چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
مادرم،موهایم را بافت
بازشد
پدرم، موهایم را بافت
باز شد
همسرم
گیسوانم را بافت
باز شد...

تو اما دلبرک
موهایم را بافتی
و زندگی ام بافته شد
و دیگر باز نشد
#چیستایثربی
روز جهانی زن مبارک
@chista_yasrebi
عاشقانه ترین ترانه ها
پیشکش مردمی که نگرانند!

نگران نان
نه داستان!

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
👆👆👆👆
لطفا این را گوش دهید
متشکرم
#چیستایثربی

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
کامل کلیپ بالا در
#کانال_رسمی_چیستایثربی
میاید
#چیستایثربی
ارادت🙏🙏🙏
@chista_yasrebi
🔰شما برترین زنان کارآفرین ایران را انتخاب کنید

🌀 معاونت ریاست جمهوری در امور زنان و خانواده با ایجاد سامانه ای برای انتخاب برترین کارآفرینان زن که در جنگ اقتصادی امریکا علیه ایران در میدان ایجاد اشتغال و معیشت با سختی ها می جنگند، هموطنان را دعوت می کند بهترین های این عرصه ها را انتخاب کنند.

🌀 کارآفرینان برگزیده با بیشترین آراء مردمی در اردیبهشت ماه معرفی می شوند. این روند پس از اردیبهشت با معرفی کارآفرینان بیشتر تداوم خواهد یافت.

🌀 علاقمندان برای مشاهده اطلاعات زنان کارآفرین و ثبت آراء خود، پس از ورود به پورتال معاونت با استفاده از گزینه زنان کارآفرین در منوی بالای صفحه و مطالعه اطلاعات شغلی و شرح مختصر از فعالیت هریک از آن ها، به حداکثر ۱۰ نفر رأی دهند.

🌀 توضیح مشروح 👇
http://women.gov.ir/fa/news/10158/
🖋 @ehsanmohammadi95
چیستایثربی کانال رسمی
🔰شما برترین زنان کارآفرین ایران را انتخاب کنید 🌀 معاونت ریاست جمهوری در امور زنان و خانواده با ایجاد سامانه ای برای انتخاب برترین کارآفرینان زن که در جنگ اقتصادی امریکا علیه ایران در میدان ایجاد اشتغال و معیشت با سختی ها می جنگند، هموطنان را دعوت می کند…
معلومه منم دیگه!!!!🤣🤣🤣🤣😁😁😶😏

من همیشه تلاش میکنم با
#فرهنگسازی ، ایجاد و القای فضای زندگی ، امید و مقابله با سختیها در همه ی مخاطبان ،
انگیزه ی پویایی ، مطالعه و عشق ایجاد کنم...

با #نوشتن و
#داستان ، سعی میکنم :

عشق ، اخلاق و زیباییها را به یاد مردم بیاورم ‌... و
#امید را

آن هم با دستهای خالی ...

فقط با یک‌قلم !😅😶


😆😆😎😎🙏🙏🙏🙏🙏


🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
چیستایثربی کانال رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAAD1J55v7lM2oraPEBA
در این کانال👆👆👆
#کانال_قصه_چیستایثربی
#چیستا_دو
تمام قسمتهای
رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
پشت هم تا۳۲ آمده است
جوین شوید
که همه را پشت هم داشته باشید
لینک در بالا آمده است
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
اما مشکل چیست؟ با توجه به بررسی های سایت Down Detecter امروز چهارشنبه شبکه اجتماعی فیس بوک و اینستاگرام با اختلال مواجه شده اند و در توییتر نیز کاربران در مورد مشکل فیس بوک عبارت “down for maintenance” را آورده اند.

بعضی از کاربران پیام و ارور something went wrong را دریافت می کنند ، ولی پشتیبانی فیس بوک اعلام کرده که از این قضیه مطلع بوده و در حال تلاش برای رفع مشکل هستند.

نکته دیگر اینکه در ایالات متحده ، اروپا ، آمریکا جنوبی استرالیا و آسیا طبق نقشه Down Detector ، کاربران با قطعی و آسیب دیدگی برق همراه هستند حتی کاربران واتساپ نیز مشکل ارسال عکس را گزارش داده اند. ولی امکان حملات سایبری DDoS نیز وجود دارد.

این اختلال همچنان ادامه داشته تا الان که 23 اسفند باشد.
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_یکم

چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!

آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی‌ گویی، بیدار بودم!

آن‌ مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.

_جرم، جرمه!
خواهرت، بچه‌های منو کشته،‌ باید کشته‌ شه!

من سوء قصد به خودمو هیچ‌جا نگفتم‌!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!

چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!

سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!

فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...

سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!

بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن‌، درو کرده...
برو ببین!

سارا داد می زند:
منو جاش اعدام‌ کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟

فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!

اما، سارا نمی رود...

داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.

چشمان فرمانده، سرخ است...

حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!

_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه‌ حامله باشه...

ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...

_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!

فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این‌ تنها راه‌ نجاتشه...

سارا داد می زند:
حامله از کی؟!

فرمانده می گوید:
من‌ نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...

سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ‌!

بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!

سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.

باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...

در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست‌ آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!

اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟

سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.

آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...

_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!

فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در‌ چادر بناز، اجازه می دهد.

دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم‌ است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!

سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن‌ کسی شود ، و از او ، حامله شود‌!

بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!

سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!

سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!

چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...

_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !

قبول!...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی


#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا


حق ثبت محفوظ برای نویسنده

#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت32
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_دوم

"من شورم، شررم، تنم‌
را، سال ها پیش، به باد سپردم، تنها گلوله ای از آتشم..."

_پسرم‌، من‌، عقد تو رو با بناز می خونم.
این زن اگه حامله شه، فعلا اعدام نمی شه!

_تنهایی قربان؟

_یعنی چی تنهایی؟
نمیگم که بهش تجاوز کن!
می خوام باهاش ازدواج کنی...
مگه عقد چند نفره هم داریم؟!

_تنهایی قربان‌، با اون؟

_چی میگی بچه؟
عقد، بین‌ دو‌ نفره!
چه تون شده، شما همه؟

_قربان، اون دختر، بناز آل طاهاست!
می دونید تا حالا یه تنه، چند تا سرباز عراقی رو کشته؟!

تو همه ی کمپ پیچیده!
همه خوف کردن!
کسی با بناز آل طاها، عروسی نمی کنه!

_ تاسف باره!
از یه دختر بچه ی ۱۵ ساله، می ترسین؟

_آقا، اون وقتی، دوازده سالش بود، سه تا سرباز بعثی رو، که بهش تجاوز کردن، تک نفره پای چوبه دار، فرستاده!

حتما شنیدید قربان!
فرمانده شونو، با شیوه ی خودش، خام کرد!
این‌ موجود، نفوذ زیادی رو همه داره‌‌...

من می ترسم قربان!
مادر طفلیم، دختر خاله مو، برام نشون‌ کرده....
رحم کنید به ما فرمانده!

فرمانده زیر لب، با بی صبری می گوید:
می دونی تو که بگی نه، بقیه هم میگن نه!
تو که نور چشمی منی!

_قربان، بقیه هم مثل من، الان شناختن، این‌کیه...
بناز، خیلیا رو، با اسبش و اسلحه ش، له کرده!

لطفا بی خیالش شید!
چرا طایفه ی خودش، عقدش نمی کنن؟

_به من سپرده!

_کلک زده قربان!
عجب زبلیه!
می دونه فقط اسم بناز آل طاها، اسب نر رو هم، فراری میده!
می دونه ما، پا جلو نمی ذاریم!

_حالا من‌ چی کار کنم؟
این بچه قبلا آسیب دیده.‌‌..
اگه آدم‌ کشته، خودشم، یه قربانیه!

_قربان، چرا نمی کشیدش، راحت شه از این زندگی؟!

فرمانده، سارا را می خواند...

_اینجا کسی خواهرتو، عقد نمی کنه!

سارا می گوید: شاید برای همین، انقدر خندید!
اما شما، فرمانده...

_به من اینجوری زل نزن سارا!
من‌ زن دارم‌ و...

_می تونه عقد موقت باشه!
شما که ازش نمی ترسید؟
درسته؟!

بناز، در چادرش، با دست بسته نشسته است...
با لبخندی فاتحانه و پر غرور، بر لبش!

فرمانده می گوید:
سارا، خیلی بی رحمی! خیلی!
می دونی من‌ اصلا‌ نمی تونم به اون‌ بچه، نگاه کنم!

سارا می گوید:
آخه مرد دیگه ای، اینجا نیست، مورد اعتماد شما!

سرباز محافظ چادر فرمانده‌، چند هفته اول سربازی اش است...

رویش را برمی گرداند و با لهجه ی کردی می گوید:
اگه فرمانده اجازه‌ بدن‌، من درخدمت هستم!

فرمانده‌ می گوید:
تو، بچه؟
فقط‌ هجده سالته!
تازه اومدی سربازی!

پسر، با لهجه ی شیرین کردی اش، ادامه می دهد:
من، با بناز، هم زبانم‌!
منم‌ کرد هستم، اذیتش نمی کنم قربان!
براش، احترام قائلم.

سارا با تعجب می نگرد...
پسر، بلند قامت است، با چهره ای محکم و نگاهی که سنگ را سوراخ‌ می کند.
پسری جوان، با این‌ نگاه مصمم، تاکنون‌ ندیده است!
خالص و با اراده!

_اسمت‌ چیه سرباز؟

_سعید صادقی، متولد سر پل ذهاب.

با وحشت، بیدار می شوم!

دایی من، سعید، آنجا چه می کند؟
چقدر جذاب بوده!
دایی من، آوا...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#نویسنده
#آوا_متولد۱۳۷۹
#داستانخوانی
#داستان
#رمان_ایرانی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_سوم

همه چیز آنقدر سریع از برابر دیدگانم می گذرد، که نمی فهمم بیدارم یا خواب!

اگر خواب است، چرا چنین طولانی است؟
و اگر بیدارم، چه کسی این قصه را برای من می گوید؟

مگر طلسم شده ام که به زمان جوانی سارا و بناز رفته ام؟
به دوران قبل از تولد همسرم، طاها.

فرمانده می گوید:
بیدار شو آوا!

چشم باز می کنم...

می گوید: تو خواب، ناله می کردی!

گفتم: عروسی بنازه!

گفت: پس دیگه نخواب...

گفتم: خوابم میاد...

اگر می توانست خوابِ مرا تیر می زد!
ولی نشد، خوابم رفت.

عروس، زیباترین عروس دنیا بود و داماد، داییِ جوان من بود...
دایی سعید، در هجده سالگی اش !

تنها دایی من، که اکنون، سر پل ذهاب، عزادار پسر و نوه هایش، در زلزله ی قهر آمیز زمین بود...

داماد نگاه خاصی داشت، انگار از جهانی دیگر خبر داشت، که ما نمی شناختیم!

عروس، لباس کردی رنگی زیبایی داشت، با سربند سرخ!
بناز، عاشق رنگ سرخ بود...
لبخند می زد و دنیا انگار، کودک و معصوم می شد...

کنار هم نشسته بودند، عروس و داماد!
مثل ماه و خورشید!

دایی من، اجازه داشت که به جای لباس سربازی، آن روز، لباس کردی بپوشد...
این، خواهش خودش بود.

از خانواده ی عروس، فقط سارا اجازه داشت، آنجا باشد.

پیرمردی، خطبه را می خواند...
بناز همان بار اول، سرش را تکان داد، وقتی برای بار دوم و سوم خواند، بناز، داد زد:

_های مرد، چند بار می خونی؟
همون‌ بار اول، سرمو تکون دادم‌، یعنی خلاص!

موقع خواندن‌ عقد، انگار موجی از تن سارا می گذشت و به فرمانده می رسید...

فرمانده به زمین نگاه می کرد.
گویی خدا، عقدی نامریی میان قلب سارا و فرمانده، جاری می کرد که کسی هنوز نمی دید!

عقد، تمام شد...
فرمانده، تبریک گفت..

_خب شما از حالا به بعد، زن و شوهرید!

بناز، خواسته بود زن دائم باشد، به صیغه اعتقادی نداشت.

_امروز رو، بهت مرخصی میدم سرباز!

همه ی سربازان خندیدند و کف زدند.

بناز، روبنده اش را کنار زد...

همه با هیبت نگاه او، ساکت شدند.

سارا رفت که خواهرش را ببوسد.
او را با چشمان اشکی، در آغوش گرفت...

گفت: سعید، مرد خوبیه!
یه کرد واقعی!

بناز آهسته در گوشش گفت:
از اینجا برو!

سارا نفهمید...

بناز گفت: برو!
پشتتم نگاه نکن‌ خواهر!
من قسم خوردم!

بناز، کلتی را از زیرِ دامنش، درآورد و تا سارا خواست ماجرا را بفهمد، کلت روی شقیقه ی سعید بود!‌

بناز به فرمانده گفت:
مرد...
اگه سربازتو می خوای، منو ول کن‌ برم! وگرنه، هم اونو می کشم، هم تو رو!

همه‌ چیز، آنقدر سریع اتفاق افتاد که‌ کسی نفهمید چه شده!

عروس، داماد را، گروگان گرفته بود؟!

فرمانده گفت: بُکش!

سکوتی سنگین، بر قرارگاه، حاکم شد...
نفس ها در سینه، حبس بود.

بناز، به سعید، نگاه کرد و گفت:
بلند شو بریم!

برادر بناز، با اسب، منتظرشان بود.

فرمانده داد زد:
سعید صادقی، اگه با این دختر بری، یه روز، خودم می کشمت...
قسم می خورم!

دیر شده بود...
سعید، با بناز بود!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی

#داستان_خوانی
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33

بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی