Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_نه
#چیستایثربی
اگر بدترین خواب زندگیت را دیده باشی ؛ میفهمی من چه میگویم!
چرا یک راوی این قسمت را تعریف نمیکند؟! چرا من باید تعریف کنم؟!
من که عاشقش بودم؟
چرا خود چیستایثربی ؛ قصه اش را تعریف نمیکند؟
چرا من؟!
من که زنش بودم ! چرا همه سکوت کرده اند؟! داد زدم چرا همه سکوت کردید؟ امروز عاشوراست.
روز سکوت نیست! یک نفر به من جواب دهد!
هوا سرد بود. انگار از فریاد من، پنجره ها بخار میگرفت ؛ دستی مرا عقب کشید؛ چیستا بود؛
گفت: بشین! با داد و بیداد اینجا چیزی درست نمیشه ! به
خانه ی سینما زنگ زدیم ؛
نماینده شون تو راهه.....اونام زنگ زدن اینجا .....گفتن ؛ ظاهرا سوءتفاهمی شده!
گفتم:خوب گوش کن چیستایثربی ؛ من دیگه گول نمیخورم ؛ دستش دوباره شکسته ! مگه نه؟!
گفت: نه ؛ بخدا نه! تو چرا یه دقیقه نمیشینی؟
گفتم: چون زیاد نشستم ؛ وقتی بلند شدم ؛ کل دنیا عوض شده بود ! یه بار نشستم ؛ وقتی پا شدم ؛ شوهرم داده بودن !
یه بار دیگه نشستم ؛ وقتی پا شدم ؛ طلاقمو گرفته بودن !
یه بار دیگه نشستم ؛ وقتی پا شدم ؛ عاشق یه ستاره ی سینما بودم که سالها ازم بزرگتر بود ! منو آورد ؛ برای بازی تو فیلمش....
باز نشستم ؛ پا شدم ؛ دیدم زنش شدم ! فقط چند روز تهران نبودم....
وسط سرما ؛ روز عاشورا ؛ خیابونا چرا جهنمه ! مگه قیامته؟
شهرام چه گناهی داشت جز اینکه میخواست ؛ منو ؛ یعنی زنشو ؛ سوارکنه؟!
چیستا گفت: هیچی! ولی فکر کردی فقط خودت مشکل داری؟ یا شهرام؟!
میدونی چند تا مثل اون ؛ الان اینجان که خانه ی سینما هم ندارن ؟! هیچکسو ندارن؟ حتی حق تلفن هم ندارن؟
من چی؟!
اون از جوونیم ...!
اون از خانواده واقعیم ؛ که میدونی....
سال هشتاد وشش ؛ تو ایران بودی؟ دست دخترم شکست!
من ویران شدم!
آدما؛ اون موقع ؛ کجا بودن؟ نکنه مثل شازده کوچولو ؛ تو بیابون بودم ؛ که آدمی برای کمک نبود....یا وقتی ؛ زیر زایمان داشتم میرفتم ؛ مادر و خواهر وکل خانواده ی یثربی ؛ کجا بودن؟!
مگه من دخترشون نبودم؟!
مگه من بارها بخاطرشون ؛ بیمارستان نرفته بودم ؟
غیبت صغری رفته بودن یا کبری ؟...که هیچکدوم نبودن ؟
که حتی یه دارو برای من بگیرن ؟!.......چرا هیچکدوم موقع تولد بچه نبودن ؟
چرا ده بار داد زدن : همراه خانم چیستا یثربی! جز مادرشوهرم ؛ که سنی ازش گذشته بود ؛ دیگه ؛ هیچکس نبود!
اگه اونم نبود ؛ من زیر بیهوشی رفته بودم ! مرگ مغزی....
چرا من غر نمیزنم؟ چون قرار نیست!
داد زدم : قرار نیست چی؟! خوشبخت بشیم؟ مگه فقط برای بدبختی به دنیا میایم آخه؟
گفت: نه! برای آدم شدن به دنیا میایم....
پیامبر من گفت ؛ من اومدم اخلاقیاتو ؛ کامل کنم!
میخواست آدممون کنه! این سخته ! تحمل میخواد!
گفتم:من تو نیستم یثربی... نصیحتم نکن! من نسل هفتادم !
مثل شما تحمل کردن و ناکامی بلد نیستم ؛ تاآخرش میرم ! شهرام کجاست؟
های سرباز ! اون بازیگری که تا دیروز؛ ازش عکس و امضا ؛ میگرفتی ؛ الان کجاست؟
نگهبان گفت: از خانه ی سینما اومدن ؛ دارن با فرمانده حرف میزنن....
چیستا گفت : خیلی طول میکشه تا بفهمی ؛ صبر متوکل ؛ با ترس فرق داره!
شکیبایی؛ بزدلی نیست! پر از تحمل و تفکر و شاید عمله...
دست خدا از آستین بشر!.....اما زمان میخواد...و ایمان!
داد زدم: ادای معلما رو برای من درنیار خانم معلم ! تو خودت ؛ چندبار ؛ به من دروغ گفتی ؟!
گفت: خب ؛ به منم ؛ همینا رو گفته بودن!
من از کجا میدونستم ؛ دنیا کثیف تر از اونیه که با فوت من و تو ؛ تمیز بشه!
شهرام آمد ؛ زیر چشمش کبود بود ؛ سخت راه میرفت. معلوم بود دلش و دنده هایش ؛ درد میکند....
گفت: بریم!
من و او ؛ دربست گرفتیم و رفتیم!...
و نمیدانستیم چیستا فردای آن روز ؛ یکراست ؛ پیش کشیش میرود ؛ و کشیش به او میگوید ؛ .....
همه چیز را.... چیزهایی که به من نگفته بود.... ! دروغ نگفته بود ؛ قسم خورده بود ؛ پنهان کرده بود !
و حالا مجبور بود بگه.... ؛ چون علیرضا ؛ با چیستا رفته بود ؛ به خواهش چیستا...
علیرضا ؛ پسر شبنم!...وقتی شبنم توی زندان ؛ فقط نوزده ساله ش بود!
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_نه
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#کتاب
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#ایینستاگرام_چیستا_یثربی
هر گونه اشترک گذاری؛ باید با ذکر
#نام_نویسنده باشد.
#کتاب؛#ناشر دارد
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_نه
#چیستایثربی
اگر بدترین خواب زندگیت را دیده باشی ؛ میفهمی من چه میگویم!
چرا یک راوی این قسمت را تعریف نمیکند؟! چرا من باید تعریف کنم؟!
من که عاشقش بودم؟
چرا خود چیستایثربی ؛ قصه اش را تعریف نمیکند؟
چرا من؟!
من که زنش بودم ! چرا همه سکوت کرده اند؟! داد زدم چرا همه سکوت کردید؟ امروز عاشوراست.
روز سکوت نیست! یک نفر به من جواب دهد!
هوا سرد بود. انگار از فریاد من، پنجره ها بخار میگرفت ؛ دستی مرا عقب کشید؛ چیستا بود؛
گفت: بشین! با داد و بیداد اینجا چیزی درست نمیشه ! به
خانه ی سینما زنگ زدیم ؛
نماینده شون تو راهه.....اونام زنگ زدن اینجا .....گفتن ؛ ظاهرا سوءتفاهمی شده!
گفتم:خوب گوش کن چیستایثربی ؛ من دیگه گول نمیخورم ؛ دستش دوباره شکسته ! مگه نه؟!
گفت: نه ؛ بخدا نه! تو چرا یه دقیقه نمیشینی؟
گفتم: چون زیاد نشستم ؛ وقتی بلند شدم ؛ کل دنیا عوض شده بود ! یه بار نشستم ؛ وقتی پا شدم ؛ شوهرم داده بودن !
یه بار دیگه نشستم ؛ وقتی پا شدم ؛ طلاقمو گرفته بودن !
یه بار دیگه نشستم ؛ وقتی پا شدم ؛ عاشق یه ستاره ی سینما بودم که سالها ازم بزرگتر بود ! منو آورد ؛ برای بازی تو فیلمش....
باز نشستم ؛ پا شدم ؛ دیدم زنش شدم ! فقط چند روز تهران نبودم....
وسط سرما ؛ روز عاشورا ؛ خیابونا چرا جهنمه ! مگه قیامته؟
شهرام چه گناهی داشت جز اینکه میخواست ؛ منو ؛ یعنی زنشو ؛ سوارکنه؟!
چیستا گفت: هیچی! ولی فکر کردی فقط خودت مشکل داری؟ یا شهرام؟!
میدونی چند تا مثل اون ؛ الان اینجان که خانه ی سینما هم ندارن ؟! هیچکسو ندارن؟ حتی حق تلفن هم ندارن؟
من چی؟!
اون از جوونیم ...!
اون از خانواده واقعیم ؛ که میدونی....
سال هشتاد وشش ؛ تو ایران بودی؟ دست دخترم شکست!
من ویران شدم!
آدما؛ اون موقع ؛ کجا بودن؟ نکنه مثل شازده کوچولو ؛ تو بیابون بودم ؛ که آدمی برای کمک نبود....یا وقتی ؛ زیر زایمان داشتم میرفتم ؛ مادر و خواهر وکل خانواده ی یثربی ؛ کجا بودن؟!
مگه من دخترشون نبودم؟!
مگه من بارها بخاطرشون ؛ بیمارستان نرفته بودم ؟
غیبت صغری رفته بودن یا کبری ؟...که هیچکدوم نبودن ؟
که حتی یه دارو برای من بگیرن ؟!.......چرا هیچکدوم موقع تولد بچه نبودن ؟
چرا ده بار داد زدن : همراه خانم چیستا یثربی! جز مادرشوهرم ؛ که سنی ازش گذشته بود ؛ دیگه ؛ هیچکس نبود!
اگه اونم نبود ؛ من زیر بیهوشی رفته بودم ! مرگ مغزی....
چرا من غر نمیزنم؟ چون قرار نیست!
داد زدم : قرار نیست چی؟! خوشبخت بشیم؟ مگه فقط برای بدبختی به دنیا میایم آخه؟
گفت: نه! برای آدم شدن به دنیا میایم....
پیامبر من گفت ؛ من اومدم اخلاقیاتو ؛ کامل کنم!
میخواست آدممون کنه! این سخته ! تحمل میخواد!
گفتم:من تو نیستم یثربی... نصیحتم نکن! من نسل هفتادم !
مثل شما تحمل کردن و ناکامی بلد نیستم ؛ تاآخرش میرم ! شهرام کجاست؟
های سرباز ! اون بازیگری که تا دیروز؛ ازش عکس و امضا ؛ میگرفتی ؛ الان کجاست؟
نگهبان گفت: از خانه ی سینما اومدن ؛ دارن با فرمانده حرف میزنن....
چیستا گفت : خیلی طول میکشه تا بفهمی ؛ صبر متوکل ؛ با ترس فرق داره!
شکیبایی؛ بزدلی نیست! پر از تحمل و تفکر و شاید عمله...
دست خدا از آستین بشر!.....اما زمان میخواد...و ایمان!
داد زدم: ادای معلما رو برای من درنیار خانم معلم ! تو خودت ؛ چندبار ؛ به من دروغ گفتی ؟!
گفت: خب ؛ به منم ؛ همینا رو گفته بودن!
من از کجا میدونستم ؛ دنیا کثیف تر از اونیه که با فوت من و تو ؛ تمیز بشه!
شهرام آمد ؛ زیر چشمش کبود بود ؛ سخت راه میرفت. معلوم بود دلش و دنده هایش ؛ درد میکند....
گفت: بریم!
من و او ؛ دربست گرفتیم و رفتیم!...
و نمیدانستیم چیستا فردای آن روز ؛ یکراست ؛ پیش کشیش میرود ؛ و کشیش به او میگوید ؛ .....
همه چیز را.... چیزهایی که به من نگفته بود.... ! دروغ نگفته بود ؛ قسم خورده بود ؛ پنهان کرده بود !
و حالا مجبور بود بگه.... ؛ چون علیرضا ؛ با چیستا رفته بود ؛ به خواهش چیستا...
