#قسمت_بیست_و_سوم #پستچی #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
او آن سوی قبر نشسته بود و من این سوی قبر.باز هم باران میامد.گفتم:چرا تو هر وقت میخوای یه چیز مهمی بهم بگی، بارون میاد؟ گفت،برای اینکه بیای زیر چتر من!بلند شدم.همان چتر سیاهش بود که کوچه ها را عاشقانه باهم رفته بودیم.باران، بوی گندمزار در قبرستان راه انداخته بود.گفتم:هوس نان کردم.همه ش تقصیر موهای توست.کمی نزدیکترشد.شانه هایمان به هم خورد.گفت:صبح که تو کوچه دیدمت؛ چقدر دلم میخواست دستاتو بگیرم تو دستم.حست کنم.جلوت زانو بزنم و عذر بخوام،که چرا زودتر نیامدم.گفتم؛ خب منم دلم میخواست بغلت کنم، اماروم نشد.گفت:منم همینطور.مادر اونجا بود.تو رودید،حالش بد شد.تاعصرگریه کرد.میدونم که میفهمی.گفتم:چرا ازمن انقدر بدش میاد؟ من عاشق پسرشم!گفت:فکر میکنه توباعث شدی حاجی منو پیدا کنه و بفرسته اونور.اما حاجی نشونی منو داشت.حتی تماس گرفته بود. میدونستم چه پیشنهادی داره.خودم قبول کردم.اونشبم از کمیته،خودم به حاجی زنگ زدم.تقصیر تو نبود!من راهمو انتخاب کرده بودم.گفتم چه راهی؟ گفت،دانشجوی عمران بودم،ول کردم.وقتی تو اداره پست پام میلنگید،تازه انصراف داده بودم.فکر نکن میخواستم قهرمان شم.میخواستم تا آخرعمر،به اونایی کمک کنم که هیچکسو ندارن -من چی؟ سه سال دوری.فقط نامه!نامه هات پر از عشقه.اماوقتی از بوسنی برگشتی حتی یه سرم بم نزدی! طوری نگاهم کرد انگارشبهای طولانی راگریه کرده بود.میشد درچشمهایش غرق شدومرد.گفت:از کجا میدونی؟ازدانشگات تارادیو، هرجاکه میرفتی،دنبالت بودم.میون مردم گم میشدم تا پیدام نکنی!وقتی برگشتم اول رفتم پابوس مادر.بعد تا صبح پشت درخونه شما نشستم.صبح قایم شدم.دیدمت.غمگین بودی ماه پیشونی.میخواستم همونجا بغلت کنم و از خدا بخوام من و تو رو باهم غیب کنه! برای مرد ابرازعشق خیلی سخته.ولی بت میگم چیستا.اولی و آخرین کسی هستی که دلم زمینگیرت شد.حالا اگه همه عمرمم تنها باشم،عشقی که توبهم دادی،برام کافیه.سرم را روی شانه اش گذاشتم.چتر را کنار گذاشت، باران مهربان بود و شانه اش مهربانتر.گفتم:دوستت دارم علی.گفت:منم دوستت دارم چیستا.خنده هاتو.خودتو.غمتو.بچه گیتو؛صبرتو.عشق معصومتو به یه پستچی که حتی نمیشناختیش! و به خاطرش هر روز به خودت نامه میدادی گفتم:پس چرا اونروز جلوی درخونه مون نیامدی بغلم کنی؟گفت:چون نمیشد!دستم را محکم دردستش گرفت،گاهی اون چیزی که بخوای نمیشه. مادرم داره میمیره.بهش گفتم نوکرتم. کم گذاشتم برات.میخوای ببرمت حج که همیشه آرزو داشتی؟گفت:حج من خطبه عقد تو وریحانه ست.اگه میخوای راحت برم،بذارعقدشما دوتارو ببینم!دستم دردستش یخ زد.دست اوهم.زمستان شد...
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_سوم
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
او آن سوی قبر نشسته بود و من این سوی قبر.باز هم باران میامد.گفتم:چرا تو هر وقت میخوای یه چیز مهمی بهم بگی، بارون میاد؟ گفت،برای اینکه بیای زیر چتر من!بلند شدم.همان چتر سیاهش بود که کوچه ها را عاشقانه باهم رفته بودیم.باران، بوی گندمزار در قبرستان راه انداخته بود.گفتم:هوس نان کردم.همه ش تقصیر موهای توست.کمی نزدیکترشد.شانه هایمان به هم خورد.گفت:صبح که تو کوچه دیدمت؛ چقدر دلم میخواست دستاتو بگیرم تو دستم.حست کنم.جلوت زانو بزنم و عذر بخوام،که چرا زودتر نیامدم.گفتم؛ خب منم دلم میخواست بغلت کنم، اماروم نشد.گفت:منم همینطور.مادر اونجا بود.تو رودید،حالش بد شد.تاعصرگریه کرد.میدونم که میفهمی.گفتم:چرا ازمن انقدر بدش میاد؟ من عاشق پسرشم!گفت:فکر میکنه توباعث شدی حاجی منو پیدا کنه و بفرسته اونور.اما حاجی نشونی منو داشت.حتی تماس گرفته بود. میدونستم چه پیشنهادی داره.خودم قبول کردم.اونشبم از کمیته،خودم به حاجی زنگ زدم.تقصیر تو نبود!من راهمو انتخاب کرده بودم.گفتم چه راهی؟ گفت،دانشجوی عمران بودم،ول کردم.وقتی تو اداره پست پام میلنگید،تازه انصراف داده بودم.فکر نکن میخواستم قهرمان شم.میخواستم تا آخرعمر،به اونایی کمک کنم که هیچکسو ندارن -من چی؟ سه سال دوری.فقط نامه!نامه هات پر از عشقه.اماوقتی از بوسنی برگشتی حتی یه سرم بم نزدی! طوری نگاهم کرد انگارشبهای طولانی راگریه کرده بود.میشد درچشمهایش غرق شدومرد.گفت:از کجا میدونی؟ازدانشگات تارادیو، هرجاکه میرفتی،دنبالت بودم.میون مردم گم میشدم تا پیدام نکنی!وقتی برگشتم اول رفتم پابوس مادر.بعد تا صبح پشت درخونه شما نشستم.صبح قایم شدم.دیدمت.غمگین بودی ماه پیشونی.میخواستم همونجا بغلت کنم و از خدا بخوام من و تو رو باهم غیب کنه! برای مرد ابرازعشق خیلی سخته.ولی بت میگم چیستا.اولی و آخرین کسی هستی که دلم زمینگیرت شد.حالا اگه همه عمرمم تنها باشم،عشقی که توبهم دادی،برام کافیه.سرم را روی شانه اش گذاشتم.چتر را کنار گذاشت، باران مهربان بود و شانه اش مهربانتر.گفتم:دوستت دارم علی.گفت:منم دوستت دارم چیستا.خنده هاتو.خودتو.غمتو.بچه گیتو؛صبرتو.عشق معصومتو به یه پستچی که حتی نمیشناختیش! و به خاطرش هر روز به خودت نامه میدادی گفتم:پس چرا اونروز جلوی درخونه مون نیامدی بغلم کنی؟گفت:چون نمیشد!دستم را محکم دردستش گرفت،گاهی اون چیزی که بخوای نمیشه. مادرم داره میمیره.بهش گفتم نوکرتم. کم گذاشتم برات.میخوای ببرمت حج که همیشه آرزو داشتی؟گفت:حج من خطبه عقد تو وریحانه ست.اگه میخوای راحت برم،بذارعقدشما دوتارو ببینم!دستم دردستش یخ زد.دست اوهم.زمستان شد...
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_سوم
@chista_yasrebi
شیداوصوفی#بیستوسوم#چیستایثربی
من داشتم درباره نیاز مالی او حرف میزدم، مینا داشت سیب میخورد.ناگهان بهار چنگال سیب را از دست او کشید و در چشم دخترک کرد.صحنه ی فجیعی بود!خون از چشم بچه فواره میزد.!.مهرانه جیغ میکشید و درحال غش بود و داد میزد اورژانس.به اورژانس زنگ بزنین.کمک! بچه تقریبا بیهوش بود.بهار ناپدید شد..داشتم به اورژانس زنگ میزدم که ناگهان بهار مثل یک پرستار ماهر،از آشپزخانه بیرون آمد، جعبه کمکهای اولیه دستش بود.آن جعبه را یادم نمی آمد خریده باشم...بهار آستینهایش را بالا زد و گفت، نترسید من پرستارم!کمکهای اولیه بلدم.صدایش عوض شده بود.گاز استریل خواست و چنان ماهرانه و با محبت، چشم مینا را شستشو داد و بست که انگار واقعا پرستار بود! ما با تعجب نگاهش میکردیم.به مهرانه گفت،-تو این خونه ازیه مریض نگه داری میکنم.اسمم روژانه.روژان مرادی.اگه الان برسونینش بیمارستان،زود خوب میشه.مهرانه با وحشت رفت.به بهار گفتم ، تو این کارارو از کجا یاد گرفتی؟ گفت، یادت نیست؟ قیل تولد بچه مون خودت منو فرستادی بیمارستان، کمکهای اولیه یاد بگیرم؟گفتی لازم میشه.برای بچه! همان موقع یود که فکر کردم باید همه جا شایع کنم بهار مرده.هم به جریان قرص پدرش شک کرده بودند،هم شناسنامه جعلی و هم احساس خطری که در مورد غریبه ها ازاو میکردم...انگار دو آدم مختلف بود.یا چند آدم..بهار باید مرده اعلام میشد تا دیگر کسی به خانه ی ما نیاید.اگر مینا کور میشد پای پلیس به خانه باز میشد!..با من کسی کاری نداشت.دو هفته بعد شایع کردم بهارمریض است و ماه بعد او را کشتم.یعنی به همه گفتم مرده است.دوست وکیلم گفت جنازه ای را جور میکند.همه چیز میفروخت.حتی جنازه.اما کمی گرانتر....مجبور بودیم مدتی به مادر بهار هم دروغ بگوییم.بهار مریض روحی بود و باید در خانه زندانی میشد..از آن تاریخ دیگر تمام خانوادهs، بهار را از یاد بردند.جز ما چند نفر.دکتر گفت؛ شما؟ کیا؟ مشکات لبخندی زد، معما رو تعریف کردم دکتر مجید شایان عزیز!..یه جاشم باید خودت حل کنی...دکتر با تعجب به مشکات نگاه کرد.گفت؛ ما همو میشناسیم؟ مشکات گفت؛ شما رو نمیدونم.ولی من همه رو میشناسم.پدرم نظامی بود.ازش یاد گرفتم که درباره ی همه چی تحقیق کنم.مثلا میدونم این خانم خبرنگار روانشناس؛ شیفته ی اون آقای پلنگه.یا میدونم فامیل واقعی شما شایان نیست دکتر...درسته؟همونطور که فامیل خواهرتونم سرمد نیست.اون میناست! وکیل و پزشک پلیس!مادرتون مهرانه چطوره؟مدتهاست ازش خبر ندارم.گفتن آمریکاست.دکتر عرق صورتش را پاک کرد و زیر لب گفت مادرم راست میگفت ؛ این خانواده خود شیطانن.امابرای چی ؟!..چه شونه؟....
#شیداوصوفی
#قسمت_بیست_و_سوم
#داستان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
من داشتم درباره نیاز مالی او حرف میزدم، مینا داشت سیب میخورد.ناگهان بهار چنگال سیب را از دست او کشید و در چشم دخترک کرد.صحنه ی فجیعی بود!خون از چشم بچه فواره میزد.!.مهرانه جیغ میکشید و درحال غش بود و داد میزد اورژانس.به اورژانس زنگ بزنین.کمک! بچه تقریبا بیهوش بود.بهار ناپدید شد..داشتم به اورژانس زنگ میزدم که ناگهان بهار مثل یک پرستار ماهر،از آشپزخانه بیرون آمد، جعبه کمکهای اولیه دستش بود.آن جعبه را یادم نمی آمد خریده باشم...بهار آستینهایش را بالا زد و گفت، نترسید من پرستارم!کمکهای اولیه بلدم.صدایش عوض شده بود.گاز استریل خواست و چنان ماهرانه و با محبت، چشم مینا را شستشو داد و بست که انگار واقعا پرستار بود! ما با تعجب نگاهش میکردیم.به مهرانه گفت،-تو این خونه ازیه مریض نگه داری میکنم.اسمم روژانه.روژان مرادی.اگه الان برسونینش بیمارستان،زود خوب میشه.مهرانه با وحشت رفت.به بهار گفتم ، تو این کارارو از کجا یاد گرفتی؟ گفت، یادت نیست؟ قیل تولد بچه مون خودت منو فرستادی بیمارستان، کمکهای اولیه یاد بگیرم؟گفتی لازم میشه.برای بچه! همان موقع یود که فکر کردم باید همه جا شایع کنم بهار مرده.هم به جریان قرص پدرش شک کرده بودند،هم شناسنامه جعلی و هم احساس خطری که در مورد غریبه ها ازاو میکردم...انگار دو آدم مختلف بود.یا چند آدم..بهار باید مرده اعلام میشد تا دیگر کسی به خانه ی ما نیاید.اگر مینا کور میشد پای پلیس به خانه باز میشد!..با من کسی کاری نداشت.دو هفته بعد شایع کردم بهارمریض است و ماه بعد او را کشتم.یعنی به همه گفتم مرده است.دوست وکیلم گفت جنازه ای را جور میکند.همه چیز میفروخت.حتی جنازه.اما کمی گرانتر....مجبور بودیم مدتی به مادر بهار هم دروغ بگوییم.بهار مریض روحی بود و باید در خانه زندانی میشد..از آن تاریخ دیگر تمام خانوادهs، بهار را از یاد بردند.جز ما چند نفر.دکتر گفت؛ شما؟ کیا؟ مشکات لبخندی زد، معما رو تعریف کردم دکتر مجید شایان عزیز!..یه جاشم باید خودت حل کنی...دکتر با تعجب به مشکات نگاه کرد.گفت؛ ما همو میشناسیم؟ مشکات گفت؛ شما رو نمیدونم.ولی من همه رو میشناسم.پدرم نظامی بود.ازش یاد گرفتم که درباره ی همه چی تحقیق کنم.مثلا میدونم این خانم خبرنگار روانشناس؛ شیفته ی اون آقای پلنگه.یا میدونم فامیل واقعی شما شایان نیست دکتر...درسته؟همونطور که فامیل خواهرتونم سرمد نیست.اون میناست! وکیل و پزشک پلیس!مادرتون مهرانه چطوره؟مدتهاست ازش خبر ندارم.گفتن آمریکاست.دکتر عرق صورتش را پاک کرد و زیر لب گفت مادرم راست میگفت ؛ این خانواده خود شیطانن.امابرای چی ؟!..چه شونه؟....
#شیداوصوفی
#قسمت_بیست_و_سوم
#داستان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستا_یثربی
اتاق سهراب؛ پر از نور و آرامش بود. دو تا تخم مرغ ؛ توی ماهیتابه گذاشته بود که برای من املت درست کند.گفتم: مطمینی چیزیش نمیشه؟ گفت: آره،میخوابه... با این وضع روحیش؛ فعلا صلاح نیست اونجا باشی ! گفتم: نمیدونستم خاطره ای به این تلخی داره!...سهراب گفت:حتما برای یه بچه ی شش ساله خیلی سخت بوده، اما همه خاطرات تلخ داریم؛ شما نداری؟ نفس عمیقی کشیدم؛ دلم نمیخواست چیزی یادم بیاید! کاش فراموشی میگرفتم؛ باز درد آمد؛ آنقدر شدید بود که راه سینه ات رامیبست؛ حتی نمیتوانستی فریاد بزنی...روی استخوانهایم ؛ پتک میکوبیدند ؛ بدون قرصهایم گریخته بودم. سهراب؛ظرف املت را با نان و سبزی تازه؛ در سینی ؛ مقابلم گذاشت. میدانستم متوجه حالم میشود؛ گفت:عرق کردی؟ مگه گرمه؟ گفتم ؛ چیزی نیست؛ سرما خوردم! به پنجره نگاه کرد و گفت: داره برف میاد.گفتم: تو این فصل؟ گفت:اینجا همیشه سرده.بفرما نوش جان!
اشتها نداشتم؛ گفتم: ببخشید ؛شما قرص داری؟ گفت:چه قرصی ؟گفتم: هر چی؛آرام بخش، گفت:نه! آنتی بیوتیک ؛استامینوفن، با قرص سرما خوردگی.گفتم: همون کدیین خوبه.یک کدیین آورد ،گفتم سه تا لطفا! عادتمه!
با تعجب نگاه کرد؛ ولی چیزی نگفت،درد در شقیقه؛ دل و حتی زیر ناخنهایم جیغ میکشید! گفت:چرا تشنج؟ گفتم: قرص دارم.تو کلبه موند؛ دکتر داده؛ گفت: میخوای برم وسایلتو بیارم؟ گفتم: اگه درو باز کنه! گفت: نمیترسی اینجا تنها باشی؟ زود برمیگردم؛
گفتم:من همه جا تنها بودم ؛درو قفل میکنم؛ شما برگشتی اسمتو بگو و سه بار بزن به در! گفت:سریع میام؛ رفت...برف شدیدتر شده بود.پرده را کنار زدم ؛ انگار از آسمان شیر میبارید. وسایل سهراب ساده بود. جز یک جانماز و مهر ؛ یک دست رختخواب ؛ و یک قرآن کوچک ؛ چیزی نداشت.با یک رادیوی قدیمی. حتی تلویزیون نداشت، وقت گذشت؛ نفهمیدم چقدر؛ ولی خیلی؛ خیلی بیشتر از سالهای بودنم در خانه ی پدر ؛ خیلی بیشتر از یکسال سیدنی...خیلی بیشتر از تحمل اهانهای مردم به ما بعد از طلاق!
قرنی گذشت؛ کم کم برف طوری سنگین شد که درختان و زمین سفید شدند؛ شبیه عروسی رانده و دل شکسته که گریخته باشد! حسی دلشوره ای به جانم افتاد.تلفن هم نداشتم که زنگ بزنم!
تنها عبایی نازکم؛ تنم بود. پتوی سفری سهراب را دورم پیچیدم ؛ برف و مهتاب راه را روشن کرده بود.خانه را دیدم.مثل خانه اموات، اما نه!کمی روشنتر !در نیمه باز بود؛ وارد شدم. دختری با لباس راحتی،کنار نیکان بود، با موهای طلایی رنگ شده و آرایش زیاد.... کنارچراغی ؛ دارویی را از شیشه را به او میداد. نیکان گفت: وسایلت رو مبله ؛ بردار و برو؛ نبیینمت! زود گمشو!
گفتم: سهراب کو؟ گفت:قبرباباش!
...من چه میدونم؟برو بیرون! با پتوی سهراب؛ زیر ماه ایستادم و صدایش کردم.سهراب!.... انگار هرگز نبود! من بودم و آن غربتکده و برف؛سهراب ناپدید شده بود!....
#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/به انگلیسی
دوستان عزیز ؛ اشتراک گذاری این مطلب؛ با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده ؛ بلامانع است.کار؛ شابک دارد و ثبت شده است.حقوق معنوی نویسندگان؛ مثل سایراصناف ؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
کانال رسمی من
@chista_2
کانال قصه ی
#او_یکزن..../دومی
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستا_یثربی
اتاق سهراب؛ پر از نور و آرامش بود. دو تا تخم مرغ ؛ توی ماهیتابه گذاشته بود که برای من املت درست کند.گفتم: مطمینی چیزیش نمیشه؟ گفت: آره،میخوابه... با این وضع روحیش؛ فعلا صلاح نیست اونجا باشی ! گفتم: نمیدونستم خاطره ای به این تلخی داره!...سهراب گفت:حتما برای یه بچه ی شش ساله خیلی سخت بوده، اما همه خاطرات تلخ داریم؛ شما نداری؟ نفس عمیقی کشیدم؛ دلم نمیخواست چیزی یادم بیاید! کاش فراموشی میگرفتم؛ باز درد آمد؛ آنقدر شدید بود که راه سینه ات رامیبست؛ حتی نمیتوانستی فریاد بزنی...روی استخوانهایم ؛ پتک میکوبیدند ؛ بدون قرصهایم گریخته بودم. سهراب؛ظرف املت را با نان و سبزی تازه؛ در سینی ؛ مقابلم گذاشت. میدانستم متوجه حالم میشود؛ گفت:عرق کردی؟ مگه گرمه؟ گفتم ؛ چیزی نیست؛ سرما خوردم! به پنجره نگاه کرد و گفت: داره برف میاد.گفتم: تو این فصل؟ گفت:اینجا همیشه سرده.بفرما نوش جان!
اشتها نداشتم؛ گفتم: ببخشید ؛شما قرص داری؟ گفت:چه قرصی ؟گفتم: هر چی؛آرام بخش، گفت:نه! آنتی بیوتیک ؛استامینوفن، با قرص سرما خوردگی.گفتم: همون کدیین خوبه.یک کدیین آورد ،گفتم سه تا لطفا! عادتمه!
با تعجب نگاه کرد؛ ولی چیزی نگفت،درد در شقیقه؛ دل و حتی زیر ناخنهایم جیغ میکشید! گفت:چرا تشنج؟ گفتم: قرص دارم.تو کلبه موند؛ دکتر داده؛ گفت: میخوای برم وسایلتو بیارم؟ گفتم: اگه درو باز کنه! گفت: نمیترسی اینجا تنها باشی؟ زود برمیگردم؛
گفتم:من همه جا تنها بودم ؛درو قفل میکنم؛ شما برگشتی اسمتو بگو و سه بار بزن به در! گفت:سریع میام؛ رفت...برف شدیدتر شده بود.پرده را کنار زدم ؛ انگار از آسمان شیر میبارید. وسایل سهراب ساده بود. جز یک جانماز و مهر ؛ یک دست رختخواب ؛ و یک قرآن کوچک ؛ چیزی نداشت.با یک رادیوی قدیمی. حتی تلویزیون نداشت، وقت گذشت؛ نفهمیدم چقدر؛ ولی خیلی؛ خیلی بیشتر از سالهای بودنم در خانه ی پدر ؛ خیلی بیشتر از یکسال سیدنی...خیلی بیشتر از تحمل اهانهای مردم به ما بعد از طلاق!
قرنی گذشت؛ کم کم برف طوری سنگین شد که درختان و زمین سفید شدند؛ شبیه عروسی رانده و دل شکسته که گریخته باشد! حسی دلشوره ای به جانم افتاد.تلفن هم نداشتم که زنگ بزنم!
تنها عبایی نازکم؛ تنم بود. پتوی سفری سهراب را دورم پیچیدم ؛ برف و مهتاب راه را روشن کرده بود.خانه را دیدم.مثل خانه اموات، اما نه!کمی روشنتر !در نیمه باز بود؛ وارد شدم. دختری با لباس راحتی،کنار نیکان بود، با موهای طلایی رنگ شده و آرایش زیاد.... کنارچراغی ؛ دارویی را از شیشه را به او میداد. نیکان گفت: وسایلت رو مبله ؛ بردار و برو؛ نبیینمت! زود گمشو!
گفتم: سهراب کو؟ گفت:قبرباباش!
...من چه میدونم؟برو بیرون! با پتوی سهراب؛ زیر ماه ایستادم و صدایش کردم.سهراب!.... انگار هرگز نبود! من بودم و آن غربتکده و برف؛سهراب ناپدید شده بود!....
#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/به انگلیسی
دوستان عزیز ؛ اشتراک گذاری این مطلب؛ با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده ؛ بلامانع است.کار؛ شابک دارد و ثبت شده است.حقوق معنوی نویسندگان؛ مثل سایراصناف ؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
کانال رسمی من
@chista_2
کانال قصه ی
#او_یکزن..../دومی
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند
Chista Yasrebi:
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستا_یثربی
روزهای بعد مثل باد گذشت ، مثل شن در طوفان ، مثل خواب زمستان...
تا چند روز آنچنان داغ ماجرا بودم که متوجه غیبت محسن نشدم ؛...
فقط یک چمدان با خودش برده بود ؛...
حامد میگفت ؛ فقط چند دست لباس ؛ کفش اسکیت و چند آلبوم عکس ؛ بقیه وسایلش هنوز آنجا بود.
حامد زود به حال عادی برگشت ؛ اما مریم افسرده بود.
مچ دست چپش را بسته بودند ، عسل را در خانه میدید ؛ اما لبخند نمیزد ؛...
فقط موهای دخترش را مدام نوازش میکرد و میگفت :
هیچوقت عاشق نشو !
هیچوقت عاشق نشو...
و عسل که متوجه منظور مادرش نمیشد ، کنار من و مینا و حامد ؛ روزهای خوبی را میگذراند.
مینا بیشتر در خانه بود ؛...
آشپزی میکرد ؛ درس میخواند ، حالا دیگر مادرش هم میدانست که مینا قرار است مدتی پیش من بماند.
اصلا ناراحت نشد !
حالا میتوانست نفس راحتی بکشد ؛...
هیچوقت رابطه ی آن مادر و دختر را خوب ندیدم ؛
ولی حس میکردم مینا در خانه ی من ؛ به آرامشی رسیده که هرگز نداشته !
گاهی فرید ؛ عقبش میامد و بیرون میرفتند ؛...
پارکی ؛ کافه ای...
اما دیگر هرگز به آن خانه ی لعنتی ، یعنی "کارناوال " نرفتند ؛
خودش که اینطور میگفت ؛ و رفتارش بعد از رگ زدن مریم ؛ نشان میداد که آرامتر شده است.
او هم ، از وقتی مریم قوی را ؛ در آن حال دیده بود مثل من ؛ شوکه بود !
ما انتظار هر اتفاقی را داشتیم ؛ جز اینکه مریم بشکند ؛... یا ضعیف جلوه کند !
روزها مثل برق و باد گذشت ، دیگر به نبودن محسن طوری عادت کرده بودم که فکر میکردم حضورش ؛ یک خواب بوده است ؛...
مثل اینکه آدم ؛ خواب یک روز بهاری را ، در زمستان ببیند... بلند شود و ببیند برف می بارد !
او یک روز بهاری کوتاه ؛ در زندگی همه ی ما بود که رفته بود ؛ و حتی دنبال وسایلش نیامده بود !
اگر واقعا مرا دوست داشت ؛ برمیگشت ؛ پس حسش واقعی نبود !
حسی آنی و کوتاه مدت.....
نمیدانم چند روز یا چند هفته گذشت که مریم به حالت طبیعی برگشت ، هیچوقت راجع به آن ماجرا ؛ حرفی نزدیم.
داشتم خانه شان را مرتب میکردم ، که یکی از عکس های محسن را پشت کمد پیدا کردم...
همان عکسی که مسخره کرده بودم !
عکسی که پدرش ، سوار دوچرخه اش کرده بود ؛ و او ؛ رنگ پریده و ترسیده !...انگار قرار بود به کره ی ماه عازمش کنند!
دلم برایش تنگ شد !
با خودم گفتم : خب دیگه لابد ؛ یا رفته یا مرده !
اما من که نمردم !...
ساعتی بعد زمین اسکیت پارک بودم !
پاهایم میلرزید ؛ آمادگی دیدنش را نداشتم و نمیدانم چرا به پارک آمده بودم!
در زمین پارک ؛ همه ی مربی ها مشغول کار بودند ،... اما از موهای مواج و بلند و آن عطر جادویی ؛ خبری نبود !
انگار مغول ها به دیاری دیگر ؛ کوچ کرده بودند ؛...
ناامید برگشتم که بروم ؛ ناگهان از پشت میکروفن ؛ صدایی شنیدم...
محسن ؛ تینا !
با دختر نوجوانی ؛ وارد پیست شد ؛...
ایستادم و مطمئن شدم که مرا دیده ، چون او هم ایستاد ؛...
دختر را رها کرد ؛ به سمت نرده ها آمد در واقع انگار ؛ با کفشهای اسکیتش ؛ پرواز کرد !...
مانا ؛... تو اینجا چیکار میکنی ؟
گفتم : سلام ؛...
آمدم اسکیت یاد بگیرم ؛... اجازه هست استاد ؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستا_یثربی
روزهای بعد مثل باد گذشت ، مثل شن در طوفان ، مثل خواب زمستان...
تا چند روز آنچنان داغ ماجرا بودم که متوجه غیبت محسن نشدم ؛...
فقط یک چمدان با خودش برده بود ؛...
حامد میگفت ؛ فقط چند دست لباس ؛ کفش اسکیت و چند آلبوم عکس ؛ بقیه وسایلش هنوز آنجا بود.
حامد زود به حال عادی برگشت ؛ اما مریم افسرده بود.
مچ دست چپش را بسته بودند ، عسل را در خانه میدید ؛ اما لبخند نمیزد ؛...
فقط موهای دخترش را مدام نوازش میکرد و میگفت :
هیچوقت عاشق نشو !
هیچوقت عاشق نشو...
و عسل که متوجه منظور مادرش نمیشد ، کنار من و مینا و حامد ؛ روزهای خوبی را میگذراند.
مینا بیشتر در خانه بود ؛...
آشپزی میکرد ؛ درس میخواند ، حالا دیگر مادرش هم میدانست که مینا قرار است مدتی پیش من بماند.
اصلا ناراحت نشد !
حالا میتوانست نفس راحتی بکشد ؛...
هیچوقت رابطه ی آن مادر و دختر را خوب ندیدم ؛
ولی حس میکردم مینا در خانه ی من ؛ به آرامشی رسیده که هرگز نداشته !
گاهی فرید ؛ عقبش میامد و بیرون میرفتند ؛...
پارکی ؛ کافه ای...
اما دیگر هرگز به آن خانه ی لعنتی ، یعنی "کارناوال " نرفتند ؛
خودش که اینطور میگفت ؛ و رفتارش بعد از رگ زدن مریم ؛ نشان میداد که آرامتر شده است.
او هم ، از وقتی مریم قوی را ؛ در آن حال دیده بود مثل من ؛ شوکه بود !
ما انتظار هر اتفاقی را داشتیم ؛ جز اینکه مریم بشکند ؛... یا ضعیف جلوه کند !
روزها مثل برق و باد گذشت ، دیگر به نبودن محسن طوری عادت کرده بودم که فکر میکردم حضورش ؛ یک خواب بوده است ؛...
مثل اینکه آدم ؛ خواب یک روز بهاری را ، در زمستان ببیند... بلند شود و ببیند برف می بارد !
او یک روز بهاری کوتاه ؛ در زندگی همه ی ما بود که رفته بود ؛ و حتی دنبال وسایلش نیامده بود !
اگر واقعا مرا دوست داشت ؛ برمیگشت ؛ پس حسش واقعی نبود !
حسی آنی و کوتاه مدت.....
نمیدانم چند روز یا چند هفته گذشت که مریم به حالت طبیعی برگشت ، هیچوقت راجع به آن ماجرا ؛ حرفی نزدیم.
داشتم خانه شان را مرتب میکردم ، که یکی از عکس های محسن را پشت کمد پیدا کردم...
همان عکسی که مسخره کرده بودم !
عکسی که پدرش ، سوار دوچرخه اش کرده بود ؛ و او ؛ رنگ پریده و ترسیده !...انگار قرار بود به کره ی ماه عازمش کنند!
دلم برایش تنگ شد !
با خودم گفتم : خب دیگه لابد ؛ یا رفته یا مرده !
اما من که نمردم !...
ساعتی بعد زمین اسکیت پارک بودم !
پاهایم میلرزید ؛ آمادگی دیدنش را نداشتم و نمیدانم چرا به پارک آمده بودم!
در زمین پارک ؛ همه ی مربی ها مشغول کار بودند ،... اما از موهای مواج و بلند و آن عطر جادویی ؛ خبری نبود !
انگار مغول ها به دیاری دیگر ؛ کوچ کرده بودند ؛...
ناامید برگشتم که بروم ؛ ناگهان از پشت میکروفن ؛ صدایی شنیدم...
محسن ؛ تینا !
با دختر نوجوانی ؛ وارد پیست شد ؛...
ایستادم و مطمئن شدم که مرا دیده ، چون او هم ایستاد ؛...
دختر را رها کرد ؛ به سمت نرده ها آمد در واقع انگار ؛ با کفشهای اسکیتش ؛ پرواز کرد !...
مانا ؛... تو اینجا چیکار میکنی ؟
گفتم : سلام ؛...
آمدم اسکیت یاد بگیرم ؛... اجازه هست استاد ؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
Chista Yasrebi:
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستا_یثربی
روزهای بعد مثل باد گذشت ، مثل شن در طوفان ، مثل خواب زمستان...
تا چند روز آنچنان داغ ماجرا بودم که متوجه غیبت محسن نشدم ؛...
فقط یک چمدان با خودش برده بود ؛...
حامد میگفت ؛ فقط چند دست لباس ؛ کفش اسکیت و چند آلبوم عکس ؛ بقیه وسایلش هنوز آنجا بود.
حامد زود به حال عادی برگشت ؛ اما مریم افسرده بود.
مچ دست چپش را بسته بودند ، عسل را در خانه میدید ؛ اما لبخند نمیزد ؛...
فقط موهای دخترش را مدام نوازش میکرد و میگفت :
هیچوقت عاشق نشو !
هیچوقت عاشق نشو...
و عسل که متوجه منظور مادرش نمیشد ، کنار من و مینا و حامد ؛ روزهای خوبی را میگذراند.
مینا بیشتر در خانه بود ؛...
آشپزی میکرد ؛ درس میخواند ، حالا دیگر مادرش هم میدانست که مینا قرار است مدتی پیش من بماند.
اصلا ناراحت نشد !
حالا میتوانست نفس راحتی بکشد ؛...
هیچوقت رابطه ی آن مادر و دختر را خوب ندیدم ؛
ولی حس میکردم مینا در خانه ی من ؛ به آرامشی رسیده که هرگز نداشته !
گاهی فرید ؛ عقبش میامد و بیرون میرفتند ؛...
پارکی ؛ کافه ای...
اما دیگر هرگز به آن خانه ی لعنتی ، یعنی "کارناوال " نرفتند ؛
خودش که اینطور میگفت ؛ و رفتارش بعد از رگ زدن مریم ؛ نشان میداد که آرامتر شده است.
او هم ، از وقتی مریم قوی را ؛ در آن حال دیده بود مثل من ؛ شوکه بود !
ما انتظار هر اتفاقی را داشتیم ؛ جز اینکه مریم بشکند ؛... یا ضعیف جلوه کند !
روزها مثل برق و باد گذشت ، دیگر به نبودن محسن طوری عادت کرده بودم که فکر میکردم حضورش ؛ یک خواب بوده است ؛...
مثل اینکه آدم ؛ خواب یک روز بهاری را ، در زمستان ببیند... بلند شود و ببیند برف می بارد !
او یک روز بهاری کوتاه ؛ در زندگی همه ی ما بود که رفته بود ؛ و حتی دنبال وسایلش نیامده بود !
اگر واقعا مرا دوست داشت ؛ برمیگشت ؛ پس حسش واقعی نبود !
حسی آنی و کوتاه مدت.....
نمیدانم چند روز یا چند هفته گذشت که مریم به حالت طبیعی برگشت ، هیچوقت راجع به آن ماجرا ؛ حرفی نزدیم.
داشتم خانه شان را مرتب میکردم ، که یکی از عکس های محسن را پشت کمد پیدا کردم...
همان عکسی که مسخره کرده بودم !
عکسی که پدرش ، سوار دوچرخه اش کرده بود ؛ و او ؛ رنگ پریده و ترسیده !...انگار قرار بود به کره ی ماه عازمش کنند!
دلم برایش تنگ شد !
با خودم گفتم : خب دیگه لابد ؛ یا رفته یا مرده !
اما من که نمردم !...
ساعتی بعد زمین اسکیت پارک بودم !
پاهایم میلرزید ؛ آمادگی دیدنش را نداشتم و نمیدانم چرا به پارک آمده بودم!
در زمین پارک ؛ همه ی مربی ها مشغول کار بودند ،... اما از موهای مواج و بلند و آن عطر جادویی ؛ خبری نبود !
انگار مغول ها به دیاری دیگر ؛ کوچ کرده بودند ؛...
ناامید برگشتم که بروم ؛ ناگهان از پشت میکروفن ؛ صدایی شنیدم...
محسن ؛ تینا !
با دختر نوجوانی ؛ وارد پیست شد ؛...
ایستادم و مطمئن شدم که مرا دیده ، چون او هم ایستاد ؛...
دختر را رها کرد ؛ به سمت نرده ها آمد در واقع انگار ؛ با کفشهای اسکیتش ؛ پرواز کرد !...
مانا ؛... تو اینجا چیکار میکنی ؟
گفتم : سلام ؛...
آمدم اسکیت یاد بگیرم ؛... اجازه هست استاد ؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستا_یثربی
روزهای بعد مثل باد گذشت ، مثل شن در طوفان ، مثل خواب زمستان...
تا چند روز آنچنان داغ ماجرا بودم که متوجه غیبت محسن نشدم ؛...
فقط یک چمدان با خودش برده بود ؛...
حامد میگفت ؛ فقط چند دست لباس ؛ کفش اسکیت و چند آلبوم عکس ؛ بقیه وسایلش هنوز آنجا بود.
حامد زود به حال عادی برگشت ؛ اما مریم افسرده بود.
مچ دست چپش را بسته بودند ، عسل را در خانه میدید ؛ اما لبخند نمیزد ؛...
فقط موهای دخترش را مدام نوازش میکرد و میگفت :
هیچوقت عاشق نشو !
هیچوقت عاشق نشو...
و عسل که متوجه منظور مادرش نمیشد ، کنار من و مینا و حامد ؛ روزهای خوبی را میگذراند.
مینا بیشتر در خانه بود ؛...
آشپزی میکرد ؛ درس میخواند ، حالا دیگر مادرش هم میدانست که مینا قرار است مدتی پیش من بماند.
اصلا ناراحت نشد !
حالا میتوانست نفس راحتی بکشد ؛...
هیچوقت رابطه ی آن مادر و دختر را خوب ندیدم ؛
ولی حس میکردم مینا در خانه ی من ؛ به آرامشی رسیده که هرگز نداشته !
گاهی فرید ؛ عقبش میامد و بیرون میرفتند ؛...
پارکی ؛ کافه ای...
اما دیگر هرگز به آن خانه ی لعنتی ، یعنی "کارناوال " نرفتند ؛
خودش که اینطور میگفت ؛ و رفتارش بعد از رگ زدن مریم ؛ نشان میداد که آرامتر شده است.
او هم ، از وقتی مریم قوی را ؛ در آن حال دیده بود مثل من ؛ شوکه بود !
ما انتظار هر اتفاقی را داشتیم ؛ جز اینکه مریم بشکند ؛... یا ضعیف جلوه کند !
روزها مثل برق و باد گذشت ، دیگر به نبودن محسن طوری عادت کرده بودم که فکر میکردم حضورش ؛ یک خواب بوده است ؛...
مثل اینکه آدم ؛ خواب یک روز بهاری را ، در زمستان ببیند... بلند شود و ببیند برف می بارد !
او یک روز بهاری کوتاه ؛ در زندگی همه ی ما بود که رفته بود ؛ و حتی دنبال وسایلش نیامده بود !
اگر واقعا مرا دوست داشت ؛ برمیگشت ؛ پس حسش واقعی نبود !
حسی آنی و کوتاه مدت.....
نمیدانم چند روز یا چند هفته گذشت که مریم به حالت طبیعی برگشت ، هیچوقت راجع به آن ماجرا ؛ حرفی نزدیم.
داشتم خانه شان را مرتب میکردم ، که یکی از عکس های محسن را پشت کمد پیدا کردم...
همان عکسی که مسخره کرده بودم !
عکسی که پدرش ، سوار دوچرخه اش کرده بود ؛ و او ؛ رنگ پریده و ترسیده !...انگار قرار بود به کره ی ماه عازمش کنند!
دلم برایش تنگ شد !
با خودم گفتم : خب دیگه لابد ؛ یا رفته یا مرده !
اما من که نمردم !...
ساعتی بعد زمین اسکیت پارک بودم !
پاهایم میلرزید ؛ آمادگی دیدنش را نداشتم و نمیدانم چرا به پارک آمده بودم!
در زمین پارک ؛ همه ی مربی ها مشغول کار بودند ،... اما از موهای مواج و بلند و آن عطر جادویی ؛ خبری نبود !
انگار مغول ها به دیاری دیگر ؛ کوچ کرده بودند ؛...
ناامید برگشتم که بروم ؛ ناگهان از پشت میکروفن ؛ صدایی شنیدم...
محسن ؛ تینا !
با دختر نوجوانی ؛ وارد پیست شد ؛...
ایستادم و مطمئن شدم که مرا دیده ، چون او هم ایستاد ؛...
دختر را رها کرد ؛ به سمت نرده ها آمد در واقع انگار ؛ با کفشهای اسکیتش ؛ پرواز کرد !...
مانا ؛... تو اینجا چیکار میکنی ؟
گفتم : سلام ؛...
آمدم اسکیت یاد بگیرم ؛... اجازه هست استاد ؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_سوم
من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!
سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!
او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین حال مانده بود!
و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!
آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!
همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!
وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!
سارا با تعجب به او نگاه کرد!
بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!
ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟
_خوبم!
سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!
_هفت روز؟!
یادم نمیاد!
ساراگفت: چی یادت میاد؟
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟
بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!
بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!
سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!
بناز گفت: تو دیدی؟
سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.
بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!
سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره رفتی اونجا؟ چرا؟!
بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!
اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!
و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!
و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!
سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟
گفتم: فارسی...
گفت: آخه بگم، من کیم؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم نداره.
گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!
سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!
هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!
گفتم: مثل شما؟
گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!
گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید می افتادید...
گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!
گفتم: کور که نیستم!
به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!
و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...
تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...
#چیستایثربی
#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمانمنتشر میشود.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_سوم
من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!
سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!
او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین حال مانده بود!
و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!
آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!
همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!
وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!
سارا با تعجب به او نگاه کرد!
بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!
ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟
_خوبم!
سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!
_هفت روز؟!
یادم نمیاد!
ساراگفت: چی یادت میاد؟
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟
بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!
بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!
سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!
بناز گفت: تو دیدی؟
سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.
بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!
سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره رفتی اونجا؟ چرا؟!
بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!
اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!
و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!
و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!
سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟
گفتم: فارسی...
گفت: آخه بگم، من کیم؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم نداره.
گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!
سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!
هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!
گفتم: مثل شما؟
گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!
گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید می افتادید...
گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!
گفتم: کور که نیستم!
به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!
و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...
تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...
#چیستایثربی
#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمانمنتشر میشود.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_سوم
من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!
سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!
او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین حال مانده بود!
و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!
آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!
همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!
وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!
سارا با تعجب به او نگاه کرد!
بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!
ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟
_خوبم!
سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!
_هفت روز؟!
یادم نمیاد!
ساراگفت: چی یادت میاد؟
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟
بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!
بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!
سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!
بناز گفت: تو دیدی؟
سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.
بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!
سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره رفتی اونجا؟ چرا؟!
بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!
اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!
و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!
و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!
سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟
گفتم: فارسی...
گفت: آخه بگم، من کیم؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم نداره.
گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!
سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!
هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!
گفتم: مثل شما؟
گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!
گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید می افتادید...
گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!
گفتم: کور که نیستم!
به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!
و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...
تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...
#چیستایثربی
#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمانمنتشر میشود.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_سوم
من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!
سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!
او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین حال مانده بود!
و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!
آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!
همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!
وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!
سارا با تعجب به او نگاه کرد!
بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!
ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟
_خوبم!
سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!
_هفت روز؟!
یادم نمیاد!
ساراگفت: چی یادت میاد؟
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟
بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!
بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!
سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!
بناز گفت: تو دیدی؟
سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.
بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!
سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره رفتی اونجا؟ چرا؟!
بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!
اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!
و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!
و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!
سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟
گفتم: فارسی...
گفت: آخه بگم، من کیم؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم نداره.
گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!
سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!
هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!
گفتم: مثل شما؟
گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!
گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید می افتادید...
گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!
گفتم: کور که نیستم!
به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!
و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...
تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...
#چیستایثربی
#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمانمنتشر میشود.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_سوم
من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!
سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!
او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین حال مانده بود!
و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!
آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!
همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!
وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!
سارا با تعجب به او نگاه کرد!
بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!
ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟
_خوبم!
سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!
_هفت روز؟!
یادم نمیاد!
ساراگفت: چی یادت میاد؟
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟
بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!
بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!
سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!
بناز گفت: تو دیدی؟
سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.
بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!
سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره رفتی اونجا؟ چرا؟!
بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!
اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!
و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!
و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!
سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟
گفتم: فارسی...
گفت: آخه بگم، من کیم؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم نداره.
گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!
سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!
هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!
گفتم: مثل شما؟
گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!
گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید می افتادید...
گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!
گفتم: کور که نیستم!
به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!
و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...
تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...
#چیستایثربی
#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمانمنتشر میشود.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_سوم
من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!
سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!
او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین حال مانده بود!
و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!
آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!
همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!
وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!
سارا با تعجب به او نگاه کرد!
بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!
ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟
_خوبم!
سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!
_هفت روز؟!
یادم نمیاد!
ساراگفت: چی یادت میاد؟
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟
بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!
بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!
سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!
بناز گفت: تو دیدی؟
سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.
بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!
سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره رفتی اونجا؟ چرا؟!
بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!
اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!
و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!
و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!
سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟
گفتم: فارسی...
گفت: آخه بگم، من کیم؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم نداره.
گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!
سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!
هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!
گفتم: مثل شما؟
گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!
گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید می افتادید...
گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!
گفتم: کور که نیستم!
به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!
و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...
تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...
#چیستایثربی
#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمانمنتشر میشود.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m