بخشی از دهها نامه ی چاپ شده ای که به استاد #قیصر_امین_پور دادم و در کتاب بالا چاپ شده و البته دهها نامه ی چاپ نشده که خدمت خانم گرامی شان است..این نامه ؛ چند صفحه است....چند خط اولش را برایتان آوردم ؛ بیست سالم بود که نوشتم.....
مراد من ؛ امثال بزرگی چون اوست ؛ نه هر لعبتک مصنوعی و تو خالی که رنگ و لعابش ؛ موقتا شما را میفریبد.
دنبال #جاودانه_ها باشیم
#چیستایثربی
#نامه_ها
#یادنامه_دکتر_امین_پور
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
مراد من ؛ امثال بزرگی چون اوست ؛ نه هر لعبتک مصنوعی و تو خالی که رنگ و لعابش ؛ موقتا شما را میفریبد.
دنبال #جاودانه_ها باشیم
#چیستایثربی
#نامه_ها
#یادنامه_دکتر_امین_پور
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
چیستا عزیزم
من از #او_یک_زن با تو همراه شدم
#پستچی را یک شبه خواندم
#شیدا_و_صوفی ... اوج هنروری قلمت بود
من با پستچی #انتظار_عشق کشیدم
با او یک زن #درد کشیدم
با شیدا و صوفی #تجسس کردم
#نامه_های_عاشقانه علی شب به خیرم شد
او یک زن صبح به خیر
در خواب هم حتی بدنبال گشایشی در #معمای_صوفی بودم
#بزرگ_بانوی_سرزمینم #عشقت_همیشه_پایدار #قلمت_روان
به امید شکفتن ترانه های بیشتر، چیستاهای بیشتر ،
#زمان_نیز_آبستن_امید_است
چیستای عزیزم، شاه بانوی عشق، جنگ تو از حاج علی ها بسیار با ارزش تر است
جنگ بی تلفات که ثمره اش عشق است و #دانش و #آگاهی
سپاس فراوان از بی نظیرترین ابتکارت #دورهمخوانی
#سحر
#جشن_امضا
#مشهد
من از #او_یک_زن با تو همراه شدم
#پستچی را یک شبه خواندم
#شیدا_و_صوفی ... اوج هنروری قلمت بود
من با پستچی #انتظار_عشق کشیدم
با او یک زن #درد کشیدم
با شیدا و صوفی #تجسس کردم
#نامه_های_عاشقانه علی شب به خیرم شد
او یک زن صبح به خیر
در خواب هم حتی بدنبال گشایشی در #معمای_صوفی بودم
#بزرگ_بانوی_سرزمینم #عشقت_همیشه_پایدار #قلمت_روان
به امید شکفتن ترانه های بیشتر، چیستاهای بیشتر ،
#زمان_نیز_آبستن_امید_است
چیستای عزیزم، شاه بانوی عشق، جنگ تو از حاج علی ها بسیار با ارزش تر است
جنگ بی تلفات که ثمره اش عشق است و #دانش و #آگاهی
سپاس فراوان از بی نظیرترین ابتکارت #دورهمخوانی
#سحر
#جشن_امضا
#مشهد
#نامه_هایی به دخترم
چند شب پیش ؛ در حال نوشتن بودم که یک اس ام اس دریافت کردم....یک نفر؛ بدون سلام نوشته بود :
قولتان چه شد؟
نوشتم کدام قول ؟
گفت :که مرا بازیگر سینما کنید!
تعجب کردم! من معمولا ؛ درباره ی تاتر هم به کسی قولی نمیدهم ؛ چون شرایط حرفه ای دست من نیست و معمولا با گروه خودم کار میکنم...چه برسد به سینما! ...که فقط گاهی در آن فیلمنامه مینویسم....و پیشنهاد فیلمنامه نویس را معمولا تهیه کننده گوش نمیدهد!.
..مگر چهره ی معروفی را پیشنهاد دهد.. آن هم هزار شرط و شروط دارد.مطمین بودم حتی به دخترم ؛ قول بازیگر شدن نداده ام...
اما حافظه ی من قوی است.نام سیو نشده بود...شغل طرف سیو شده بود.نوشتم :من قولی به کسی نداده ام...که بد قولی کرده باشم و اگر قدرتی در سینمای این کشور داشتم ؛ طلبهایم را میگرفتم یا دخترم را معرفی میکردم....
ناگهان نوشت : ...برو گمشو....بیچاره.....من از توی بدبخت چیزی بخوام؟...... و فحشهای رکیک غیر قابل بیان ..که همه را سیو کرده ام...
حافظه اشتباه نمیکند....فوری به همسر کارگردان کار تاتری که اخیرا دعوت شده بودم و کلی عکسهای آن را در کانالم گذاشته بودم زنگ زدم...
گفتم :آقایی از گروه شما به من توهین کرده....شما خودت خانمی ؛ میفهمی... من ادعای حیثیت میکنم ....
خانم ؛ قسم و آیه خورد که افراد گروهش بسیار محترمند! و امکان ندارد مزاحم من شوند.این لحن در تاتر ؛ نسبت به یک بانوی پیشکسوت کارگردان که توسط خود گروه و با اصرار دعوت شده است مساوی با ممنوع الکاری ابدی در تاتر است؛ مطمینا از گروه آنها نبوده!
آن کار درباره ی ..... بود و من برای کارگردان و همسرش احترام خاصی قایل بودم و همان شب ؛ کلی عکس از خودم روی صحنه شان ؛ کنار بازیگرانشان و در حال امضای بنرشان در کانالم گذاشته بودم...
به هر حال اصرار از من ؛ انکار از خانم...
امروز بعد از تمرین ؛ همسر آن خانم را دم در اداره ی تاتر دیدم ؛ یعنی خود کارگردان را.... تا آمدم صحبت کنم ؛ صادقانه اعتراف کرد : بله از بچه های ما بوده !!!!!فلانی....
گفتم :من که با هیچکدام صمیمی نیستم که به من اس ام اس میدهند ؟! من اصلا به کسی قول بازیگری در سینما را نمیدهم؛ اصلا الان در سینما نیستم.به چه حقی به من که سالها از او بزرگترم ؛ فحش میدهد؟! کسی که اصلا تاتری نبوده؟
گفت : از شهرستان آمده.حسابداری خوانده ؛ فکر میکنه آدمیه....بدبخته.شما را دیده هول شده! فکر کرده یه شبه میبرینش سینما!
گفتم :زنگ بزن و بهش بگو پیامش را برای ریاست مرکز هنرهای نمایشی میفرستم تا ممنوع الکار شود!
زنگ زد یا نزد ؛ گفت جواب نمیدهد...
گفتم : اگر شما جای من بودید ؛ اگر به خانم شما این توهین شده بود ؛ چکار میکردید ؟
گفت :قطعا پیامکش را برای رییس مرکز هنرهای نمایشی میفرستادم تا ممنوع الکار شود و ادب شود! ..به هر حال من دعوایش کرده ام ؛ ولی ادب نشده؛ ببینید روی من هم برنمیدارد!
گفتم : احترام به شما و گروه خاصتان باعث شد من به دیدن نمایشتان بیایم...چرا باید فحش بخورم؟! به کدامین گناه به جز احترام به یک گروه جوان تاتری؟
گفت :بله....بخاطر ما آمدید ؛ باوجود ابنکه ناخوش بودید....من شرمنده....او دوست من بود.فکر نمیکردم اینطوری باشد !
گفتم : ادبش کنید! سلسله مراتب را در تاتر به او یاد دهید! یعنی چی بچه ی شهرستان است؟....مگر همه شهرستانیها بی ادبند؟ رییس مرکز ؛ خودش هم شهرستانیست و بسیار مودب....چه ربطی به شهرستانی بودن دارد؟ آدم باید حدش را بداند ؛مال هر کجا که باشد !
شاید کسی باید به او ادب یاد دهد....کارگردان دیگر حرفی نزد، گفت :شما مختارید و حق دارید شکایت کنید ؛ متن پیامش را با تلفتش روی کانال بگذارید....یا هر کار دیگر !
او بی ادبی کرده؛ اصلا جسارت کرده تماس گرفته.. فهم ندارد!
حس کردم کارگردان نمیخواهد کاری کند...حالا دخترم ؛ من متن پیام مردک را دارم ؛ و اکانت و شماره اش را !
اگر امروز به من ؛ بی دلیل توهین شود ؛ فردا به تو ؛ یا همسر همان کارگردان و همه ی زنان هم صنفم توهین خواهد شد...
به خاطر آبروی تاتر ؛ از ریاست مرکز هنرهای نمایشی میخواهم واکنشی در خور ؛ نسبت به این اهانت نشان دهد!
اگر هیچ واکنشی از سمت گروه و مرکز نبینم ؛ فردا متن پیامک این مردک ؛ همراه شماره تلفنش روی کانال من و کانال بازار تاتر ایران خواهد بود.
#شما_خود_قضاوت_کنید
بی احترامی به یک بانوی تاتری که خود گروه به عنوان استاد دعوت کرده است ؛ بی احترامی به همه ی بانوان کشور است...
تو اینگونه فکر نمیکنی دخترم؟
مهلت ما تا فردا.همراه عکسهای این فرد و شماره ی تلفنش....همراه پیام زشتی که فرستاده....
یک نفر باید پاکسازی جامعه ی هنری را از یکجا شروع کند!
اکنون ریاست مرکز میتواند این کار را انجام دهد ؛با تنبیهی که برای این فرد خاطی در نظر میگیرد!
امیدم به خداست که خودش🔽ادامه .پایین
@chista_yasrebi
چند شب پیش ؛ در حال نوشتن بودم که یک اس ام اس دریافت کردم....یک نفر؛ بدون سلام نوشته بود :
قولتان چه شد؟
نوشتم کدام قول ؟
گفت :که مرا بازیگر سینما کنید!
تعجب کردم! من معمولا ؛ درباره ی تاتر هم به کسی قولی نمیدهم ؛ چون شرایط حرفه ای دست من نیست و معمولا با گروه خودم کار میکنم...چه برسد به سینما! ...که فقط گاهی در آن فیلمنامه مینویسم....و پیشنهاد فیلمنامه نویس را معمولا تهیه کننده گوش نمیدهد!.
..مگر چهره ی معروفی را پیشنهاد دهد.. آن هم هزار شرط و شروط دارد.مطمین بودم حتی به دخترم ؛ قول بازیگر شدن نداده ام...
اما حافظه ی من قوی است.نام سیو نشده بود...شغل طرف سیو شده بود.نوشتم :من قولی به کسی نداده ام...که بد قولی کرده باشم و اگر قدرتی در سینمای این کشور داشتم ؛ طلبهایم را میگرفتم یا دخترم را معرفی میکردم....
ناگهان نوشت : ...برو گمشو....بیچاره.....من از توی بدبخت چیزی بخوام؟...... و فحشهای رکیک غیر قابل بیان ..که همه را سیو کرده ام...
حافظه اشتباه نمیکند....فوری به همسر کارگردان کار تاتری که اخیرا دعوت شده بودم و کلی عکسهای آن را در کانالم گذاشته بودم زنگ زدم...
گفتم :آقایی از گروه شما به من توهین کرده....شما خودت خانمی ؛ میفهمی... من ادعای حیثیت میکنم ....
خانم ؛ قسم و آیه خورد که افراد گروهش بسیار محترمند! و امکان ندارد مزاحم من شوند.این لحن در تاتر ؛ نسبت به یک بانوی پیشکسوت کارگردان که توسط خود گروه و با اصرار دعوت شده است مساوی با ممنوع الکاری ابدی در تاتر است؛ مطمینا از گروه آنها نبوده!
آن کار درباره ی ..... بود و من برای کارگردان و همسرش احترام خاصی قایل بودم و همان شب ؛ کلی عکس از خودم روی صحنه شان ؛ کنار بازیگرانشان و در حال امضای بنرشان در کانالم گذاشته بودم...
به هر حال اصرار از من ؛ انکار از خانم...
امروز بعد از تمرین ؛ همسر آن خانم را دم در اداره ی تاتر دیدم ؛ یعنی خود کارگردان را.... تا آمدم صحبت کنم ؛ صادقانه اعتراف کرد : بله از بچه های ما بوده !!!!!فلانی....
گفتم :من که با هیچکدام صمیمی نیستم که به من اس ام اس میدهند ؟! من اصلا به کسی قول بازیگری در سینما را نمیدهم؛ اصلا الان در سینما نیستم.به چه حقی به من که سالها از او بزرگترم ؛ فحش میدهد؟! کسی که اصلا تاتری نبوده؟
گفت : از شهرستان آمده.حسابداری خوانده ؛ فکر میکنه آدمیه....بدبخته.شما را دیده هول شده! فکر کرده یه شبه میبرینش سینما!
گفتم :زنگ بزن و بهش بگو پیامش را برای ریاست مرکز هنرهای نمایشی میفرستم تا ممنوع الکار شود!
زنگ زد یا نزد ؛ گفت جواب نمیدهد...
گفتم : اگر شما جای من بودید ؛ اگر به خانم شما این توهین شده بود ؛ چکار میکردید ؟
گفت :قطعا پیامکش را برای رییس مرکز هنرهای نمایشی میفرستادم تا ممنوع الکار شود و ادب شود! ..به هر حال من دعوایش کرده ام ؛ ولی ادب نشده؛ ببینید روی من هم برنمیدارد!
گفتم : احترام به شما و گروه خاصتان باعث شد من به دیدن نمایشتان بیایم...چرا باید فحش بخورم؟! به کدامین گناه به جز احترام به یک گروه جوان تاتری؟
گفت :بله....بخاطر ما آمدید ؛ باوجود ابنکه ناخوش بودید....من شرمنده....او دوست من بود.فکر نمیکردم اینطوری باشد !
گفتم : ادبش کنید! سلسله مراتب را در تاتر به او یاد دهید! یعنی چی بچه ی شهرستان است؟....مگر همه شهرستانیها بی ادبند؟ رییس مرکز ؛ خودش هم شهرستانیست و بسیار مودب....چه ربطی به شهرستانی بودن دارد؟ آدم باید حدش را بداند ؛مال هر کجا که باشد !
شاید کسی باید به او ادب یاد دهد....کارگردان دیگر حرفی نزد، گفت :شما مختارید و حق دارید شکایت کنید ؛ متن پیامش را با تلفتش روی کانال بگذارید....یا هر کار دیگر !
او بی ادبی کرده؛ اصلا جسارت کرده تماس گرفته.. فهم ندارد!
حس کردم کارگردان نمیخواهد کاری کند...حالا دخترم ؛ من متن پیام مردک را دارم ؛ و اکانت و شماره اش را !
اگر امروز به من ؛ بی دلیل توهین شود ؛ فردا به تو ؛ یا همسر همان کارگردان و همه ی زنان هم صنفم توهین خواهد شد...
به خاطر آبروی تاتر ؛ از ریاست مرکز هنرهای نمایشی میخواهم واکنشی در خور ؛ نسبت به این اهانت نشان دهد!
اگر هیچ واکنشی از سمت گروه و مرکز نبینم ؛ فردا متن پیامک این مردک ؛ همراه شماره تلفنش روی کانال من و کانال بازار تاتر ایران خواهد بود.
#شما_خود_قضاوت_کنید
بی احترامی به یک بانوی تاتری که خود گروه به عنوان استاد دعوت کرده است ؛ بی احترامی به همه ی بانوان کشور است...
تو اینگونه فکر نمیکنی دخترم؟
مهلت ما تا فردا.همراه عکسهای این فرد و شماره ی تلفنش....همراه پیام زشتی که فرستاده....
یک نفر باید پاکسازی جامعه ی هنری را از یکجا شروع کند!
اکنون ریاست مرکز میتواند این کار را انجام دهد ؛با تنبیهی که برای این فرد خاطی در نظر میگیرد!
امیدم به خداست که خودش🔽ادامه .پایین
@chista_yasrebi
@Chista_Yasrebi
واژه ی #کتاب از زبان عربی وارد فارسی شده است.در فارسی میانه به کتاب #نامک و در فارسی دری به آن ؛ #نامه میگفتند.
#چیستایثربی
#هفته_کتاب
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
واژه ی #کتاب از زبان عربی وارد فارسی شده است.در فارسی میانه به کتاب #نامک و در فارسی دری به آن ؛ #نامه میگفتند.
#چیستایثربی
#هفته_کتاب
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#رضا_یزدانی
عشق 15 سالگی
خوبه با رمان پستچی ؛ اولین عشقهای چهارده ؛ پانزده سالگی همه رو زنده کردم...
همه هم با
#نامه و
#پستچی سرو کار داشتن انگار!!😳....و نمیگفتن ! تا حالا😑
.
یا آرزو دارن که ایکاش داشتن....😩
#پستچی_من با خرمن موی طلاییش ؛ و عمری که برای این کشور گذاشت ؛ و زخمهای تنش ؛ و نفرتش از بیشتر هنرمندان به خاطر..... ؛ یه قهرمان تکتازه !....یه بازمانده ازعصر مردان واقعی....
یه دونه ست فقط .....
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
عشق 15 سالگی
خوبه با رمان پستچی ؛ اولین عشقهای چهارده ؛ پانزده سالگی همه رو زنده کردم...
همه هم با
#نامه و
#پستچی سرو کار داشتن انگار!!😳....و نمیگفتن ! تا حالا😑
.
یا آرزو دارن که ایکاش داشتن....😩
#پستچی_من با خرمن موی طلاییش ؛ و عمری که برای این کشور گذاشت ؛ و زخمهای تنش ؛ و نفرتش از بیشتر هنرمندان به خاطر..... ؛ یه قهرمان تکتازه !....یه بازمانده ازعصر مردان واقعی....
یه دونه ست فقط .....
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#داستان
#یواشتر!
#چیستایثربی
ازمجموعه#نامه ها
برگرفته از اینستاگرام
#چیستایثربی
@yasrebi_chista
.
کنار پنجره نشسته بود.من کنارش....دو زن در اتوبوس.تقریبا هم سن هم.ورقه ی آزمایش را درجیبم لمس کردم ؛ انگار میخواستم مطمین شوم بچه هنوز همانجاست.انگار بچه ، در جیبم بود!..دو ماه و نیم....و من نمیدانستم باردارم ! مدام به ورقه ی آزمایش در جیبم دست میزدم.بچه سر جایش بود.یعنی الان یک نفر درون من نفس میکشید.غذامیخواست؟ محبت میخواست؟ مادر لازم داشت ؟ منکه هیچکدام را بلد نبودم ! دوباره تهوع گرفتم.خدایا دو ماه و نیم ؛مهمان من آمده بود و من نمیدانستم!همه میگفتند :قرص معده بخور؛ خوب میشوی!رانیتیدین پشت رانیتیدین که میخوردمو باز تهوع! و نمیدانستم بچه رانیتیدین نمیخواهد ؛ غذای خوب میخواهد.آرامش مادر میخواهد.عشق میخواهد.آماده نبودم! ترسیده بودم! ناگهان زن بغلی ام گفت:هیس! حرف نزن! فکر کردم بلند حرف زده بودم؟ نه...چون دو باره ادامه داد :مگه نمیگم حرف نزن! با خودم گفتم :باز گیر یک دیوانه افتادم!گفت:مگه با تو نیستم ؟ حس کردم مهمان کوچکم در دلم مچاله شد.سنگ شد.ترسید! انگار نفس نمیکشید! به زن گفتم :من که حرف نمیزنم.زن گفت :تو رو نمیگم؛شوهرمو میگم! الان داره حرف میزنه.صداشو میشنوم.گفتم : گوشاتو بگیر نشنوی! گفت:فایده نداره.داد میزنه!میگه زن گرفتن تکلیف بود؛وگرنه نمیگرفتمت.کی با توی ایکبیری ازدواج میکرد؟ نه پدر حسابی داری؛ نه مادر..بچه دارم که نمیشی؛ دلم به اون خوش باشه.خب معلومه سرت زن میارم.خوبشم میارم...گفتم :از کجا میدونی اینا رو میگه؟ گفت:چون دارم میشنوم.کر که نیستم! با خودم گفتم:پارانویید نوع حاد.بیچاره! زن دوباره داد زد:بسه دیگه نگو! گفتم:هنوز داره میگه؟ گفت؛ آره..میگه؛ خیلی آدم حسابی بودی؛ مهریه ام میخواستی؟همین که یکی از کنار خیابون جمعت کرد؛ خدا رو شکر کن..من به خدا کنار خیابون جوراب میفروختم.برای خرج مادرم.مریضه.سرطان داره.بابامم پیره.دیگه نمیتونه بنایی کنه.من خانواده دارم.عاشقشونم.مگه آدم پول نداشته باشه؛ یعنی خانواده نداره ؟ مگه آدم بچه دار نشه؛ آدم نیست؟ زن نیست؛ دل نداره؟ دیگر دستم را در جیبم نکردم.ایستگاه بعد باید پیاده میشدم.دهانم تلخ بود.زن محکم روی شیشه کوبید:باشه.هر چی تو میگی.اگه رو تکلیف زن گرفتی؛ طلاقم بده برم.لااقل کلفتی مادر بیچاره مو کنم! پیاده شدم.میخواستم از وسط خیابان رد شوم.دیدم هنوز دارد روی شیشه میکوبد. صدایش را نمیشنیدم.چقدر شکل خودم بود.کلید انداختم.چطور به او بگویم بهتر است؟ چطور خوشحالتر میشود؟بگویم بزودی پدر میشوی! تازه از خواب بیدار شده بود.گفتم :سلام.آزمایشگاه بودم.گفت:زخم معده که نیست؟ گفتم :نه.بچه ست.بچه دار شدیم.پشتش را به من کرد تا صورتش را با حوله خشک کند.خیلی طول کشید تا برگردد..به قول انیشتین گاهی زمان به اندازه ابدیت طول میکشد.حوله را آویزان کردو گفت: زود بود.خیلی! باورم.نمیشه.سکوت کرد...ادامه داد:ولی به هر حال بچه هم ؛ مثل ازدواج ؛ تکلیفه...رفت.صدای در یخچال آمد.به آینه نگاه کردم.گفتم ؛ دارم صداتو میشنوم.انقدر بلند نگو ! گفت:دیوونه شدی؟ من حرف نمیزنم! گفتم..ولی واقعا دارم میشنوم. بسه دیگه نگو ! ورقه ی آزمایش را از جیبم درآوردم.به آن خیره شدم.بچه عشق میخواست.پدر و مادر میخواست...تکلیف نبود! کاش میتوانستم گوشهای بچه ام را بگیرم...
#یواشتر
#داستان_کوتاه
#تک_قسمتی
#داستان
#چیستایثربی
هر گونه برداشت و اشتراک گذاری این داستان ؛ منوط به ذکر نام.نویسنده و لینک اینستاگرام یا تلگرام اوست.
@chista_yasrebi
#یواشتر!
#چیستایثربی
ازمجموعه#نامه ها
برگرفته از اینستاگرام
#چیستایثربی
@yasrebi_chista
.
کنار پنجره نشسته بود.من کنارش....دو زن در اتوبوس.تقریبا هم سن هم.ورقه ی آزمایش را درجیبم لمس کردم ؛ انگار میخواستم مطمین شوم بچه هنوز همانجاست.انگار بچه ، در جیبم بود!..دو ماه و نیم....و من نمیدانستم باردارم ! مدام به ورقه ی آزمایش در جیبم دست میزدم.بچه سر جایش بود.یعنی الان یک نفر درون من نفس میکشید.غذامیخواست؟ محبت میخواست؟ مادر لازم داشت ؟ منکه هیچکدام را بلد نبودم ! دوباره تهوع گرفتم.خدایا دو ماه و نیم ؛مهمان من آمده بود و من نمیدانستم!همه میگفتند :قرص معده بخور؛ خوب میشوی!رانیتیدین پشت رانیتیدین که میخوردمو باز تهوع! و نمیدانستم بچه رانیتیدین نمیخواهد ؛ غذای خوب میخواهد.آرامش مادر میخواهد.عشق میخواهد.آماده نبودم! ترسیده بودم! ناگهان زن بغلی ام گفت:هیس! حرف نزن! فکر کردم بلند حرف زده بودم؟ نه...چون دو باره ادامه داد :مگه نمیگم حرف نزن! با خودم گفتم :باز گیر یک دیوانه افتادم!گفت:مگه با تو نیستم ؟ حس کردم مهمان کوچکم در دلم مچاله شد.سنگ شد.ترسید! انگار نفس نمیکشید! به زن گفتم :من که حرف نمیزنم.زن گفت :تو رو نمیگم؛شوهرمو میگم! الان داره حرف میزنه.صداشو میشنوم.گفتم : گوشاتو بگیر نشنوی! گفت:فایده نداره.داد میزنه!میگه زن گرفتن تکلیف بود؛وگرنه نمیگرفتمت.کی با توی ایکبیری ازدواج میکرد؟ نه پدر حسابی داری؛ نه مادر..بچه دارم که نمیشی؛ دلم به اون خوش باشه.خب معلومه سرت زن میارم.خوبشم میارم...گفتم :از کجا میدونی اینا رو میگه؟ گفت:چون دارم میشنوم.کر که نیستم! با خودم گفتم:پارانویید نوع حاد.بیچاره! زن دوباره داد زد:بسه دیگه نگو! گفتم:هنوز داره میگه؟ گفت؛ آره..میگه؛ خیلی آدم حسابی بودی؛ مهریه ام میخواستی؟همین که یکی از کنار خیابون جمعت کرد؛ خدا رو شکر کن..من به خدا کنار خیابون جوراب میفروختم.برای خرج مادرم.مریضه.سرطان داره.بابامم پیره.دیگه نمیتونه بنایی کنه.من خانواده دارم.عاشقشونم.مگه آدم پول نداشته باشه؛ یعنی خانواده نداره ؟ مگه آدم بچه دار نشه؛ آدم نیست؟ زن نیست؛ دل نداره؟ دیگر دستم را در جیبم نکردم.ایستگاه بعد باید پیاده میشدم.دهانم تلخ بود.زن محکم روی شیشه کوبید:باشه.هر چی تو میگی.اگه رو تکلیف زن گرفتی؛ طلاقم بده برم.لااقل کلفتی مادر بیچاره مو کنم! پیاده شدم.میخواستم از وسط خیابان رد شوم.دیدم هنوز دارد روی شیشه میکوبد. صدایش را نمیشنیدم.چقدر شکل خودم بود.کلید انداختم.چطور به او بگویم بهتر است؟ چطور خوشحالتر میشود؟بگویم بزودی پدر میشوی! تازه از خواب بیدار شده بود.گفتم :سلام.آزمایشگاه بودم.گفت:زخم معده که نیست؟ گفتم :نه.بچه ست.بچه دار شدیم.پشتش را به من کرد تا صورتش را با حوله خشک کند.خیلی طول کشید تا برگردد..به قول انیشتین گاهی زمان به اندازه ابدیت طول میکشد.حوله را آویزان کردو گفت: زود بود.خیلی! باورم.نمیشه.سکوت کرد...ادامه داد:ولی به هر حال بچه هم ؛ مثل ازدواج ؛ تکلیفه...رفت.صدای در یخچال آمد.به آینه نگاه کردم.گفتم ؛ دارم صداتو میشنوم.انقدر بلند نگو ! گفت:دیوونه شدی؟ من حرف نمیزنم! گفتم..ولی واقعا دارم میشنوم. بسه دیگه نگو ! ورقه ی آزمایش را از جیبم درآوردم.به آن خیره شدم.بچه عشق میخواست.پدر و مادر میخواست...تکلیف نبود! کاش میتوانستم گوشهای بچه ام را بگیرم...
#یواشتر
#داستان_کوتاه
#تک_قسمتی
#داستان
#چیستایثربی
هر گونه برداشت و اشتراک گذاری این داستان ؛ منوط به ذکر نام.نویسنده و لینک اینستاگرام یا تلگرام اوست.
@chista_yasrebi
#نامه_اختصاصی_بهمن_قبادی_به_چیستایثربی
#در_مورد_شیداوصوفی
اختصاصی_بهمن_قبادی_برای_چیستایثربی
چیستایثربی گرامی
پستچی تو ؛ داستان شیرین و زیبایی بود و مرا به گذشته ها برد.اما آنچه مرا مثل گذشته، بیشتر به آثارت علاقه مند کرده است؛ شیدا و صوفی است.کاری که با خواندن پنج قسمت اولش یاد کارهای دیوید فینچر و به خصوص ؛ #دختر_مرده افتادم...
اما هر چه جلوتر رفت؛ دیدم از آن فیلم هم ، تعلیق ، غافلگیری ؛ شخصیت پردازی و جهان شمولی بیشتری دارد.داستانهای سالیان گذشته ات را دوست داشتم.اما شیدا و صوفی متفاوت است.لحن چند گانه بیان، تعدد روایتها ؛ تصویر پردازی تیره و مخوف از پیچیدگی واقعیات عادی زندگی ، که هر روز از کنار آنها بیتفاوت میگذریم ؛ سناریویی پر جمعیت؛ اما حساب شده و روانشناسی را رقم زده است که فقط از ذهن نویسنده ی خلاق و متفکری چون تو ، ممکن است.... داستان سه خانواده که مثل یک تاتر، هرکس در آن ؛ نقش خود را بلد است...اما تا لحظه ی آخر؛ حقیقت نقش خود را آفتابی نمیکند...دیدم آن را سخاوتمندانه ، در فضای مجازی به اشتراک گذاشته ای، چه کار خوبی کردی ! اما این رمان اگر #ترجمه شود ؛ جهانیان با آن ، بسیار خوب ارتباط برقرار میکنند .چون تو ، جهان شمول نوشته ای و دست روی نکات مشترک بشری مثل عقده ،حقارت؛ کینه، ترس؛ انتقام؛ عشق و خود ویرانی گذاشته ای.برایت آرزوی جدی دارم که این کتاب زودتر منتشر و به زبانهای دیگر هم چاپ شود و یک کارگردان و تهیه کننده توانمند سینمای جهان آن را بسازد.در خارج ؛ ناشران و تهیه کنندگان ؛ نویسندگان را کشف و معرفی میکنند ! امیدوارم این اتفاق برای ذهن خلاق تو هم که عمرت را ، پای نوشتن گذاشته ای بیفتد.....من آن را به تهیه کنندگان و ناشران مختلف ، نشان خواهم داد و حس میکنم برای رمان جامعه شناسی شیدا و صوفی ؛ اتفاقات خوبی در پیش است.
همکار تو
بهمن قبادی-فیلمساز-#چهاردهم_دی_ماه_نودوچهار
#شیداوصوفی
#بهمن_قبادی
#یادداشتی_از_بهمن_قبادی
#درباره_ی_رمان_جدید_چیستایثربی
#شیداوصوفی
#بهمن_قبادی
#فیلمنامه_نویس
#کارگردان
#تهیه_کننده_سینما
#لاک_پشتها_پرواز_میکنند
#نیو_مانگ
#زمانی_برای_مستی_اسبها و ....
#چیستا_یثربی
#Bahman_Ghobadi
@chista_yasrebi
#در_مورد_شیداوصوفی
اختصاصی_بهمن_قبادی_برای_چیستایثربی
چیستایثربی گرامی
پستچی تو ؛ داستان شیرین و زیبایی بود و مرا به گذشته ها برد.اما آنچه مرا مثل گذشته، بیشتر به آثارت علاقه مند کرده است؛ شیدا و صوفی است.کاری که با خواندن پنج قسمت اولش یاد کارهای دیوید فینچر و به خصوص ؛ #دختر_مرده افتادم...
اما هر چه جلوتر رفت؛ دیدم از آن فیلم هم ، تعلیق ، غافلگیری ؛ شخصیت پردازی و جهان شمولی بیشتری دارد.داستانهای سالیان گذشته ات را دوست داشتم.اما شیدا و صوفی متفاوت است.لحن چند گانه بیان، تعدد روایتها ؛ تصویر پردازی تیره و مخوف از پیچیدگی واقعیات عادی زندگی ، که هر روز از کنار آنها بیتفاوت میگذریم ؛ سناریویی پر جمعیت؛ اما حساب شده و روانشناسی را رقم زده است که فقط از ذهن نویسنده ی خلاق و متفکری چون تو ، ممکن است.... داستان سه خانواده که مثل یک تاتر، هرکس در آن ؛ نقش خود را بلد است...اما تا لحظه ی آخر؛ حقیقت نقش خود را آفتابی نمیکند...دیدم آن را سخاوتمندانه ، در فضای مجازی به اشتراک گذاشته ای، چه کار خوبی کردی ! اما این رمان اگر #ترجمه شود ؛ جهانیان با آن ، بسیار خوب ارتباط برقرار میکنند .چون تو ، جهان شمول نوشته ای و دست روی نکات مشترک بشری مثل عقده ،حقارت؛ کینه، ترس؛ انتقام؛ عشق و خود ویرانی گذاشته ای.برایت آرزوی جدی دارم که این کتاب زودتر منتشر و به زبانهای دیگر هم چاپ شود و یک کارگردان و تهیه کننده توانمند سینمای جهان آن را بسازد.در خارج ؛ ناشران و تهیه کنندگان ؛ نویسندگان را کشف و معرفی میکنند ! امیدوارم این اتفاق برای ذهن خلاق تو هم که عمرت را ، پای نوشتن گذاشته ای بیفتد.....من آن را به تهیه کنندگان و ناشران مختلف ، نشان خواهم داد و حس میکنم برای رمان جامعه شناسی شیدا و صوفی ؛ اتفاقات خوبی در پیش است.
همکار تو
بهمن قبادی-فیلمساز-#چهاردهم_دی_ماه_نودوچهار
#شیداوصوفی
#بهمن_قبادی
#یادداشتی_از_بهمن_قبادی
#درباره_ی_رمان_جدید_چیستایثربی
#شیداوصوفی
#بهمن_قبادی
#فیلمنامه_نویس
#کارگردان
#تهیه_کننده_سینما
#لاک_پشتها_پرواز_میکنند
#نیو_مانگ
#زمانی_برای_مستی_اسبها و ....
#چیستا_یثربی
#Bahman_Ghobadi
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
من ؛ روزی 1780 بار نگاهت میکنم....
ار مجموعه
#نامه_های_خصوصی
#چیستایثربی
امروز شمردم.شد 1780 بار....مگر میشود انقدر به کسی نگاه کرد و طرف نپرسد :بله؟چیه خانم ؟ مشکلی دارید؟ چرا هی به من نگاه میکنید؟ ولی او نپرسید.به نگاه کردن مردم عادت دارد...گاهی با خودم میگویم چطور میتواند زیر بار این همه نگاه زندگی کند؟ بعد میروم کنارش مینشینم ؛ میگویم :من که چیزی ازت نمیخوام.خودت میدونی.....یه سقف ؛ یه سرپناه ، یه قالی قرمز ، یه سفره، چند تا بچه ی هم قد و نیم قد..یه مرد خونه.....اگه لطف کنی یه کادوی کوچولو هم بد نیست..مثلا یه النگو...النگو خوبه..آدم دستشو که تکون میده جیرینگ جیرینگ صدا میکنه.دوست دارم....نه.البته باید دو تا باشه که صدا کنه....حالا دو تا بگیر عزیز..چی ازبزرگیت کم میشه؟ میدونی من باید یه اعترافی بت کنم....من اصلا به دخترم نمیگم میام اینجا پیشت. میگم کار دارم.بده؟ دروغ نمیگم به خدا.فقط راستشو بش نمیگم.میترسم باز دعوام کنه...بگه برای چی رفتی خودتو کوچیک کردی؟ اونکه به حرفات گوش نمیده؟راستی گوش نمیدی؟ خوبم میدی.میدونی چقدر نگات میکنم؟ پس میدونی دوستت دارم.امیدم تویی...راستی امروز اقدس خانم ؛ مثل دیوونه ها باهام دعوا کرد.میگفت؛ آب لجنو عمدی ریختم در خونه شون!..عمدی نریختم.اومدم بریزم توی جوی.یه کم شتک شد رو در اونا..به من چه که تازه درشونو رنگ کردن...در خونه ما خیلی کهنه شده ؛ پوسته پوسته شده.من تنهایی پول ندارم رنگش کنم.اگه تو یه کم..بتونی برام پول جور کنی...رنگش میکنم.پول زیادی نمیشه... نه...اول دندون خرابمو درست میکنم.آب سرد میخورم تیر میکشه...گوشتم نمیتونم بجوم.البته اگه یه کم؛ پول بم بدی ؛ قربونت برم ؛ اول یه پیرهن برای خودم میخرم.داره عید میشه.من هیچی ندارم...این پیرهنو تنم مبینی ؟ دو ساله با این میام پیشت....نخ نما شده.خجالت میکشم به خدا جلوی تو..ولی میگم تو برات مهم نیست.آقایی.ظاهر بین نیستی...منو همینجوری قبول داری. اما صاحبخونه چی؟ اون اجاره شو میخواد.همه ش بش میگم آقامو ببینم پولتو میدم.اما تو به روت نمیاری فدات شم...خب آدمیزاده.خرج داره.زن تنها دو برابر خرج داره.حالا اگه یه دخترم داشته باشه...گفتم دختر؟...باید ببرمش دکتر استخون.همه ش پا درد داره.بیمه هم نیست که....این دکترای تخصصی هم قد خون باباشون پول میگیرن.یه چیز دیگه هم بت بگم...من شبا میترسم.از انبار یه صداهایی میاد.دخترم میگه موشه!ولی من گمونم بزرگتره.هر چی هست ببینمش غش میکنم.پول سمپاشی ندارم.یعنی یه ممکنه یه دزد غولتشن؛ تو خونه ی ما قایم شده باشه؟ ما که چیزی نداریم ببره ؟ دوست دارم شبا منتظرت بودم می اومدی خونه..رو قالی قرمزمون سه تایی با هم شام میخوردیم.من و تو ودخترم ...راستی چی دوست داری برات بپزم؟ ماکارونی خوبه؟ عاشقتم.ماکارونی که سهله..بگو کباب!....فقط پول گوشتشو ندارم.بعد من...بعدش من...سرمو میذارم رو شونه ت....راحت میخوابم.دیگه خواب بد نمبینم...زن نمیدانست چه کسی بیدارش میکند:مادر جان....مادر جان...بیدار شو! اینجا جای خواب نیست.برو خونه تون بخواب!... میخوایم درو ببندیم.زن گفت:اما آقام...هنوزعقبم نیومده.زن دوم گفت؛ کجاست؟ گفت؛ گمونم خوابه..زن دوم گفت : ما ماموریم... باید درو ببندیم...بیرون منتظرش باش..زن کفشهایش را پوشید.یک بار دیگر نگاهش کرد.گفت ؛ منو نمیرسونی؟ نه.نمیتونی.خوابت میاد...باشه..من برم.الان صدای دختره در میاد. ببخشید دوهزار تومن بیشتر ندارم.بقیه شو میخوام واسه خونه یه کم برنج بخرم...ببخشید کمه.دو تومن را همانجا گذاشت...دم در مکثی کرد وگفت ؛ یعنی چه خوابی میبینی؟ خیلی دوست دارم بدونم..دوست دارم تو خوابت؛ باهات قدم بزنم....خیابان تاریک بود.کوه این ساعت خلوت میشد.هیچ ماشینی نبود زن را با آن پول کم به خانه کوچکش برگرداند.برگشت.زن دوم ؛ دم در گفت ؛ پس چرا برگشتی؟ گفت: اگه بذارین امشب این گوشه بخوابم؟..
به خدا ؛کاریش ندارم....فقط از دور نگاش میکنم.امروز 1780 بار نگاش کردم.بازم نگاه میکنم. تا صبح بشه پنج هزار بار.خوبه ؟ زن دوم گفت ؛ نمیشه بیرون!..باید درو ببندم.باد سردی داخل پیراهن زن وزید.سردش بود.لباسش کافی نبود.روی قبرها نشست.گفت:داشتیم آقا...درسته بت دروغ گفتم.غلط کردم! دخترم عروسی کرد رفت.بم سر نمیزنه.وقت نداره.اما من که عاشق مرام شمام.ده ساله همه جا میگم آقامی؛سرورمی! چرا بیرونم کردی؟ من این ساعت کجا برم؟نصفه شب میرسم خونه باز اقدسه گیر میده..برنجم نمیتونم بگیرم.بستن دیگه.. در خیابان بود.دست در جیبش کرد تا مطمین شود ده هزار تومانی اش آنجاست.تعجب کرد.چند تا ده هزار تومانی در جیبش بودند! مطمین بود که فقط یکی داشت! خدا را شکر کرد.گفت ؛ مرسی آقا جونم.میدونستم حواست بم هست...تو گذاشتی جیبم؟ فردا باز میام نگات میکنم. زن با چادر سیاهش، در شب گم شد.زن مسول امامزاده؛ آخرین جارو را کشید و گفت:بیچاره پیرزن.ده ساله عاشق این امامزاده ست.
ار مجموعه
#نامه_های_خصوصی
#چیستایثربی
امروز شمردم.شد 1780 بار....مگر میشود انقدر به کسی نگاه کرد و طرف نپرسد :بله؟چیه خانم ؟ مشکلی دارید؟ چرا هی به من نگاه میکنید؟ ولی او نپرسید.به نگاه کردن مردم عادت دارد...گاهی با خودم میگویم چطور میتواند زیر بار این همه نگاه زندگی کند؟ بعد میروم کنارش مینشینم ؛ میگویم :من که چیزی ازت نمیخوام.خودت میدونی.....یه سقف ؛ یه سرپناه ، یه قالی قرمز ، یه سفره، چند تا بچه ی هم قد و نیم قد..یه مرد خونه.....اگه لطف کنی یه کادوی کوچولو هم بد نیست..مثلا یه النگو...النگو خوبه..آدم دستشو که تکون میده جیرینگ جیرینگ صدا میکنه.دوست دارم....نه.البته باید دو تا باشه که صدا کنه....حالا دو تا بگیر عزیز..چی ازبزرگیت کم میشه؟ میدونی من باید یه اعترافی بت کنم....من اصلا به دخترم نمیگم میام اینجا پیشت. میگم کار دارم.بده؟ دروغ نمیگم به خدا.فقط راستشو بش نمیگم.میترسم باز دعوام کنه...بگه برای چی رفتی خودتو کوچیک کردی؟ اونکه به حرفات گوش نمیده؟راستی گوش نمیدی؟ خوبم میدی.میدونی چقدر نگات میکنم؟ پس میدونی دوستت دارم.امیدم تویی...راستی امروز اقدس خانم ؛ مثل دیوونه ها باهام دعوا کرد.میگفت؛ آب لجنو عمدی ریختم در خونه شون!..عمدی نریختم.اومدم بریزم توی جوی.یه کم شتک شد رو در اونا..به من چه که تازه درشونو رنگ کردن...در خونه ما خیلی کهنه شده ؛ پوسته پوسته شده.من تنهایی پول ندارم رنگش کنم.اگه تو یه کم..بتونی برام پول جور کنی...رنگش میکنم.پول زیادی نمیشه... نه...اول دندون خرابمو درست میکنم.آب سرد میخورم تیر میکشه...گوشتم نمیتونم بجوم.البته اگه یه کم؛ پول بم بدی ؛ قربونت برم ؛ اول یه پیرهن برای خودم میخرم.داره عید میشه.من هیچی ندارم...این پیرهنو تنم مبینی ؟ دو ساله با این میام پیشت....نخ نما شده.خجالت میکشم به خدا جلوی تو..ولی میگم تو برات مهم نیست.آقایی.ظاهر بین نیستی...منو همینجوری قبول داری. اما صاحبخونه چی؟ اون اجاره شو میخواد.همه ش بش میگم آقامو ببینم پولتو میدم.اما تو به روت نمیاری فدات شم...خب آدمیزاده.خرج داره.زن تنها دو برابر خرج داره.حالا اگه یه دخترم داشته باشه...گفتم دختر؟...باید ببرمش دکتر استخون.همه ش پا درد داره.بیمه هم نیست که....این دکترای تخصصی هم قد خون باباشون پول میگیرن.یه چیز دیگه هم بت بگم...من شبا میترسم.از انبار یه صداهایی میاد.دخترم میگه موشه!ولی من گمونم بزرگتره.هر چی هست ببینمش غش میکنم.پول سمپاشی ندارم.یعنی یه ممکنه یه دزد غولتشن؛ تو خونه ی ما قایم شده باشه؟ ما که چیزی نداریم ببره ؟ دوست دارم شبا منتظرت بودم می اومدی خونه..رو قالی قرمزمون سه تایی با هم شام میخوردیم.من و تو ودخترم ...راستی چی دوست داری برات بپزم؟ ماکارونی خوبه؟ عاشقتم.ماکارونی که سهله..بگو کباب!....فقط پول گوشتشو ندارم.بعد من...بعدش من...سرمو میذارم رو شونه ت....راحت میخوابم.دیگه خواب بد نمبینم...زن نمیدانست چه کسی بیدارش میکند:مادر جان....مادر جان...بیدار شو! اینجا جای خواب نیست.برو خونه تون بخواب!... میخوایم درو ببندیم.زن گفت:اما آقام...هنوزعقبم نیومده.زن دوم گفت؛ کجاست؟ گفت؛ گمونم خوابه..زن دوم گفت : ما ماموریم... باید درو ببندیم...بیرون منتظرش باش..زن کفشهایش را پوشید.یک بار دیگر نگاهش کرد.گفت ؛ منو نمیرسونی؟ نه.نمیتونی.خوابت میاد...باشه..من برم.الان صدای دختره در میاد. ببخشید دوهزار تومن بیشتر ندارم.بقیه شو میخوام واسه خونه یه کم برنج بخرم...ببخشید کمه.دو تومن را همانجا گذاشت...دم در مکثی کرد وگفت ؛ یعنی چه خوابی میبینی؟ خیلی دوست دارم بدونم..دوست دارم تو خوابت؛ باهات قدم بزنم....خیابان تاریک بود.کوه این ساعت خلوت میشد.هیچ ماشینی نبود زن را با آن پول کم به خانه کوچکش برگرداند.برگشت.زن دوم ؛ دم در گفت ؛ پس چرا برگشتی؟ گفت: اگه بذارین امشب این گوشه بخوابم؟..
به خدا ؛کاریش ندارم....فقط از دور نگاش میکنم.امروز 1780 بار نگاش کردم.بازم نگاه میکنم. تا صبح بشه پنج هزار بار.خوبه ؟ زن دوم گفت ؛ نمیشه بیرون!..باید درو ببندم.باد سردی داخل پیراهن زن وزید.سردش بود.لباسش کافی نبود.روی قبرها نشست.گفت:داشتیم آقا...درسته بت دروغ گفتم.غلط کردم! دخترم عروسی کرد رفت.بم سر نمیزنه.وقت نداره.اما من که عاشق مرام شمام.ده ساله همه جا میگم آقامی؛سرورمی! چرا بیرونم کردی؟ من این ساعت کجا برم؟نصفه شب میرسم خونه باز اقدسه گیر میده..برنجم نمیتونم بگیرم.بستن دیگه.. در خیابان بود.دست در جیبش کرد تا مطمین شود ده هزار تومانی اش آنجاست.تعجب کرد.چند تا ده هزار تومانی در جیبش بودند! مطمین بود که فقط یکی داشت! خدا را شکر کرد.گفت ؛ مرسی آقا جونم.میدونستم حواست بم هست...تو گذاشتی جیبم؟ فردا باز میام نگات میکنم. زن با چادر سیاهش، در شب گم شد.زن مسول امامزاده؛ آخرین جارو را کشید و گفت:بیچاره پیرزن.ده ساله عاشق این امامزاده ست.
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
خدا هیچکسو تنهانکنه..خوب کردم اون پولو با اجازه آقا گذاشتتم تو جیبش..مگه نه آقا؟ راضی نبودی یه زن که مریدته این وقت شب با جیب خالی بره بیرون؟ میگم.... شما به من گفتی پولو از دخل امامزاه بذارم تو جیب اون.؟ آخه یه صدایی تو ذهنم گفت این کارو کنم.....من هیچوقت از این کارا نمیکنم.....میگم آقا...حواست بش هستا....خوش به حالش....
.
#چیستایثربی
#داستان_تک_قسمتی
#مجموعه
#نامه_های_خصوصی
روزی 1780 بار نگاهت میکنم
@chista_yasrebi
.
#چیستایثربی
#داستان_تک_قسمتی
#مجموعه
#نامه_های_خصوصی
روزی 1780 بار نگاهت میکنم
@chista_yasrebi
.
هیچ چیز غم انگیزتر از این نیست
که آدم
نامه ای را به یک نشانه ی مشکوک بفرستد.
#فرانتس_کافکا
#کافکا
#کتاب
#نامه_به_فلیسه
کافکا در یک خانوادهٔ آلمانیزبان یهودی در پراگ زاده شد. در آن زمان پراگ مرکز منطقه بوهِم بود. این منطقه، یکی از سرزمینهای متعلق به امپراتوری اتریش-مجارستان بود.
او بزرگترین فرزند خانواده بود که دو برادر و سه خواهر کوچکتر از خود داشت.
هر دو برادر پیش از شش سالگی فرانتس مُردند و سه خواهر او بعدها در جریان جنگ جهانی دوم در اردوگاههای مرگ نازیها جان باختند.
کافکا نویسنده ای متفاوت ؛ باافکاری بسیار جلوتر از زمان خود بود که به آلمانی مینوشت.
آثارش زمینی و آسمانی بودند.
و وضعیت اسف بار انسان ناامید و بی دستاویز را در دنیای بی معنای امروز بیان میکرد.
انسانی که در دهلیزهای روزمرگی و بوروکراسی اداری گرفتار است
و کمکم به موجودی بی هویت بدل میشود ، مگر خود دست به شورشی زند و از درون خود ؛ به قوانینی نو برسد. قوانینی شخصی....
کافکا ؛ قبل از پنجاه سالگی بر اثر سل حنجره ؛ در گذشت.
بسیاری آثارش؛ توسط دوستش #ماکس_برود پس از مرگش؛ نیمه کاره به چاپ رسیدند.
مسخ ؛ قصر؛ محاکمه؛ شش داستان؛ آمریکا؛ گروه محکومین و نامه به فلیسه از آثار مهم اوست.
او را دوست دارم
چون درد و رنج زندگی را پذیرفت؛
و تا لحظه ی آخر ادامه داد.
تلاشش را کرد...
و حدود چهل و اندی سال که با درد زیست ، همیشه تلاش و دغدغه ی کمک برای رسیدن انسان به آگاهی بود.
آن نوع آگاهی که از درون میجوشد.
.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
.
.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
🌸🌸🌸
.
.
https://www.instagram.com/p/C_XAezSisPD/?igsh=MWNqZWU3cDc5eXQ4ZA==
هیچ چیز غم انگیزتر از این نیست
که آدم
نامه ای را به یک نشانه ی مشکوک بفرستد.
#فرانتس_کافکا
#کافکا
#کتاب
#نامه_به_فلیسه
کافکا در یک خانوادهٔ آلمانیزبان یهودی در پراگ زاده شد. در آن زمان پراگ مرکز منطقه بوهِم بود. این منطقه، یکی از سرزمینهای متعلق به امپراتوری اتریش-مجارستان بود.
او بزرگترین فرزند خانواده بود که دو برادر و سه خواهر کوچکتر از خود داشت.
هر دو برادر پیش از شش سالگی فرانتس مُردند و سه خواهر او بعدها در جریان جنگ جهانی دوم در اردوگاههای مرگ نازیها جان باختند.
کافکا نویسنده ای متفاوت ؛ باافکاری بسیار جلوتر از زمان خود بود که به آلمانی مینوشت.
آثارش زمینی و آسمانی بودند.
و وضعیت اسف بار انسان ناامید و بی دستاویز را در دنیای بی معنای امروز بیان میکرد.
انسانی که در دهلیزهای روزمرگی و بوروکراسی اداری گرفتار است
و کمکم به موجودی بی هویت بدل میشود ، مگر خود دست به شورشی زند و از درون خود ؛ به قوانینی نو برسد. قوانینی شخصی....
کافکا ؛ قبل از پنجاه سالگی بر اثر سل حنجره ؛ در گذشت.
بسیاری آثارش؛ توسط دوستش #ماکس_برود پس از مرگش؛ نیمه کاره به چاپ رسیدند.
مسخ ؛ قصر؛ محاکمه؛ شش داستان؛ آمریکا؛ گروه محکومین و نامه به فلیسه از آثار مهم اوست.
او را دوست دارم
چون درد و رنج زندگی را پذیرفت؛
و تا لحظه ی آخر ادامه داد.
تلاشش را کرد...
و حدود چهل و اندی سال که با درد زیست ، همیشه تلاش و دغدغه ی کمک برای رسیدن انسان به آگاهی بود.
آن نوع آگاهی که از درون میجوشد.
.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
.
.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
🌸🌸🌸
.
.
https://www.instagram.com/p/C_XAezSisPD/?igsh=MWNqZWU3cDc5eXQ4ZA==