Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی
#آوا
قسمت8
روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...
خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!
پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!
روز هفتم، تمام راه مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...
خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!
به پدر گفت...
موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!
آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!
به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!
با قاشقم بازی می کردم...
غذا از گلویم ، پایین نمی رفت.
آوا _ اثر چیستایثربی
وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !
یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!
به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!
روز بعد، پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!
خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!
مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟
خواهرم گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!
فهمیدم کجا می خواهیم برویم.
حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...
یعنی ما را می پذیرفت؟
گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.
پشت درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...
پدرم به شوخی یا جدی گفت:
حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!
قلبم تند می تپید...
انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!
تا صدای در را شنید، باز کرد.
روی یک قالی کوچک، تشک تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.
جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.
پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!
طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!
پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این سوپ خانم من، دوای هر دردیه!
و به طرف آشپزخانه رفت...
چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...
من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!
گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟
گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومشکنم!
گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!
میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!
پدر میارتم ایران!
حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟
گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...
https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی
#آوا
قسمت8
روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...
خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!
پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!
روز هفتم، تمام راه مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...
خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!
به پدر گفت...
موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!
آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!
به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!
با قاشقم بازی می کردم...
غذا از گلویم ، پایین نمی رفت.
آوا _ اثر چیستایثربی
وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !
یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!
به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!
روز بعد، پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!
خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!
مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟
خواهرم گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!
فهمیدم کجا می خواهیم برویم.
حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...
یعنی ما را می پذیرفت؟
گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.
پشت درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...
پدرم به شوخی یا جدی گفت:
حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!
قلبم تند می تپید...
انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!
تا صدای در را شنید، باز کرد.
روی یک قالی کوچک، تشک تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.
جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.
پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!
طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!
پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این سوپ خانم من، دوای هر دردیه!
و به طرف آشپزخانه رفت...
چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...
من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!
گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟
گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومشکنم!
گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!
میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!
پدر میارتم ایران!
حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟
گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...
https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#چیستایثربی#قسمت_هشت#رمان_آوا#چیستا_یثربی#کلیپ#مالنا#مونیکا_بلوچی روزها میگذشتند،مثل شن ازلای انگشتان! پرندگانی آمدند،عاشق شدند ،آشیانه ساختندو رفتند،خبری از استاد نبود،فقط یکهفته گذشته بود! اما برای من، یکبرزخ بی روزن بود.یک ابدیت کور! پدر و مادرم،نگرانی…
ترانه
#نرو
شعر
#مسعود_کلانتری
موسیقی
#فردین_خلعتبری
آواز
#علیرضا_قربانی
به یاد جاودانه
#خسرو_شکیبایی عزیز
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#نرو
شعر
#مسعود_کلانتری
موسیقی
#فردین_خلعتبری
آواز
#علیرضا_قربانی
به یاد جاودانه
#خسرو_شکیبایی عزیز
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه ...
#سهراب_سپهری
از شعر
سوره تماشا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
می گشاید گره پنجره ها را با آه ...
#سهراب_سپهری
از شعر
سوره تماشا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
در برابر بازیگری
#سوسن_تسلیمی ، بازیگران دیگر انگار ، سوء تفاهمند!
تابحال هرگز نه در تاتر ، و نه در سینما ، چنین قدرت و صلابت بازیگری را ،
ندیده ام و نخواهم دید !
من سعادتمندم که بازی او را ، یکبار از نزدیک دیدم !
فرزندان ما و ما ، حتما ، کم سعادتیم که بازی او را بر پرده ها و صحنه های سینما و تاتر ایران ، دیگر نمی بینیم!
شاید او ، بزرگتر از ظرفیت و لیاقت این صحنه ها و پرده های فرمایشی و سفارشی بود!
بانو
سوسن تسلیمی
#بازیگر
#کارگردان_تاتر
مقیم سوئد
از #فیلم ها
#مرگ_یزدگرد
#چریکه_تارا
#شاید_وقتی_دیگر
#باشو_غریبه_کوچک
و .... نمایشهای بیشمار در ایران و خارج.
