمانده ی ارشد، رنگ موهایش، مثل بناز روشن بود...
با تعجب به سردار نگاه کرد.
و داد زد: سرباز، دستشو باز کن!
بناز لبخند می زند...
باز هم سردار قصه ی ما را، شکست داده است!
کنار سرلشکر می نشیند، مثل کودکی که کنار قلعه شنی اش، با غرور می نشیند.
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت117
#قسمت_صد_و_هفدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت117
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#قصه
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_هفدهم
فرمانده ی ارشد، به دخترک موطلایی نگاه کرد.
انگار همه چیز با جزییات، یادش آمد...
دختر بچه ی زیبایی که بیرون شهر حلبچه، وسط گرد و غبار و مه پیدا کرده بود، انگار بچه به سنگ بدل شده بود...
سرلشکر یا سرباز آن روزها، ماسک اضافی نداشت، ماسک خودش را، روی صورت دختر بچه گذاشت.
حالا یک دختر جوان زیبا و قد بلند، با گیسوان آفتابی، مقابلش ایستاده بود.
فرمانده ی ارشد گفت:
اسمت یادمه...
هیچوقت یادم نمیره!
بناز!
هیچوقت تو و اون روز وحشتناکو، فراموش نکردم...
اینجا چکار می کنی دختر؟!
خیلی از خونه تون فاصله گرفتی؟ نه؟!
چه خانم جوان زیبایی شدی. ماشالله...
به نظرم، مثل بچه گیت؛ خیلی هم باهوشی.
خوشحالم دوباره می بینمت...
بناز، دست هایش را مقابل او گرفت: بازش کن لطفا!
دستامو باز کن سر لشکر!
اینا می خوان منو بکشن...
با دست بسته نمی خوام!
تو یه بار نجاتم دادی، من بهت مدیونم.
باز می کنی دستامو؟!
سردار می خواست داد بزند:
گولشو نخور!...
دستاشو باز نکن!
سرلشکر، به سردار گفت:
مگه چیکار کرده این بچه؟
_چریکه! از اون وحشیا...
سربازامو کشته!
بناز گفت: جنگه!...
فقط ماشه ی خودکار رو فشار دادم...
اومده بودن تو خاک ما...
نمی شناختمشون درست!
نفهمیدم چیکار می کنم...
هر غریبه ای میاد تو خاک ما، خون جلوی چشممو میگیره!
من کار بدی کردم. می دونم...
حاضرم برای این جُرم، بمیرم، ولی قبلش، می خوام از شما تشکر کنم مردِ خوبِ جنگ...
تو، یه بچه ی کُرد رو نجات دادی که نمی شناختی!
و بجاش، خودت شیمیایی شدی!
هر کاری بگی برات می کنم...
هر کاری!
هیچوقت فرصت نشد ازت تشکر کنم!
سردار گفت: دستشو باز نکن!
اون خطرناکه.... تعادل نداره.
تو خبر نداری چه بلایی سرش اومده!
اون الان یه دختر عادی نیست...
وگرنه خودم مجازاتش می کردم...
مشکل روحی داره!
بناز با آرامش گفت:
سه تا سربازِ بعثی، یازده سالگیم، بهم تجاوز کردن...
کنار رودخونه...
جلوی چشم خواهرم!
تو خاک خودم...
وقتی داشتم شن بازی می کردم!
اینو می خواد بگه...
اما من انتقاممو گرفتم، بعدش چریک شدم که دیگه غریبه ای تو خاک من نیاد و این بلا، سر بچه ی دیگه ای نیاد...
این یعنی من، مشکل روحی دارم؟!
فرمانده ی ارشد، رنگ موهایش، مثل بناز روشن بود...
با تعجب به سردار نگاه کرد.
و داد زد: سرباز، دستشو باز کن!
بناز لبخند می زند...
باز هم سردار قصه ی ما را، شکست داده است!
کنار سرلشکر می نشیند، مثل کودکی که کنار قلعه شنی اش، با غرور می نشیند.
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت117
#قسمت_صد_و_هفدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2