دوستت دارم
و پایان این جمله ،
نقطه ای نمیگذارم
#نزار_قبانی
شاعر متولد سوریه
اقامت
لندن
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
و پایان این جمله ،
نقطه ای نمیگذارم
#نزار_قبانی
شاعر متولد سوریه
اقامت
لندن
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
در اتاقم نشسته ام و به دیوار روبرو خیره ام.
خط شعری از #نزار_قبانی ؛ شاعر #سوری؛ مدام در ذهنم طنین دارد.
مثل یک ترجیع بند#عاشقانه :
" پناهم باش
که از چیز مبهمی دلهره دارم "
تمام عشقهای جهان
و تمام اتفاقات مهم جهان از همین دلهره شروع میشود.
من نام آن را گذاشته ام :
#دلهره_مقدس
#دکتر_یالوم ؛ #روانکاو آمریکایی ؛ در کتاب #موضوع_مرگ_و_زندگی تعریف میکند که وقتی میخواسته اشیا و کلکسیون هنری اش را به فرزندانش ببخشد؛ دچار دلهره میشود.او در این باره میگوید:
بااینکه شروع کرده بودیم به تقسیم بسیاری از اینها میان فرزندانمان ؛ ولی زندگی، بدون بیشترشان غم انگیز است،زیرا هر کدام ؛ قصه ای از دوران مشخصی از زندگی مان را حکایت میکنند که اغلب رویدادی فراموش نشدنی است.
انگار #یالوم حرف دل مرا زده است.
حالا که تصمیم گرفته ام از شر خیلی چیزها خودم را خلاص کنم؛با دلهره شدیدی مواجه شده ام.
به کشف یک حقیقت رسیده ام که البته قبلا هم متوجه آن شده بودم :
اشیاء ؛ زمان وخاطرات را در خود نگه میدارند
همانطور که عکسها مرا به سالها پیش میبرند؛ اشیاء هم مرا،در زمان جاری میکنند؛ یکلنگه جوراب نوزادی دخترم، دوباره مرا عاشق میکند...
چند روز پیش در خانه تنها بودم.
به انبار رفتم بایکگونی در دستهای لرزانم،که برخی از آنها را دور بریزم.
قسم میخورم اتفاقی که افتاد، واقعی بود.
بین دو رگال لباس گیر کردم و وقتی خواستم خودم را آزاد کنم ؛از عقب، کله معلق، به داخل کمد دیواری؛ در پشت رگال دوم، پرتاب شدم.
ما کمد دیواریهای خانه را،بیست و پنج سال پیش
بستیم ؛چون مرطوب بود و میترسیدیم هم لباسها کپک بزنند،هم جانوری از آنجا، واردخانه شود.
من همیشه از کمد دیواری،یکترس نهفته دارم که به دوران کودکی ام برمیگردد.نمیخواهم بگویم.
بگذریم!
داشتم میگفتم،
در خانه تنهابودم،
داخل انبار.
صدایم به جایی نمیرسید.
از عقب با وضع مضحک و رقت باری داخل کمد دیواری افتاده بودم که درِ آن بر اثر کهنگی؛ باز شده بود.انبار یک لامپ کم سو داشت.
نمیتوانستم خودم را از داخل کمد بیرون بکشم،دستم را بالا بردم که به جایی گیر کند و بتوانم بیرون بیایم.
به یک لباس گیر کرد.که داخل کاور نایلونی بود. نمیدانستم چه لباسی است !دستم را به کاورش محکم گرفتم و به کمک آن از داخل کمد بیرون خزیدم.نور کم بود،فقط لباس را کندم و باخودم به وسط انبارکشیدم.
کت شلوار سبز پسته ای مردانه ای بود.
آن را خوب میشناختم،خودم برایش خریده بودمکه با آن برویم عکس عروسی بیندازیم!
آنروز هرگز نرسید؛او رفته...
ولی من دوباره ۲۶ ساله شده بودم.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CXVQsykKAjC/?utm_medium=share_sheet
خط شعری از #نزار_قبانی ؛ شاعر #سوری؛ مدام در ذهنم طنین دارد.
مثل یک ترجیع بند#عاشقانه :
" پناهم باش
که از چیز مبهمی دلهره دارم "
تمام عشقهای جهان
و تمام اتفاقات مهم جهان از همین دلهره شروع میشود.
من نام آن را گذاشته ام :
#دلهره_مقدس
#دکتر_یالوم ؛ #روانکاو آمریکایی ؛ در کتاب #موضوع_مرگ_و_زندگی تعریف میکند که وقتی میخواسته اشیا و کلکسیون هنری اش را به فرزندانش ببخشد؛ دچار دلهره میشود.او در این باره میگوید:
بااینکه شروع کرده بودیم به تقسیم بسیاری از اینها میان فرزندانمان ؛ ولی زندگی، بدون بیشترشان غم انگیز است،زیرا هر کدام ؛ قصه ای از دوران مشخصی از زندگی مان را حکایت میکنند که اغلب رویدادی فراموش نشدنی است.
انگار #یالوم حرف دل مرا زده است.
حالا که تصمیم گرفته ام از شر خیلی چیزها خودم را خلاص کنم؛با دلهره شدیدی مواجه شده ام.
به کشف یک حقیقت رسیده ام که البته قبلا هم متوجه آن شده بودم :
اشیاء ؛ زمان وخاطرات را در خود نگه میدارند
همانطور که عکسها مرا به سالها پیش میبرند؛ اشیاء هم مرا،در زمان جاری میکنند؛ یکلنگه جوراب نوزادی دخترم، دوباره مرا عاشق میکند...
چند روز پیش در خانه تنها بودم.
به انبار رفتم بایکگونی در دستهای لرزانم،که برخی از آنها را دور بریزم.
قسم میخورم اتفاقی که افتاد، واقعی بود.
بین دو رگال لباس گیر کردم و وقتی خواستم خودم را آزاد کنم ؛از عقب، کله معلق، به داخل کمد دیواری؛ در پشت رگال دوم، پرتاب شدم.
ما کمد دیواریهای خانه را،بیست و پنج سال پیش
بستیم ؛چون مرطوب بود و میترسیدیم هم لباسها کپک بزنند،هم جانوری از آنجا، واردخانه شود.
من همیشه از کمد دیواری،یکترس نهفته دارم که به دوران کودکی ام برمیگردد.نمیخواهم بگویم.
بگذریم!
داشتم میگفتم،
در خانه تنهابودم،
داخل انبار.
صدایم به جایی نمیرسید.
از عقب با وضع مضحک و رقت باری داخل کمد دیواری افتاده بودم که درِ آن بر اثر کهنگی؛ باز شده بود.انبار یک لامپ کم سو داشت.
نمیتوانستم خودم را از داخل کمد بیرون بکشم،دستم را بالا بردم که به جایی گیر کند و بتوانم بیرون بیایم.
به یک لباس گیر کرد.که داخل کاور نایلونی بود. نمیدانستم چه لباسی است !دستم را به کاورش محکم گرفتم و به کمک آن از داخل کمد بیرون خزیدم.نور کم بود،فقط لباس را کندم و باخودم به وسط انبارکشیدم.
کت شلوار سبز پسته ای مردانه ای بود.
آن را خوب میشناختم،خودم برایش خریده بودمکه با آن برویم عکس عروسی بیندازیم!
آنروز هرگز نرسید؛او رفته...
ولی من دوباره ۲۶ ساله شده بودم.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CXVQsykKAjC/?utm_medium=share_sheet