#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستایثربی
#قسمت11
#قصه
عاقد می خندید و زیرلب می گفت: خوشم میاد خدا ضایع می کنه آدمای مغرور رو!
با خشم نگاهش کردم!
چه کسی مغرور بود؟!
طاهای طفلی که حتی خودش را معرفی هم نکرد!
اولین حمله از سمت عاقد بود،
شاید دنبال بهانه ای می گشت که دعوا شود و ما را عقد نکند ،
تا نگوید که از طرف مقام بالا، دستور گرفته!
به هر حال دیدم که طاها به پدرش زنگ زد!
اول آهسته، سپس، صدایش کمی بلند شد!
من نمی شنیدم، پشت در دوجداره ی شیشه ای بود، ولی حدس می زدم که چه می گوید...
وقتی برگشت، رنگش، پریده بود!
با عصبانیت گفت: بریم!
پدر گفت:
باید باهات حرف بزنم آقا طاها!
گفت: بیرون حرف می زنیم!
عاقد گفت: خوش اومدین، هری ! ...
یادتون باشه از این به بعد، اول خوب راجع به هم، تحقیق کنید، بعد وقت مردمو بگیرین!
جوابش را ندادیم،
ادامه داد: کاش برای داماد هم، شرط حضور پدر می ذاشتن!
پسرای خودسر امروز!
طاها، چنان نگاهی به او انداخت که عاقد بقیه ی حرفش را خورد،
ترسید!
این اولین باری بود که چنین نگاهی را ، در چهره ی طاها می دیدم!
پدرم و طاها، جلوتر رفتند، من و مادرم مثل دو کودک یتیم، عقب بودیم!
مادرم دستم را نگه داشت و گفت:
بذار این دو تا مرد ، حرفاشونو بزنن.
گفتم: به زندگی من مربوط میشه!
مادرم گفت: پدرت ناراحته. صبرکن...
گفتم: چیه که انقدر برای این سردار مهمه؟
ما خون نکردیم که!
یه خانواده ی فرهنگی هستیم فقط !
مادرم گفت: یه چیزایی هست که تو
نمی دونی!
گفتم: خب چرا بهم نمی گین؟!
مادرم گفت: بعدا...
چرا می پرسیدم؟
من که از بچگی ، ذاتا لبخوانی بلد بودم!
طاها را می دیدم، واکنش پدر را می دیدم و حرکت لب هایشان را !
می فهمیدم که چه می گویند.۷۸،۷۸...
گفتم: مامان، سال هفتاد و هشت، من به دنیا نیامده بودم!
چه اتفاقی افتاد؟
مادرم گفت:
هفتاد و هشت لعنتی!
پدرت تهران ماموریت داشت، روزنامه نگار بود...
تیر۷۸!
تهران شلوغ شد، حمله به کوی دانشگاه!
گفتم: پدرم چیزی نوشته درباره ش؟
گفت: یه کم بیشتر از این...
گفتم: خب دیگه نگو!
گفت: چرا؟
گفتم: جریان حمله به کوی دانشگاه رو خوندم، می دونم که یه عده هم بازداشت شدن!
پدرم جز بازداشتیا بود؟
برای همین سردار شناختش؟!
مادر، سکوت کرد...
پدرم داشت به طاها می گفت:
گذشته ی ما به بچه هامون مربوط نیست!
منم، درمورد گذشته ی پدرت، تحقیق کردم، ولی قضاوتش نکردم!
طاها گفت:
پدر من، با همین اعتقاداش زنده ست، وگرنه دوام نمیاره توی این دنیا!
به مادرم گفتم: پدر که سیاسی نبود، نه؟!
گفت: نه، اما روزنامه نگار خوبی بود، همه نقدای اجتماعیشو، دوست داشتن!
اون بازداشت نشد، اما روزنامه نگاری رو گذاشت کنار، برای همیشه!
دلایل خودشو داشت، که باید از خودش بپرسی.
از اون به بعد، فقط یه کارمند ساده ست تو انتشارات...
نمی خواد درباره ی اون سال ها حرف بزنه!
سردار، از چیزهایی ترسیده بود، حالا من هم داشتم می ترسیدم!
https://www.instagram.com/p/BrifAyAAtv9/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1oe0jrd80ynek
#چیستایثربی
#قسمت11
#قصه
عاقد می خندید و زیرلب می گفت: خوشم میاد خدا ضایع می کنه آدمای مغرور رو!
با خشم نگاهش کردم!
چه کسی مغرور بود؟!
طاهای طفلی که حتی خودش را معرفی هم نکرد!
اولین حمله از سمت عاقد بود،
شاید دنبال بهانه ای می گشت که دعوا شود و ما را عقد نکند ،
تا نگوید که از طرف مقام بالا، دستور گرفته!
به هر حال دیدم که طاها به پدرش زنگ زد!
اول آهسته، سپس، صدایش کمی بلند شد!
من نمی شنیدم، پشت در دوجداره ی شیشه ای بود، ولی حدس می زدم که چه می گوید...
وقتی برگشت، رنگش، پریده بود!
با عصبانیت گفت: بریم!
پدر گفت:
باید باهات حرف بزنم آقا طاها!
گفت: بیرون حرف می زنیم!
عاقد گفت: خوش اومدین، هری ! ...
یادتون باشه از این به بعد، اول خوب راجع به هم، تحقیق کنید، بعد وقت مردمو بگیرین!
جوابش را ندادیم،
ادامه داد: کاش برای داماد هم، شرط حضور پدر می ذاشتن!
پسرای خودسر امروز!
طاها، چنان نگاهی به او انداخت که عاقد بقیه ی حرفش را خورد،
ترسید!
این اولین باری بود که چنین نگاهی را ، در چهره ی طاها می دیدم!
پدرم و طاها، جلوتر رفتند، من و مادرم مثل دو کودک یتیم، عقب بودیم!
مادرم دستم را نگه داشت و گفت:
بذار این دو تا مرد ، حرفاشونو بزنن.
گفتم: به زندگی من مربوط میشه!
مادرم گفت: پدرت ناراحته. صبرکن...
گفتم: چیه که انقدر برای این سردار مهمه؟
ما خون نکردیم که!
یه خانواده ی فرهنگی هستیم فقط !
مادرم گفت: یه چیزایی هست که تو
نمی دونی!
گفتم: خب چرا بهم نمی گین؟!
مادرم گفت: بعدا...
چرا می پرسیدم؟
من که از بچگی ، ذاتا لبخوانی بلد بودم!
طاها را می دیدم، واکنش پدر را می دیدم و حرکت لب هایشان را !
می فهمیدم که چه می گویند.۷۸،۷۸...
گفتم: مامان، سال هفتاد و هشت، من به دنیا نیامده بودم!
چه اتفاقی افتاد؟
مادرم گفت:
هفتاد و هشت لعنتی!
پدرت تهران ماموریت داشت، روزنامه نگار بود...
تیر۷۸!
تهران شلوغ شد، حمله به کوی دانشگاه!
گفتم: پدرم چیزی نوشته درباره ش؟
گفت: یه کم بیشتر از این...
گفتم: خب دیگه نگو!
گفت: چرا؟
گفتم: جریان حمله به کوی دانشگاه رو خوندم، می دونم که یه عده هم بازداشت شدن!
پدرم جز بازداشتیا بود؟
برای همین سردار شناختش؟!
مادر، سکوت کرد...
پدرم داشت به طاها می گفت:
گذشته ی ما به بچه هامون مربوط نیست!
منم، درمورد گذشته ی پدرت، تحقیق کردم، ولی قضاوتش نکردم!
طاها گفت:
پدر من، با همین اعتقاداش زنده ست، وگرنه دوام نمیاره توی این دنیا!
به مادرم گفتم: پدر که سیاسی نبود، نه؟!
گفت: نه، اما روزنامه نگار خوبی بود، همه نقدای اجتماعیشو، دوست داشتن!
اون بازداشت نشد، اما روزنامه نگاری رو گذاشت کنار، برای همیشه!
دلایل خودشو داشت، که باید از خودش بپرسی.
از اون به بعد، فقط یه کارمند ساده ست تو انتشارات...
نمی خواد درباره ی اون سال ها حرف بزنه!
سردار، از چیزهایی ترسیده بود، حالا من هم داشتم می ترسیدم!
https://www.instagram.com/p/BrifAyAAtv9/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1oe0jrd80ynek
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#چیستایثربی#11#قصه عاقد میخندید وزیرلب میگفت:خوشم میاد خداضایع میکنه آدمای مغرور رو!باخشم نگاهش کردم!چه کسی مغروربود؟!طاهای طفلی که حتی خودش رامعرفی هم نکرد! اولین حمله ازسمت عاقد بود،شاید دنبال بهانه ای میگشت که دعواشود وماراعقد نکند! تانگوید…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستایثربی
#قسمت11
#قصه
عاقد می خندید و زیرلب می گفت: خوشم میاد خدا ضایع می کنه آدمای مغرور رو!
با خشم نگاهش کردم!
چه کسی مغرور بود؟!
طاهای طفلی که حتی خودش را معرفی هم نکرد!
اولین حمله از سمت عاقد بود،
شاید دنبال بهانه ای می گشت که دعوا شود و ما را عقد نکند ،
تا نگوید که از طرف مقام بالا، دستور گرفته!
به هر حال دیدم که طاها به پدرش زنگ زد!
اول آهسته، سپس، صدایش کمی بلند شد!
من نمی شنیدم، پشت در دوجداره ی شیشه ای بود، ولی حدس می زدم که چه می گوید...
وقتی برگشت، رنگش، پریده بود!
با عصبانیت گفت: بریم!
پدر گفت:
باید باهات حرف بزنم آقا طاها!
گفت: بیرون حرف می زنیم!
عاقد گفت: خوش اومدین، هری ! ...
یادتون باشه از این به بعد، اول خوب راجع به هم، تحقیق کنید، بعد وقت مردمو بگیرین!
جوابش را ندادیم،
ادامه داد: کاش برای داماد هم، شرط حضور پدر می ذاشتن!
پسرای خودسر امروز!
طاها، چنان نگاهی به او انداخت که عاقد بقیه ی حرفش را خورد،
ترسید!
این اولین باری بود که چنین نگاهی را ، در چهره ی طاها می دیدم!
پدرم و طاها، جلوتر رفتند، من و مادرم مثل دو کودک یتیم، عقب بودیم!
مادرم دستم را نگه داشت و گفت:
بذار این دو تا مرد ، حرفاشونو بزنن.
گفتم: به زندگی من مربوط میشه!
مادرم گفت: پدرت ناراحته. صبرکن...
گفتم: چیه که انقدر برای این سردار مهمه؟
ما خون نکردیم که!
یه خانواده ی فرهنگی هستیم فقط !
مادرم گفت: یه چیزایی هست که تو
نمی دونی!
گفتم: خب چرا بهم نمی گین؟!
مادرم گفت: بعدا...
چرا می پرسیدم؟
من که از بچگی ، ذاتا لبخوانی بلد بودم!
طاها را می دیدم، واکنش پدر را می دیدم و حرکت لب هایشان را !
می فهمیدم که چه می گویند.۷۸،۷۸...
گفتم: مامان، سال هفتاد و هشت، من به دنیا نیامده بودم!
چه اتفاقی افتاد؟
مادرم گفت:
هفتاد و هشت لعنتی!
پدرت تهران ماموریت داشت، روزنامه نگار بود...
تیر۷۸!
تهران شلوغ شد، حمله به کوی دانشگاه!
گفتم: پدرم چیزی نوشته درباره ش؟
گفت: یه کم بیشتر از این...
گفتم: خب دیگه نگو!
گفت: چرا؟
گفتم: جریان حمله به کوی دانشگاه رو خوندم، می دونم که یه عده هم بازداشت شدن!
پدرم جز بازداشتیا بود؟
برای همین سردار شناختش؟!
مادر، سکوت کرد...
پدرم داشت به طاها می گفت:
گذشته ی ما به بچه هامون مربوط نیست!
منم، درمورد گذشته ی پدرت، تحقیق کردم، ولی قضاوتش نکردم!
طاها گفت:
پدر من، با همین اعتقاداش زنده ست، وگرنه دوام نمیاره توی این دنیا!
به مادرم گفتم: پدر که سیاسی نبود، نه؟!
گفت: نه، اما روزنامه نگار خوبی بود، همه نقدای اجتماعیشو، دوست داشتن!
اون بازداشت نشد، اما روزنامه نگاری رو گذاشت کنار، برای همیشه!
دلایل خودشو داشت، که باید از خودش بپرسی.
از اون به بعد، فقط یه کارمند ساده ست تو انتشارات...
نمی خواد درباره ی اون سال ها حرف بزنه!
سردار، از چیزهایی ترسیده بود، حالا من هم داشتم می ترسیدم!
https://www.instagram.com/p/BrifAyAAtv9/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1oe0jrd80ynek
#چیستایثربی
#قسمت11
#قصه
عاقد می خندید و زیرلب می گفت: خوشم میاد خدا ضایع می کنه آدمای مغرور رو!
با خشم نگاهش کردم!
چه کسی مغرور بود؟!
طاهای طفلی که حتی خودش را معرفی هم نکرد!
اولین حمله از سمت عاقد بود،
شاید دنبال بهانه ای می گشت که دعوا شود و ما را عقد نکند ،
تا نگوید که از طرف مقام بالا، دستور گرفته!
به هر حال دیدم که طاها به پدرش زنگ زد!
اول آهسته، سپس، صدایش کمی بلند شد!
من نمی شنیدم، پشت در دوجداره ی شیشه ای بود، ولی حدس می زدم که چه می گوید...
وقتی برگشت، رنگش، پریده بود!
با عصبانیت گفت: بریم!
پدر گفت:
باید باهات حرف بزنم آقا طاها!
گفت: بیرون حرف می زنیم!
عاقد گفت: خوش اومدین، هری ! ...
یادتون باشه از این به بعد، اول خوب راجع به هم، تحقیق کنید، بعد وقت مردمو بگیرین!
جوابش را ندادیم،
ادامه داد: کاش برای داماد هم، شرط حضور پدر می ذاشتن!
پسرای خودسر امروز!
طاها، چنان نگاهی به او انداخت که عاقد بقیه ی حرفش را خورد،
ترسید!
این اولین باری بود که چنین نگاهی را ، در چهره ی طاها می دیدم!
پدرم و طاها، جلوتر رفتند، من و مادرم مثل دو کودک یتیم، عقب بودیم!
مادرم دستم را نگه داشت و گفت:
بذار این دو تا مرد ، حرفاشونو بزنن.
گفتم: به زندگی من مربوط میشه!
مادرم گفت: پدرت ناراحته. صبرکن...
گفتم: چیه که انقدر برای این سردار مهمه؟
ما خون نکردیم که!
یه خانواده ی فرهنگی هستیم فقط !
مادرم گفت: یه چیزایی هست که تو
نمی دونی!
گفتم: خب چرا بهم نمی گین؟!
مادرم گفت: بعدا...
چرا می پرسیدم؟
من که از بچگی ، ذاتا لبخوانی بلد بودم!
طاها را می دیدم، واکنش پدر را می دیدم و حرکت لب هایشان را !
می فهمیدم که چه می گویند.۷۸،۷۸...
گفتم: مامان، سال هفتاد و هشت، من به دنیا نیامده بودم!
چه اتفاقی افتاد؟
مادرم گفت:
هفتاد و هشت لعنتی!
پدرت تهران ماموریت داشت، روزنامه نگار بود...
تیر۷۸!
تهران شلوغ شد، حمله به کوی دانشگاه!
گفتم: پدرم چیزی نوشته درباره ش؟
گفت: یه کم بیشتر از این...
گفتم: خب دیگه نگو!
گفت: چرا؟
گفتم: جریان حمله به کوی دانشگاه رو خوندم، می دونم که یه عده هم بازداشت شدن!
پدرم جز بازداشتیا بود؟
برای همین سردار شناختش؟!
مادر، سکوت کرد...
پدرم داشت به طاها می گفت:
گذشته ی ما به بچه هامون مربوط نیست!
منم، درمورد گذشته ی پدرت، تحقیق کردم، ولی قضاوتش نکردم!
طاها گفت:
پدر من، با همین اعتقاداش زنده ست، وگرنه دوام نمیاره توی این دنیا!
به مادرم گفتم: پدر که سیاسی نبود، نه؟!
گفت: نه، اما روزنامه نگار خوبی بود، همه نقدای اجتماعیشو، دوست داشتن!
اون بازداشت نشد، اما روزنامه نگاری رو گذاشت کنار، برای همیشه!
دلایل خودشو داشت، که باید از خودش بپرسی.
از اون به بعد، فقط یه کارمند ساده ست تو انتشارات...
نمی خواد درباره ی اون سال ها حرف بزنه!
سردار، از چیزهایی ترسیده بود، حالا من هم داشتم می ترسیدم!
https://www.instagram.com/p/BrifAyAAtv9/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1oe0jrd80ynek
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستایثربی
#قسمت11
#قصه
عاقد می خندید و زیرلب می گفت: خوشم میاد خدا ضایع می کنه آدمای مغرور رو!
با خشم نگاهش کردم!
چه کسی مغرور بود؟!
طاهای طفلی که حتی خودش را معرفی هم نکرد!
اولین حمله از سمت عاقد بود،
شاید دنبال بهانه ای می گشت که دعوا شود و ما را عقد نکند ،
تا نگوید که از طرف مقام بالا، دستور گرفته!
به هر حال دیدم که طاها به پدرش زنگ زد!
اول آهسته، سپس، صدایش کمی بلند شد!
من نمی شنیدم، پشت در دوجداره ی شیشه ای بود، ولی حدس می زدم که چه می گوید...
وقتی برگشت، رنگش، پریده بود!
با عصبانیت گفت: بریم!
پدر گفت:
باید باهات حرف بزنم آقا طاها!
گفت: بیرون حرف می زنیم!
عاقد گفت: خوش اومدین، هری ! ...
یادتون باشه از این به بعد، اول خوب راجع به هم، تحقیق کنید، بعد وقت مردمو بگیرین!
جوابش را ندادیم،
ادامه داد: کاش برای داماد هم، شرط حضور پدر می ذاشتن!
پسرای خودسر امروز!
طاها، چنان نگاهی به او انداخت که عاقد بقیه ی حرفش را خورد،
ترسید!
این اولین باری بود که چنین نگاهی را ، در چهره ی طاها می دیدم!
پدرم و طاها، جلوتر رفتند، من و مادرم مثل دو کودک یتیم، عقب بودیم!
مادرم دستم را نگه داشت و گفت:
بذار این دو تا مرد ، حرفاشونو بزنن.
گفتم: به زندگی من مربوط میشه!
مادرم گفت: پدرت ناراحته. صبرکن...
گفتم: چیه که انقدر برای این سردار مهمه؟
ما خون نکردیم که!
یه خانواده ی فرهنگی هستیم فقط !
مادرم گفت: یه چیزایی هست که تو
نمی دونی!
گفتم: خب چرا بهم نمی گین؟!
مادرم گفت: بعدا...
چرا می پرسیدم؟
من که از بچگی ، ذاتا لبخوانی بلد بودم!
طاها را می دیدم، واکنش پدر را می دیدم و حرکت لب هایشان را !
می فهمیدم که چه می گویند.۷۸،۷۸...
گفتم: مامان، سال هفتاد و هشت، من به دنیا نیامده بودم!
چه اتفاقی افتاد؟
مادرم گفت:
هفتاد و هشت لعنتی!
پدرت تهران ماموریت داشت، روزنامه نگار بود...
تیر۷۸!
تهران شلوغ شد، حمله به کوی دانشگاه!
گفتم: پدرم چیزی نوشته درباره ش؟
گفت: یه کم بیشتر از این...
گفتم: خب دیگه نگو!
گفت: چرا؟
گفتم: جریان حمله به کوی دانشگاه رو خوندم، می دونم که یه عده هم بازداشت شدن!
پدرم جز بازداشتیا بود؟
برای همین سردار شناختش؟!
مادر، سکوت کرد...
پدرم داشت به طاها می گفت: گذشته ی ما به بچه هامون مربوط نیست!
منم، درمورد گذشته ی پدرت، تحقیق کردم، ولی قضاوتش نکردم!
طاها گفت:
پدر من، با همین اعتقاداش زنده ست، وگرنه دوام نمیاره توی این دنیا!
به مادرم گفتم: پدر که سیاسی نبود، نه؟!
گفت: نه، اما روزنامه نگار خوبی بود، همه نقدای اجتماعیشو، دوست داشتن!
اون بازداشت نشد، اما روزنامه نگاری رو گذاشت کنار، برای همیشه!
دلایل خودشو داشت، که باید از خودش بپرسی.
از اون به بعد، فقط یه کارمند ساده ست تو انتشارات...
نمی خواد درباره ی اون سال ها حرف بزنه!
سردار، از چیزهایی ترسیده بود، حالا من هم داشتم می ترسیدم!
https://www.instagram.com/p/BrifAyAAtv9/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1oe0jrd80ynek
#چیستایثربی
#قسمت11
#قصه
عاقد می خندید و زیرلب می گفت: خوشم میاد خدا ضایع می کنه آدمای مغرور رو!
با خشم نگاهش کردم!
چه کسی مغرور بود؟!
طاهای طفلی که حتی خودش را معرفی هم نکرد!
اولین حمله از سمت عاقد بود،
شاید دنبال بهانه ای می گشت که دعوا شود و ما را عقد نکند ،
تا نگوید که از طرف مقام بالا، دستور گرفته!
به هر حال دیدم که طاها به پدرش زنگ زد!
اول آهسته، سپس، صدایش کمی بلند شد!
من نمی شنیدم، پشت در دوجداره ی شیشه ای بود، ولی حدس می زدم که چه می گوید...
وقتی برگشت، رنگش، پریده بود!
با عصبانیت گفت: بریم!
پدر گفت:
باید باهات حرف بزنم آقا طاها!
گفت: بیرون حرف می زنیم!
عاقد گفت: خوش اومدین، هری ! ...
یادتون باشه از این به بعد، اول خوب راجع به هم، تحقیق کنید، بعد وقت مردمو بگیرین!
جوابش را ندادیم،
ادامه داد: کاش برای داماد هم، شرط حضور پدر می ذاشتن!
پسرای خودسر امروز!
طاها، چنان نگاهی به او انداخت که عاقد بقیه ی حرفش را خورد،
ترسید!
این اولین باری بود که چنین نگاهی را ، در چهره ی طاها می دیدم!
پدرم و طاها، جلوتر رفتند، من و مادرم مثل دو کودک یتیم، عقب بودیم!
مادرم دستم را نگه داشت و گفت:
بذار این دو تا مرد ، حرفاشونو بزنن.
گفتم: به زندگی من مربوط میشه!
مادرم گفت: پدرت ناراحته. صبرکن...
گفتم: چیه که انقدر برای این سردار مهمه؟
ما خون نکردیم که!
یه خانواده ی فرهنگی هستیم فقط !
مادرم گفت: یه چیزایی هست که تو
نمی دونی!
گفتم: خب چرا بهم نمی گین؟!
مادرم گفت: بعدا...
چرا می پرسیدم؟
من که از بچگی ، ذاتا لبخوانی بلد بودم!
طاها را می دیدم، واکنش پدر را می دیدم و حرکت لب هایشان را !
می فهمیدم که چه می گویند.۷۸،۷۸...
گفتم: مامان، سال هفتاد و هشت، من به دنیا نیامده بودم!
چه اتفاقی افتاد؟
مادرم گفت:
هفتاد و هشت لعنتی!
پدرت تهران ماموریت داشت، روزنامه نگار بود...
تیر۷۸!
تهران شلوغ شد، حمله به کوی دانشگاه!
گفتم: پدرم چیزی نوشته درباره ش؟
گفت: یه کم بیشتر از این...
گفتم: خب دیگه نگو!
گفت: چرا؟
گفتم: جریان حمله به کوی دانشگاه رو خوندم، می دونم که یه عده هم بازداشت شدن!
پدرم جز بازداشتیا بود؟
برای همین سردار شناختش؟!
مادر، سکوت کرد...
پدرم داشت به طاها می گفت: گذشته ی ما به بچه هامون مربوط نیست!
منم، درمورد گذشته ی پدرت، تحقیق کردم، ولی قضاوتش نکردم!
طاها گفت:
پدر من، با همین اعتقاداش زنده ست، وگرنه دوام نمیاره توی این دنیا!
به مادرم گفتم: پدر که سیاسی نبود، نه؟!
گفت: نه، اما روزنامه نگار خوبی بود، همه نقدای اجتماعیشو، دوست داشتن!
اون بازداشت نشد، اما روزنامه نگاری رو گذاشت کنار، برای همیشه!
دلایل خودشو داشت، که باید از خودش بپرسی.
از اون به بعد، فقط یه کارمند ساده ست تو انتشارات...
نمی خواد درباره ی اون سال ها حرف بزنه!
سردار، از چیزهایی ترسیده بود، حالا من هم داشتم می ترسیدم!
https://www.instagram.com/p/BrifAyAAtv9/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1oe0jrd80ynek
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#چیستایثربی#11#قصه عاقد میخندید وزیرلب میگفت:خوشم میاد خداضایع میکنه آدمای مغرور رو!باخشم نگاهش کردم!چه کسی مغروربود؟!طاهای طفلی که حتی خودش رامعرفی هم نکرد! اولین حمله ازسمت عاقد بود،شاید دنبال بهانه ای میگشت که دعواشود وماراعقد نکند! تانگوید…