@chista_yasrebi
#غزاله_علیزاده
#رمان_نویس معاصرفقید
دعواها و جنجالهای امسال بر سر داوری فیلم فجر؛که هرسال هم وجود دارد؛مرا یاد این جمله انداخت؛پس من چه بگویم که تاترم اصلا در
#فجرنبود!آنهم در شب فجر!
#غزاله_علیزاده
#رمان_نویس معاصرفقید
دعواها و جنجالهای امسال بر سر داوری فیلم فجر؛که هرسال هم وجود دارد؛مرا یاد این جمله انداخت؛پس من چه بگویم که تاترم اصلا در
#فجرنبود!آنهم در شب فجر!
ادامه داستان
#درس از
#ساعدی ؛ ادامه از پست بالا....🔼
پارچه دیگری را از گونی بیرون کشید و دهانش را بست و تکه دیگری را از زیر چانه رد کرد و روی ملاج گره زد . بعد دستها را کنار بدن صاف کرد . تعدادی پنبه از کیسه بیرون کشید و لای پاها گذاشت و شست پاها را با طنابی به هم بست و بعد بی آن که کمکی داشته باشد جنازه را در پارچه پیچید و بالا و پایین پارچه را گره زد و با لبخند گفت : « کارش تمام شد . »
اشاره کرد و دو پیر مرد وارد خرابه شدند و جسد را برداشتند و داخل یکی از گودالها انداختند و گودال را از خاک انباشتند و بیرون رفتند . معلم دهن دره ای کرد و پرسید : « کسی یاد گرفت ؟ »
عده ای دست بلند کردیم . بقیه ترسیده بودند و معلم گفت : « آن ها که یاد گرفته اند بیایند جلو . »
بلند شدیم و رفتیم جلو . معلم می خواست به بیرون خرابه اشاره کند که دست و پایش را گرفتیم و روی تخته سنگ خواباندیم . تا خواست فریاد بزند گلویش را گرفتیم و پیچاندیم . روی سینهاش نشستیم و با مشت محکمی فک پایینش را به فک بالا دوختیم . روی چشمهایش پنبه گذاشتیم و بستیم . دهانش را به ملاجش دوختیم و لختش کردیم و پنبه لای پاهایش گذاشتیم . شست پاهایش را با طناب به هم گره زدیم و کفن پیچش کردیم و بعد بلندش کردیم و پرتش کردیم توی گودال بزرگی و خاک رویش ریختیم و همه زدیم بیرون . ناظم و پیرمردها نتوانستند جلو ما را بگیرند . راننده کامیون پشت فرمان نشست و همه سوار شدیم . وقتی از بیراهه ای به بیراهه ای دیگر م یپیچیدیم آفتاب خاموش شده بود . گل میخ چند ستاره بالا سر ما پیدا بود و ماه از گوشه ای ابرو نشان می داد .
تابستان 62
#غلامحسین_ساعدی
#روانپزشک
#نمایشنامه_نویس
#رمان_نویس
#داستان_کوتاه
کانال
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#درس از
#ساعدی ؛ ادامه از پست بالا....🔼
پارچه دیگری را از گونی بیرون کشید و دهانش را بست و تکه دیگری را از زیر چانه رد کرد و روی ملاج گره زد . بعد دستها را کنار بدن صاف کرد . تعدادی پنبه از کیسه بیرون کشید و لای پاها گذاشت و شست پاها را با طنابی به هم بست و بعد بی آن که کمکی داشته باشد جنازه را در پارچه پیچید و بالا و پایین پارچه را گره زد و با لبخند گفت : « کارش تمام شد . »
اشاره کرد و دو پیر مرد وارد خرابه شدند و جسد را برداشتند و داخل یکی از گودالها انداختند و گودال را از خاک انباشتند و بیرون رفتند . معلم دهن دره ای کرد و پرسید : « کسی یاد گرفت ؟ »
عده ای دست بلند کردیم . بقیه ترسیده بودند و معلم گفت : « آن ها که یاد گرفته اند بیایند جلو . »
بلند شدیم و رفتیم جلو . معلم می خواست به بیرون خرابه اشاره کند که دست و پایش را گرفتیم و روی تخته سنگ خواباندیم . تا خواست فریاد بزند گلویش را گرفتیم و پیچاندیم . روی سینهاش نشستیم و با مشت محکمی فک پایینش را به فک بالا دوختیم . روی چشمهایش پنبه گذاشتیم و بستیم . دهانش را به ملاجش دوختیم و لختش کردیم و پنبه لای پاهایش گذاشتیم . شست پاهایش را با طناب به هم گره زدیم و کفن پیچش کردیم و بعد بلندش کردیم و پرتش کردیم توی گودال بزرگی و خاک رویش ریختیم و همه زدیم بیرون . ناظم و پیرمردها نتوانستند جلو ما را بگیرند . راننده کامیون پشت فرمان نشست و همه سوار شدیم . وقتی از بیراهه ای به بیراهه ای دیگر م یپیچیدیم آفتاب خاموش شده بود . گل میخ چند ستاره بالا سر ما پیدا بود و ماه از گوشه ای ابرو نشان می داد .
تابستان 62
#غلامحسین_ساعدی
#روانپزشک
#نمایشنامه_نویس
#رمان_نویس
#داستان_کوتاه
کانال
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
خب دوستان ....
خواهشهای و تقاضای شما را برای انتشار مجدد
#داستان_دو_قسمتی
#غار
در پبج رسمی اینستاگرامم خواندم . قطعا چون بایگانی شده ، خیلیها هنوز نخوانده اند
دو تذکر واجب :
اگر اکنون آن دو قسمت را دوباره بگذارم باز تاکید میکنم ، داستان رندگی واقعی خودم نیست ! شاید الهامها و شباهتهایی موجود باشد .پس به من نسبتش ندهید!
با من همدردی نکنید !
دو_ این اتفاق
#تجاوز به حریم روحی یا جسمی یک انسان ، برای هر کس میتواند رخ دهد. این یک داستان مدرن روانشناختی باترکیبی از واقعگرایی جادویی است. در پستهای بعد ، روش مقابله با استرس و پریشانی پس از این واقعه یا
#تروما را به عنوان روانشناس توضیح میدهم.
#چیستا_یثربی
#رمان
#رمان_نویس
#نویسنده
#روانشناس
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
خواهشهای و تقاضای شما را برای انتشار مجدد
#داستان_دو_قسمتی
#غار
در پبج رسمی اینستاگرامم خواندم . قطعا چون بایگانی شده ، خیلیها هنوز نخوانده اند
دو تذکر واجب :
اگر اکنون آن دو قسمت را دوباره بگذارم باز تاکید میکنم ، داستان رندگی واقعی خودم نیست ! شاید الهامها و شباهتهایی موجود باشد .پس به من نسبتش ندهید!
با من همدردی نکنید !
دو_ این اتفاق
#تجاوز به حریم روحی یا جسمی یک انسان ، برای هر کس میتواند رخ دهد. این یک داستان مدرن روانشناختی باترکیبی از واقعگرایی جادویی است. در پستهای بعد ، روش مقابله با استرس و پریشانی پس از این واقعه یا
#تروما را به عنوان روانشناس توضیح میدهم.
#چیستا_یثربی
#رمان
#رمان_نویس
#نویسنده
#روانشناس
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
.از هر راهی که بروی ،
من مقابلت ایستاده ام
نه ، شاید
تو مقابلم ایستاده ای!
.
#چیستایثربی
آپارتمان
سکانس معروف #رقص
اثر فیلمساز فرانسوی
#ژیله_میمونی
بابازی
#مونیکابلوچی #مونیکا_بلوچی بازیگر و مدل ایتالیایی
و همسرش در آن زمان
#ونسان_کسل
#موسیقی کلیپ
#لئونارد_کوهن
#کلیپ#موزیک_ویدیو
این دو درسال 1996 ،زمان فیلمبرداری این فیلم باهم ازدواج کردند و 14 سال بعد به شکل توافقی جدا شدند.گرچه پیشنهاد طلاق از سمت مونیکا بود.
داستان فیلم شاید خیلی بدیع و خاص نباشد ،اما ساختار و شکل منحنی وار بیان آن ، خاص است.
#چیستا_یثربی
#چیستا
#سکانس
#فیلم
#سینما
#عشق
#نویسنده
#رمان_نویس
#نمایشنامه
#فیلمنامه
#کتاب
#نقد
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#apartment#movies
#MonicaBellucci#monica_bellucci
#LAppartement
آدرس #پیج_رسمی_چیستایثربی
@yasrebi_chista
@chista_yasrebi.2
پیج دوم من
.
.
.
.
https://www.instagram.com/p/BocWehEBmMoxT0roaOheC62VKz1n5ur6quVk2M0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=golj6d951khy
من مقابلت ایستاده ام
نه ، شاید
تو مقابلم ایستاده ای!
.
#چیستایثربی
آپارتمان
سکانس معروف #رقص
اثر فیلمساز فرانسوی
#ژیله_میمونی
بابازی
#مونیکابلوچی #مونیکا_بلوچی بازیگر و مدل ایتالیایی
و همسرش در آن زمان
#ونسان_کسل
#موسیقی کلیپ
#لئونارد_کوهن
#کلیپ#موزیک_ویدیو
این دو درسال 1996 ،زمان فیلمبرداری این فیلم باهم ازدواج کردند و 14 سال بعد به شکل توافقی جدا شدند.گرچه پیشنهاد طلاق از سمت مونیکا بود.
داستان فیلم شاید خیلی بدیع و خاص نباشد ،اما ساختار و شکل منحنی وار بیان آن ، خاص است.
#چیستا_یثربی
#چیستا
#سکانس
#فیلم
#سینما
#عشق
#نویسنده
#رمان_نویس
#نمایشنامه
#فیلمنامه
#کتاب
#نقد
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#apartment#movies
#MonicaBellucci#monica_bellucci
#LAppartement
آدرس #پیج_رسمی_چیستایثربی
@yasrebi_chista
@chista_yasrebi.2
پیج دوم من
.
.
.
.
https://www.instagram.com/p/BocWehEBmMoxT0roaOheC62VKz1n5ur6quVk2M0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=golj6d951khy
Instagram
chista_yasrebi.2چیستایثربی
.از هر راهی که بروی ، من مقابلت ایستاده ام نه ، شاید تو مقابلم ایستاده ای! . #چیستایثربی آپارتمان سکانس معروف #رقص اثر فیلمساز فرانسوی #ژیله_میمونی بابازی #مونیکابلوچی #مونیکا_بلوچی بازیگر و مدل ایتالیایی و همسرش در آن زمان #ونسان_کسل #موسیقی کلیپ #لئونارد_کوهن…
#آوا
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این رمان، نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.
اشتراک آن، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.
پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi
نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!
معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !
آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
#چیستایثربی
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول
https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این رمان، نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.
اشتراک آن، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.
پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi
نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!
معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !
آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
#چیستایثربی
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول
https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا _ #آواقسمتاول رمانی از #چیستا_یثربی . این رماننوشته ی#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود. اشتراک آندر کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در #کانال_رسمی خواهد آمد و هر بار ، با صدای خود نویسنده ،…
بذار باور کنم یه تکیه گاهم
برای غربت یه مرد عاشق
ترانه
#مرد_من
بانو
#سیمین_غانم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#رمان_نویس
#قصه نویس
#داستان نویس
شاعر
#نمایشنامه_نویس
#کلیپ
#موسیقی
#موزیک_ویدیو
شعر
#ایرج_جنتی_عطایی
موسیقی و تنظیم
#بابک_بیات
جمعی از بهترینها
برای ساخت و اجرای یک #ترانه
#هنرمندان_ایرانی
متن ترانه ی ماندگار "مرد من"
از سیمین غانم
ترانه سرا
ایرج جنتی عطایی
بگو ای مرد من ای از تبار هر چه عاشق
بگو ای در تو جاری خون روشن شقایق
بگو ای سوخته ای بی رمق ای کوه خسته
بگو ای با تو داغ عاشقای دل شکسته
بگو با من بگو از درد و داغت
بذار مرحم بذارم روی زخمات
بذار بارون اشک من بشوره
غبار عصه ها رو از سراپات
بذار سر روی شونم گریه سر کن
از اون شب گریه های تلخ هق هق
بذار باور کنم یه تکیه گاهم
برای غربت یه مرد عاشق
رها از خستگی های همیشه باورم کن
بذار تا خالی سینم برات آغوش باشه
برهنه از لباس غصه های دور و دیرین
بذار تا بوسه های من برات تن پوش باشه
تو با شعر اومدی عاشقتر از عشق
چراغی با تو بود از جنس خورشید
کدوم طوفان چراغ رو زد روی سنگ
کتاب شعر رو از دست تو دزدید
بگو ای مرد من ای مرد عاشق
کدوم چله از این کوچه گذر کرد
هنوز باغچه برامون گل نداده
کدوم پاییز زمستون رو خبر کرد
بذار سر روی شونم گریه سر کن
از اون شب گریه های تلخ هق هق
بذار باور کنم یه تکیه گاهم
برای غربت یه مرد عاشق
کامل کلیپ در #کانال_رسمی_من
لینک در بیوی پیج.
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#iranian_artists
https://www.instagram.com/p/BpnaLUwgR0h/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=z5ml17z9j8ym
برای غربت یه مرد عاشق
ترانه
#مرد_من
بانو
#سیمین_غانم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#رمان_نویس
#قصه نویس
#داستان نویس
شاعر
#نمایشنامه_نویس
#کلیپ
#موسیقی
#موزیک_ویدیو
شعر
#ایرج_جنتی_عطایی
موسیقی و تنظیم
#بابک_بیات
جمعی از بهترینها
برای ساخت و اجرای یک #ترانه
#هنرمندان_ایرانی
متن ترانه ی ماندگار "مرد من"
از سیمین غانم
ترانه سرا
ایرج جنتی عطایی
بگو ای مرد من ای از تبار هر چه عاشق
بگو ای در تو جاری خون روشن شقایق
بگو ای سوخته ای بی رمق ای کوه خسته
بگو ای با تو داغ عاشقای دل شکسته
بگو با من بگو از درد و داغت
بذار مرحم بذارم روی زخمات
بذار بارون اشک من بشوره
غبار عصه ها رو از سراپات
بذار سر روی شونم گریه سر کن
از اون شب گریه های تلخ هق هق
بذار باور کنم یه تکیه گاهم
برای غربت یه مرد عاشق
رها از خستگی های همیشه باورم کن
بذار تا خالی سینم برات آغوش باشه
برهنه از لباس غصه های دور و دیرین
بذار تا بوسه های من برات تن پوش باشه
تو با شعر اومدی عاشقتر از عشق
چراغی با تو بود از جنس خورشید
کدوم طوفان چراغ رو زد روی سنگ
کتاب شعر رو از دست تو دزدید
بگو ای مرد من ای مرد عاشق
کدوم چله از این کوچه گذر کرد
هنوز باغچه برامون گل نداده
کدوم پاییز زمستون رو خبر کرد
بذار سر روی شونم گریه سر کن
از اون شب گریه های تلخ هق هق
بذار باور کنم یه تکیه گاهم
برای غربت یه مرد عاشق
کامل کلیپ در #کانال_رسمی_من
لینک در بیوی پیج.
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#iranian_artists
https://www.instagram.com/p/BpnaLUwgR0h/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=z5ml17z9j8ym
#ترانه
#صدای_سکوت
سلام تاریکی
سلام ای دوست قدیمی من ،
آمده ام دوباره با تو ، حرف بزنم ...
💚💚❤💚💛💛🧡💚💙💙
ما مردم جالبی هستیم .
هر وقت ، زمین و زمان به ما ، فشار
می آورد ،
به هم نزدیکتر میشویم ...
ما حاکمان نمونه نداریم ،
ولی در تاریخ خودمان ، عاشقان نمونه داریم ...
عاشقانی که میتوان در رکاب آنها زیست ،
و در رکاب آنها مرد ...
قبل از مرگ ، زندگی کنیم !
عاشق وطن باشیم ،
و اگر لازم شد ،
به خاطرش ،
با تمام تاریکیهای جهان ،
مواجه شویم ،
چشم در چشم ،
بی ترس و شک ...
سلحشورانه و بی اندوه ، .
ما بیشک ، میراث دار عاشقان این
خاکیم !...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#رمان نویس
#نمایشنامه نویس
#روانشناس
#صدای_سکوت
#سیمون و #گارفانکل
#chista_yasrebi
پیج دوم اینستاگرام من
#song
#soundofsilence
#simongarfunkel
#chistayasrebi
آدرس پیج #رسمی #اینستاگرام من این است :
@yasrebi_chista
https://www.instagram.com/p/Bp0v2pph_bx/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1v6hc1gn6zw9q
#صدای_سکوت
سلام تاریکی
سلام ای دوست قدیمی من ،
آمده ام دوباره با تو ، حرف بزنم ...
💚💚❤💚💛💛🧡💚💙💙
ما مردم جالبی هستیم .
هر وقت ، زمین و زمان به ما ، فشار
می آورد ،
به هم نزدیکتر میشویم ...
ما حاکمان نمونه نداریم ،
ولی در تاریخ خودمان ، عاشقان نمونه داریم ...
عاشقانی که میتوان در رکاب آنها زیست ،
و در رکاب آنها مرد ...
