چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@Chista_Yasrebi
ادامه ی #قسمت_98
#او_یکزن
#چیستایثربی
ادامه ی پست قبل🔼
قسمت #نودوهشت
#دو_بخشه شد.

شبنم گفت:بودیم...پابه پای هم تا اینجا اومدیم! فکر تو عوض شده نه من! تو مجیدی نیستی؛ تو مرد مبارزی نیستی که زیر اون همه شکنجه ؛ فریادشم کسی نمیشنید ! فقط فریاد الله اکبرت؛ "الله اکبر...الله اکبر"....

تو تمام راهروهای زندان ؛ صدای "الله اکبرت" زیر شکنجه ؛ میپیچید...
همه زیر لب الله اکبر میگفتیم ؛ همه مثل تو قهرمان ؛ میشدیم ؛ همه مجیدی بودیم! ...من عاشق همین شدم ! کجا رفت اون مجیدی؟!...
اون پدر حسین؟ اون مبارز مومن شکست ناپذیر؟ که الگوی همه ی ما بود ؟!....

چی شدی؟ نمیدونم ! خدا به داد کسی برسه که تو رو اینجوری کرد ! بذار پسرت بره سردار!... من میدونم مشکل تو فقط دین اون نیست؛ که عصبیت میکنه ! تو یه علی و امیر و احمد دیگه میخوای....مثل پسرای دیگه ت! سربازای دست به سینه و بله قربان گو !...

تو غلام حلقه به گوش میخوای! مثل من که هر چی گفتی گفتم ؛ چشم !...حتی سوالم نکردم! تو هم الان دیکتاتوری...چون تحمل عقیده ی متفاوت یا مخالفتو نداری!... هر دو میدونیم ؛ پیتر رو اذیت میکنن ؛ اونا ماجرا رو نمیدونن ! همین که کشیش یه کلیساست کافیه ؛ که درگیری لفظی جلوی مردم ؛ با یه سردار محترم و معروف نظام ؛ براش خیلی گرون تموم شه ! بذار بره...اون پسر صدیقه ست؛ آقای مجیدی.....پسرت رنجاشو ؛ تو بی مادری و بی هویتی کشیده.....سردار گفت :
و اگه نذارم ؟
شبنم آهسته گفت : خدا شاهده شلیک میکنم ؛ نمیکشمت! زمینگیرت میکنم ؛ میدونی نشونه گیریم خوبه ؛ سردار !
خودت بارها دیدی ... برای همین منو بردی تو گروهت...لعنتی ؛ اون بچه ته ؛ اسلحه را به سمت سردار گرفت ؛
...و گفت:
زمینگیرت میکنم .... بعد هم تو منو اعدام میکنی ؛ کاری که سالها پیش میخواستن بکنن! من خلاص میشم از این زندگی نکبت...پیتر رو بفرست بره! همین حالا که جایی نپیچیده.....تا دیر نشده ؛ یکی ؛ این وسط میمیره! ... شایدم بیشتر از یکی..خواهش میکنم ؛ من هیچوقت از تو خواهشی نکردم.... یالله... زود سردار !

سردار سرش را به تاسف تکانی داد و جلوی شبنم ایستاد ؛ گفت :
بزن ! شلیک کن شبنم !... بذار هر دو خلاص شیم ! بزن لعنتی !


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هشتم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
هر گونه برداشت و اشتراک ؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.این داستان؛ کتاب است و
#شابک دارد.

#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت98
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_نود_و_هشتم

یاسر به مادرم نگاه می کند...

نمی خوای حرف بزنی، نه؟
باشه. پس خودم میگم!

مادرم در کمال تعجب من، از جایش بلند می شود، به سمت او میاید...

_خواهش می کنم.
اینجا نه... نمی خوام جلوی خودش...

یاسر، با چهره ای بی حس، به مادرم نگاه می کند.

_پس بالاخره بعد از هفده سال، غیرتت اجازه داد با من حرف بزنی...
می بینی؟ خواهش کردن سخته!
اما سخت ترش اینه که به حرفت گوش ندن، فحشت بدن و بیرونت کنن‌‌!

فرمانده گفت:
بس کن! من عمدی گفتم برو ازش تقاضای ازدواج کن، تا بفهمی دنیا، آدم هایی هم داره، که اشتباهاتتو به روت میارن...
وگرنه من می دونستم این زن کرد، چقدر ازت متنفره!
به مادرتم گفتم که تو مریض شدی، افتادی به جون بچه های مردم...

یاسر نفسی می کشد...

_بازم میگم، تو غلط می کنی درباره ی مادر من حرف بزنی!
تو هیچ می دونی اون، بخاطر تو ویران شد؟
وقتی سرلشکر شدی، وقتی نقشه ی حمله به کردهارو کشیدی!

_کردها نه، اون حزب...
اونایی که حاضرن سر تک تک ما رو ببُرن... نه ملت سرشون میشه، نه وطن، نه خانواده... من با اونا جنگیدم!

_ولی من‌ هنوز، هیچ‌ جنگی رو شروع نکرده بودم فرمانده!
تو، سارا بازی می کردی...
من اومده بودم مادرمو ببینم!
دشمنای تو، شبونه ریختن خونه ی ما.
یه انتقام شخصی بود...
تو بچه های اونارو اعدام کرده بودی، رفقای اونا هم اومده بودن خونه ی ما، طاهارو می خواستن...

طاها اون شب، خونه ی ما بود.
خبرا، زود می رسید، اما دستشون به طاهای تو نرسید.
می خواستن بکشنش! اما کس دیگه ای قربانی شد!
همیشه یک نفر، سپر بلای طاهای تو بود!یه بار خواهرم، زنت... و اینبار، مادرم!

وایساد جلوشون، گفت:
مگه از روجنازه ی من رد شید و بچه رو ببرید!

فکر می کنی اونا چیکار کردن مردک؟!
فکر می کنی دشمنای تو، با مادر چهل و هفت ساله ی من چیکار کردن؟

فرمانده‌ آهسته می گوید:
جنگه، خونه، مرگه!

_نه، بعضی وقت ها بدتره!
تجاوز به یه زن چهل و هفت ساله!
و حاصل اون تجاوز، خواهر عزیز کوچک من!

آدمایی که دشمن تو بودن، به مادر بدبخت من تجاوز کردن!
تو اونموقع‌ کجا بودی مرد؟

مادرم وایسادجلوشون و گفت:
طاهارو نمیدم! امانته.

اونا به مادر من حمله کردن...
دهن و دستای منو بستن، لگد بود، که تو پهلوی من میزدن، مشت بود، که تو صورت من می کوبیدن و آتیش سیگار بود که رو صورت من می کشیدن و جلوی چشم من، به مادرم تجاوز کردن...

حاصلش اینجاست!
کسی که شکل منه، کسی که شکل خواهر منه، شکل زن مرحوم تو!
بچه ی تجاوز دشمنای تو، به مادر مظلوم من!

فکر می کنی مادرم، می تونست جایی بگه که آوا، بچه ی تجاوز یه سری کثافته، که ‌بخاطر تو اومدن؟
اگه‌ تو حکم اعدام‌ پسرا و دراویش اونا‌رو دادی، مادر من باید، این وسط له شه؟

تو کجا بودی اونموقع، که مادر من، التماس می کرد؟!
جلوی چشمام... خدا‌... مادرم زنده ست. ازش بپرس، آوا خواهر منه! بچه ی این تجاوز...

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت98
#قسمت_نود_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی