Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت13
#چیستا_یثربی
شب همیشه پر از رازهای نگفته است.
باید زودتر از شب می رسیدیم، من، طاها و پدر...
مادرم و آرزو، ما را از زیر قرآن، رد کردند.
مادرم گفت: اگر همه با هم بریم، با توجه بهغیبت آقا معلم، خبر، توی شهر می پیچه و حتما پدرش، خبردار میشه.
بهتره فقط پدرت بیاد!
عقد می کنید و زود میاین دیگه!
مرا بوسید و درگوشم گفت: تو دختر عاقلی هستی!
شک ندارم که همه چیز درست میشه، زود برگرد و بذار، مادرتم در شادی دخترش، سهمی داشته باشه!
منظورمو که می فهمی!
کمی سرخ شدم...
طاها گفت: درگوشی بعدا، الان باید راه بیفتیم!
عقد دم غروب رو دوست ندارم!
در ماشین، روی صندلی عقب نشسته بودم و عطر موهای طاها مرا یاد کوهستان برفی و جنگل های بکر دور می انداخت.
دلم می خواست سرم را روی شانه اش بگذارم و بخوابم، ولی نمی شد!
هنوز مانده بود تا طاهای من باشد!
پدر چرت می زد و من و طاها، فقط گاهی از آینه، به هم نگاه می کردیم و لبخند می زدیم.
یک سیب برایش قاچ کردم، انگار برای اولین بار، هم را کشف می کردیم!
به شهر که رسیدیم، دایی و همکارش به پیشوازمان آمده بود.
لیلی، دختر پانزده ساله ی دایی هم، بود...
دختر و پسر بزرگش، عروسی کرده بودند.
دایی گفت اول بفرمایین بریم منزل!
حتما خستهاید، یه دوش لازم دارید.
خانمم منتظرتونه ....
طاها گفت: خیلی ممنون، لطف دارین ..... ولی ترجیح میدم اول ، عقد، تموم شه، بعد در خدمتتون هستیم!
عقد دم عصر رو، دوست ندارم...
روز بهتره والله!
نور بیشتره!
دایی لبخند زد و به من گفت: این آقای باوقارو با این لهجه ی شیرینش، از کجا پیدا کردی؟
لهجه؟
کدام لهجه!
تاحالا متوجه آن نشده بودم!
دایی ما را به دفترخانه برد.
از آن لحظه، انگار همه چیز ، در هاله ای از ابر و مه گذشت!
حتی صداها ، یادم نیست و زمزمه ی بادها در گوشم ...
چون حواسم به عظمت آن لحظه و دامادم بود و لبخوانی موجودات دیگر را ، نمیکردم .
آوا ،متولد ۱۳۷۹ ، اثر چیستایثربی را میخوانید.
امضاها، حلقه ها و خطبه!
من همان بار اول، "بله" گفتم!
انگار می ترسیدم یکی ناگهان سر برسد و نگذارد!
روبوسی ها...
و جای خالی مادر و آرزو، که پدر تمام مراسم را به طور زنده برایشان پخش می کرد و مادر، آن طرف، گریه می کرد.
تمام شد!
حالا من دیگر آوا رحمانی نبودم!
آوای دیگری بودم و او، مرد من بود که بیش از جانم، دوستش داشتم!
در خانه ی دایی، سفره ی عظیمی چیده بودند، ولی به خواهش پدرم ، مهمان دعوت نکرده بودند.
فقط فرزندان ،عروس و دامادش و نوه هایشان ....
زن دایی ،خیلی محبت میکرد ، میخواست جای خالی مادر را جبران کند ، و چون مادر نتوانسته بود بیاید ، به احترام نبود او ، به دفتر خانه نیامده بود.
غذا تمام شد!
و بعد سکوت...
انگار سکوت، از در و دیوار آن خانه ی قدیمی چکه می کرد...
پدرم گفت: شما نمی خواید استراحت کنین؟
شب باید برگردیم کرمانشاه!
دایی گفت: بابا ، شاه داماد نمی تونه امروز، دوبار این راه رو بره که!
امشبه رو اینجا بمونید.
من الان جای شما رو می ندازم بالا!
آوا می تونه اتاق لیلی بخوابه،
آقا طاهام، اتاق من.
من و طاها، مثل دو بچه ی سرگردان، آن وسط نشسته بودیم...
تا این که طاها گفت:
من می خوام یه کم راه برم. تاحالا، اینورا رو ندیدم، میشه؟
پدر گفت: لیلی وارده!
باهاتون میاد.
من و طاها هر دو با هم گفتیم:
نه!
https://www.instagram.com/p/BroxHGpANHx/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1fthaikdea9dd
#قسمت13
#چیستا_یثربی
شب همیشه پر از رازهای نگفته است.
باید زودتر از شب می رسیدیم، من، طاها و پدر...
مادرم و آرزو، ما را از زیر قرآن، رد کردند.
مادرم گفت: اگر همه با هم بریم، با توجه بهغیبت آقا معلم، خبر، توی شهر می پیچه و حتما پدرش، خبردار میشه.
بهتره فقط پدرت بیاد!
عقد می کنید و زود میاین دیگه!
مرا بوسید و درگوشم گفت: تو دختر عاقلی هستی!
شک ندارم که همه چیز درست میشه، زود برگرد و بذار، مادرتم در شادی دخترش، سهمی داشته باشه!
منظورمو که می فهمی!
کمی سرخ شدم...
طاها گفت: درگوشی بعدا، الان باید راه بیفتیم!
عقد دم غروب رو دوست ندارم!
در ماشین، روی صندلی عقب نشسته بودم و عطر موهای طاها مرا یاد کوهستان برفی و جنگل های بکر دور می انداخت.
دلم می خواست سرم را روی شانه اش بگذارم و بخوابم، ولی نمی شد!
هنوز مانده بود تا طاهای من باشد!
پدر چرت می زد و من و طاها، فقط گاهی از آینه، به هم نگاه می کردیم و لبخند می زدیم.
یک سیب برایش قاچ کردم، انگار برای اولین بار، هم را کشف می کردیم!
به شهر که رسیدیم، دایی و همکارش به پیشوازمان آمده بود.
لیلی، دختر پانزده ساله ی دایی هم، بود...
دختر و پسر بزرگش، عروسی کرده بودند.
دایی گفت اول بفرمایین بریم منزل!
حتما خستهاید، یه دوش لازم دارید.
خانمم منتظرتونه ....
طاها گفت: خیلی ممنون، لطف دارین ..... ولی ترجیح میدم اول ، عقد، تموم شه، بعد در خدمتتون هستیم!
عقد دم عصر رو، دوست ندارم...
روز بهتره والله!
نور بیشتره!
دایی لبخند زد و به من گفت: این آقای باوقارو با این لهجه ی شیرینش، از کجا پیدا کردی؟
لهجه؟
کدام لهجه!
تاحالا متوجه آن نشده بودم!
دایی ما را به دفترخانه برد.
از آن لحظه، انگار همه چیز ، در هاله ای از ابر و مه گذشت!
حتی صداها ، یادم نیست و زمزمه ی بادها در گوشم ...
چون حواسم به عظمت آن لحظه و دامادم بود و لبخوانی موجودات دیگر را ، نمیکردم .
آوا ،متولد ۱۳۷۹ ، اثر چیستایثربی را میخوانید.
امضاها، حلقه ها و خطبه!
من همان بار اول، "بله" گفتم!
انگار می ترسیدم یکی ناگهان سر برسد و نگذارد!
روبوسی ها...
و جای خالی مادر و آرزو، که پدر تمام مراسم را به طور زنده برایشان پخش می کرد و مادر، آن طرف، گریه می کرد.
تمام شد!
حالا من دیگر آوا رحمانی نبودم!
آوای دیگری بودم و او، مرد من بود که بیش از جانم، دوستش داشتم!
در خانه ی دایی، سفره ی عظیمی چیده بودند، ولی به خواهش پدرم ، مهمان دعوت نکرده بودند.
فقط فرزندان ،عروس و دامادش و نوه هایشان ....
زن دایی ،خیلی محبت میکرد ، میخواست جای خالی مادر را جبران کند ، و چون مادر نتوانسته بود بیاید ، به احترام نبود او ، به دفتر خانه نیامده بود.
غذا تمام شد!
و بعد سکوت...
انگار سکوت، از در و دیوار آن خانه ی قدیمی چکه می کرد...
پدرم گفت: شما نمی خواید استراحت کنین؟
شب باید برگردیم کرمانشاه!
دایی گفت: بابا ، شاه داماد نمی تونه امروز، دوبار این راه رو بره که!
امشبه رو اینجا بمونید.
من الان جای شما رو می ندازم بالا!
آوا می تونه اتاق لیلی بخوابه،
آقا طاهام، اتاق من.
من و طاها، مثل دو بچه ی سرگردان، آن وسط نشسته بودیم...
تا این که طاها گفت:
من می خوام یه کم راه برم. تاحالا، اینورا رو ندیدم، میشه؟
پدر گفت: لیلی وارده!
باهاتون میاد.
من و طاها هر دو با هم گفتیم:
نه!
https://www.instagram.com/p/BroxHGpANHx/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1fthaikdea9dd
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹ #13#چیستا_یثربی شب همیشه پر از رازهای نگفته است.باید زودتر از شب میرسیدیم ،من ،طاها و پدر.. مادرم وآرزو، ما رااز زیر قرآن،رد کردند.مادرم گفت:اگر همه باهم بریم،با توجه بهغیبت آقامعلم،خبر ،توی شهر میپیچه و حتما پدرش،خبردار میشه. بهتره فقط پدرت…
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت13
#چیستا_یثربی
شب همیشه پر از رازهای نگفته است.
باید زودتر از شب می رسیدیم، من، طاها و پدر...
مادرم و آرزو، ما را از زیر قرآن، رد کردند.
مادرم گفت: اگر همه با هم بریم، با توجه بهغیبت آقا معلم، خبر، توی شهر می پیچه و حتما پدرش، خبردار میشه.
بهتره فقط پدرت بیاد!
عقد می کنید و زود میاین دیگه!
مرا بوسید و درگوشم گفت: تو دختر عاقلی هستی!
شک ندارم که همه چیز درست میشه، زود برگرد و بذار، مادرتم در شادی دخترش، سهمی داشته باشه!
منظورمو که می فهمی!
کمی سرخ شدم...
طاها گفت: درگوشی بعدا، الان باید راه بیفتیم!
عقد دم غروب رو دوست ندارم!
در ماشین، روی صندلی عقب نشسته بودم و عطر موهای طاها مرا یاد کوهستان برفی و جنگل های بکر دور می انداخت.
دلم می خواست سرم را روی شانه اش بگذارم و بخوابم، ولی نمی شد!
هنوز مانده بود تا طاهای من باشد!
پدر چرت می زد و من و طاها، فقط گاهی از آینه، به هم نگاه می کردیم و لبخند می زدیم.
یک سیب برایش قاچ کردم، انگار برای اولین بار، هم را کشف می کردیم!
به شهر که رسیدیم، دایی و همکارش به پیشوازمان آمده بود.
لیلی، دختر پانزده ساله ی دایی هم، بود...
دختر و پسر بزرگش، عروسی کرده بودند.
دایی گفت اول بفرمایین بریم منزل!
حتما خستهاید، یه دوش لازم دارید.
خانمم منتظرتونه ....
طاها گفت: خیلی ممنون، لطف دارین ..... ولی ترجیح میدم اول ، عقد، تموم شه، بعد در خدمتتون هستیم!
عقد دم عصر رو، دوست ندارم...
روز بهتره والله!
نور بیشتره!
دایی لبخند زد و به من گفت: این آقای باوقارو با این لهجه ی شیرینش، از کجا پیدا کردی؟
لهجه؟
کدام لهجه!
تاحالا متوجه آن نشده بودم!
دایی ما را به دفترخانه برد.
از آن لحظه، انگار همه چیز ، در هاله ای از ابر و مه گذشت!
حتی صداها ، یادم نیست و زمزمه ی بادها در گوشم ...
چون حواسم به عظمت آن لحظه و دامادم بود و لبخوانی موجودات دیگر را ، نمیکردم .
آوا ،متولد ۱۳۷۹ ، اثر چیستایثربی را میخوانید.
امضاها، حلقه ها و خطبه!
من همان بار اول، "بله" گفتم!
انگار می ترسیدم یکی ناگهان سر برسد و نگذارد!
روبوسی ها...
و جای خالی مادر و آرزو، که پدر تمام مراسم را به طور زنده برایشان پخش می کرد و مادر، آن طرف، گریه می کرد.
تمام شد!
حالا من دیگر آوا رحمانی نبودم!
آوای دیگری بودم و او، مرد من بود که بیش از جانم، دوستش داشتم!
در خانه ی دایی، سفره ی عظیمی چیده بودند، ولی به خواهش پدرم ، مهمان دعوت نکرده بودند.
فقط فرزندان ،عروس و دامادش و نوه هایشان ....
زن دایی ،خیلی محبت میکرد ، میخواست جای خالی مادر را جبران کند ، و چون مادر نتوانسته بود بیاید ، به احترام نبود او ، به دفتر خانه نیامده بود.
غذا تمام شد!
و بعد سکوت...
انگار سکوت، از در و دیوار آن خانه ی قدیمی چکه می کرد...
پدرم گفت: شما نمی خواید استراحت کنین؟
شب باید برگردیم کرمانشاه!
دایی گفت: بابا ، شاه داماد نمی تونه امروز، دوبار این راه رو بره که!
امشبه رو اینجا بمونید.
من الان جای شما رو می ندازم بالا!
آوا می تونه اتاق لیلی بخوابه،
آقا طاهام، اتاق من.
من و طاها، مثل دو بچه ی سرگردان، آن وسط نشسته بودیم...
تا این که طاها گفت:
من می خوام یه کم راه برم. تاحالا، اینورا رو ندیدم، میشه؟
پدر گفت: لیلی وارده!
باهاتون میاد.
من و طاها هر دو با هم گفتیم:
نه!
https://www.instagram.com/p/BroxHGpANHx/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1fthaikdea9dd
#قسمت13
#چیستا_یثربی
شب همیشه پر از رازهای نگفته است.
باید زودتر از شب می رسیدیم، من، طاها و پدر...
مادرم و آرزو، ما را از زیر قرآن، رد کردند.
مادرم گفت: اگر همه با هم بریم، با توجه بهغیبت آقا معلم، خبر، توی شهر می پیچه و حتما پدرش، خبردار میشه.
بهتره فقط پدرت بیاد!
عقد می کنید و زود میاین دیگه!
مرا بوسید و درگوشم گفت: تو دختر عاقلی هستی!
شک ندارم که همه چیز درست میشه، زود برگرد و بذار، مادرتم در شادی دخترش، سهمی داشته باشه!
منظورمو که می فهمی!
کمی سرخ شدم...
طاها گفت: درگوشی بعدا، الان باید راه بیفتیم!
عقد دم غروب رو دوست ندارم!
در ماشین، روی صندلی عقب نشسته بودم و عطر موهای طاها مرا یاد کوهستان برفی و جنگل های بکر دور می انداخت.
دلم می خواست سرم را روی شانه اش بگذارم و بخوابم، ولی نمی شد!
هنوز مانده بود تا طاهای من باشد!
پدر چرت می زد و من و طاها، فقط گاهی از آینه، به هم نگاه می کردیم و لبخند می زدیم.
یک سیب برایش قاچ کردم، انگار برای اولین بار، هم را کشف می کردیم!
به شهر که رسیدیم، دایی و همکارش به پیشوازمان آمده بود.
لیلی، دختر پانزده ساله ی دایی هم، بود...
دختر و پسر بزرگش، عروسی کرده بودند.
دایی گفت اول بفرمایین بریم منزل!
حتما خستهاید، یه دوش لازم دارید.
خانمم منتظرتونه ....
طاها گفت: خیلی ممنون، لطف دارین ..... ولی ترجیح میدم اول ، عقد، تموم شه، بعد در خدمتتون هستیم!
عقد دم عصر رو، دوست ندارم...
روز بهتره والله!
نور بیشتره!
دایی لبخند زد و به من گفت: این آقای باوقارو با این لهجه ی شیرینش، از کجا پیدا کردی؟
لهجه؟
کدام لهجه!
تاحالا متوجه آن نشده بودم!
دایی ما را به دفترخانه برد.
از آن لحظه، انگار همه چیز ، در هاله ای از ابر و مه گذشت!
حتی صداها ، یادم نیست و زمزمه ی بادها در گوشم ...
چون حواسم به عظمت آن لحظه و دامادم بود و لبخوانی موجودات دیگر را ، نمیکردم .
آوا ،متولد ۱۳۷۹ ، اثر چیستایثربی را میخوانید.
امضاها، حلقه ها و خطبه!
من همان بار اول، "بله" گفتم!
انگار می ترسیدم یکی ناگهان سر برسد و نگذارد!
روبوسی ها...
و جای خالی مادر و آرزو، که پدر تمام مراسم را به طور زنده برایشان پخش می کرد و مادر، آن طرف، گریه می کرد.
تمام شد!
حالا من دیگر آوا رحمانی نبودم!
آوای دیگری بودم و او، مرد من بود که بیش از جانم، دوستش داشتم!
در خانه ی دایی، سفره ی عظیمی چیده بودند، ولی به خواهش پدرم ، مهمان دعوت نکرده بودند.
فقط فرزندان ،عروس و دامادش و نوه هایشان ....
زن دایی ،خیلی محبت میکرد ، میخواست جای خالی مادر را جبران کند ، و چون مادر نتوانسته بود بیاید ، به احترام نبود او ، به دفتر خانه نیامده بود.
غذا تمام شد!
و بعد سکوت...
انگار سکوت، از در و دیوار آن خانه ی قدیمی چکه می کرد...
پدرم گفت: شما نمی خواید استراحت کنین؟
شب باید برگردیم کرمانشاه!
دایی گفت: بابا ، شاه داماد نمی تونه امروز، دوبار این راه رو بره که!
امشبه رو اینجا بمونید.
من الان جای شما رو می ندازم بالا!
آوا می تونه اتاق لیلی بخوابه،
آقا طاهام، اتاق من.
من و طاها، مثل دو بچه ی سرگردان، آن وسط نشسته بودیم...
تا این که طاها گفت:
من می خوام یه کم راه برم. تاحالا، اینورا رو ندیدم، میشه؟
پدر گفت: لیلی وارده!
باهاتون میاد.
من و طاها هر دو با هم گفتیم:
نه!
https://www.instagram.com/p/BroxHGpANHx/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1fthaikdea9dd
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹ #13#چیستا_یثربی شب همیشه پر از رازهای نگفته است.باید زودتر از شب میرسیدیم ،من ،طاها و پدر.. مادرم وآرزو، ما رااز زیر قرآن،رد کردند.مادرم گفت:اگر همه باهم بریم،با توجه بهغیبت آقامعلم،خبر ،توی شهر میپیچه و حتما پدرش،خبردار میشه. بهتره فقط پدرت…