@chista_yasrebi
بیشتر درباره
#داستان_نویسی بیاموزیم
#شکل در #رمان چیست؟
شکل ؛ اصطلاحی است که روش و طرز تنظیم و ضرباهنگ اثر را ؛ مشخص میکند. اینکه اجزای یک اثر هنری ؛ چگونه و با چه ریتم و آهنگی باید، کنار هم بنشینند ؛ همان
#شکل است.
شکل ؛ کاملا به خود #نویسنده بستگی دارد.
مثلا در صحنه های اعتراف یا افشاگری ؛ شکل کار ؛ تند میشود و کلی اطلاعات ؛ در زمان کمی به مخاطب داده میشود.
اما در صحنه های دیگر ؛ نویسنده عمدی اطلاعات را خرد میکند و گهگاه آنها را از زبان قهرمانانش رو میکند... و حتی گاهی ؛ امساک به خرج میدهد و یا اطلاعاتی را آسان در اختیار خواننده نمیگذارد ؛ که حتما هدفی دارد...
شکل ؛ هیات و نظم محدودی نیست ؛ نتیجه ی ابداع ذهن نویسنده است ؛ مثلا در رمان
#او_یکزن ؛ اثر
#چیستایثربی ؛
علیرضا از تنها فرصتی که نلی را تنها پیدا کرده ؛ استفاده میکند ؛ و کلی اطلاعات به او میدهد ؛ که چون برخی از آنها مثل حضور شبنم در دهکده ؛ کاملا واقعیت ندارد ؛ مسلسلوار باید بیان شود.
به سه دلیل :
یک : علیرضا شاید دیگر هرگز ؛ با نلی تنها نباشد که این موارد را به او بگوید.
دو: این اطلاعات ؛ به هم وابسته است.
سه: این صحنه حالت
#خود_افشایی دارد...و فرد معمولا موقع دردددل و افشاکردن خود ؛ همه چیز را پشت هم میگوید ؛ وگرنه از گفتن آنها ؛ پشیمان میشود....و علیرضا ؛ حتما از افشا کردن این همه مطلب ؛ دلیلی دارد که بعدا ؛ معلوم میشود؛ چون حتی ؛ نلی چند بار ؛ با تعجب میپرسد :
چرا اینها را به من میگویی؟!
شکل ارتباطی نزدیک با
#محتوا دارد و هر جا محتوا تند و تیز شود ؛ شکل هم ؛ ریتم تندی پیدا میکند...مثل صحنه های اخر رمان
#مادام_بوواری اثر جاودان
#گوستاو_فلوبر ؛
که ناگهان ریتم ؛ آنچنان تند میشود که همه ی اتفاقات وحشتناک ؛ فقط در چند صفحه رخ میدهد ! در حالی که قبل از آن ؛ رمان ریتم ملایمی داشت...
#هربرت_رید ؛ منتقد و شاعر انگلیسی میگوید:
شکل رمان هر کس ؛ شبیه شخصیت نویسنده ی اوست....برخی نویسنده ها ؛ ریتم تندی دارند و قاطع و پشت هم زندگی و عمل میکنند و سریع تر از دیگران هم حرف میزنند ؛ پس شکل نوشتار آنها ؛ شبیه خود شخصیت نویسنده است و کسی نمیتواند مادامی که منطق درونی داستان ؛ حفظ شده باشد ؛ از شکل شکایتی داشته باشد... چون کاملا سلیقه ای است و همانطور که اشاره شد ؛ به
#شخصیت نویسنده بستگی دارد.
#چیستایثربی
#form
#novel
@chista_yasrebi
بیشتر درباره
#داستان_نویسی بیاموزیم
#شکل در #رمان چیست؟
شکل ؛ اصطلاحی است که روش و طرز تنظیم و ضرباهنگ اثر را ؛ مشخص میکند. اینکه اجزای یک اثر هنری ؛ چگونه و با چه ریتم و آهنگی باید، کنار هم بنشینند ؛ همان
#شکل است.
شکل ؛ کاملا به خود #نویسنده بستگی دارد.
مثلا در صحنه های اعتراف یا افشاگری ؛ شکل کار ؛ تند میشود و کلی اطلاعات ؛ در زمان کمی به مخاطب داده میشود.
اما در صحنه های دیگر ؛ نویسنده عمدی اطلاعات را خرد میکند و گهگاه آنها را از زبان قهرمانانش رو میکند... و حتی گاهی ؛ امساک به خرج میدهد و یا اطلاعاتی را آسان در اختیار خواننده نمیگذارد ؛ که حتما هدفی دارد...
شکل ؛ هیات و نظم محدودی نیست ؛ نتیجه ی ابداع ذهن نویسنده است ؛ مثلا در رمان
#او_یکزن ؛ اثر
#چیستایثربی ؛
علیرضا از تنها فرصتی که نلی را تنها پیدا کرده ؛ استفاده میکند ؛ و کلی اطلاعات به او میدهد ؛ که چون برخی از آنها مثل حضور شبنم در دهکده ؛ کاملا واقعیت ندارد ؛ مسلسلوار باید بیان شود.
به سه دلیل :
یک : علیرضا شاید دیگر هرگز ؛ با نلی تنها نباشد که این موارد را به او بگوید.
دو: این اطلاعات ؛ به هم وابسته است.
سه: این صحنه حالت
#خود_افشایی دارد...و فرد معمولا موقع دردددل و افشاکردن خود ؛ همه چیز را پشت هم میگوید ؛ وگرنه از گفتن آنها ؛ پشیمان میشود....و علیرضا ؛ حتما از افشا کردن این همه مطلب ؛ دلیلی دارد که بعدا ؛ معلوم میشود؛ چون حتی ؛ نلی چند بار ؛ با تعجب میپرسد :
چرا اینها را به من میگویی؟!
شکل ارتباطی نزدیک با
#محتوا دارد و هر جا محتوا تند و تیز شود ؛ شکل هم ؛ ریتم تندی پیدا میکند...مثل صحنه های اخر رمان
#مادام_بوواری اثر جاودان
#گوستاو_فلوبر ؛
که ناگهان ریتم ؛ آنچنان تند میشود که همه ی اتفاقات وحشتناک ؛ فقط در چند صفحه رخ میدهد ! در حالی که قبل از آن ؛ رمان ریتم ملایمی داشت...
#هربرت_رید ؛ منتقد و شاعر انگلیسی میگوید:
شکل رمان هر کس ؛ شبیه شخصیت نویسنده ی اوست....برخی نویسنده ها ؛ ریتم تندی دارند و قاطع و پشت هم زندگی و عمل میکنند و سریع تر از دیگران هم حرف میزنند ؛ پس شکل نوشتار آنها ؛ شبیه خود شخصیت نویسنده است و کسی نمیتواند مادامی که منطق درونی داستان ؛ حفظ شده باشد ؛ از شکل شکایتی داشته باشد... چون کاملا سلیقه ای است و همانطور که اشاره شد ؛ به
#شخصیت نویسنده بستگی دارد.
#چیستایثربی
#form
#novel
@chista_yasrebi
دختری اونجا نشسته ، داره گریه میکنه
گیتی پاشایی عزیز
که این ترانه اش ، همیشه محبوب پدر و مادرم بود و در خانه ی ما پخش میشد... . .
و تقدیم به " پولاد کیمیایی " عزیز ،
که چنین مادر خاص و عزیزی داشت...
بانو گیتی پاشایی ،
آهنگساز ، موسیقیدان و خواننده ای متفاوت از همه ... که دنیا ، ظرفیت نگهداری روح بلند او را نداشت.
و البته ،
من در لحظه لحظه ی داستان 9 قسمتی #داشت_یادم_میامد
به این ترانه ی او و صدایش فکر میکردم .
من فقط آن دختر نبودم ، که زمانی آن گوشه نشسته ام و گریه میکنم...
همه ی ما ، زمانهایی نشسته ایم و گریه میکنیم... همه ، به نوعی دردمندیم...
همه ،خاطراتی دردناک در تاریکخانه ی جان خود داریم ، که از همه ،
حتی شاید از خودمان ، پنهان کرده ایم !
حال همه ی ما ، مثل هم است...
مگر گاهی به داد هم برسیم !
رنج می آید و میرود ،
#پرواز_را_بخاطر_بسپار
پرنده ، مردنیست
#فروغ
و گیتی پاشایی ، بلند پرواز و در یاد ماندنی....
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#ترانه
#کلیپ
#موزیک_ویدیو
#داستان
#گیتی_پاشایی نازنین
مادر #بازیگر خوب
#پولاد_کیمیایی
داستان نه قسمتی
"داشت یادم میامد "
علاوه بر این پیج ، در کانال رسمی تلگرام من موجود است ، و کانال #قصه های
#پاورقی ام .
لینک در بیو ی همین پیج
#کامل_کلیپ در کانال رسمی من است
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#chistayasrebi
#song
@gitipashaei_official
@pouladkimiay
https://www.instagram.com/p/Boz2KfrHbWG/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=hcs3pd2j8e8k
گیتی پاشایی عزیز
که این ترانه اش ، همیشه محبوب پدر و مادرم بود و در خانه ی ما پخش میشد... . .
و تقدیم به " پولاد کیمیایی " عزیز ،
که چنین مادر خاص و عزیزی داشت...
بانو گیتی پاشایی ،
آهنگساز ، موسیقیدان و خواننده ای متفاوت از همه ... که دنیا ، ظرفیت نگهداری روح بلند او را نداشت.
و البته ،
من در لحظه لحظه ی داستان 9 قسمتی #داشت_یادم_میامد
به این ترانه ی او و صدایش فکر میکردم .
من فقط آن دختر نبودم ، که زمانی آن گوشه نشسته ام و گریه میکنم...
همه ی ما ، زمانهایی نشسته ایم و گریه میکنیم... همه ، به نوعی دردمندیم...
همه ،خاطراتی دردناک در تاریکخانه ی جان خود داریم ، که از همه ،
حتی شاید از خودمان ، پنهان کرده ایم !
حال همه ی ما ، مثل هم است...
مگر گاهی به داد هم برسیم !
رنج می آید و میرود ،
#پرواز_را_بخاطر_بسپار
پرنده ، مردنیست
#فروغ
و گیتی پاشایی ، بلند پرواز و در یاد ماندنی....
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#ترانه
#کلیپ
#موزیک_ویدیو
#داستان
#گیتی_پاشایی نازنین
مادر #بازیگر خوب
#پولاد_کیمیایی
داستان نه قسمتی
"داشت یادم میامد "
علاوه بر این پیج ، در کانال رسمی تلگرام من موجود است ، و کانال #قصه های
#پاورقی ام .
لینک در بیو ی همین پیج
#کامل_کلیپ در کانال رسمی من است
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#chistayasrebi
#song
@gitipashaei_official
@pouladkimiay
https://www.instagram.com/p/Boz2KfrHbWG/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=hcs3pd2j8e8k
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
دختری اونجا نشسته ، داره گریه میکنه گیتی پاشایی عزیز که این ترانه اش ، همیشه محبوب پدر و مادرم بود و در خانه ی ما پخش میشد... . . و تقدیم به " پولاد کیمیایی " عزیز ، که چنین مادر خاص و عزیزی داشت... . . بانو گیتی پاشایی ، آهنگساز ، موسیقیدان و خواننده ای…
#آوا
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این رمان، نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.
اشتراک آن، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.
پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi
نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!
معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !
آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
#چیستایثربی
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول
https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این رمان، نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.
اشتراک آن، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.
پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi
نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!
معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !
آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
#چیستایثربی
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول
https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا _ #آواقسمتاول رمانی از #چیستا_یثربی . این رماننوشته ی#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود. اشتراک آندر کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در #کانال_رسمی خواهد آمد و هر بار ، با صدای خود نویسنده ،…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این رمان، نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.
اشتراک آن، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.
پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi
نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!
معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !
آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول
https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این رمان، نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.
اشتراک آن، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.
پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi
نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!
معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !
آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول
https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا _ #آواقسمتاول رمانی از #چیستا_یثربی . این رماننوشته ی#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود. اشتراک آندر کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در #کانال_رسمی خواهد آمد و هر بار ، با صدای خود نویسنده ،…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این رمان، نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.
اشتراک آن، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.
پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi
نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!
معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !
آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول
https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این رمان، نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.
اشتراک آن، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.
پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi
نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!
معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !
آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول
https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا _ #آواقسمتاول رمانی از #چیستا_یثربی . این رماننوشته ی#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود. اشتراک آندر کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در #کانال_رسمی خواهد آمد و هر بار ، با صدای خود نویسنده ،…
امشب قسمت نبود،
#قصه رو بذارم ، .
اما دلم سخت هوای این ترانه ی
#فریدون_فروغی عزیز رو کرده بود... دلم نیومد ، این آرزو را از خودم دریغ کنم...
.
. هر کی دوست داره ، شعرِ منو بخونه و ویدیوی
#فروغی رو ببینه و خدا ، هوای دل ما رو داشته باشه ...
.گاهی موقعیتهایی در زندگی ، پیش میاد ، که دو نفر که سهله ، صد نفر هم ، نمیتونن تصمیم درست بگیرن ، که سالها بعد پشیمون نشن ... .
نمیشه برای مسائل #عاطفی ،حکم قطعی صادر کرد.هرگز ، این کار را نکنید!
وگرنه شاید یک روز ،خود یا فرزند یا عزیرتون ،دچارش شید! و اکنون ، موقعیتِ #فرمانده و #سارا ، دقیقا در چنین وضعی است... برزخ عشق و تعهد!
کدام قدم درست و کدام قدم خطاست ؟!
وقتی تعهدات برای ما ، ارزش دارند ، اما ،
ما فقط یکبار زنده ایم!
و شاید فقط ، یکبار ، چنین از اعماق جان، عاشق شویم! اما ....اخلاقیات و اعتقادات فردی؟؟؟ ... .
تا ببینیم آنها چه میکنند.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
.
تو ، با شرمِ سلحشوری ،
و من ، با دلی شعله ور ،
شعری می آفرینیم ،
که خدا هم ، گریه اش میگیرد ... . .
.
شعر از :
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#موزیک
#موسیقی
#کلیپ
#ویدیو
#فریدون_فروغی
ترانه:
#خاک
#موزیک_ویدیو
فریدون ، هیچوقت وطنش را ترک نکرد و همیشه میگفت کارهای من برای مردم این "خاک" است. ما هم نمیخواهیم خلاف میل او عمل کنیم و آنقدر صبر میکنیم تا
#مجوز انتشار این آهنگها صادر شود. .
.
چقدر هم که شد!😶
.
.
.
.
چقدر دیر ،چقدر دور... .
.
چقدر به برخی ، ظلم شد و میشود!
مراقب باشیم!
.
.
.
.
#آوا_متولد۱۳۷۹
#داستان
#داستان_دنباله_دار
پست بعد
قسمت 42
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#storytelle#writer
#novelist
#avaa_born_in_2000
#story
#book
#novel
.
https://www.instagram.com/p/BuCbz_7gd8t/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=z4txs5e8nrsq
#قصه رو بذارم ، .
اما دلم سخت هوای این ترانه ی
#فریدون_فروغی عزیز رو کرده بود... دلم نیومد ، این آرزو را از خودم دریغ کنم...
.
. هر کی دوست داره ، شعرِ منو بخونه و ویدیوی
#فروغی رو ببینه و خدا ، هوای دل ما رو داشته باشه ...
.گاهی موقعیتهایی در زندگی ، پیش میاد ، که دو نفر که سهله ، صد نفر هم ، نمیتونن تصمیم درست بگیرن ، که سالها بعد پشیمون نشن ... .
نمیشه برای مسائل #عاطفی ،حکم قطعی صادر کرد.هرگز ، این کار را نکنید!
وگرنه شاید یک روز ،خود یا فرزند یا عزیرتون ،دچارش شید! و اکنون ، موقعیتِ #فرمانده و #سارا ، دقیقا در چنین وضعی است... برزخ عشق و تعهد!
کدام قدم درست و کدام قدم خطاست ؟!
وقتی تعهدات برای ما ، ارزش دارند ، اما ،
ما فقط یکبار زنده ایم!
و شاید فقط ، یکبار ، چنین از اعماق جان، عاشق شویم! اما ....اخلاقیات و اعتقادات فردی؟؟؟ ... .
تا ببینیم آنها چه میکنند.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
.
تو ، با شرمِ سلحشوری ،
و من ، با دلی شعله ور ،
شعری می آفرینیم ،
که خدا هم ، گریه اش میگیرد ... . .
.
شعر از :
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#موزیک
#موسیقی
#کلیپ
#ویدیو
#فریدون_فروغی
ترانه:
#خاک
#موزیک_ویدیو
فریدون ، هیچوقت وطنش را ترک نکرد و همیشه میگفت کارهای من برای مردم این "خاک" است. ما هم نمیخواهیم خلاف میل او عمل کنیم و آنقدر صبر میکنیم تا
#مجوز انتشار این آهنگها صادر شود. .
.
چقدر هم که شد!😶
.
.
.
.
چقدر دیر ،چقدر دور... .
.
چقدر به برخی ، ظلم شد و میشود!
مراقب باشیم!
.
.
.
.
#آوا_متولد۱۳۷۹
#داستان
#داستان_دنباله_دار
پست بعد
قسمت 42
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#storytelle#writer
#novelist
#avaa_born_in_2000
#story
#book
#novel
.
https://www.instagram.com/p/BuCbz_7gd8t/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=z4txs5e8nrsq
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
امشب قسمت نبود، #قصه رو بذارم . اما دلم ، سخت هوای این ترانه ی#فریدون_فروغی عزیز رو کرده بود... دلم نیومد ، این آرزو را از خودم ، دریغ کنم... . . هر کی دوست داره ، شعرِ منو بخونه و ویدیوی #فروغی رو ببینه و خدا ، هوای دل ما رو داشته باشه ... . . . .گاهی…
شاید وقت آن تمام شده باشد که به کسی توضیحی دهیم ...
.
ما درباره ی کاری که کرده ایم و کاری که میخواهیم بکنیم ، فقط خودمان حق تصمیم گیری و قضاوت داریم .
چون در نهایت ، این ما هستیم که رنج و شادی هر تصمیم را ، به تنهایی تحمل میکنیم ...
.
هیچ داستانی ، به جز روایت شخصی ممکن نیست !
.
خوشحالم که این قصه ی من بزودی تمام میشود و رها میشوم ... .
رها میشوم از مرور عشقها و ترسهای شبانه ی یک زن !
تمام میشود ،
مثل هر چیز !
قصه ای بود که باید گفته میشد... و همین !
قطعا پایان آن ، شما را شوکه خواهد کرد..
ولی مهم نیست...
زندگی را ، ضربه ها و غیر منتظره ها ، جلو میبرند!
فقط جمهوری خاطرات پا برجاست... .
تا ابد_____
و منقصد دارم
زندگی جدیدی را شروع کنم ،
که در آن دیگر ، اثری از ترس نیست...
.
. .
و نه از
#تمکین عاشقانه ی قلم ...
به جای هستی عاشقانه ،
.
.
.
تمام شد !...
. .
.
آنان که باید بفهمند ، میفهمند...
.
.
.
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
#Novel
#words
. .
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان_نویسی
#خاطرات
#جمهوری_خاطرات
#تمکین_عاشقانه_قلم
#تمکین تمام عمر
.
.
.
#کتاب
#داستان
#داستان_نویس
#کتابخوانی
#عاشقی
.
https://www.instagram.com/p/BwJPCrWAklq/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1cq7mkajlx2zw
.
ما درباره ی کاری که کرده ایم و کاری که میخواهیم بکنیم ، فقط خودمان حق تصمیم گیری و قضاوت داریم .
چون در نهایت ، این ما هستیم که رنج و شادی هر تصمیم را ، به تنهایی تحمل میکنیم ...
.
هیچ داستانی ، به جز روایت شخصی ممکن نیست !
.
خوشحالم که این قصه ی من بزودی تمام میشود و رها میشوم ... .
رها میشوم از مرور عشقها و ترسهای شبانه ی یک زن !
تمام میشود ،
مثل هر چیز !
قصه ای بود که باید گفته میشد... و همین !
قطعا پایان آن ، شما را شوکه خواهد کرد..
ولی مهم نیست...
زندگی را ، ضربه ها و غیر منتظره ها ، جلو میبرند!
فقط جمهوری خاطرات پا برجاست... .
تا ابد_____
و منقصد دارم
زندگی جدیدی را شروع کنم ،
که در آن دیگر ، اثری از ترس نیست...
.
. .
و نه از
#تمکین عاشقانه ی قلم ...
به جای هستی عاشقانه ،
.
.
.
تمام شد !...
. .
.
آنان که باید بفهمند ، میفهمند...
.
.
.
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
#Novel
#words
. .
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان_نویسی
#خاطرات
#جمهوری_خاطرات
#تمکین_عاشقانه_قلم
#تمکین تمام عمر
.
.
.
#کتاب
#داستان
#داستان_نویس
#کتابخوانی
#عاشقی
.
https://www.instagram.com/p/BwJPCrWAklq/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1cq7mkajlx2zw
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
شاید وقت آن تمام شده باشد که به کسی توضیحی دهیم ... . ما درباره ی کاری که کرده ایم و کاری که میخواهیم بکنیم ، فقط خودمان حق تصمیم گیری و قضاوت داریم . چون در نهایت ، این ما هستیم که رنج و شادی هر تصمیم را ، به تنهایی تحمل میکنیم ... . هر داستانی ، به نوعی…
#رمان
#خواب_گل_سرخ
منتشر شد
پخش از
اخر این هفته
اثر
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
.
.دو سال این کتاب را پاورقی وار با هم ، و دورهم در این پیج ، هروله کردیم و به پایاننرسید این قصه... داستان مانا ، محسن ، مریم ،حامد... و دیگران...
.
.
آیا باید غریبه را به خانه و حریم خود ، راه بدهیم ؟! و اساسا ، چه کسی ، واقعا غریبه است ؟
و تشخیصش ، با جامعه است یا خودمان ؟!
.
.
.نگاهی آسیب_شناسی
به معضل #ارتباط
در جامعه ی امروز.
.
. .
#داستان
#رمان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_نویسان_ایرانی
#رمان_ایرانی
#کتاب
#کتاب_خوب
#ورق_بزن_مرا
#نشر_قطره
#کتاب_کاغذی
#کتاب_الکترونیک
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوان
#فروش_حضوری
#کتابفروشیها
#فروش_آنلاین
نشر قطره
88973351_3ساعات اداری
حمایت شما از داستان نویس ایرانی
یعنی ادامه ی حیات داستان نویسی، در #ایران
پیشاپیش ، از این حمایت سپاسگزارم.
. .
.
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
#novel
#story
#books
#writers .
https://www.instagram.com/p/BxBl-0NACsw/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1ueuu5ipm5isl
#خواب_گل_سرخ
منتشر شد
پخش از
اخر این هفته
اثر
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
.
.دو سال این کتاب را پاورقی وار با هم ، و دورهم در این پیج ، هروله کردیم و به پایاننرسید این قصه... داستان مانا ، محسن ، مریم ،حامد... و دیگران...
.
.
آیا باید غریبه را به خانه و حریم خود ، راه بدهیم ؟! و اساسا ، چه کسی ، واقعا غریبه است ؟
و تشخیصش ، با جامعه است یا خودمان ؟!
.
.
.نگاهی آسیب_شناسی
به معضل #ارتباط
در جامعه ی امروز.
.
. .
#داستان
#رمان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_نویسان_ایرانی
#رمان_ایرانی
#کتاب
#کتاب_خوب
#ورق_بزن_مرا
#نشر_قطره
#کتاب_کاغذی
#کتاب_الکترونیک
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوان
#فروش_حضوری
#کتابفروشیها
#فروش_آنلاین
نشر قطره
88973351_3ساعات اداری
حمایت شما از داستان نویس ایرانی
یعنی ادامه ی حیات داستان نویسی، در #ایران
پیشاپیش ، از این حمایت سپاسگزارم.
. .
.
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
#novel
#story
#books
#writers .
https://www.instagram.com/p/BxBl-0NACsw/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1ueuu5ipm5isl
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#رمان #خواب_گل_سرخ منتشر شد اثر #چیستایثربی #چیستا_یثربی #چیستا . .دو سال این کتاب را پاورقی وار با هم ، و دورهم در این پیج ، هروله کردیم و به پایاننرسید این قصه... داستان مانا ، محسن ، مریم ،حامد... و دیگران... . . آیا باید غریبه را به خانه و حریم خود…
من این کشور را دوست دارم،
که بخاطرش ماندم و نوشتم ... .
.
من تو را دوست دارم
که بخاطرت ماندم
و نوشتم... .
.
.
.رمان
#پستچی حاصل این #عشق است ...
اما
چند سال پیش
فهمیدی که من توسط افرادی که به ظاهر
نام کثیف #اقوام مرا یدک میکشند ،
#تهدید_مسلحانه شدم! و تو فقط خندیدی و گفتی : .
.
. فراموش کن چیستا ! انگار اصلا نشنیدی!
.
و برای گرفتن اسلحه ی بی مجوز ، از دست آن موجودِ روانی ، هیچ کاری نکردی !
..
.درِ خانه ام را دمِ غروب، شکستند و با تکه های شیشه شکسته، تهدیدم کردند...
.
.
. دست دخترم بخیه خورد، و آن صحنه های فجیع را دید!... کنتور برق را شکستند ، آب را روی ما بستند...
هنوز پرونده شکایت من و شهادت پلیس ، در دادسرا باز است.
.
.
.
پلیست آمد ، همه چیز را دید... .
.
.فقط گفت : خانم یثربی اطرافیان شما دیوانه اند و خطرناک !...من میترسم...
.
.خانه یا کشورت راعوض کن خانم !
.و نگفت با چه پولی...؟!
.و ناپدید شد. .
.
.تو هیچکاری نکردی!
آن مرد ، رفیقت،سال ۱۳۸۶، بعد از نوشتن فیلمنامه ای، به جرم اینکه مطلقه ای بودم که نمیخواستم مادیانه ای ساعتی و یا هفته ای ، در دست مردانِ شبیه او باشم ، بدترین حرفها را در مطبوعات برعلیه من زد ! و بر ممنوع الکاری من افزود.
فقط خندیدی و گفتی :چرا صیغه نمیشوی خب ؟
هیچ کاری نکردی...
.
.
.
حالا هم زنی ویران و فرسوده را تنها گذاشته اند... زنی که میگویند،مادرِ من است...اما طفلی بیمار و ...
.
.
.
. من کفیلش نیستم و قدرت و سرمایه ای برای حمایتش ندارم...نه مالی و نه روحی... . . حال خودم خوب نیست...میدانی!
هیچ کاری نکردی ...
.
. فقط خندیدی!
.
.
خنده هایت، مردانه و جذاب است... .
.
.
. از تو همین را بیاد میاورم...
و زیر خاک میبرم ...
.
و دیگرهیچ !
.
.
من میخواستم باشم و وجود داشته باشم...
فقط خندیدی!
.
تو به همه چیز خندیدی!
به عشق ، به شب ، به صبح، به بیپناهی ، به امید ، به خدا ...
.
.
. به #حق من و دخترم در این جامعه و حق زنانی چون من.....
.
.
.
این ، از یاد هفت نسلِ من نمیرود.
صدای خنده های زیبای تو.
.
. . حالامن هم یاد میگیرم بخندم ،
به همه چیز...
حتی به تو!
.
.
به همه چیز
جزخداوندی که به آن باور دارم .
مارمولک طفلی را بیشتر از تو دوست دارم!
.
.
. .
.
.#چیستا_یثربی
#چستایثربی
#چیستا
#نویسنده
روانشناس
#زنانه
#زن بودن
#داستان
#رمان_نویس
#کتاب
#کتابخوانی
#ویدیو
#موزیک_ویدیو
#لارا_فابین
#آداجیو
#موزیک
#موسیقی .
#lara_fabian
#larafabian
#adagio
#music
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
#writer
#novel
@chista_yasrebi.2پیجکاری من
.
که بخاطرش ماندم و نوشتم ... .
.
من تو را دوست دارم
که بخاطرت ماندم
و نوشتم... .
.
.
.رمان
#پستچی حاصل این #عشق است ...
اما
چند سال پیش
فهمیدی که من توسط افرادی که به ظاهر
نام کثیف #اقوام مرا یدک میکشند ،
#تهدید_مسلحانه شدم! و تو فقط خندیدی و گفتی : .
.
. فراموش کن چیستا ! انگار اصلا نشنیدی!
.
و برای گرفتن اسلحه ی بی مجوز ، از دست آن موجودِ روانی ، هیچ کاری نکردی !
..
.درِ خانه ام را دمِ غروب، شکستند و با تکه های شیشه شکسته، تهدیدم کردند...
.
.
. دست دخترم بخیه خورد، و آن صحنه های فجیع را دید!... کنتور برق را شکستند ، آب را روی ما بستند...
هنوز پرونده شکایت من و شهادت پلیس ، در دادسرا باز است.
.
.
.
پلیست آمد ، همه چیز را دید... .
.
.فقط گفت : خانم یثربی اطرافیان شما دیوانه اند و خطرناک !...من میترسم...
.
.خانه یا کشورت راعوض کن خانم !
.و نگفت با چه پولی...؟!
.و ناپدید شد. .
.
.تو هیچکاری نکردی!
آن مرد ، رفیقت،سال ۱۳۸۶، بعد از نوشتن فیلمنامه ای، به جرم اینکه مطلقه ای بودم که نمیخواستم مادیانه ای ساعتی و یا هفته ای ، در دست مردانِ شبیه او باشم ، بدترین حرفها را در مطبوعات برعلیه من زد ! و بر ممنوع الکاری من افزود.
فقط خندیدی و گفتی :چرا صیغه نمیشوی خب ؟
هیچ کاری نکردی...
.
.
.
حالا هم زنی ویران و فرسوده را تنها گذاشته اند... زنی که میگویند،مادرِ من است...اما طفلی بیمار و ...
.
.
.
. من کفیلش نیستم و قدرت و سرمایه ای برای حمایتش ندارم...نه مالی و نه روحی... . . حال خودم خوب نیست...میدانی!
هیچ کاری نکردی ...
.
. فقط خندیدی!
.
.
خنده هایت، مردانه و جذاب است... .
.
.
. از تو همین را بیاد میاورم...
و زیر خاک میبرم ...
.
و دیگرهیچ !
.
.
من میخواستم باشم و وجود داشته باشم...
فقط خندیدی!
.
تو به همه چیز خندیدی!
به عشق ، به شب ، به صبح، به بیپناهی ، به امید ، به خدا ...
.
.
. به #حق من و دخترم در این جامعه و حق زنانی چون من.....
.
.
.
این ، از یاد هفت نسلِ من نمیرود.
صدای خنده های زیبای تو.
.
. . حالامن هم یاد میگیرم بخندم ،
به همه چیز...
حتی به تو!
.
.
به همه چیز
جزخداوندی که به آن باور دارم .
مارمولک طفلی را بیشتر از تو دوست دارم!
.
.
. .
.
.#چیستا_یثربی
#چستایثربی
#چیستا
#نویسنده
روانشناس
#زنانه
#زن بودن
#داستان
#رمان_نویس
#کتاب
#کتابخوانی
#ویدیو
#موزیک_ویدیو
#لارا_فابین
#آداجیو
#موزیک
#موسیقی .
#lara_fabian
#larafabian
#adagio
#music
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
#writer
#novel
@chista_yasrebi.2پیجکاری من
.
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این رمان، نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.
اشتراک آن، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.
پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi
نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!
معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !
آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول
https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این رمان، نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.
اشتراک آن، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.
پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi
نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!
معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !
آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول
https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا _ #آواقسمتاول رمانی از #چیستا_یثربی . این رماننوشته ی#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود. اشتراک آندر کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در #کانال_رسمی خواهد آمد و هر بار ، با صدای خود نویسنده ،…
#داستان
#بالماسکه
#نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_اول
تاریخ "هفتِ، هفتِ،پنجاه و یک" برای من ، معنای خاصی داشت.
هفتم مهر هزار و سیصد و پنجاه و یک، دوستم متولد شده بود.آریانا....
و حالا تولدش نزدیک بود.
دوستی ما از دوران دبستان شروع شد.
وقتی من بیماری کچلی گرفته بودم و هیچکس نمیگذاشت در مدرسه،کنارش بنشینم ،جز او...
او برایش مهم نبود.کنجکاو هم نبود.
به دهان معلم خیره بود و انگار دیگر،چیزی از جهان نمیفهمید.
زنگ تفریح، بچه ها، کلاه بافتنی مادربزرگم را از سرم برداشتند تا با آن بازی کنند!
او زخم کچلی را دید،اما چهره اش سنگی بود.نه ترحمی،نه چندشی،نه واکنشی!
فقط با یک خیز، کلاه را از دست محسن، شیطان ترین پسر کلاس گرفت و به من داد.
گفت: اسمت چیه؟
با خجالت گفتم:صبور!
🌹
همیشه از اسمم خجالت میکشیدم.او گفت:
من آریانام.
پفک میخوری؟
و پاکت بسیار بزرگ پفکی را از کوله پشتی بزرگ صورتی اش در آورد.
گفتم:شونه هات درد نمیگیره با این کوله؟
گفت:نه...اتاقمه!
هر چی دارم توشه!
من همه جا،اتاقم رو با خودم میبرم.
بعدها بود که فهمیدم او به اشیاء علاقه خاصی دارد، حتی به یک تکه سنگ کوچک!
آنرا کادو پیچ میکرد و خاطره ی روزی که آن را پیدا کرده بود به یاد داشت
و با چنان عشقی از آن میگفت که چشمانعسلی اش میدرخشید.__قصه ای که میخوانید؛ نوشته ی_
چیستایثربی است.
انگار آن سنگ؛ یک لحظه ی خوب زندگی اش را در خود، پنهان کرده بود؛
مثل یک طلسم جادو!
این گونه بود که من در سوم مهر سال ۵۸ ، کلاس اول دبستان با او آشنا شدم.
با آریانا خیر اندیش، دختر اول دکتر خیراندیش، متخصص زیبایی و مادرش ثریا خیر اندیش، زنی زیبا، باشکوه، از خاندان قجری،دکه نمیدانم چرا از او میترسیدم!
شاید، چون داشت ویولن یاد میگرفت وصداهای بسیار ناهنجاری از آن ساز،
در میاورد !
حالا سال ۱۴۰۰ بود، آریانا و من ، دقیقا چهل و نه ساله میشدیم!
من دیگر کچل نبودم، موهای پر پشتی داشتم.
آریانا مثل گذشته بود.
موهای فرفری عسلی، تا روی شانه هایش.
انگار زمان برای ما، نگذشته بود!
اما گذشته بود.
من ازدواج نکرده بودم و او طلاق گرفته بود و یک دختر بیست ساله داشت.
پونه!
تولد چهل و نه سالگی اش ، میخواستم غافلگیرش کنم!
قبلا گفته بود که از هر تولد و جشنی بیزار است و درست به همین دلیل، میخواستم غافلگیرش کنم!
اخیرا حالش خوب نبود.وبه هیچکس؛حتی من؛ دلیلش را نمیگفت،ولی حدسهایی میزدم.
مدتی بود شغلش را رها کرده بود. پنج سالی میشد.
تاقبل از آن، روزنامه نگار بود..
دخترش سال اول دانشجوی ارتباطات؛ و من رییس یک شرکت کوچک.
شرکتی که همه کار میکرد.
از راه اندازی جشن عروسی تامراسم خاکسپاری ؛ختم، تولد،ختنه سوران و...
ادامه دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#بالماسکه
#قسمت_اول
اشتراک گذاری با ذکر نام ممکن است.
شما فرهنگی تر و مهربانتر از آنید که نام یک نویسنده را از روی دسترنجش ؛ حذف کنید.
سپاس 🙏
#Novel
#Masquerade
https://www.instagram.com/p/CT6FwBxKvQV/?utm_medium=share_sheet
#بالماسکه
#نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_اول
تاریخ "هفتِ، هفتِ،پنجاه و یک" برای من ، معنای خاصی داشت.
هفتم مهر هزار و سیصد و پنجاه و یک، دوستم متولد شده بود.آریانا....
و حالا تولدش نزدیک بود.
دوستی ما از دوران دبستان شروع شد.
وقتی من بیماری کچلی گرفته بودم و هیچکس نمیگذاشت در مدرسه،کنارش بنشینم ،جز او...
او برایش مهم نبود.کنجکاو هم نبود.
به دهان معلم خیره بود و انگار دیگر،چیزی از جهان نمیفهمید.
زنگ تفریح، بچه ها، کلاه بافتنی مادربزرگم را از سرم برداشتند تا با آن بازی کنند!
او زخم کچلی را دید،اما چهره اش سنگی بود.نه ترحمی،نه چندشی،نه واکنشی!
فقط با یک خیز، کلاه را از دست محسن، شیطان ترین پسر کلاس گرفت و به من داد.
گفت: اسمت چیه؟
با خجالت گفتم:صبور!
🌹
همیشه از اسمم خجالت میکشیدم.او گفت:
من آریانام.
پفک میخوری؟
و پاکت بسیار بزرگ پفکی را از کوله پشتی بزرگ صورتی اش در آورد.
گفتم:شونه هات درد نمیگیره با این کوله؟
گفت:نه...اتاقمه!
هر چی دارم توشه!
من همه جا،اتاقم رو با خودم میبرم.
بعدها بود که فهمیدم او به اشیاء علاقه خاصی دارد، حتی به یک تکه سنگ کوچک!
آنرا کادو پیچ میکرد و خاطره ی روزی که آن را پیدا کرده بود به یاد داشت
و با چنان عشقی از آن میگفت که چشمانعسلی اش میدرخشید.__قصه ای که میخوانید؛ نوشته ی_
چیستایثربی است.
انگار آن سنگ؛ یک لحظه ی خوب زندگی اش را در خود، پنهان کرده بود؛
مثل یک طلسم جادو!
این گونه بود که من در سوم مهر سال ۵۸ ، کلاس اول دبستان با او آشنا شدم.
با آریانا خیر اندیش، دختر اول دکتر خیراندیش، متخصص زیبایی و مادرش ثریا خیر اندیش، زنی زیبا، باشکوه، از خاندان قجری،دکه نمیدانم چرا از او میترسیدم!
شاید، چون داشت ویولن یاد میگرفت وصداهای بسیار ناهنجاری از آن ساز،
در میاورد !
حالا سال ۱۴۰۰ بود، آریانا و من ، دقیقا چهل و نه ساله میشدیم!
من دیگر کچل نبودم، موهای پر پشتی داشتم.
آریانا مثل گذشته بود.
موهای فرفری عسلی، تا روی شانه هایش.
انگار زمان برای ما، نگذشته بود!
اما گذشته بود.
من ازدواج نکرده بودم و او طلاق گرفته بود و یک دختر بیست ساله داشت.
پونه!
تولد چهل و نه سالگی اش ، میخواستم غافلگیرش کنم!
قبلا گفته بود که از هر تولد و جشنی بیزار است و درست به همین دلیل، میخواستم غافلگیرش کنم!
اخیرا حالش خوب نبود.وبه هیچکس؛حتی من؛ دلیلش را نمیگفت،ولی حدسهایی میزدم.
مدتی بود شغلش را رها کرده بود. پنج سالی میشد.
تاقبل از آن، روزنامه نگار بود..
دخترش سال اول دانشجوی ارتباطات؛ و من رییس یک شرکت کوچک.
شرکتی که همه کار میکرد.
از راه اندازی جشن عروسی تامراسم خاکسپاری ؛ختم، تولد،ختنه سوران و...
ادامه دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#بالماسکه
#قسمت_اول
اشتراک گذاری با ذکر نام ممکن است.
شما فرهنگی تر و مهربانتر از آنید که نام یک نویسنده را از روی دسترنجش ؛ حذف کنید.
سپاس 🙏
#Novel
#Masquerade
https://www.instagram.com/p/CT6FwBxKvQV/?utm_medium=share_sheet
#داستان
#رمان
#رمان_خوانی
#رمان_ایرانی
#بالماسکه
#نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_دوم
#Novel
#Masquerade
من صبور پارسی، رییس یک شرکت کوچک بودم. شرکتی که همه کار میکرد.
از راه اندازی جشن عروسی تا مراسم خاکسپاری ؛ ختم ، تولد، ختنه سوران و...
با ارث کمی که از پدرم برایم مانده بود،ده سال پیش، آن شرکت را راه انداخته بودم. آریانا به شرکت من میگفت: آچار فرانسه!
ولی هیچوقت؛ باما همکاری نداشت و حالا تولدش بود!
آخرین تولد دوران چهل سالگی.
حقیقت داشت!
منو آریانا چهل و نه ساله میشدیم!
بدون اینکه بفهمیم این همه سال ، چگونه گذشت!
خداحافظ نصف قرن!
باید جریان این جشن را از او و پونه پنهان میکردم.
آریانا ، هرگز جشنی برای تولدش نگرفته بود،
خانواده اش هم در کودکی، معمولا روز تولد او را،درسکوت برگزار میکردند،
ولی من ، دوست دیرینش؛ امسال، تولد خاصی برایش در نظر داشتم، نه از آن تولدهای لوس معمولی شرکتمان.
یعنی یککیک و چند کاغذ رنگی و یکگروه موسیقی بی استعداد!
شاید یک نمایش در نظر داشتم.
آریانا لیاقت این را داشت که یک تولد استثنایی،
قبل از تغییر دهه اش داشته باشد.
اولین مهمانی که به ذهنم رسید؛ مهرداد،همسر سابقش بود،
حالا بیست سالی میشد که با دوست مشترک هر سه ی ما، خانمِ خانمها، رویا، ازدواج کرده بود .
سه بچه داشتند. هر سه دختر !
زنگ زدم.
همه چیز باید طبیعی جلوه میکرد.
سعی کردم صدایم را مهربان کنم.
مهرداد از تلفن من تعجب کرد.
گفتم:
ببین مهرداد ، ما یه مراسم خاص، شب هفتم ماه دیگه داریم.میخواستم از شما و خانواده هم دعوت کنم.
جشن سالگرد تاسیس شرکته،
ولی همه آدمهای سرشناس و دوستای مشترکمون میان!
مهرداد انگار قند،توی دلش آب شد.
گفت: وسط کرونا و جشن!
آخ جون!
نگو کهباید با ماسک بیایم؟!خفه شدیم انقدر همه چیز کسالت بار شده.
گفتم: ماسک به عهده خودتون!
میتونید ماسک بالماسکه بذارید.به تو ماسک چگوارا خیلی میاد.
خندید وگفت:
راست میگی؟باشه.گمانم یه دونه دارم.
به رویا و بچه هام میگم،خوشحال میشن! رویا حتما میخواد سیندرلا شه!هنوز عاشق این قصه ست.
بهرحال سیندرلای چهل و پنج ساله هم دیدن داره!
گام اول را موفق شده بودم.
تلفن دوم،دوستپسر سابق آریانا بود.مهدی!
دو سال بعد از طلاق وارد زندگی اش شدو خیلی زود رفت.الان یک خواننده فراموش شده ی شهرستان بود.
در این روزهای کرونایی؛ انگار همه منتظر خبر یک جشن بودند.خسته شده بودند،
وحتی یکی از انها به یاد نداشت که روز هفتم،تولد آریاناست!
داستانی که میخوانید بالماسکه نام دارد و اثر چیستایثربی است.
حدس میزدم و خوشحال بودم که دارم نقشهای را که مدتی به آن فکر کرده بودم ؛ عملی میکنم!
آنها باید میامدند.
ادامه دارد.
#داستان
#رمان
#رمان_خوانی
#دور_هم_خوانی
#چیستایثربی
شما مهربانتر و فرهنگی تر از آنید که در اشتراک گذاری ها ؛ اسم نویسنده را حذف کنید و دسترنجش را نادیده بگیرید.
ممنونم🙏
https://www.instagram.com/p/CT96ELZMXwN/?utm_medium=share_sheet
#رمان
#رمان_خوانی
#رمان_ایرانی
#بالماسکه
#نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_دوم
#Novel
#Masquerade
من صبور پارسی، رییس یک شرکت کوچک بودم. شرکتی که همه کار میکرد.
از راه اندازی جشن عروسی تا مراسم خاکسپاری ؛ ختم ، تولد، ختنه سوران و...
با ارث کمی که از پدرم برایم مانده بود،ده سال پیش، آن شرکت را راه انداخته بودم. آریانا به شرکت من میگفت: آچار فرانسه!
ولی هیچوقت؛ باما همکاری نداشت و حالا تولدش بود!
آخرین تولد دوران چهل سالگی.
حقیقت داشت!
منو آریانا چهل و نه ساله میشدیم!
بدون اینکه بفهمیم این همه سال ، چگونه گذشت!
خداحافظ نصف قرن!
باید جریان این جشن را از او و پونه پنهان میکردم.
آریانا ، هرگز جشنی برای تولدش نگرفته بود،
خانواده اش هم در کودکی، معمولا روز تولد او را،درسکوت برگزار میکردند،
ولی من ، دوست دیرینش؛ امسال، تولد خاصی برایش در نظر داشتم، نه از آن تولدهای لوس معمولی شرکتمان.
یعنی یککیک و چند کاغذ رنگی و یکگروه موسیقی بی استعداد!
شاید یک نمایش در نظر داشتم.
آریانا لیاقت این را داشت که یک تولد استثنایی،
قبل از تغییر دهه اش داشته باشد.
اولین مهمانی که به ذهنم رسید؛ مهرداد،همسر سابقش بود،
حالا بیست سالی میشد که با دوست مشترک هر سه ی ما، خانمِ خانمها، رویا، ازدواج کرده بود .
سه بچه داشتند. هر سه دختر !
زنگ زدم.
همه چیز باید طبیعی جلوه میکرد.
سعی کردم صدایم را مهربان کنم.
مهرداد از تلفن من تعجب کرد.
گفتم:
ببین مهرداد ، ما یه مراسم خاص، شب هفتم ماه دیگه داریم.میخواستم از شما و خانواده هم دعوت کنم.
جشن سالگرد تاسیس شرکته،
ولی همه آدمهای سرشناس و دوستای مشترکمون میان!
مهرداد انگار قند،توی دلش آب شد.
گفت: وسط کرونا و جشن!
آخ جون!
نگو کهباید با ماسک بیایم؟!خفه شدیم انقدر همه چیز کسالت بار شده.
گفتم: ماسک به عهده خودتون!
میتونید ماسک بالماسکه بذارید.به تو ماسک چگوارا خیلی میاد.
خندید وگفت:
راست میگی؟باشه.گمانم یه دونه دارم.
به رویا و بچه هام میگم،خوشحال میشن! رویا حتما میخواد سیندرلا شه!هنوز عاشق این قصه ست.
بهرحال سیندرلای چهل و پنج ساله هم دیدن داره!
گام اول را موفق شده بودم.
تلفن دوم،دوستپسر سابق آریانا بود.مهدی!
دو سال بعد از طلاق وارد زندگی اش شدو خیلی زود رفت.الان یک خواننده فراموش شده ی شهرستان بود.
در این روزهای کرونایی؛ انگار همه منتظر خبر یک جشن بودند.خسته شده بودند،
وحتی یکی از انها به یاد نداشت که روز هفتم،تولد آریاناست!
داستانی که میخوانید بالماسکه نام دارد و اثر چیستایثربی است.
حدس میزدم و خوشحال بودم که دارم نقشهای را که مدتی به آن فکر کرده بودم ؛ عملی میکنم!
آنها باید میامدند.
ادامه دارد.
#داستان
#رمان
#رمان_خوانی
#دور_هم_خوانی
#چیستایثربی
شما مهربانتر و فرهنگی تر از آنید که در اشتراک گذاری ها ؛ اسم نویسنده را حذف کنید و دسترنجش را نادیده بگیرید.
ممنونم🙏
https://www.instagram.com/p/CT96ELZMXwN/?utm_medium=share_sheet
.
گویی من هرگز عشق را نفهمیدم
چون فقط تو را دوست داشتم
که دور بودی و دور
دور از دستهای کوچک من....
#رمان
#خواب_گل_سرخ
بخاطر یک نفر نوشته شد.
ولی وقتی قلم چرخید ؛ دیگر بیان معضلات نسل جوانمان، در آن اجتناب ناپذیر بود!
حیف است کتابش را نمیخرید.
واقعا حیف است نمیخوانید!
انگیزه ی من به نَفَس شماست.
#کتاب را نشر قطره منتشر کرده و #فیدیبو هم کاملش را دارد.
#نوین_کتاب_گویا باصدای آسمانی بانو#شهین_نجف_زاده
؛ کتاب صوتی آن را منتشر کرده است.
حتی #دیجی_کالا دارد. کسانی که کتاب نمیخوانند ؛ لااقل میتوانند آن را گوش کنند.
صدای زیبای دوست عزیزم ؛ شیما احمدی ؛ با آن تحریرهای دوست داشتنی اش؛
مرا به آن دوران برد.
دوران #عشق ، به مردی که مال من بود و نبود....
نخواستم موجب آزارش شوم ،
سالها باخودم جنگیدم که از ذهنم بیرونش کنم ،
و اکنون ؛ حتی از دیدنش میترسم !...
دوران دور هم خوانی هایمان...
و آن همه شور دوستان...
که نمیدانم کجا رفتند و کجا در روزمرگی زندگی ناپدید شدند.
شیما جان ؛ هیچکس نداند ؛ تو یکی میدانی گاهی عطر یک طره مو ؛ با آدم چه میکند !...
او اکنون اینجاست.
#خواب_گل_سرخ
#رمان
#کتاب
#کتابخوانی
#رمان_ایرانی
#کتابدوست
#نشر_قطره
#کتاب_کاغذی
#نوین_کتاب_گویا
#کتاب_صوتی
#فیدیبو
#کتاب_الکترونیک
#عشق
حرف اول و آخر
خیلی دلم میخواهد کلش را بخوانید ،
نه نسخه نیمه تمام اینجا را.
نشر قطره
@ghatrehpub
فیدیبو
نوین کتاب گویا
#ترانه
#بوی_موهات_زیر_بارون
باصدای
#شیما_احمدی عزیز
تقدیم به همه ی عاشقان
و البته مانا و محسن
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#novel
#book
#sleepingrose
#writer
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/CYboz_YqrUW/?utm_medium=share_sheet
گویی من هرگز عشق را نفهمیدم
چون فقط تو را دوست داشتم
که دور بودی و دور
دور از دستهای کوچک من....
#رمان
#خواب_گل_سرخ
بخاطر یک نفر نوشته شد.
ولی وقتی قلم چرخید ؛ دیگر بیان معضلات نسل جوانمان، در آن اجتناب ناپذیر بود!
حیف است کتابش را نمیخرید.
واقعا حیف است نمیخوانید!
انگیزه ی من به نَفَس شماست.
#کتاب را نشر قطره منتشر کرده و #فیدیبو هم کاملش را دارد.
#نوین_کتاب_گویا باصدای آسمانی بانو#شهین_نجف_زاده
؛ کتاب صوتی آن را منتشر کرده است.
حتی #دیجی_کالا دارد. کسانی که کتاب نمیخوانند ؛ لااقل میتوانند آن را گوش کنند.
صدای زیبای دوست عزیزم ؛ شیما احمدی ؛ با آن تحریرهای دوست داشتنی اش؛
مرا به آن دوران برد.
دوران #عشق ، به مردی که مال من بود و نبود....
نخواستم موجب آزارش شوم ،
سالها باخودم جنگیدم که از ذهنم بیرونش کنم ،
و اکنون ؛ حتی از دیدنش میترسم !...
دوران دور هم خوانی هایمان...
و آن همه شور دوستان...
که نمیدانم کجا رفتند و کجا در روزمرگی زندگی ناپدید شدند.
شیما جان ؛ هیچکس نداند ؛ تو یکی میدانی گاهی عطر یک طره مو ؛ با آدم چه میکند !...
او اکنون اینجاست.
#خواب_گل_سرخ
#رمان
#کتاب
#کتابخوانی
#رمان_ایرانی
#کتابدوست
#نشر_قطره
#کتاب_کاغذی
#نوین_کتاب_گویا
#کتاب_صوتی
#فیدیبو
#کتاب_الکترونیک
#عشق
حرف اول و آخر
خیلی دلم میخواهد کلش را بخوانید ،
نه نسخه نیمه تمام اینجا را.
نشر قطره
@ghatrehpub
فیدیبو
نوین کتاب گویا
#ترانه
#بوی_موهات_زیر_بارون
باصدای
#شیما_احمدی عزیز
تقدیم به همه ی عاشقان
و البته مانا و محسن
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#novel
#book
#sleepingrose
#writer
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/CYboz_YqrUW/?utm_medium=share_sheet