بهترینها
#بازیگران_ایرانی
#هنرمندان_ایرانی
ما فیلمهای خوب را ، توقیف میکنیم !
به هنرمندان راستین ، امکان کار تاتر نمیدهیم !
ما تهمت میزنیم ، تهدید میکنیم ، خانه نشین میکنیم و لذت میبریم !
ما بهترینها را به سوی غربت ، تبعید میکنیم !
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#نمایشنامه_نویس
#رمان_نویس
#تاتر
#صحنه
#کارگردان
دوستت داریم بانوی صحنه ایران ، سوسن تسلیمی عزیز
بانوی پر قدرت ، توانمند و آگاه !
دوستت داریم ، هر کجا که باشی !
#چیستا
#soosan_taslimi
#great_artist
#soosantaslimi
#iranian_actors
#iranian_artists
#movies
#cinema
#drama
#play
#theatre
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/BrV-xtHAT2D/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=j069x3w9eznh
#سوسن_تسلیمی ، بازیگران دیگر انگار ، سوء تفاهمند!
تابحال هرگز نه در تاتر ، و نه در سینما ، چنین قدرت و صلابت بازیگری را ،
ندیده ام و نخواهم دید !
من سعادتمندم که بازی او را ، یکبار از نزدیک دیدم !
فرزندان ما و ما ، حتما ، کم سعادتیم که بازی او را بر پرده ها و صحنه های سینما و تاتر ایران ، دیگر نمی بینیم!
شاید او ، بزرگتر از ظرفیت و لیاقت این صحنه ها و پرده های فرمایشی و سفارشی بود!
بانو
سوسن تسلیمی
#بازیگر
#کارگردان_تاتر
مقیم سوئد
از #فیلم ها
#مرگ_یزدگرد
#چریکه_تارا
#شاید_وقتی_دیگر
#باشو_غریبه_کوچک
و .... نمایشهای بیشمار در ایران و خارج.
بهترینها
#بازیگران_ایرانی
#هنرمندان_ایرانی
ما فیلمهای خوب را ، توقیف میکنیم !
به هنرمندان راستین ، امکان کار تاتر نمیدهیم !
ما تهمت میزنیم ، تهدید میکنیم ، خانه نشین میکنیم و لذت میبریم !
ما بهترینها را به سوی غربت ، تبعید میکنیم !
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#نمایشنامه_نویس
#رمان_نویس
#تاتر
#صحنه
#کارگردان
دوستت داریم بانوی صحنه ایران ، سوسن تسلیمی عزیز
بانوی پر قدرت ، توانمند و آگاه !
دوستت داریم ، هر کجا که باشی !
#چیستا
#soosan_taslimi
#great_artist
#soosantaslimi
#iranian_actors
#iranian_artists
#movies
#cinema
#drama
#play
#theatre
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/BrV-xtHAT2D/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=j069x3w9eznh
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
در برابر بازیگری #سوسن_تسلیمی ، بازیگران دیگر انگار ، سوء تفاهمند! تابحال هرگز نه در تاتر ، و نه در سینما ، چنین قدرت و صلابت بازیگری را ، ندیده ام و نخواهم دید ! . . من سعادتمندم که بازی او را از نزدیک دیدم ! . . فرزندان ما و ما ، حتما ، کم سعادتیم که بازی…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی
#آوا
قسمت8
روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...
خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!
پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!
روز هفتم، تمام راه مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...
خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!
به پدر گفت...
موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!
آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!
به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!
با قاشقم بازی می کردم...
غذا از گلویم ، پایین نمی رفت.
آوا _ اثر چیستایثربی
وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !
یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!
به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!
روز بعد، پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!
خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!
مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟
خواهرم گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!
فهمیدم کجا می خواهیم برویم.
حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...
یعنی ما را می پذیرفت؟
گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.
پشت درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...
پدرم به شوخی یا جدی گفت:
حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!
قلبم تند می تپید...
انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!
تا صدای در را شنید، باز کرد.
روی یک قالی کوچک، تشک تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.
جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.
پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!
طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!
پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این سوپ خانم من، دوای هر دردیه!
و به طرف آشپزخانه رفت...
چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...
من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!
گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟
گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومشکنم!
گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!
میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!
پدر میارتم ایران!
حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟
گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...
https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی
#آوا
قسمت8
روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...
خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!
پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!
روز هفتم، تمام راه مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...
خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!
به پدر گفت...
موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!
آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!
به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!
با قاشقم بازی می کردم...
غذا از گلویم ، پایین نمی رفت.
آوا _ اثر چیستایثربی
وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !
یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!
به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!
روز بعد، پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!
خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!
مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟
خواهرم گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!
فهمیدم کجا می خواهیم برویم.
حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...
یعنی ما را می پذیرفت؟
گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.
پشت درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...
پدرم به شوخی یا جدی گفت:
حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!
قلبم تند می تپید...
انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!
تا صدای در را شنید، باز کرد.
روی یک قالی کوچک، تشک تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.
جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.
پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!
طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!
پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این سوپ خانم من، دوای هر دردیه!
و به طرف آشپزخانه رفت...
چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...
من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!
گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟
گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومشکنم!
گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!
میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!
پدر میارتم ایران!
حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟
گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...
https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#چیستایثربی#قسمت_هشت#رمان_آوا#چیستا_یثربی#کلیپ#مالنا#مونیکا_بلوچی روزها میگذشتند،مثل شن ازلای انگشتان! پرندگانی آمدند،عاشق شدند ،آشیانه ساختندو رفتند،خبری از استاد نبود،فقط یکهفته گذشته بود! اما برای من، یکبرزخ بی روزن بود.یک ابدیت کور! پدر و مادرم،نگرانی…
نام رمان #آوا اثر جدید #چیستا_یثربی به
#آوا_متولد ۱۳۷۹
تغییر پیدا کرد
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آوا_متولد ۱۳۷۹
تغییر پیدا کرد
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا ها می آیم
و این جهان به لانه ی
ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می بافند
#فروغ_فرخزاد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
و این جهان به لانه ی
ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می بافند
#فروغ_فرخزاد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
irTaraneh.in
irTaraneh.in
قد بلند ابرو کمون چشماش سیاهه وای
ترانه محلی
کورش یغمایی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
تقدیم به #آوا_رحمانی و #طاها ....
دو شخصیت رمان جدید من
آوا،متولد ۱۳۷۹
@chista_yasrebi
ترانه محلی
کورش یغمایی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
تقدیم به #آوا_رحمانی و #طاها ....
دو شخصیت رمان جدید من
آوا،متولد ۱۳۷۹
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
تغییر چهره بازیگران فیلم
#تایتانیک
#جیمز_کامرون
از سال 1997
که فیلم ساخته شد
تاکنون
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#تایتانیک
#جیمز_کامرون
از سال 1997
که فیلم ساخته شد
تاکنون
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
جدیدترین نمایشنامه چاپ شده:دو نمایشنامه در یک کتاب
نمایشنامه #دخترك_شب_طولانی»
كانديد چندين جايزه در جشنوارهی بينالمللی #تئاتر_فجر بوده و همواره متن آن به عنوان يكی از متون موفق ، در معاصرسازی قصههای كهن مثال زده شده است، سعی كرده از چند قصهی كهن برای معاصرسازی و جلوههای مدرن زندگی امروز جامعهی جهانی سخن بگويد. با یافتن راز قصههای كهن به اين نتيجه
می رسيم كه جهان هميشه در حال تكرار است و بعضی از مؤلفهها ، هميشه در زندگی بشر وجود دارند، مثل عشق، حسادت، تنفر، خيانت و مرگ.
.
. نمایشنامه دیگر همین کتاب ،
#راحيل ، بر اساس افسانهها و اساطير كهن نوشته شده است كه تقريباً در همه ی اديان و ملل مشترك است. راحيل سعی ميیكند به آرزوي ديرين بشر براي جاودانگی پاسخ دهد. انسانی كه برای رسيدن به مرحلهی رسالت و جاودانگی بايد آزمونهايی را پشت سر بگذارد، اما در اين آزمونها و امتحانها، كمكم درمييابد كه نفس جاودانگی ، آنچنان مهم نيست كه جاودانه زيستن در ذهن مردم و جهان.
.
قیمت پشت جلد: ۱۲.۰۰۰ تومان
خرید از سایت
www.nashreghatreh.com
یا حضوری
#کتابفروشیها ی معتبر و نشر قطره
88973351_3
ساعات اداری
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#نمایشنامه
#نمایشنامه_نویسان_ایرانی .
.
#نشرقطره #نشر #انتشارات_قطره #كتابدونى #کتاب #نمایشنامه_ایرانی
#تاتر
#تاتریها
#نمایش
#صحنه
بازنشر از صفحه نشر قطره
نمایشهای جدید و قدیم دیگر من نیز ، برخی در نشر قطره موجودند ، مثل: آخرین پری کوچک دریایی ،یک شب دیگر هم بمان سیلویا ، برخورد نزدیک از نوع آخر ، زنی که تابستانگذشته رسید ، زنان مهتابی _مرد آفتابی ، سرخ سوزان ، دو زن و دومرد در آکواریوم ، چشمهایش میخندد ، شعبده و طلسم ، جنایت و مکافات( دو نفره) ، بانو و مرد مرده،هتل عروس ،برخورد نزدیک از نوع آخر و ... .
.
#drama#play#theatre
#playwrights
#writers
#books
#stage
#psycodrama
#chista_yasrebi
#chistayasrebi .
https://www.instagram.com/p/BrZ6xYHgJgh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1tx35y2bggj8m
نمایشنامه #دخترك_شب_طولانی»
كانديد چندين جايزه در جشنوارهی بينالمللی #تئاتر_فجر بوده و همواره متن آن به عنوان يكی از متون موفق ، در معاصرسازی قصههای كهن مثال زده شده است، سعی كرده از چند قصهی كهن برای معاصرسازی و جلوههای مدرن زندگی امروز جامعهی جهانی سخن بگويد. با یافتن راز قصههای كهن به اين نتيجه
می رسيم كه جهان هميشه در حال تكرار است و بعضی از مؤلفهها ، هميشه در زندگی بشر وجود دارند، مثل عشق، حسادت، تنفر، خيانت و مرگ.
.
. نمایشنامه دیگر همین کتاب ،
#راحيل ، بر اساس افسانهها و اساطير كهن نوشته شده است كه تقريباً در همه ی اديان و ملل مشترك است. راحيل سعی ميیكند به آرزوي ديرين بشر براي جاودانگی پاسخ دهد. انسانی كه برای رسيدن به مرحلهی رسالت و جاودانگی بايد آزمونهايی را پشت سر بگذارد، اما در اين آزمونها و امتحانها، كمكم درمييابد كه نفس جاودانگی ، آنچنان مهم نيست كه جاودانه زيستن در ذهن مردم و جهان.
.
قیمت پشت جلد: ۱۲.۰۰۰ تومان
خرید از سایت
www.nashreghatreh.com
یا حضوری
#کتابفروشیها ی معتبر و نشر قطره
88973351_3
ساعات اداری
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#نمایشنامه
#نمایشنامه_نویسان_ایرانی .
.
#نشرقطره #نشر #انتشارات_قطره #كتابدونى #کتاب #نمایشنامه_ایرانی
#تاتر
#تاتریها
#نمایش
#صحنه
بازنشر از صفحه نشر قطره
نمایشهای جدید و قدیم دیگر من نیز ، برخی در نشر قطره موجودند ، مثل: آخرین پری کوچک دریایی ،یک شب دیگر هم بمان سیلویا ، برخورد نزدیک از نوع آخر ، زنی که تابستانگذشته رسید ، زنان مهتابی _مرد آفتابی ، سرخ سوزان ، دو زن و دومرد در آکواریوم ، چشمهایش میخندد ، شعبده و طلسم ، جنایت و مکافات( دو نفره) ، بانو و مرد مرده،هتل عروس ،برخورد نزدیک از نوع آخر و ... .
.
#drama#play#theatre
#playwrights
#writers
#books
#stage
#psycodrama
#chista_yasrebi
#chistayasrebi .
https://www.instagram.com/p/BrZ6xYHgJgh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1tx35y2bggj8m
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی
#آوا
قسمت8
روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...
خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!
پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!
روز هفتم، تمام راه مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...
خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!
به پدر گفت...
موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!
آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!
به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!
با قاشقم بازی می کردم...
غذا از گلویم ، پایین نمی رفت.
آوا _ اثر چیستایثربی
وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !
یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!
به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!
روز بعد، پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!
خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!
مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟
خواهرم گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!
فهمیدم کجا می خواهیم برویم.
حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...
یعنی ما را می پذیرفت؟
گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.
پشت درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...
پدرم به شوخی یا جدی گفت:
حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!
قلبم تند می تپید...
انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!
تا صدای در را شنید، باز کرد.
روی یک قالی کوچک، تشک تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.
جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.
پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!
طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!
پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این سوپ خانم من، دوای هر دردیه!
و به طرف آشپزخانه رفت...
چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...
من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!
گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟
گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومشکنم!
گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!
میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!
پدر میارتم ایران!
حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟
گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...
https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی
#آوا
قسمت8
روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...
خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!
پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!
روز هفتم، تمام راه مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...
خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!
به پدر گفت...
موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!
آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!
به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!
با قاشقم بازی می کردم...
غذا از گلویم ، پایین نمی رفت.
آوا _ اثر چیستایثربی
وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !
یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!
به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!
روز بعد، پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!
خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!
مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟
خواهرم گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!
فهمیدم کجا می خواهیم برویم.
حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...
یعنی ما را می پذیرفت؟
گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.
پشت درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...
پدرم به شوخی یا جدی گفت:
حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!
قلبم تند می تپید...
انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!
تا صدای در را شنید، باز کرد.
روی یک قالی کوچک، تشک تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.
جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.
پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!
طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!
پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این سوپ خانم من، دوای هر دردیه!
و به طرف آشپزخانه رفت...
چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...
من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!
گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟
گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومشکنم!
گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!
میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!
پدر میارتم ایران!
حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟
گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...
https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#چیستایثربی#قسمت_هشت#رمان_آوا#چیستا_یثربی#کلیپ#مالنا#مونیکا_بلوچی روزها میگذشتند،مثل شن ازلای انگشتان! پرندگانی آمدند،عاشق شدند ،آشیانه ساختندو رفتند،خبری از استاد نبود،فقط یکهفته گذشته بود! اما برای من، یکبرزخ بی روزن بود.یک ابدیت کور! پدر و مادرم،نگرانی…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
نویسندگانی که مخاطب ندارند ،
حق توهین به نویسنده ی ماهر و زحمت کشی که مخاطب دارد را از کجا آورده اند
؟؟؟؟؟
درآینه به عقده هایتان نگاه کنید
و شرم کنید
دیگر
حق توهین به نویسنده ی ماهر و زحمت کشی که مخاطب دارد را از کجا آورده اند
؟؟؟؟؟
درآینه به عقده هایتان نگاه کنید
و شرم کنید
دیگر
...، ولی من فقط یک نقاش منظرهپرداز که نیستم، یکی از افراد اجتماعم. کشور را، ملتم را دوست دارم. احساس میکنم به عنوان یک نویسنده وظیفه دارم که از آنها از رنجشان، از آیندهشان، از علوم و از حقوق بشر و از بسیاری چیزهای دیگر سخن بگویم، دربارة همه چیز بنویسم" (ص 78ـ 79).
از دیالوگهای
#تریگورین در نمایش مرغ دریایی #چخوف
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
از دیالوگهای
#تریگورین در نمایش مرغ دریایی #چخوف
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi