چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.06K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#آوا
#رمان
#پاورقی
#داستان
#قسمت15
#قسمت_پانزدهم
#قصه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کلیپ
#موسیقی



من کلید اتاقک را نداشتم.
شاید، قسمت بود که برگردیم...

می گویم: پدرم‌ نگران میشه عزیزم، میگم زمین خوردم!
بیا بریم...

هنوز نشسته است...
کنارش می نشینم.
سرش پایین است، دستش را می گیرم.
چقدر گرم است، می سوزد!

_طاها جان، مشکلی پیش آمده؟

می گوید : تو از من می ترسی؟

می خندم ...
عاشقش بودم، چطور از او بترسم؟

_نه بخدا !
جای کلیدو نمیدونم!

وگرنه مطمئنم، تو فقط می خواستی موهامو بشوری!

در چشمانم، خیره می شود...
ترجیح می دهم لبخوانی چشمانش را، ندیده بگیرم!

چیزی بیش از عشق و محبت، در آن چشمان فروزان است، شاید حق دارد.

آن بازی گرگم به هوا در تاریکی و بعد...

شاید نباید این بازی را، از او
می خواستم.
تقصیر من است!

بخشی از وجودش، بیدار شده که شاید تابه حال ، به زور ، آن را، ندیده گرفته است.

دستم را با محبت می گیرد و می بوسد...
برق از تنم می گذرد!

می گوید : فقط می خواستم از شب عقدمون، خاطره ی خوبی داشته‌ باشیم.

میگویم : این بازی!

میگوید : به جز این... گفتم که، بازیا جدی میشن!

دلم‌ می خواهد آن لحظه، محکم بغلش کنم...
جلوی خودم را می گیرم.
می دانم درست نیست!

می گوید: اونجا، یه آبگیر می بینم!

_دایی ساخته، برای آبیاری زمینش!

_اجازه میدی، موهاتو اونجا بشورم؟موهات، رنگ خورشید دم صبحه!

عاشقتم آوای من!

می گویم : پس فقط کنار آب!
شنا بلد نیستم!

_من خوب بلدم!

می خندد...
با لباس،‌ وارد آب می شود.

میگویم : تو که سردت بود؟
میگوید : دیگه‌ نیست، بیا تو آب!
وگرنه‌ نمی تونم ، موهاتو بشورم!

پایم را می کشد، داخل آبگیر می افتم...
جیغ می زنم!

با بوسه ای‌، ساکتم می کند...
سرگیجه و سراب!

تابستان صحراهای دور ، به‌ جانم
می ریزند...
گرم‌ می شوم.

صدای نفس هایش را می شنوم.

آرام، مثل نوازش خورشید، موهایم را می شوید...
دستهایش، عشق است و ذکر !

صدای شیهه ی اسبی رم‌ کرده از دور می شنوم‌ و نفس های گرگی در‌ بیابان که دعا می خواند!

مرا محکم‌ نگه داشته، که نیفتم!

تن تبدارش را حس می کنم.

با عشق، مرا در آب ، به دنیا می آورد.
انگار رسالتی دارد،
یا رازی را در جانم، جاودانه می کند.

بر شانه های نیمه عریانم ، پرنده ها، آشیان‌ می کنند و آسمان، اشک هایم را به ابر سپید بدل می کند.

به او تکیه می دهم،‌ گویی که به جهان!
او ، همسر من‌ است!

می گویم: ولم‌ کنی، غرق میشم.

می گوید: ولت‌ نمی کنم ماه من!
هیچ وقت!

ترسیده‌ام!
حس می کنم دیگر نمی توانیم همدیگر را، رها کنیم!

حس اشتیاق خاک ، زیر بارانم، برای جوانه‌ زدن!

می گویم:
ما که حرمت نمی شکنیم، نه؟

می گوید: معلومه که‌ نه!
حرمت ها مهمن!
فقط‌ می خواستم امشب و این آب تنی، یادت بمونه!

__ دارم‌ می افتم.

محکم، مرا می گیرد.
ما، اکنون یک نفر هستیم!
خودم‌ به خودم، تکیه داده ام.

در آغوشش، به گریه میافتم.

بادها، دلداری ام می دهند...

می گوید: چیزی نیست عزیز دل، آرام باش!
الان از آب میریم بیرون.

_نه! نمیام!

در برابر عشق، مرگ چقدر ناچیز است!

https://www.instagram.com/p/Bry1oItgAx6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=tqeov32yk8fw
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#آوا
#رمان
#پاورقی
#داستان
#قسمت15
#قسمت_پانزدهم
#قصه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کلیپ
#موسیقی



من کلید اتاقک را نداشتم.
شاید، قسمت بود که برگردیم...

می گویم: پدرم‌ نگران میشه عزیزم، میگم زمین خوردم!
بیا بریم...

هنوز نشسته است...
کنارش می نشینم.
سرش پایین است، دستش را می گیرم.
چقدر گرم است، می سوزد!

_طاها جان، مشکلی پیش آمده؟

می گوید : تو از من می ترسی؟

می خندم ...
عاشقش بودم، چطور از او بترسم؟

_نه بخدا !
جای کلیدو نمیدونم!

وگرنه مطمئنم، تو فقط می خواستی موهامو بشوری!

در چشمانم، خیره می شود...
ترجیح می دهم لبخوانی چشمانش را، ندیده بگیرم!

چیزی بیش از عشق و محبت، در آن چشمان فروزان است، شاید حق دارد.

آن بازی گرگم به هوا در تاریکی و بعد...

شاید نباید این بازی را، از او
می خواستم.
تقصیر من است!

بخشی از وجودش، بیدار شده که شاید تابه حال ، به زور ، آن را، ندیده گرفته است.

دستم را با محبت می گیرد و می بوسد...
برق از تنم می گذرد!

می گوید : فقط می خواستم از شب عقدمون، خاطره ی خوبی داشته‌ باشیم.

میگویم : این بازی!

میگوید : به جز این... گفتم که، بازیا جدی میشن!

دلم‌ می خواهد آن لحظه، محکم بغلش کنم...
جلوی خودم را می گیرم.
می دانم درست نیست!

می گوید: اونجا، یه آبگیر می بینم!

_دایی ساخته، برای آبیاری زمینش!

_اجازه میدی، موهاتو اونجا بشورم؟موهات، رنگ خورشید دم صبحه!

عاشقتم آوای من!

می گویم : پس فقط کنار آب!
شنا بلد نیستم!

_من خوب بلدم!

می خندد...
با لباس،‌ وارد آب می شود.

میگویم : تو که سردت بود؟
میگوید : دیگه‌ نیست، بیا تو آب!
وگرنه‌ نمی تونم ، موهاتو بشورم!

پایم را می کشد، داخل آبگیر می افتم...
جیغ می زنم!

با بوسه ای‌، ساکتم می کند...
سرگیجه و سراب!

تابستان صحراهای دور ، به‌ جانم
می ریزند...
گرم‌ می شوم.

صدای نفس هایش را می شنوم.

آرام، مثل نوازش خورشید، موهایم را می شوید...
دستهایش، عشق است و ذکر !

صدای شیهه ی اسبی رم‌ کرده از دور می شنوم‌ و نفس های گرگی در‌ بیابان که دعا می خواند!

مرا محکم‌ نگه داشته، که نیفتم!

تن تبدارش را حس می کنم.

با عشق، مرا در آب ، به دنیا می آورد.
انگار رسالتی دارد،
یا رازی را در جانم، جاودانه می کند.

بر شانه های نیمه عریانم ، پرنده ها، آشیان‌ می کنند و آسمان، اشک هایم را به ابر سپید بدل می کند.

به او تکیه می دهم،‌ گویی که به جهان!
او ، همسر من‌ است!

می گویم: ولم‌ کنی، غرق میشم.

می گوید: ولت‌ نمی کنم ماه من!
هیچ وقت!

ترسیده‌ام!
حس می کنم دیگر نمی توانیم همدیگر را، رها کنیم!

حس اشتیاق خاک ، زیر بارانم، برای جوانه‌ زدن!

می گویم:
ما که حرمت نمی شکنیم، نه؟

می گوید: معلومه که‌ نه!
حرمت ها مهمن!
فقط‌ می خواستم امشب و این آب تنی، یادت بمونه!

__ دارم‌ می افتم.

محکم، مرا می گیرد.
ما، اکنون یک نفر هستیم!
خودم‌ به خودم، تکیه داده ام.

در آغوشش، به گریه میافتم.

بادها، دلداری ام می دهند...

می گوید: چیزی نیست عزیز دل، آرام باش!
الان از آب میریم بیرون.

_نه! نمیام!

در برابر عشق، مرگ چقدر ناچیز است!

https://www.instagram.com/p/Bry1oItgAx6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=tqeov32yk8fw
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#آوا
#رمان
#پاورقی
#داستان
#قسمت15
#قسمت_پانزدهم
#قصه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کلیپ
#موسیقی



من کلید اتاقک را نداشتم.
شاید، قسمت بود که برگردیم...

می گویم: پدرم‌ نگران میشه عزیزم، میگم زمین خوردم!
بیا بریم...

هنوز نشسته است...
کنارش می نشینم.
سرش پایین است، دستش را می گیرم.
چقدر گرم است، می سوزد!

_طاها جان، مشکلی پیش آمده؟

می گوید : تو از من می ترسی؟

می خندم ...
عاشقش بودم، چطور از او بترسم؟

_نه بخدا !
جای کلیدو نمیدونم!

وگرنه مطمئنم، تو فقط می خواستی موهامو بشوری!

در چشمانم، خیره می شود...
ترجیح می دهم لبخوانی چشمانش را، ندیده بگیرم!

چیزی بیش از عشق و محبت، در آن چشمان فروزان است، شاید حق دارد.

آن بازی گرگم به هوا در تاریکی و بعد...

شاید نباید این بازی را، از او
می خواستم.
تقصیر من است!

بخشی از وجودش، بیدار شده که شاید تابه حال ، به زور ، آن را، ندیده گرفته است.

دستم را با محبت می گیرد و می بوسد...
برق از تنم می گذرد!

می گوید : فقط می خواستم از شب عقدمون، خاطره ی خوبی داشته‌ باشیم.

میگویم : این بازی!

میگوید : به جز این... گفتم که، بازیا جدی میشن!

دلم‌ می خواهد آن لحظه، محکم بغلش کنم...
جلوی خودم را می گیرم.
می دانم درست نیست!

می گوید: اونجا، یه آبگیر می بینم!

_دایی ساخته، برای آبیاری زمینش!

_اجازه میدی، موهاتو اونجا بشورم؟موهات، رنگ خورشید دم صبحه!

عاشقتم آوای من!

می گویم : پس فقط کنار آب!
شنا بلد نیستم!

_من خوب بلدم!

می خندد...
با لباس،‌ وارد آب می شود.

میگویم : تو که سردت بود؟
میگوید : دیگه‌ نیست، بیا تو آب!
وگرنه‌ نمی تونم ، موهاتو بشورم!

پایم را می کشد، داخل آبگیر می افتم...
جیغ می زنم!

با بوسه ای‌، ساکتم می کند...
سرگیجه و سراب!

تابستان صحراهای دور ، به‌ جانم
می ریزند...
گرم‌ می شوم.

صدای نفس هایش را می شنوم.

آرام، مثل نوازش خورشید، موهایم را می شوید...
دستهایش، عشق است و ذکر !

صدای شیهه ی اسبی رم‌ کرده از دور می شنوم‌ و نفس های گرگی در‌ بیابان که دعا می خواند!

مرا محکم‌ نگه داشته، که نیفتم!

تن تبدارش را حس می کنم.

با عشق، مرا در آب ، به دنیا می آورد.
انگار رسالتی دارد،
یا رازی را در جانم، جاودانه می کند.

بر شانه های نیمه عریانم ، پرنده ها، آشیان‌ می کنند و آسمان، اشک هایم را به ابر سپید بدل می کند.

به او تکیه می دهم،‌ گویی که به جهان!
او ، همسر من‌ است!

می گویم: ولم‌ کنی، غرق میشم.

می گوید: ولت‌ نمی کنم ماه من!
هیچ وقت!

ترسیده‌ام!
حس می کنم دیگر نمی توانیم همدیگر را، رها کنیم!

حس اشتیاق خاک زیر بارانم، برای جوانه‌ زدن!

می گویم:
ما که حرمت نمی شکنیم، نه؟

می گوید: معلومه که‌ نه!
حرمت ها مهمن!
فقط‌ می خواستم امشب و این آب تنی، یادت بمونه!

__ دارم‌ می افتم.

محکم، مرا می گیرد.
ما، اکنون یک نفر هستیم!
خودم‌ به خودم، تکیه داده ام.

در آغوشش، به گریه میافتم.

بادها، دلداری ام می دهند...

می گوید: چیزی نیست عزیز دل، آرام باش!
الان از آب میریم بیرون.

_نه! نمیام!

در برابر عشق، مرگ چقدر ناچیز است!

https://www.instagram.com/p/Bry1oItgAx6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=tqeov32yk8fw