چیستایثربی کانال رسمی
6.64K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی#بیستودوم#چیستایثربی
وقتی بهار به صحبتهایش در مورد مجید، برادر ناتنی اش رسید، دکتر شایان، لحظه ای مکث کرد و گفت؛ گمونم برای امروزش کافی باشه.خیلی دو گانگی تو حرفاشه وچقدر نفرت!گفتم تشخیصتون چیه دکتر؟گفت؛به هرحال عقب ماندگی ذهنی نیست!نشانه هایی از تجزیه شخصیت دیده میشه.یه جا جوونه و عاشق.یه جا بچه و معصوم.یه جا باهوش و جاافتاده!باید روش بیشتر کار کرد.با دستمال عرق صورتش را پاک کرد.هوا گرم نبود.اما دکتر شایان، عرق میریختگفتم ؛ حالتون خوبه دکتر؟گفت؛ بله.این خانم منو یاد کسی انداخت!بگذریم.مورد پیچیده ایه.نفر بعدی کیه؟ گفتم؛ شما بگید.مشکات.صوفی.آرش.پرویز.سیمین.مادر بهار.؟ دکتر گفت، مشکات لطفا! پیرمرد شق و رق وارد شد و روی صندلی نشست.طوری به ما زل زد انگار سوالهای ما را حفظ بود.گفت، بذارین زیاد وقتتونو نگیرم! وقتی بهارو ده سال کوچیک کردم ؛ باید خودمم ده سال کوچیک میکردم.وگرنه تفاوت سنیمون ماجرا رو لو میداد.گفتم؛ پس سن همه نزدیکای بهارو باید کوچیک میکردین! گفت:تا جایی که تونستم...دوست دانشگام تو کار سند جعلی بود.یه وکیل حرفه ای ولی خلاف !همه چی درست پیش میرفت اگه پدر بهار شک نمیکرد ،وقتی پدر بهار مرد؛ تا سه سال همه چیز خوب بود.تا اینکه یه روز مادر خونده بهار، مهرانه اومد دیدنمون.شاکی بود.من در اتاقو رو بهار قفل کردم که نشنوه.گفت؛ ما چرا هنوز داریم از پول پدر بهار استفاده میکنیم؟ طبق وصیت باید به خیریه سفارشی پدر بهار بخشیده شه..به جریان سن ما شک کرد.گفت، بهارو کوچیک کردی.آره؟ با اون یارو رو که جعل شناسنامه میکنه کار داره.ما نمیتونستیم آشنای منو نشونش بدین. دعوامون شد.اون گفت میدونه که شوهرش هیچوقت بی قرص قلب جایی نمیرفته.حتما کسی قرصاشو برداشته.به پلیس میگه!حتی شده جسدو از خاک بکشن بیرون و کالبد شکافی کنن...بهار در اتاق را نیمه باز کرد و زیر سیگاری برنزی را از روی میز برداشت و از پشت سر به مهرانه نزدیک شد.....من که خطر را حس کرده بودم به مهرانه گفتم ،آدرس دوستم را بت میدم.نمیتونستم مرگ اون زنم تحمل کنم.مهرانه تا اخر هفته به ما وقت داد ورفت..لابد اوهم مشکلی داشت که به جعل سند نیاز داشت.بهارگفت: باید میمرد.گفتم ؛ بذار ببینیم چی میخواد! اونم ارثی نبرده بودمگر مقرری بچه ها.از شوهرش یه دختر و یک پسر کوچک داشت.پسرک مجید، سه ساله بود.اما دختر را ندیده بودم.ظاهرابیماری خاصی داشت که او را هر جا نمیبردند.مهرانه مستاصل بود.به پول نیاز داشت.گفت اخر هفته می آید و آمد.مینا دخترش همراهش بود.چشم عسلی.سفید با موهای فرفری روشن! من داشتم درباره نیاز مالی اوحرف میزدم که...
#شیداوصوفی
#قسمت_بیست_و_دوم
#داستان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_دوم
#چیستا_یثربی

این خنده از هر گریه ای؛ دردناکتر بود! دوباره داد زدم :باید برم دستشویی ؛ درو باز کن گفتم!... گفت:این در خرابه.گاهی با لگدم بیفتی به جونش باز نمیشه؛ اما گاهی با یه نوازش...خواست دستش را طرف صورتم بیاورد....محکم دستم را کشیدم که بلند شوم...زورش زیادتر از من بود ؛ خیلی! گفتم: تو رو خدا ! تو چی میخوای؟! گفت: تو چی میخوای؟ زنی که با یه مرد غریبه؛ بلند میشه میاد تو یه کلبه؛ چی میخواد؟ گفتم؛ تو نگفتی ما تنهاییم لعنتی! فکر کردم گروه فیلمبرداری هست.گفته بودی منشی صحنه؛ خانمه! عمرا اگه تنها؛ جایی با تو می اومدم. گفت:حالا که اومدی! پس یا حرف تو؛ یا حرف من! رییس یه نفره! گوش میدی؟ این یه جنگه! داد زدم: نه! نابرابره؛ دستم درد گرفته...گفت:دست منم درد میکنه؛ تو شکستی ؛پس برابره!
گفتم:خب جنگ چرا؟نمیشه با دوستی حل شه؟ نیم خیز شد.گفت:این شد یه چیزی! دستم را ول کرد.جای دستش روی مچم درد میکرد؛ ولی چیزی نمیدیدم.از نور مهتاب پشت پنجره ؛ سایه ی کمرنگی از نیمرخش را میدیدم ؛ قلبم میزد؛ شب بدی بود و من قرص لازم داشتم.

گفت:تو این دنیای مزخرف؛ هیچی با دوستی حل نمیشه ؛ اینو یاد بگیر بچه! اگه بت بگم همه ی زنا به من پا میدن ؛ تو هم یکیشون ؛ چیکار میکنی؟! نفهمیدم با چه زوری و چه ضربه ای خواباندم توی گوشش!...فقط میدانستم که جنگ شروع شده است ؛ ومن مسلح نبودم!...به سمت در دویدم؛ داد زدم: سهراب!...به درکوبیدم.آقا سهراب!.... کمک! لگد زدم؛ صدایم انگار درگلویم ؛ خفه میشد و هیچ جا نمیرفت؛ در اتاق ته نشین میشد؛ مثل گور بود...پایت را که داخل میگذاشتی؛ تمام شده بودی! احساس کردم پشت سرم؛ ایستاده...دهانش را نزدیک گوشم گذاشت و آرام گفت:کاریت ندارم؛ در نزن! داد زد: لگد نزن حیوون!...صدای در حالمو بد میکنه! نمیبینی؟نفس عمیقی کشید."منو یاد روزی میندازه که اومدن پدرو بردن ؛ مکثی کرد ؛ شیش سالم بود...ولی انگار الانه...همین صدا!... " گفتم:برای چی بردن؟ چند لحظه سکوت... وبعد گفت: ببرن اعدامش کنن! به دیوار تکیه داد.سنگ شده بودم.نیمرخ او هم ؛ مثل یک مجسمه سنگی باستانی بود. خاطرات...خنجر میزدند؛ هر دو زخمی و خسته بودیم؛ مثل زن لوط ؛ هر دو؛ به مجسمه تبدیل شده بودیم. آرام گفت: چفتو بکش عقب؛ بر عکس...در را باز کردم و دویدم...به سوی نور؛ به سوی ماه ؛ به سوی جاده های بی نشانی؛ به سوی هر کجا که او نبود ؛ فقط دور! صدای گریه اش را حتی از دور میشنیدم ؛ تا اتاقک سهراب؛ فقط چند پله مانده بود. چراغ اتاقش روشن بود.مثل چراغ خانه ی پدری!پس چرا صدای گریه ی دردناک این مرد؛ از سرم بیرون نمیرفت؟ با دست شکسته ؛ در ذهنم میدیدمش! روی زمین نشسته و می گرید.....


#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_دوم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پیج اینستاگرام رسمی
#یثربی_چیستا/به انگلیسی


دوستان عزیز؛ هر گونه اشتراک گذاری این قصه با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام رسمی او بلا مانع است....حقوق معنوی نویسندگان مثل سایر اصناف؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید.

#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi


@chista_2

کانال این قصه
#او_یکزن.... که میتوانید همه ی قسمتها را پشت هم بخوانید.
#کانال_دوم ؛ مختص این قصه است.
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_دوم
#چیستا_یثربی

خود را به مبل نزدیکتر کردم ؛ تا ببینم چه میخواهد بگوید.

آهسته گفت : من برای این صدات کردم پایین ؛ که تو به بیمارستان زنگ بزنی یا اورژانس ؛ نه من!

حالا هم که دکتر داره میاد، من دیگه میرم ؛ بهتره من اینجا نباشم.

با تعجب گفتم وا !....
به وجود یه مرد احتیاجه، من و دکتر ؛ تنهایی ؛ چطوری آقا حامد رو جابه جا کنیم؟

تازه، آقا حامد تو رو آورد که کمکش باشی!...حالا برای چی میخوای بری؟

محسن ؛ دستش را میان موهای تاب خورده اش کرد و گفت : تو نمیدونی!...من همه چیزو به حامد نگفتم!

واقعیتش، یه عده دنبالمن...
شاید یه نفر، شایدم بیشتر، من اومدم اینجا پناه بگیرم تا نتونن پیدام کنن، چون آدرس اتاقمو دارن.

اما اگه کار بخواد به بیمارستان و پلیس برسه ؛ منم به عنوان شاهد باید بیام وسط ؛ چون من اول ؛ مریمو پیدا کردم!

باید دروغ بگم که مریم تنها بوده و...
اینم به جرمای من اضافه میشه.

گفتم : باور نمیکنم دلیلت این باشه!
تو بخاطر اما و اگر فرار نمیکنی!

گفت : آره! راستش حس میکنم...
ساکت شد.
گفتم : چی حس میکنی؟
گفت : دعواشون هر چی بوده ؛ عادی نبوده!

آدم تو دعوای عادی ؛ رگ دستشو
نمی زنه!
من بدحالترین آدما رو هم دیدم.

آدم طبیعی، خودش نمی تونه تیغ برداره ؛ این بلا را سر خودش بیاره ؛ حالا چه برای ترسوندن طرف مقابل ؛ یا تهدیدش ؛ هرچی که بوده ؛ موضوع خیلی مهم بوده،
خیلی جدی تر از چیزی که من و تو فکر می کنیم!

یا به من ربط داره یا به تو!
و من فکر می کنم به تو ربط داره!

آیفون زنگ زد.
گفتم : دکتر اومد!
گفت : ببین من باید برم ؛ یادت باشه ؛ تو مریمو پیدا کردی ؛ تنها بوده!
و بعد حامد رو که آوردن بالا، با دیدن اون، از حال رفته ؛ همین...

به طرف در رفت.
گفتم : دکتر می بینتت که!
گفت : میرم طبقه ی بالا ؛... پشت درشما ؛... وقتی دکتر اومد تو ؛ منم میرم.

گفتم : ترسو ! منو تنها میذاری؟ با عسل ؛ مینا ؛ مادر مریضم و این دو تا ؟ که معلوم نیست کی حالشون خوب بشه؟
برو! تو هم ؛ مثل بقیه برو !

گفت : نه!... من دوستت دارم...
لحظه ای سکوت شد!

گفتم : چی؟!... گفت : دوستت دارم و نمیخوام آویزون زندگیت باشم!

گفتم: چی میگی تو؟!...دو روز نیست منو میشناسی! خوبی؟!

به در تکیه داد ؛... گفت : برای دلی که بتپه ؛ دو روز مثل دو قرنه...این یه رازه ؛ بین من و تو !

حامد هنوز میتونه بچه دار شه ؛ اما شاید فردا دیگه نتونه ؛ اون میخواد تو رو بگیره ؛... هم محرم شین ؛ کمک دستش باشی ؛

هم شاید یه بچه ؛ برای مریم یادگار بذاره ؛ میدونی که عاشق همن!....هر دو ! هر چی میگه ؛ باور نکن !

اگه مریم شوهر نداشت ؛ شک نکن اونو میگرفت ؛ اما تا مراحل قانونی طلاق انجام شه ؛ تازه اگه شوهره ؛ طلاق بده ؛ برای حامد دیره!

خودم حرفاشو پای تلفن ؛ با دکترش شنیدم...

ببین ! دو روز ؛ دو سال یا دو هزارسال ؛ تو با بقیه که دیدم ؛ فرق داری.....باهمه ی آدما....

من دوستت دارم و میدونم تو هم ؛ حامد رو دوست داری ؛ کی نداره؟!....

جای من اینجا نیست!
نه الان که حامد توی این وضعه...
دکتر در زد.

محسن پشت در رفت ؛ دکتر با پرستارش آمده بود ؛ با کیف و سرم و تجهیزات...

حمام را نشانشان دادم و اتاق حامد را...
برگشتم ؛

محسن نبود ؛... عطری که میزد ؛ اما هنوز بود!


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_دوم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_دوم
نویسنده: #چیستایثربی

دیگر نمی توانم فرق واقعیت و خیال را تشخیص دهم.
آن زن، اختر، مدام آمپول هایی به‌ من تزریق می کند، و داخل غذایم دارو می ریزد...
نمی دانم چه بلایی سرم خواهد آمد!

فقط یک نقشه، ممکن است راه نجاتم باشد.
باید خودم را به ابل نزدیک کنم...
باید تظاهر کنم که برای او احترام قائلم، حتی عاشقش هستم!
باید بفهمم درون ذهنش چه می گذرد و چه هدفی دارد!
اکنون زنده ماندن، مهمترین مساله است،
باید نقش بازی کنم؛ شاید این تنها راه نجات من باشد.

صدای پایی از پله ها می آید.
کسی در حال باز کردن قفلِ اتاق من است.
باید یادداشتهای ذهنی ام را، نیمه کاره رها کنم...

نمی دانم نقشه ام چیست! فقط می دانم باید به روح ابل، نفوذ کنم.
این تنها کاری است که به ذهنم می رسد، وگرنه من حتی نمی دانم امروز چند شنبه است!
ابل در آستانه ی در ایستاده است...

_اومدم سر بزنم، ببینم چیزی کم و کسر نیست؟

_نه، همه چیز خوبه.
اختر خانم میگه استراحت کنم...
ازم مراقبت میکنه!
آلیس چطوره؟ خیلی وقته ندیدمش...
دلم براش تنگ شده!

با تعجب نگاهم می کند:
_فکر می کردم فقط حال پدر مادرت، برات مهمه!
فکر می کردم به آلیس، فقط به عنوان یه وسیله، برای انجام شغلت نگاه می کنی!

سعی می کنم لبخند بزنم...

_ نه، من با آدم ها، زود دوست میشم!
اونا برای من مهمن!حتی خودِ شما...
من گاهی نگرانتون میشم.

با نگاهی سرشار از سوء ظن به من خیره می شود...

گاهی آدم می داند چکار می خواهد کند، اما روشش را بلد نیست...
من واقعا روش تاثیر گذاری بر مردی چون اَبُل را بلد نبودم!
فقط حس می کردم او از چیزی، آسیب دیده است!

نمی دانستم آن چیست، اما از کودکی حس می کردم همه ی آدم ها، به توجه نیاز دارند.

ابل عصبی می شود...

_برای چی نگران منی؟
اونی که مریضه، آلیسه.
بهت گفتم دو شخصیتیه، ولی به نظرم، مشکل روحیش، بیشتر از این حرفاست.
من که چیزیم نیست!

_همین که برای خواهرتون، انقدر نگرانید، ارزشمنده بخدا.
می بینم همه ش مراقبشید!
حتی تو دستش، تراشه گذاشتید که گمش نکنید!
معلومه فرار کرده. آدم خیلی نگران میشه!

نگهداری از آلیس سخته، چه برسه به درمانش...
این قابل احترامه.

اگه برادرِ من بود، هیچوقت این کارو نمی کرد.
اصلا منو تو زندگیش‌ نمی پذیرفت.

می دونید که پنج سال از من بزرگتره، اما همیشه روزِ تولد اونو، جشن می گرفتن.
الکی یه شمعم برای من میذاشتن، می گفتن فوت ‌کن!
اما اون، شمعِ منم فوت می کرد...
قُلدر بود!

به سمت تخت می آید، خودم را زیر لحاف جمع می کنم.
دنبال شالی، چیزی می گردم.
مقابل او، احساس امنیت نمی کنم.

با حرکتی تند، لحاف را از رویم کنار می کشد...

دلم می خواهد او را بکُشم،
چون من بی دفاع هستم!
چون آدم بی دفاع، هر کاری می کند!
هر کاری...


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#داستان
#داستان_بلند

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