چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت55
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_پنجم

شب، شروع همه ی اتفاقاتِ نهفته است.
شب، یعنی زندگی تازه...
شب، یعنی من!
شب، یعنی تو!
شب، یعنی من و تو!

از آینه، بیرون نمی آیم!
به زبان گذشته، حرف می زنم اینبار!

سارا را، در شب، عقد کردند.
عقدی ساده، اتاقی ساده، عاقدی‌ دوست...

همان شب که سارا، پابرهنه، در کوهستان، نامِ کوچک مرد را فریاد کرد...

همان شب که کوه، به جای مرد، جوابش را داد...

مرد، بیش از این، منتظر نماند.

دوستش عاقد بود، به همان اتاق سپیدِ کوهستان آمد و خطبه ی عقد را خواند!

دوشیزه سارا آل طاها، اکنون، همسر رسمی فرمانده بود.
مَهرش، فتح هفت قله ی کوهستان بود و هفت شاخه گل وحشی از هفت کوه غریب.

همه رفتند، عروس، با گیسوانی به رنگ شب، تنها ماند.
با مردی که ده سال از او، بزرگتر بود...
گویی این‌ مرد، یکبار، در این جهان، زندگی کرده، رفته و دوباره برگشته بود.

نگین حلقه ی ازدواجش، فیروزه ای بود‌‌، رنگ گلدسته ها...

مرد گفت: خوشت میاد از این انگشتر؟

سارا گفت: منو یاد چیزی میندازه که انگار یادم رفته!

مرد گفت: توی یکی از سفرام، به نیت تو خریدم.
اونموقع نمی دونستم که حلقه ی ازدواجت میشه!

سارا لبخند زد...
حس غریبی داشت، هیچکس از اعضای خانواده اش، آنجا نبود.
خودش، پزشک بود، ولی عروس بودن را، نیاموخته بود!

مرد، کمی جلوتر آمد.
سارا، نفسش را، در سینه، حبس کرد، دلش می خواست از اتاق بیرون برود.
به نظرش هوای اتاق، کم بود.

به مرد گفت: بریم بیرون؟

مرد گفت: تاریکه! برای چی؟
کوهنوردی تو شب، خوب نیست.
اینجا شاید، مین کاشته باشن.
خیلی هم، امن نیست!

سارا گفت: این پایین یه جویباره.

مرد گفت: دیدم...

و با تعجب به سارا خیره شد...

سارا نمی توانست نگاه خیره و پر سوال مرد را تحمل کند.
سرش را پایین انداخت‌، یک طره از گیسوان مشکی اش، از شال بیرون افتاد.‌‌‌

مرد، دستش را جلو آورد که موی او را، از صورتش کنار بزند...
سارا بی اختیار، با ترس، خودش را عقب کشید‌...

مرد شک کرد!

_چی شده سارا؟
منو دوست نداری؟!
تو، الان زن منی!
نمی خوای شالتو برداری؟

سارا نشسته، به دیوار تکیه داد.

_با شال، راحتم!

مرد، خنده اش گرفت.‌..

_سارا جان، من همسرتم!
نمی خوام اذیتت کنم، از چی ترسیدی؟

مگه نگفتی دوازده سال با فکر من، زندگی کردی؟
خب، حالا من اینجام!
و هر اتفاقی بین ما بیفته، حلال و درسته.
به من نگاه کن!

سارا نمی توانست...
چشمان مرد، اذیتش می کرد.

سارا گفت: هوا، اینجا کمه!

مرد گفت: نه، هوا خوبه!
و باز، به سارا، نزدیک تر شد.

حالا سارا، گرمای بدنِ مرد را، کنارش حس می کرد.

مرد، شال او را، آهسته برداشت....
گیسوان بافته ی سارا، بیرون ریخت.

مرد گفت: حالا یه نفس عمیق بکش!

سارا با خودش گفت: این اسطوره ت!چه مرگت شده دختر؟!

و تازه فهمید، هم عاشقِ مرد است، هم از تنش می ترسد!
تنِ مرد، میدان جنگ است.
جنگی که سارا، از آن بیزار است!

_ببین... مسلسلو، چرا آوردی توی اتاق؟


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت55
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی