چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.06K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت14
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#چیستایثربی
#قسمت_چهاردهم

جهان چه جای سرد و بیهوده ای بود، اگر تو نبودی!

چه‌ خوب شد که لیلی، خودش فهمید و گفت: خوابش می آید...

گفت: آوا که تابستان ها اینجا بوده، همه جا رو بلده!

با هم راه می رویم ،
باور نمی کنم همسرت هستم!
خستگی یادم می رود...

در طول خیابان ها ، انقدر قدم می زنیم تا به مزرعه دایی می رسیم، همان تکه زمینی که دایی با عشق در آن باغبانی می کند، و اتاقک کوچکش...

ما بچه گیها ، اینجا بازی می کردیم،
دلم گرگم به هوا می خواهد.
چند سال است که بازی نکرده ام؟

به طاها می گویم: میای گرگم به هوا بازی کنیم؟!
ما اینجا بازی می کردیم!
بچه های فامیل.

طاها گفت: چه خوب!
منو ،زیاد تو بازی ها ، راه نمی دادن!
بلد نیستم...

گفتم: پس باید گرگ‌ شی، اینکه دیگه کاری نداره!

گفت: شما امر کن بانو!
چشم!
گرگم میشم!

آوا_متولد ۱۳۷۹ اثر چیستایثربی را میخوانید


گفتم: تا ده بشمر، بیا دنبالم!
یه دفعه نیای!
بذار‌ یه کم، دور شم.

دوی من دیگه، خیلی خوب نیست، قبلا همیشه برنده بودم!

طاها خندید و گفت:
تو هم منو سر کار گذاشتیا‌ شب عقدمون!

خوبه فقط شش سال ازت بزرگترم...

باشه، برو!
دوی من‌ خوبه،
گرگ‌ میشم ، می گیرمت!

اما بعدش، تو هم، یه جای قشنگ نشونم بده، آثار باستانی، غاری ...


گفتم: هفت و نیم شبه، آثار باستانی کجا بود؟!

گفت: سرده!
یا بدو یا بریم تو ماشین!

گفتم: بریم تو ماشین‌ که چی؟
بازی کن، گرم میشی، زود باش!
بشمر !...

دویدم، شروع به شمردن کرد.
من تا جاییکه نفس داشتم دور شدم...

انگار از جهان دور می شدم...
دیگر صدایش را نمی شنیدم!

ترس برم داشت!
اگر دنبالم نمیامد؟
اگر غیب می شد، آنجا تنها چه می کردم؟

چرا وادارش کردم بازی کند؟
کجا بود اصلا؟

صدای پایی روی برگ ها نمی شنیدم. برگ ها مرطوب بودند،
صدا را می خوردند.

از کدام جهت می آمد؟
دویدم و یک دفعه ترسیدم!

من‌ آن‌ وقت شب، در آن مزرعه چه می کردم؟!

اگر جای طاها، کسی دیگر دنبالم کرده بود، چه؟

ایستادم...

نفس نفس می زدم ...
ناگهان یک نفر، از پشت، دهانم را گرفت!

بی اختیار لگدش زدم، آمدم فرار کنم!
از ترس بر زمین افتادم...

خم شد،
گفت: گرگ‌ بی صدا بهتره، نه؟!

طاها بود...
می خندید!
مثل یک پسر بچه ی شیطان شده بود، نه آن دبیر جدی که میشناختم!

گفتم: کشتی منو از ترس که!
چه جوری از پشت سرم رسیدی؟

گفت :
نوعروسی که‌ میدوه، دامادم، لابد پرواز می کنه!

گفتم: چه جای ترسناکیه!

گفت: جانم... عزیز ...

می خوای اگه می ترسی تا سر جاده ، بغلت کنم؟

سرخ شدم
خجالت کشیدم ،

گفتم: کمرت‌ می شکنه ، میافتی!

گفت: اینبار با هم میافتیم !

گفتم: ولی مثل گرگ واقعی حمله کردیا !

این بازیه آقا معلم!

گفت: برای من بازی ها ، همیشه جدی میشن!

از چشمان درخشانش، ترسیدم!

عرق کرده بود...
موهایش آشفته بود و چشمانش برق
می زد، جذاب تر شده بود...

ولی یک موج وحشی ، در چشمانش داشت!

گفتم: نور ماه افتاده تو چشمات!

گفت:
تو هم ، شبیه پری قصه ها شدی با این موهات!

تازه متوجه شدم که شالم زمین افتاده!

گفت: نترس!
ما محرمیم دیگه!
عیب نداره!

فقط‌ موهای قشنگت، گِلی شده!
اون اتاقک، آب داره اونجا؟

https://www.instagram.com/p/Brtngn_gyj6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=mw7pnq0c9xkw
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت14
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#چیستایثربی
#قسمت_چهاردهم

جهان چه جای سرد و بیهوده ای بود، اگر تو نبودی!

چه‌ خوب شد که لیلی، خودش فهمید و گفت: خوابش می آید...

گفت: آوا که تابستان ها اینجا بوده، همه جا رو بلده!

با هم راه می رویم ،
باور نمی کنم همسرت هستم!
خستگی یادم می رود...

در طول خیابان ها ، انقدر قدم می زنیم تا به مزرعه دایی می رسیم، همان تکه زمینی که دایی با عشق در آن باغبانی می کند، و اتاقک کوچکش...

ما بچه گیها ، اینجا بازی می کردیم،
دلم گرگم به هوا می خواهد.
چند سال است که بازی نکرده ام؟

به طاها می گویم: میای گرگم به هوا بازی کنیم؟!
ما اینجا بازی می کردیم!
بچه های فامیل.

طاها گفت: چه خوب!
منو ،زیاد تو بازی ها ، راه نمی دادن!
بلد نیستم...

گفتم: پس باید گرگ‌ شی، اینکه دیگه کاری نداره!

گفت: شما امر کن بانو!
چشم!
گرگم میشم!

آوا_متولد ۱۳۷۹ اثر چیستایثربی را میخوانید


گفتم: تا ده بشمر، بیا دنبالم!
یه دفعه نیای!
بذار‌ یه کم، دور شم.

دوی من دیگه، خیلی خوب نیست، قبلا همیشه برنده بودم!

طاها خندید و گفت:
تو هم منو سر کار گذاشتیا‌ شب عقدمون!

خوبه فقط شش سال ازت بزرگترم...

باشه، برو!
دوی من‌ خوبه،
گرگ‌ میشم ، می گیرمت!

اما بعدش، تو هم، یه جای قشنگ نشونم بده، آثار باستانی، غاری ...


گفتم: هفت و نیم شبه، آثار باستانی کجا بود؟!

گفت: سرده!
یا بدو یا بریم تو ماشین!

گفتم: بریم تو ماشین‌ که چی؟
بازی کن، گرم میشی، زود باش!
بشمر !...

دویدم، شروع به شمردن کرد.
من تا جاییکه نفس داشتم دور شدم...

انگار از جهان دور می شدم...
دیگر صدایش را نمی شنیدم!

ترس برم داشت!
اگر دنبالم نمیامد؟
اگر غیب می شد، آنجا تنها چه می کردم؟

چرا وادارش کردم بازی کند؟
کجا بود اصلا؟

صدای پایی روی برگ ها نمی شنیدم. برگ ها مرطوب بودند،
صدا را می خوردند.

از کدام جهت می آمد؟
دویدم و یک دفعه ترسیدم!

من‌ آن‌ وقت شب، در آن مزرعه چه می کردم؟!

اگر جای طاها، کسی دیگر دنبالم کرده بود، چه؟

ایستادم...

نفس نفس می زدم ...
ناگهان یک نفر، از پشت، دهانم را گرفت!

بی اختیار لگدش زدم، آمدم فرار کنم!
از ترس بر زمین افتادم...

خم شد،
گفت: گرگ‌ بی صدا بهتره، نه؟!

طاها بود...
می خندید!
مثل یک پسر بچه ی شیطان شده بود، نه آن دبیر جدی که میشناختم!

گفتم: کشتی منو از ترس که!
چه جوری از پشت سرم رسیدی؟

گفت :
نوعروسی که‌ میدوه، دامادم، لابد پرواز می کنه!

گفتم: چه جای ترسناکیه!

گفت: جانم... عزیز ...

می خوای اگه می ترسی تا سر جاده ، بغلت کنم؟

سرخ شدم
خجالت کشیدم ،

گفتم: کمرت‌ می شکنه ، میافتی!

گفت: اینبار با هم میافتیم !

گفتم: ولی مثل گرگ واقعی حمله کردیا !

این بازیه آقا معلم!

گفت: برای من بازی ها ، همیشه جدی میشن!

از چشمان درخشانش، ترسیدم!

عرق کرده بود...
موهایش آشفته بود و چشمانش برق
می زد، جذاب تر شده بود...

ولی یک موج وحشی ، در چشمانش داشت!

گفتم: نور ماه افتاده تو چشمات!

گفت:
تو هم ، شبیه پری قصه ها شدی با این موهات!

تازه متوجه شدم که شالم زمین افتاده!

گفت: نترس!
ما محرمیم دیگه!
عیب نداره!

فقط‌ موهای قشنگت، گِلی شده!
اون اتاقک، آب داره اونجا؟

https://www.instagram.com/p/Brtngn_gyj6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=mw7pnq0c9xkw
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت14
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#چیستایثربی
#قسمت_چهاردهم

جهان چه جای سرد و بیهوده ای بود، اگر تو نبودی!

چه‌ خوب شد که لیلی، خودش فهمید و گفت: خوابش می آید...

گفت: آوا که تابستان ها اینجا بوده، همه جا رو بلده!

با هم راه می رویم ،
باور نمی کنم همسرت هستم!
خستگی یادم می رود...

در طول خیابان ها ، انقدر قدم می زنیم تا به مزرعه دایی می رسیم، همان تکه زمینی که دایی با عشق در آن باغبانی می کند، و اتاقک کوچکش...

ما بچه گیها ، اینجا بازی می کردیم،
دلم گرگم به هوا می خواهد.
چند سال است که بازی نکرده ام؟

به طاها می گویم: میای گرگم به هوا بازی کنیم؟!
ما اینجا بازی می کردیم!
بچه های فامیل.

طاها گفت: چه خوب!
منو ،زیاد تو بازی ها ، راه نمی دادن!
بلد نیستم...

گفتم: پس باید گرگ‌ شی، اینکه دیگه کاری نداره!

گفت: شما امر کن بانو!
چشم!
گرگم میشم!

آوا_متولد ۱۳۷۹ اثر چیستایثربی را میخوانید


گفتم: تا ده بشمر، بیا دنبالم!
یه دفعه نیای!
بذار‌ یه کم، دور شم.

دوی من دیگه، خیلی خوب نیست، قبلا همیشه برنده بودم!

طاها خندید و گفت:
تو هم منو سر کار گذاشتیا‌ شب عقدمون!

خوبه فقط شش سال ازت بزرگترم...

باشه، برو!
دوی من‌ خوبه،
گرگ‌ میشم ، می گیرمت!

اما بعدش، تو هم، یه جای قشنگ نشونم بده، آثار باستانی، غاری ...


گفتم: هفت و نیم شبه، آثار باستانی کجا بود؟!

گفت: سرده!
یا بدو یا بریم تو ماشین!

گفتم: بریم تو ماشین‌ که چی؟
بازی کن، گرم میشی، زود باش!
بشمر !...

دویدم، شروع به شمردن کرد.
من تا جاییکه نفس داشتم دور شدم...

انگار از جهان دور می شدم...
دیگر صدایش را نمی شنیدم!

ترس برم داشت!
اگر دنبالم نمیامد؟
اگر غیب می شد، آنجا تنها چه می کردم؟

چرا وادارش کردم بازی کند؟
کجا بود اصلا؟

صدای پایی روی برگ ها نمی شنیدم. برگ ها مرطوب بودند،
صدا را می خوردند.

از کدام جهت می آمد؟
دویدم و یک دفعه ترسیدم!

من‌ آن‌ وقت شب، در آن مزرعه چه می کردم؟!

اگر جای طاها، کسی دیگر دنبالم کرده بود، چه؟

ایستادم...

نفس نفس می زدم ...
ناگهان یک نفر، از پشت، دهانم را گرفت!

بی اختیار لگدش زدم، آمدم فرار کنم!
از ترس بر زمین افتادم...

خم شد،
گفت: گرگ‌ بی صدا بهتره، نه؟!

طاها بود...
می خندید!
مثل یک پسر بچه ی شیطان شده بود، نه آن دبیر جدی که میشناختم!

گفتم: کشتی منو از ترس که!
چه جوری از پشت سرم رسیدی؟

گفت :
نوعروسی که‌ میدوه، دامادم، لابد پرواز می کنه!

گفتم: چه جای ترسناکیه!

گفت: جانم... عزیز ...

می خوای اگه می ترسی تا سر جاده ، بغلت کنم؟

سرخ شدم
خجالت کشیدم ،

گفتم: کمرت‌ می شکنه ، میافتی!

گفت: اینبار با هم میافتیم !

گفتم: ولی مثل گرگ واقعی حمله کردیا !

این بازیه آقا معلم!

گفت: برای من بازی ها ، همیشه جدی میشن!

از چشمان درخشانش، ترسیدم!

عرق کرده بود...
موهایش آشفته بود و چشمانش برق
می زد، جذاب تر شده بود...

ولی یک موج وحشی ، در چشمانش داشت!

گفتم: نور ماه افتاده تو چشمات!

گفت:
تو هم ، شبیه پری قصه ها شدی با این موهات!

تازه متوجه شدم که شالم زمین افتاده!

گفت: نترس!
ما محرمیم دیگه!
عیب نداره!

فقط‌ موهای قشنگت، گِلی شده!
اون اتاقک، آب داره اونجا؟

https://www.instagram.com/p/Brtngn_gyj6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=mw7pnq0c9xkw