قبل از مرگ ، زندگی کنیم !
عاشق وطن باشیم ،
و اگر لازم شد ،
به خاطرش ،
با تمام تاریکیهای جهان ،
مواجه شویم ،
چشم در چشم ،
بی ترس و شک ...
سلحشورانه و بی اندوه ، .
ما بیشک ، میراث دار عاشقان این
خاکیم !...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#رمان نویس
#نمایشنامه نویس
#روانشناس
#صدای_سکوت
#سیمون و #گارفانکل
#chista_yasrebi
پیج دوم اینستاگرام من
#song
#soundofsilence
#simongarfunkel
#chistayasrebi
آدرس پیج #رسمی #اینستاگرام من این است :
@yasrebi_chista
https://www.instagram.com/p/Bp0v2pph_bx/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1v6hc1gn6zw9q
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این رمان، نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.
اشتراک آن، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.
پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi
نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!
معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !
آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول
https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این رمان، نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.
اشتراک آن، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.
پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi
نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!
معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !
آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول
https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا _ #آواقسمتاول رمانی از #چیستا_یثربی . این رماننوشته ی#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود. اشتراک آندر کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در #کانال_رسمی خواهد آمد و هر بار ، با صدای خود نویسنده ،…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این رمان، نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.
اشتراک آن، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.
پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi
نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!
معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !
آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول
https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این رمان، نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.
اشتراک آن، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.
پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi
نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!
معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !
آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول
https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا _ #آواقسمتاول رمانی از #چیستا_یثربی . این رماننوشته ی#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود. اشتراک آندر کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در #کانال_رسمی خواهد آمد و هر بار ، با صدای خود نویسنده ،…
در برابر بازیگری
#سوسن_تسلیمی ، بازیگران دیگر انگار ، سوء تفاهمند!
تابحال هرگز نه در تاتر ، و نه در سینما ، چنین قدرت و صلابت بازیگری را ،
ندیده ام و نخواهم دید !
من سعادتمندم که بازی او را ، یکبار از نزدیک دیدم !
فرزندان ما و ما ، حتما ، کم سعادتیم که بازی او را بر پرده ها و صحنه های سینما و تاتر ایران ، دیگر نمی بینیم!
شاید او ، بزرگتر از ظرفیت و لیاقت این صحنه ها و پرده های فرمایشی و سفارشی بود!
بانو
سوسن تسلیمی
#بازیگر
#کارگردان_تاتر
مقیم سوئد
از #فیلم ها
#مرگ_یزدگرد
#چریکه_تارا
#شاید_وقتی_دیگر
#باشو_غریبه_کوچک
و .... نمایشهای بیشمار در ایران و خارج.
بهترینها
#بازیگران_ایرانی
#هنرمندان_ایرانی
ما فیلمهای خوب را ، توقیف میکنیم !
به هنرمندان راستین ، امکان کار تاتر نمیدهیم !
ما تهمت میزنیم ، تهدید میکنیم ، خانه نشین میکنیم و لذت میبریم !
ما بهترینها را به سوی غربت ، تبعید میکنیم !
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#نمایشنامه_نویس
#رمان_نویس
#تاتر
#صحنه
#کارگردان
دوستت داریم بانوی صحنه ایران ، سوسن تسلیمی عزیز
بانوی پر قدرت ، توانمند و آگاه !
دوستت داریم ، هر کجا که باشی !
#چیستا
#soosan_taslimi
#great_artist
#soosantaslimi
#iranian_actors
#iranian_artists
#movies
#cinema
#drama
#play
#theatre
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/BrV-xtHAT2D/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=j069x3w9eznh
#سوسن_تسلیمی ، بازیگران دیگر انگار ، سوء تفاهمند!
تابحال هرگز نه در تاتر ، و نه در سینما ، چنین قدرت و صلابت بازیگری را ،
ندیده ام و نخواهم دید !
من سعادتمندم که بازی او را ، یکبار از نزدیک دیدم !
فرزندان ما و ما ، حتما ، کم سعادتیم که بازی او را بر پرده ها و صحنه های سینما و تاتر ایران ، دیگر نمی بینیم!
شاید او ، بزرگتر از ظرفیت و لیاقت این صحنه ها و پرده های فرمایشی و سفارشی بود!
بانو
سوسن تسلیمی
#بازیگر
#کارگردان_تاتر
مقیم سوئد
از #فیلم ها
#مرگ_یزدگرد
#چریکه_تارا
#شاید_وقتی_دیگر
#باشو_غریبه_کوچک
و .... نمایشهای بیشمار در ایران و خارج.
بهترینها
#بازیگران_ایرانی
#هنرمندان_ایرانی
ما فیلمهای خوب را ، توقیف میکنیم !
به هنرمندان راستین ، امکان کار تاتر نمیدهیم !
ما تهمت میزنیم ، تهدید میکنیم ، خانه نشین میکنیم و لذت میبریم !
ما بهترینها را به سوی غربت ، تبعید میکنیم !
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#نمایشنامه_نویس
#رمان_نویس
#تاتر
#صحنه
#کارگردان
دوستت داریم بانوی صحنه ایران ، سوسن تسلیمی عزیز
بانوی پر قدرت ، توانمند و آگاه !
دوستت داریم ، هر کجا که باشی !
#چیستا
#soosan_taslimi
#great_artist
#soosantaslimi
#iranian_actors
#iranian_artists
#movies
#cinema
#drama
#play
#theatre
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/BrV-xtHAT2D/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=j069x3w9eznh
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
در برابر بازیگری #سوسن_تسلیمی ، بازیگران دیگر انگار ، سوء تفاهمند! تابحال هرگز نه در تاتر ، و نه در سینما ، چنین قدرت و صلابت بازیگری را ، ندیده ام و نخواهم دید ! . . من سعادتمندم که بازی او را از نزدیک دیدم ! . . فرزندان ما و ما ، حتما ، کم سعادتیم که بازی…
من این کشور را دوست دارم،
که بخاطرش ماندم و نوشتم ... .
.
من تو را دوست دارم
که بخاطرت ماندم
و نوشتم... .
.
.
.رمان
#پستچی حاصل این #عشق است ...
اما
چند سال پیش
فهمیدی که من توسط افرادی که به ظاهر
نام کثیف #اقوام مرا یدک میکشند ،
#تهدید_مسلحانه شدم! و تو فقط خندیدی و گفتی : .
.
. فراموش کن چیستا ! انگار اصلا نشنیدی!
.
و برای گرفتن اسلحه ی بی مجوز ، از دست آن موجودِ روانی ، هیچ کاری نکردی !
..
.درِ خانه ام را دمِ غروب، شکستند و با تکه های شیشه شکسته، تهدیدم کردند...
.
.
. دست دخترم بخیه خورد، و آن صحنه های فجیع را دید!... کنتور برق را شکستند ، آب را روی ما بستند...
هنوز پرونده شکایت من و شهادت پلیس ، در دادسرا باز است.
.
.
.
پلیست آمد ، همه چیز را دید... .
.
.فقط گفت : خانم یثربی اطرافیان شما دیوانه اند و خطرناک !...من میترسم...
.
.خانه یا کشورت راعوض کن خانم !
.و نگفت با چه پولی...؟!
.و ناپدید شد. .
.
.تو هیچکاری نکردی!
آن مرد ، رفیقت،سال ۱۳۸۶، بعد از نوشتن فیلمنامه ای، به جرم اینکه مطلقه ای بودم که نمیخواستم مادیانه ای ساعتی و یا هفته ای ، در دست مردانِ شبیه او باشم ، بدترین حرفها را در مطبوعات برعلیه من زد ! و بر ممنوع الکاری من افزود.
فقط خندیدی و گفتی :چرا صیغه نمیشوی خب ؟
هیچ کاری نکردی...
.
.
.
حالا هم زنی ویران و فرسوده را تنها گذاشته اند... زنی که میگویند،مادرِ من است...اما طفلی بیمار و ...
.
.
.
. من کفیلش نیستم و قدرت و سرمایه ای برای حمایتش ندارم...نه مالی و نه روحی... . . حال خودم خوب نیست...میدانی!
هیچ کاری نکردی ...
.
. فقط خندیدی!
.
.
خنده هایت، مردانه و جذاب است... .
.
.
. از تو همین را بیاد میاورم...
و زیر خاک میبرم ...
.
و دیگرهیچ !
.
.
من میخواستم باشم و وجود داشته باشم...
فقط خندیدی!
.
تو به همه چیز خندیدی!
به عشق ، به شب ، به صبح، به بیپناهی ، به امید ، به خدا ...
.
.
. به #حق من و دخترم در این جامعه و حق زنانی چون من.....
.
.
.
این ، از یاد هفت نسلِ من نمیرود.
صدای خنده های زیبای تو.
.
. . حالامن هم یاد میگیرم بخندم ،
به همه چیز...
حتی به تو!
.
.
به همه چیز
جزخداوندی که به آن باور دارم .
مارمولک طفلی را بیشتر از تو دوست دارم!
.
.
. .
.
.#چیستا_یثربی
#چستایثربی
#چیستا
#نویسنده
روانشناس
#زنانه
#زن بودن
#داستان
#رمان_نویس
#کتاب
#کتابخوانی
#ویدیو
#موزیک_ویدیو
#لارا_فابین
#آداجیو
#موزیک
#موسیقی .
#lara_fabian
#larafabian
#adagio
#music
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
#writer
#novel
@chista_yasrebi.2پیجکاری من
.
که بخاطرش ماندم و نوشتم ... .
.
من تو را دوست دارم
که بخاطرت ماندم
و نوشتم... .
.
.
.رمان
#پستچی حاصل این #عشق است ...
اما
چند سال پیش
فهمیدی که من توسط افرادی که به ظاهر
نام کثیف #اقوام مرا یدک میکشند ،
#تهدید_مسلحانه شدم! و تو فقط خندیدی و گفتی : .
.
. فراموش کن چیستا ! انگار اصلا نشنیدی!
.
و برای گرفتن اسلحه ی بی مجوز ، از دست آن موجودِ روانی ، هیچ کاری نکردی !
..
.درِ خانه ام را دمِ غروب، شکستند و با تکه های شیشه شکسته، تهدیدم کردند...
.
.
. دست دخترم بخیه خورد، و آن صحنه های فجیع را دید!... کنتور برق را شکستند ، آب را روی ما بستند...
هنوز پرونده شکایت من و شهادت پلیس ، در دادسرا باز است.
.
.
.
پلیست آمد ، همه چیز را دید... .
.
.فقط گفت : خانم یثربی اطرافیان شما دیوانه اند و خطرناک !...من میترسم...
.
.خانه یا کشورت راعوض کن خانم !
.و نگفت با چه پولی...؟!
.و ناپدید شد. .
.
.تو هیچکاری نکردی!
آن مرد ، رفیقت،سال ۱۳۸۶، بعد از نوشتن فیلمنامه ای، به جرم اینکه مطلقه ای بودم که نمیخواستم مادیانه ای ساعتی و یا هفته ای ، در دست مردانِ شبیه او باشم ، بدترین حرفها را در مطبوعات برعلیه من زد ! و بر ممنوع الکاری من افزود.
فقط خندیدی و گفتی :چرا صیغه نمیشوی خب ؟
هیچ کاری نکردی...
.
.
.
حالا هم زنی ویران و فرسوده را تنها گذاشته اند... زنی که میگویند،مادرِ من است...اما طفلی بیمار و ...
.
.
.
. من کفیلش نیستم و قدرت و سرمایه ای برای حمایتش ندارم...نه مالی و نه روحی... . . حال خودم خوب نیست...میدانی!
هیچ کاری نکردی ...
.
. فقط خندیدی!
.
.
خنده هایت، مردانه و جذاب است... .
.
.
. از تو همین را بیاد میاورم...
و زیر خاک میبرم ...
.
و دیگرهیچ !
.
.
من میخواستم باشم و وجود داشته باشم...
فقط خندیدی!
.
تو به همه چیز خندیدی!
به عشق ، به شب ، به صبح، به بیپناهی ، به امید ، به خدا ...
.
.
. به #حق من و دخترم در این جامعه و حق زنانی چون من.....
.
.
.
این ، از یاد هفت نسلِ من نمیرود.
صدای خنده های زیبای تو.
.
. . حالامن هم یاد میگیرم بخندم ،
به همه چیز...
حتی به تو!
.
.
به همه چیز
جزخداوندی که به آن باور دارم .
مارمولک طفلی را بیشتر از تو دوست دارم!
.
.
. .
.
.#چیستا_یثربی
#چستایثربی
#چیستا
#نویسنده
روانشناس
#زنانه
#زن بودن
#داستان
#رمان_نویس
#کتاب
#کتابخوانی
#ویدیو
#موزیک_ویدیو
#لارا_فابین
#آداجیو
#موزیک
#موسیقی .
#lara_fabian
#larafabian
#adagio
#music
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
#writer
#novel
@chista_yasrebi.2پیجکاری من
.
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این رمان، نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.
اشتراک آن، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.
پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi
نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!
معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !
آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول
https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این رمان، نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.
اشتراک آن، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.
پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi
نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!
معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !
آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول
https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا _ #آواقسمتاول رمانی از #چیستا_یثربی . این رماننوشته ی#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود. اشتراک آندر کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در #کانال_رسمی خواهد آمد و هر بار ، با صدای خود نویسنده ،…
رمان
من سه هفته زنش بودم
که در بهمن هزار و چهارصد شروع شد
راوی تمام ماجراست
این اتقاق نباید برای فررددیگری رخ دهد
شان اینستاگرام
شان توهین و هتک خرمت است
تهدید و پوزخند و لودگی
پشت اکانت فیک
شان ادبیات ؛ شان میراث داران عطار و مولاناست
کسی که رمانت را میخواند
ممکن است نقدت کند
ولی با کلمات رکیک؛ حرف نمیزند
تهمت نمیزند
فحش نمیدهد
شان ادبیات؛ شانِ من نویسنده است
#رمان_نویس
#نمایشنامه_نویس
#فیلمنامه_نویس
#شاعر
و دکتر #روانشناس
من بهمن ۱۴۰۰
انتشار #رمان را در #تلگرام و #واتساپ شروع کردم
عمدا وقفه ای ایجاد شد
و حال رمان
همان اصل ماجرا را بیان خواهد کرد.
بااسامی مستعار؛
کسی امکان شکایت ندارد
مایک گروهیم
و شما مخاطبانم؛ اصل ماجرا را خواهید فهمید.
شان من
شان یکنویسنده کهنه کار است
من با اینستاگرام بدنیا نیامدم...
و علاقه ای هم به آن نداشتم.
دخترم این اکانت را برایم ساخت.
من حتی فیس بوک نداشتم
از #مجاز ؛ دور بودم
قبلش سی تاتر روی صحنه برده بودم
و حدود هفتاد و خرده ای کتاب داشتم
و تدریس میکردم و هنوز درس میدهم و می آموزم....
حالا به جایگاه واقعی خود باز میگردم
اگر خواستید بخوانید....
مثل پائولو کوییلو؛ ساراماگو ؛ عباس معروفی ؛ مندنی پور ، منیرو و .....
رمان قابل دسترسی در واتساپ و تلگرام من است.
انها هم رمانهایشان و حتی تک قصه هایشان را در سایتهایشان؛ میفروشند.
ادمین تلگرام
@ccch999
ادمین واتساپ
09122026792
هر گونه بی احترامی به ادمینها
در جا #بلاک
بالاخره باید سخن گفتن راآموخت
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#نویسنده
#روانشناس
https://www.instagram.com/p/CcSIDnyMPIT/?igshid=MDJmNzVkMjY=
من سه هفته زنش بودم
که در بهمن هزار و چهارصد شروع شد
راوی تمام ماجراست
این اتقاق نباید برای فررددیگری رخ دهد
شان اینستاگرام
شان توهین و هتک خرمت است
تهدید و پوزخند و لودگی
پشت اکانت فیک
شان ادبیات ؛ شان میراث داران عطار و مولاناست
کسی که رمانت را میخواند
ممکن است نقدت کند
ولی با کلمات رکیک؛ حرف نمیزند
تهمت نمیزند
فحش نمیدهد
شان ادبیات؛ شانِ من نویسنده است
#رمان_نویس
#نمایشنامه_نویس
#فیلمنامه_نویس
#شاعر
و دکتر #روانشناس
من بهمن ۱۴۰۰
انتشار #رمان را در #تلگرام و #واتساپ شروع کردم
عمدا وقفه ای ایجاد شد
و حال رمان
همان اصل ماجرا را بیان خواهد کرد.
بااسامی مستعار؛
کسی امکان شکایت ندارد
مایک گروهیم
و شما مخاطبانم؛ اصل ماجرا را خواهید فهمید.
شان من
شان یکنویسنده کهنه کار است
من با اینستاگرام بدنیا نیامدم...
و علاقه ای هم به آن نداشتم.
دخترم این اکانت را برایم ساخت.
من حتی فیس بوک نداشتم
از #مجاز ؛ دور بودم
قبلش سی تاتر روی صحنه برده بودم
و حدود هفتاد و خرده ای کتاب داشتم
و تدریس میکردم و هنوز درس میدهم و می آموزم....
حالا به جایگاه واقعی خود باز میگردم
اگر خواستید بخوانید....
مثل پائولو کوییلو؛ ساراماگو ؛ عباس معروفی ؛ مندنی پور ، منیرو و .....
رمان قابل دسترسی در واتساپ و تلگرام من است.
انها هم رمانهایشان و حتی تک قصه هایشان را در سایتهایشان؛ میفروشند.
ادمین تلگرام
@ccch999
ادمین واتساپ
09122026792
هر گونه بی احترامی به ادمینها
در جا #بلاک
بالاخره باید سخن گفتن راآموخت
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#نویسنده
#روانشناس
https://www.instagram.com/p/CcSIDnyMPIT/?igshid=MDJmNzVkMjY=
شماره را با ترس و لرز میگیرم.
کسی آن طرف برمیدارد...
تا صدای مرا میشنود،
میگوید:
چیستا؟!
میگویم:
بله، سلام.
میگوید:
خب بالاخره چی شد! رمان" آوا " رو تموم نکردی؟
میگویم:
ببین!
من باید آخرش دو تا از قهرمانهای اصلی رو میکشتم. تمام عوامل داستان ایجاب میکرد...
دلم نمیخواست!
میگوید :
اگه نویسنده مطمئنه که قهرمانهای اصلی به دلایلی منطقی میمیرن ، خب باید بمیرن...
_چی؟ گفتی منطق؟! ..... عصبی شدم.
درباره ی موضوع #مرگ ؛ هیچ منطقی ؛ جوابگو نیست!
من از کجا بدونم که قصه میتونست طور دیگری هم تمام بشه؟
شاید میتونست پایان دیگری هم داشته باشه... هر قصه ای میتونه.....
شاید میشد جلوی مرگ عده ای را گرفت.
قطع کردم.....
🤍🤍🤍
یک نویسنده، تقدیر و سرنوشت شخصیتهایش را میشناسد، پس هیچوقت به آنها خیانت نمیکند.
می گذارد سرنوشتشان را با شرافت و سلحشوری پذیرا شوند. اما نویسنده ؛ خدا نیست.
راستی خدا چطور ؟
ما چطور ؟
ما این اطمینان را از کجا به دست بیاوریم؟
برای ما هیچ اطمینانی نیست!
نه ما
نه برای نویسنده ......
و نه هیچ قدرت دیگری به جز خودش ؛
اما خودش میداند و خودش که :
میشود جلوی خیلی از مرگهای زود هنگام را گرفت.
چه در #داستان
چه در زندگی واقعی....
من واقعا به #شک رسیدم
و این شک برایم مقدس است.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#داستان
#رمان
#رمان_نویس
#جملات
#دیالوگ
#مرگ
#کشتار
#اعدام
#جنگ
عکس،: با "شادی قدیریان"
هنرمند عزیز
در نمایشگاه عکاسی اخیرش
همراه دوستان
https://www.instagram.com/p/C0_wfL2Ons4/?igshid=NTM1NmNjNWFlNw==
کسی آن طرف برمیدارد...
تا صدای مرا میشنود،
میگوید:
چیستا؟!
میگویم:
بله، سلام.
میگوید:
خب بالاخره چی شد! رمان" آوا " رو تموم نکردی؟
میگویم:
ببین!
من باید آخرش دو تا از قهرمانهای اصلی رو میکشتم. تمام عوامل داستان ایجاب میکرد...
دلم نمیخواست!
میگوید :
اگه نویسنده مطمئنه که قهرمانهای اصلی به دلایلی منطقی میمیرن ، خب باید بمیرن...
_چی؟ گفتی منطق؟! ..... عصبی شدم.
درباره ی موضوع #مرگ ؛ هیچ منطقی ؛ جوابگو نیست!
من از کجا بدونم که قصه میتونست طور دیگری هم تمام بشه؟
شاید میتونست پایان دیگری هم داشته باشه... هر قصه ای میتونه.....
شاید میشد جلوی مرگ عده ای را گرفت.
قطع کردم.....
🤍🤍🤍
یک نویسنده، تقدیر و سرنوشت شخصیتهایش را میشناسد، پس هیچوقت به آنها خیانت نمیکند.
می گذارد سرنوشتشان را با شرافت و سلحشوری پذیرا شوند. اما نویسنده ؛ خدا نیست.
راستی خدا چطور ؟
ما چطور ؟
ما این اطمینان را از کجا به دست بیاوریم؟
برای ما هیچ اطمینانی نیست!
نه ما
نه برای نویسنده ......
و نه هیچ قدرت دیگری به جز خودش ؛
اما خودش میداند و خودش که :
میشود جلوی خیلی از مرگهای زود هنگام را گرفت.
چه در #داستان
چه در زندگی واقعی....
من واقعا به #شک رسیدم
و این شک برایم مقدس است.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#داستان
#رمان
#رمان_نویس
#جملات
#دیالوگ
#مرگ
#کشتار
#اعدام
#جنگ
عکس،: با "شادی قدیریان"
هنرمند عزیز
در نمایشگاه عکاسی اخیرش
همراه دوستان
https://www.instagram.com/p/C0_wfL2Ons4/?igshid=NTM1NmNjNWFlNw==
انکار یک #نام ؛ تاکید روی آن نام است
و تاریخ قاضی عادلیست
و مردم....
شما قادر به حذف تاریخی نویسنده ی مردمی نیستید
و خدا به تنهایی کافیست..
خوشحالم هشت قسمت رمان #وقت_عاشقی
منتشر شده است آن را تمام میکنم.....
تا بفهمیم
داستان من از کجا شروع شد و به کجا رسید!
و نوشتن رمان #پستچی و اول شدن آن در جشن کتاب سال ۹۴ و ترجمه ی آن به چندین زبان ؛
چرا همکاران تاتری مرا چنین ترساند که هنوز پس از ده سال ؛ از بردن نام جوایز و حتی نام خودم ؛ حناق میگیرند ؛ واهمه دارند و چنین الکن
می شوند که حقیقت اول شدن مرا بخاطر دو کتابم در جشنهای خانه تاتر انکار میکنند....
حذف یک نفر در نام ؛ حذف او از حافظه ی مردم نیست!
و نه حذف از حافظه ی تاریخ ادبی ایران....
کاش این را میفهمیدید.
دو کتاب من برنده ی #جشن_نمایشنامه_نویسان خانه هنرمندان شده است که حتی نامی از آن و نویسنده اش برده نشد!
آخرین پری کوچک دریایی_ نشر قطره
عاشقانه تا هشت بشمار_ انتشارات نمایش
زیاد نترسید !
من همه چیز را در رمان #وقت_عاشقی
درباره ی شما میگویم !
و التماسهای کسی که میگفت:
مرا به انجن #نمایشنامه_نویسان
وارد کن !
و از روی رفاقت ؛ با وجود اینکه نمایشی ننوشته بود ؛ این کار را کردم.
قاضی عادل ؛ تاریخ است
و مردم ؛
که عاشق رمان #پستچی هستند
و ادامه ی نهایی آن در رمان #وقت_عاشقی
رقم میخورد
هر چند کتاب " پستچی " از دید برخی از شما سفارش نویسها ؛ حکم اعدام من شد!
و برای من حکم " رستگاری " ....
به قولِ جمله ی معروف فیلم #پاپیون:
" من هنوز زنده ام.... لعنتیها "
و #علی و سایه دو شخصیت مهم در رمان " وقت عاشقی " ؛
دست همه تان را رو میکنند...
ماجراهای مجله ی هفتگی سروش ؛ و پدیده های ننگ آوری که فقط جایش در رمان است ؛ نه بیان دردآور مستقیم.
در پایان ؛ به قول #اکبر_رادی عزیز ؛ همه ی مامیمیریم.
آنچه میماند ؛ کلام ماست
و صداقتمان به وقتِ بیان آن کلام.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
نویسنده ی چهل و هفت
نمایشنامه ی چاپ شده
و تحسین شده توسط مردم و داوران
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_سیلویا
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_چیستا
رتبهی اول جشنواره ی معتبر داخلی و خارجی
#نمایشنامه_نویس
#کارگردان
#رمان_نویس
#مترجم
این #کتاب
#ناشر
#نشر_قطره
#عاشق_کشی
#عشق_کشی
#بایکوت و #تحریم یک #نویسنده و مدرس دانشگاه
.
https://www.instagram.com/p/C2i3M-rJ6Up/?igsh=bHNmcWd6dGlqdDU5
و تاریخ قاضی عادلیست
و مردم....
شما قادر به حذف تاریخی نویسنده ی مردمی نیستید
و خدا به تنهایی کافیست..
خوشحالم هشت قسمت رمان #وقت_عاشقی
منتشر شده است آن را تمام میکنم.....
تا بفهمیم
داستان من از کجا شروع شد و به کجا رسید!
و نوشتن رمان #پستچی و اول شدن آن در جشن کتاب سال ۹۴ و ترجمه ی آن به چندین زبان ؛
چرا همکاران تاتری مرا چنین ترساند که هنوز پس از ده سال ؛ از بردن نام جوایز و حتی نام خودم ؛ حناق میگیرند ؛ واهمه دارند و چنین الکن
می شوند که حقیقت اول شدن مرا بخاطر دو کتابم در جشنهای خانه تاتر انکار میکنند....
حذف یک نفر در نام ؛ حذف او از حافظه ی مردم نیست!
و نه حذف از حافظه ی تاریخ ادبی ایران....
کاش این را میفهمیدید.
دو کتاب من برنده ی #جشن_نمایشنامه_نویسان خانه هنرمندان شده است که حتی نامی از آن و نویسنده اش برده نشد!
آخرین پری کوچک دریایی_ نشر قطره
عاشقانه تا هشت بشمار_ انتشارات نمایش
زیاد نترسید !
من همه چیز را در رمان #وقت_عاشقی
درباره ی شما میگویم !
و التماسهای کسی که میگفت:
مرا به انجن #نمایشنامه_نویسان
وارد کن !
و از روی رفاقت ؛ با وجود اینکه نمایشی ننوشته بود ؛ این کار را کردم.
قاضی عادل ؛ تاریخ است
و مردم ؛
که عاشق رمان #پستچی هستند
و ادامه ی نهایی آن در رمان #وقت_عاشقی
رقم میخورد
هر چند کتاب " پستچی " از دید برخی از شما سفارش نویسها ؛ حکم اعدام من شد!
و برای من حکم " رستگاری " ....
به قولِ جمله ی معروف فیلم #پاپیون:
" من هنوز زنده ام.... لعنتیها "
و #علی و سایه دو شخصیت مهم در رمان " وقت عاشقی " ؛
دست همه تان را رو میکنند...
ماجراهای مجله ی هفتگی سروش ؛ و پدیده های ننگ آوری که فقط جایش در رمان است ؛ نه بیان دردآور مستقیم.
در پایان ؛ به قول #اکبر_رادی عزیز ؛ همه ی مامیمیریم.
آنچه میماند ؛ کلام ماست
و صداقتمان به وقتِ بیان آن کلام.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
نویسنده ی چهل و هفت
نمایشنامه ی چاپ شده
و تحسین شده توسط مردم و داوران
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_سیلویا
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_چیستا
رتبهی اول جشنواره ی معتبر داخلی و خارجی
#نمایشنامه_نویس
#کارگردان
#رمان_نویس
#مترجم
این #کتاب
#ناشر
#نشر_قطره
#عاشق_کشی
#عشق_کشی
#بایکوت و #تحریم یک #نویسنده و مدرس دانشگاه
.
https://www.instagram.com/p/C2i3M-rJ6Up/?igsh=bHNmcWd6dGlqdDU5