علیرضا ؛ پسر شبنم!...وقتی شبنم توی زندان ؛ فقط نوزده ساله ش بود!
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_نه
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#کتاب
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#ایینستاگرام_چیستا_یثربی
هر گونه اشترک گذاری؛ باید با ذکر
#نام_نویسنده باشد.
#کتاب؛#ناشر دارد
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_نود
#چیستایثربی
من و شهرام ؛ به اتاقکمان در کوه برگشتیم. از جهنم سرد گریخته بودیم ؛ روز بعد ؛ مثل جادو شده ها ؛ تا عصرخوابیدیم ؛ دنده های شهرام درد میکرد ؛ عصر ؛ صدای زنگ گوشی شهرام ؛ هردویمان راپراند.
چیستا بود؛ از پیش کشیش میامد؛ کشیش یوحنای خودمان ؛ که تقریبا همسن علیرضای خودمان بود.فقط با موی جو گندمی.....مردی که فکر میکردم پدرمن است!
دیگر آماده بودم که عجیبترین چیزها را بشنوم ولی؛علیرضا ؛ پسر شبنم؟! باور کردنش سخت بود! از موجودی به آن لطافت و زیبایی ؛ آذر ؛ یا علیرضا به دنیا آمده بود که این همه دروغ میگفت!یا شاید من فکر میکردم دروغ میگوید...
هر دو ؛ چند لحظه ساکت بودیم ؛ ناگهان شهرام خندید ؛ گفت : پس من و اون ؛ آخرش پسر خاله در اومدیم!
میدیدم چقدر ؛ با بچه های دیگه ی حاجی سپندان فرق داره! گفتم : چرا بچه رو از شبنم، دزدیدنش؟ چرا آوردن اینجا؟
گفت: چیستا خلاصه و تند تند ؛ مثل همیشه ؛ یه چیزایی گفت ؛یه چیزایی دستم اومد.اما گمونم داستانش مفصله.....
ظاهرا شبنم ؛ همبندی داشته به نام صدیقه پرورش. قبل از زایمان که هنوز ؛ توی بخش بوده.....پیش زندانیای دیگه......نه تو انفرادی!
صدیقه از دانشجویان
طرفدار امام بود ؛شوهرشم تو حوزه ی علمیه قم ؛ درس میخوند ؛ هر دوشون ؛ اعلامیه های امامو پخش میکردن ؛ یکی توی حوزه؛ اون یکی تو دانشگاه ! خیلی فعال بودن! تقریبا رییس گروهشون بودن ؛ وقتی اول صدیقه رو میگیرن ؛ دو ماهه از شوهرش حامله بوده ؛ زیر شکنجه ؛ نم پس نمیده ؛ دکتر زندان بشون میگه صدیقه حامله ست ؛ هر روز میزدنش ؛ اما نه توی شکمش!
بچه تو زندان ؛ همیشه گروگان خوبیه.... اونم برا یه مادر!
میذارن بچه به دنیا بیاد ؛ یه پسر !صدیقه اسمشو میذاره حسین!
چند ماه بعدش؛ شبنم ؛ آذرو به دنیا میاره.....آذرخش آوانسیان ! دختر توماس؛ چریک فدایی خلق... ؛ اینا هم سلول بودن. یکی دانشجوی گروه امام ؛ اون یکی مجاهد؛ اما باهم دوست میشن ؛ همه ی مبارزا ؛ اون موقع باهم دوست بودن!
شوهر شبنم ؛ توماس اعدام شده بود ؛ اما شوهر صدیقه رو ؛ هنوز پیدا نکرده بودن؛
بعد از زایمان ؛ خیلی شکنجه ش میدن؛ میگن به بچه ی اونم ؛ شبنم شیر میداده ؛ به حسین! تاصدیقه ؛ حکم اعدامش میاد! هیچوقت زیر شکنجه حرف نمیزده ؛ دیگه به دردشون نمیخورده!
میگن شب اعدام ؛ فقط حسین کوچیکشو میبوسه و بش میگه: هر چی میشی؛ هر کاری میکنی؛ فقط آدم خوبی باش و مادرتو ؛ از یاد نبر! و بعد صدای الله اکبر بوده که تو بند صدیقق و شبنم ؛ میپیچه.همه ی زنا باهم.....
شبنم به صدیقه قول میده ؛ اگه زنده بمونه؛ یه روز؛ همه چیز رو براش بگه!
صدای گلوله که میاد ؛ صدیقه برای همیشه میره ؛
فرداش بچه رو میبرن ؛ هر چی شبنم داد میزنه ؛ که اون بچه شیر خوره ست؛ گوش نمیدن!
دستور،از بالا اومده....بچه رو نگهدارین..... تا باباش پیدا شه!
و میشه!.....محمود مجیدی ؛ حزب اللهی طرفدار امام ؛ زود خودشو میرسونه ؛ زنشو که اعدام کردن ؛ میخواد دست کم بچه شو ؛ نجات بده ؛ معامله میکنن !
اون بیاد ؛ بچه رو میدن خانواده ی مجیدی!
اما رییس زندان به یه چیزی شک میکنه!
حرف هیولا : میگه بچه ها رو باید نگه داشت! تنها نقطه ضعف این چریکای الکی ؛ بچه هاشونه! باید جلوشون بچه رو تو هوای سرد گذاشت ! باید اونا رو ترسوند! باید حتی وقتی اعدام شدن ؛ بچه رو در ازای اطلاعات و مدارک ؛ با خانواده هاشون ؛ عوض کرد. نه مفتی..... رییس زندان ؛ نگران شبنم و بچه هاست ؛ اون ادم بدی نبود..... تنهایی تصمیمی ترسناک میگیره!
تصمیمی که به یه دستیار احتیاج داشته ؛یه دستیار باهوش و راز نگه دار ! رییس حسابداری زندان...تنها کسی که بش اطمینان داشته.!...یه پسر با شخصیت بیست و پنج ساله ی تحصیل کرده که تازه استخدام شده بود....نوید!...پسر یه خانواده ی فرهنگی...
و نوید باید کار خطرناکی انجام میداد..... دور از چشم همه...
.
تنهایی.....
#او_یک_زن
#قسمت_نود
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#ایینستاگرام_چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#او_یکزن
#قسمت_نود
#چیستایثربی
من و شهرام ؛ به اتاقکمان در کوه برگشتیم. از جهنم سرد گریخته بودیم ؛ روز بعد ؛ مثل جادو شده ها ؛ تا عصرخوابیدیم ؛ دنده های شهرام درد میکرد ؛ عصر ؛ صدای زنگ گوشی شهرام ؛ هردویمان راپراند.
چیستا بود؛ از پیش کشیش میامد؛ کشیش یوحنای خودمان ؛ که تقریبا همسن علیرضای خودمان بود.فقط با موی جو گندمی.....مردی که فکر میکردم پدرمن است!
دیگر آماده بودم که عجیبترین چیزها را بشنوم ولی؛علیرضا ؛ پسر شبنم؟! باور کردنش سخت بود! از موجودی به آن لطافت و زیبایی ؛ آذر ؛ یا علیرضا به دنیا آمده بود که این همه دروغ میگفت!یا شاید من فکر میکردم دروغ میگوید...
هر دو ؛ چند لحظه ساکت بودیم ؛ ناگهان شهرام خندید ؛ گفت : پس من و اون ؛ آخرش پسر خاله در اومدیم!
میدیدم چقدر ؛ با بچه های دیگه ی حاجی سپندان فرق داره! گفتم : چرا بچه رو از شبنم، دزدیدنش؟ چرا آوردن اینجا؟
گفت: چیستا خلاصه و تند تند ؛ مثل همیشه ؛ یه چیزایی گفت ؛یه چیزایی دستم اومد.اما گمونم داستانش مفصله.....
ظاهرا شبنم ؛ همبندی داشته به نام صدیقه پرورش. قبل از زایمان که هنوز ؛ توی بخش بوده.....پیش زندانیای دیگه......نه تو انفرادی!
صدیقه از دانشجویان
طرفدار امام بود ؛شوهرشم تو حوزه ی علمیه قم ؛ درس میخوند ؛ هر دوشون ؛ اعلامیه های امامو پخش میکردن ؛ یکی توی حوزه؛ اون یکی تو دانشگاه ! خیلی فعال بودن! تقریبا رییس گروهشون بودن ؛ وقتی اول صدیقه رو میگیرن ؛ دو ماهه از شوهرش حامله بوده ؛ زیر شکنجه ؛ نم پس نمیده ؛ دکتر زندان بشون میگه صدیقه حامله ست ؛ هر روز میزدنش ؛ اما نه توی شکمش!
بچه تو زندان ؛ همیشه گروگان خوبیه.... اونم برا یه مادر!
میذارن بچه به دنیا بیاد ؛ یه پسر !صدیقه اسمشو میذاره حسین!
چند ماه بعدش؛ شبنم ؛ آذرو به دنیا میاره.....آذرخش آوانسیان ! دختر توماس؛ چریک فدایی خلق... ؛ اینا هم سلول بودن. یکی دانشجوی گروه امام ؛ اون یکی مجاهد؛ اما باهم دوست میشن ؛ همه ی مبارزا ؛ اون موقع باهم دوست بودن!
شوهر شبنم ؛ توماس اعدام شده بود ؛ اما شوهر صدیقه رو ؛ هنوز پیدا نکرده بودن؛
بعد از زایمان ؛ خیلی شکنجه ش میدن؛ میگن به بچه ی اونم ؛ شبنم شیر میداده ؛ به حسین! تاصدیقه ؛ حکم اعدامش میاد! هیچوقت زیر شکنجه حرف نمیزده ؛ دیگه به دردشون نمیخورده!
میگن شب اعدام ؛ فقط حسین کوچیکشو میبوسه و بش میگه: هر چی میشی؛ هر کاری میکنی؛ فقط آدم خوبی باش و مادرتو ؛ از یاد نبر! و بعد صدای الله اکبر بوده که تو بند صدیقق و شبنم ؛ میپیچه.همه ی زنا باهم.....
شبنم به صدیقه قول میده ؛ اگه زنده بمونه؛ یه روز؛ همه چیز رو براش بگه!
صدای گلوله که میاد ؛ صدیقه برای همیشه میره ؛
فرداش بچه رو میبرن ؛ هر چی شبنم داد میزنه ؛ که اون بچه شیر خوره ست؛ گوش نمیدن!
دستور،از بالا اومده....بچه رو نگهدارین..... تا باباش پیدا شه!
و میشه!.....محمود مجیدی ؛ حزب اللهی طرفدار امام ؛ زود خودشو میرسونه ؛ زنشو که اعدام کردن ؛ میخواد دست کم بچه شو ؛ نجات بده ؛ معامله میکنن !
اون بیاد ؛ بچه رو میدن خانواده ی مجیدی!
اما رییس زندان به یه چیزی شک میکنه!
حرف هیولا : میگه بچه ها رو باید نگه داشت! تنها نقطه ضعف این چریکای الکی ؛ بچه هاشونه! باید جلوشون بچه رو تو هوای سرد گذاشت ! باید اونا رو ترسوند! باید حتی وقتی اعدام شدن ؛ بچه رو در ازای اطلاعات و مدارک ؛ با خانواده هاشون ؛ عوض کرد. نه مفتی..... رییس زندان ؛ نگران شبنم و بچه هاست ؛ اون ادم بدی نبود..... تنهایی تصمیمی ترسناک میگیره!
تصمیمی که به یه دستیار احتیاج داشته ؛یه دستیار باهوش و راز نگه دار ! رییس حسابداری زندان...تنها کسی که بش اطمینان داشته.!...یه پسر با شخصیت بیست و پنج ساله ی تحصیل کرده که تازه استخدام شده بود....نوید!...پسر یه خانواده ی فرهنگی...
و نوید باید کار خطرناکی انجام میداد..... دور از چشم همه...
.
تنهایی.....
#او_یک_زن
#قسمت_نود
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#ایینستاگرام_چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig