همینکه میخوام حرفه دلم رو با تو بگم میری!
آره میدونم بد بوده کارم اینجوری دلگیری
میشه ایندفعه منو تو ببخشی، میشه نگی میخوای ازم جداشی
میشه ببخشی و بگذری عشقه من
میشه فراموشت بشه گناهم ، میشه نگاه کنی به اشک و آهم
هنوزم از همه بهتری عشقه من
منوببخش اگه بچگی کردم،بزار دستاتو توی دستای سردم
منو ببخش میدونم اشتباه کردم
منوببخش اگه از تو بریدم ، اگه شکستی و هیچی ندیدم
منو ببخش اگه بازم خطا کردم
منوببخش اگه بچگی کردم،بزار دستاتو توی دستای سردم
منو ببخش میدونم اشتباه کردم
تو که همیشه سنگه صبوره این دله تنهایی
اگه نباشی دنیا تمومه ، دیگه چه دنیایی
#مرتضی_پاشایی
#موزیک_ویدیو
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
آره میدونم بد بوده کارم اینجوری دلگیری
میشه ایندفعه منو تو ببخشی، میشه نگی میخوای ازم جداشی
میشه ببخشی و بگذری عشقه من
میشه فراموشت بشه گناهم ، میشه نگاه کنی به اشک و آهم
هنوزم از همه بهتری عشقه من
منوببخش اگه بچگی کردم،بزار دستاتو توی دستای سردم
منو ببخش میدونم اشتباه کردم
منوببخش اگه از تو بریدم ، اگه شکستی و هیچی ندیدم
منو ببخش اگه بازم خطا کردم
منوببخش اگه بچگی کردم،بزار دستاتو توی دستای سردم
منو ببخش میدونم اشتباه کردم
تو که همیشه سنگه صبوره این دله تنهایی
اگه نباشی دنیا تمومه ، دیگه چه دنیایی
#مرتضی_پاشایی
#موزیک_ویدیو
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی
خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.
یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.
کمسن ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.
عملیات، مشخص است!
حمله به تمام مواضعی که در خاک کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...
این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!
فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.
بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!
سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...
حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟
بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کمحرف می زند.
یکی از برادرانش هم آنجاست.
آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!
بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!
برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!
بناز میگه: مهمنیست...
گنده تر از اونم زدم.
آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.
بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج آبشار طلا...
می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!
آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!
بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم خاردار می رساند.
محوطه ی آن هاست...
تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده، با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!
چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!
چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.
مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!
بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!
سینه خیز به طرف چادر آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...
_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!
بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!
آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!
فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!
نویسنده رمان _چیستایثربی
بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"
ناگهان صدای گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی
خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.
یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.
کمسن ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.
عملیات، مشخص است!
حمله به تمام مواضعی که در خاک کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...
این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!
فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.
بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!
سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...
حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟
بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کمحرف می زند.
یکی از برادرانش هم آنجاست.
آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!
بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!
برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!
بناز میگه: مهمنیست...
گنده تر از اونم زدم.
آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.
بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج آبشار طلا...
می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!
آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!
بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم خاردار می رساند.
محوطه ی آن هاست...
تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده، با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!
چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!
چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.
مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!
بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!
سینه خیز به طرف چادر آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...
_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!
بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!
آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!
فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!
نویسنده رمان _چیستایثربی
بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"
ناگهان صدای گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
آدمی هرقدر هوشمندتر باشد، افسردگی و بطالتش بیشتر است.
#فئودور_داستایفسکی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#فئودور_داستایفسکی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
«من بیشتر دوست داشتم دراز بکشم و فکر کنم. همه اش فکر میکردم. همه اش خوابهایی میدیدم عجیب و غریب. نمیارزد بگویم چه خوابهایی! من آن همه وقت همه اش از خودم میپرسیدم چرا آنقدر احمقم. اگر دیگران نفهم هستند و من یقین میدانم که نفهمند، پس چرا خودم نمیخواهم عاقلتر شوم. بعددانستم که اگر منتظر شوم تا همه عاقل شوند، خیلی وقت لازم است. بعد دانستم که چنین چیزی هرگز نخواهد شد .. مردم تغییر نخواهند کرد و کسی آنها را تغییر نخواهد داد و نمیارزد انسان سعیِ بیهوده کند! بله همینطور است .. این قانون آنهاست .. من اکنون میدانم کسی که عقلا و روحا محکم و قوی باشد، آن کس برآنها مسلط خواهد بود. کسی که جسارت زیاد داشته باشد، آن کس در نظر آنان حق خواهد داشت. آن کس که امور مهم را نادیده بگیرد و بر آنها تف بیاندازد، او قانونگذار آنها ست. کسی که بیشتر از همه جرات کند، او بیش از هر کس دیگری حق دارد! تا بحال چنین بوده و بعدها هم چنین خواهد بود! باید کور بود که اینها را ندید….»
#جنایت_و_مکافات
#رمان
#فیودور_داستایفسکی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#جنایت_و_مکافات
#رمان
#فیودور_داستایفسکی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#آوا_متولد۱۳۷۹
قسمت39
تقدیم به زنان بی رنگو لعاب
زنان آزاده
زنان واقعی و اصیل
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
قسمت39
تقدیم به زنان بی رنگو لعاب
زنان آزاده
زنان واقعی و اصیل
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from Chistaayasrebi
@zypok
خیلی هم نخواه بهترین باشی
زندگی زود میگذرد ؛
فقط در جیبهایت ؛ خاطره جمع کن ؛
برای آن تنهایی که دیگر صدا نیست!
#چیستایثربی
خیلی هم نخواه بهترین باشی
زندگی زود میگذرد ؛
فقط در جیبهایت ؛ خاطره جمع کن ؛
برای آن تنهایی که دیگر صدا نیست!
#چیستایثربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#ولنتاین مبارک
#جانی_دپ
دکلمه عشق
به زبان ناشنوایان
ترانه :
#پل_مک_کارتنی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#جانی_دپ
دکلمه عشق
به زبان ناشنوایان
ترانه :
#پل_مک_کارتنی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
My Valentine
What if it rained?
We didn’t care
She said that someday soon
The sun was gonna shine
And she was right
This love of mine
My Valentine
As days and nights
Would pass me by
I tell myself that I was waiting for a sign
Then she appeared
A love so fine
My Valentine
And I will love her for life
And I will never let a day go by
Without remembering the reasons why
She makes me certain
That I can fly
And so I do
Without a care
I know that someday soon the sun is gonna shine
And she’ll be there
This love of mine
My Valentine
ترانه
از پل مک کارتنی
اجرای کلیپ
جانی دپ
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
What if it rained?
We didn’t care
She said that someday soon
The sun was gonna shine
And she was right
This love of mine
My Valentine
As days and nights
Would pass me by
I tell myself that I was waiting for a sign
Then she appeared
A love so fine
My Valentine
And I will love her for life
And I will never let a day go by
Without remembering the reasons why
She makes me certain
That I can fly
And so I do
Without a care
I know that someday soon the sun is gonna shine
And she’ll be there
This love of mine
My Valentine
ترانه
از پل مک کارتنی
اجرای کلیپ
جانی دپ
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
MY VALENTINE
What if it rained
چه می شد اگر باران می بارید
We didn't care
و ما اهمیت نمی دادیم
She said that someday soon
او گفت که این روز، به زودی فرا خواهد رسید
The sun was gonna shine
خورشید در حال درخشش بود
And she was right
و او راست می گفت
This love of mine
این عشق من است
My Valentine
ولنتاین من
As days and night swould pass me by
در حالی که روز ها و شب های من، می گذرند
I tell myself that I was waiting for a sign
به خودم می گویم: من منتظر نشانه ای بودم
Then she appeared
سپس او ظاهر شد
A love so fine
عشقی بسیار زیبا
My Valentine
ولنتاین من
And I will love her for life
و من او را برای زندگی دوست خواهم داشت
And I will never let a day go by
و اجازه نمی دهم که روزی بگذرد
Without remembering the reasons why She makes me certain
او مرا مطمئن کرد که می توانم پرواز کنم
That I can fly
پس انجامش می دهم
And so I do Without a care
بدون این که غمگین شوم
I know that someday soon the sun is gonna shine
می دانم که به زودی، روزی فرا خواهد رسید که خورشید می درخشد
And she'll be there
و او آنجا خواهد بود
This love of mine
عشق من
My Valentine
ولنتاین من
What if it rained
چه می شد اگر باران می بارید
We didn't care
و ما اهمیت نمی دادیم
She said that someday soon
او گفت که این روز، به زودی فرا خواهد رسید
The sun was gonna shine
خورشید در حال درخشش بود
And she was right
و او راست می گفت
This love of mine
این عشق من است
My Valentine
ولنتاین من
What if it rained
چه می شد اگر باران می بارید
We didn't care
و ما اهمیت نمی دادیم
She said that someday soon
او گفت که این روز، به زودی فرا خواهد رسید
The sun was gonna shine
خورشید در حال درخشش بود
And she was right
و او راست می گفت
This love of mine
این عشق من است
My Valentine
ولنتاین من
As days and night swould pass me by
در حالی که روز ها و شب های من، می گذرند
I tell myself that I was waiting for a sign
به خودم می گویم: من منتظر نشانه ای بودم
Then she appeared
سپس او ظاهر شد
A love so fine
عشقی بسیار زیبا
My Valentine
ولنتاین من
And I will love her for life
و من او را برای زندگی دوست خواهم داشت
And I will never let a day go by
و اجازه نمی دهم که روزی بگذرد
Without remembering the reasons why She makes me certain
او مرا مطمئن کرد که می توانم پرواز کنم
That I can fly
پس انجامش می دهم
And so I do Without a care
بدون این که غمگین شوم
I know that someday soon the sun is gonna shine
می دانم که به زودی، روزی فرا خواهد رسید که خورشید می درخشد
And she'll be there
و او آنجا خواهد بود
This love of mine
عشق من
My Valentine
ولنتاین من
What if it rained
چه می شد اگر باران می بارید
We didn't care
و ما اهمیت نمی دادیم
She said that someday soon
او گفت که این روز، به زودی فرا خواهد رسید
The sun was gonna shine
خورشید در حال درخشش بود
And she was right
و او راست می گفت
This love of mine
این عشق من است
My Valentine
ولنتاین من
My Valentine
Paul McCartney
ولنتاین من
#پل_مک_کارتنی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
ولنتاین بر همه مبارک
عاشقان زمینی و آسمانی
#پل_مک_کارتنی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
ولنتاین بر همه مبارک
عاشقان زمینی و آسمانی