#داستان
#رمان
#رمان_خوانی
#رمان_ایرانی
#بالماسکه
#نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_دوم
#Novel
#Masquerade
من صبور پارسی، رییس یک شرکت کوچک بودم. شرکتی که همه کار میکرد.
از راه اندازی جشن عروسی تا مراسم خاکسپاری ؛ ختم ، تولد، ختنه سوران و...
با ارث کمی که از پدرم برایم مانده بود،ده سال پیش، آن شرکت را راه انداخته بودم. آریانا به شرکت من میگفت: آچار فرانسه!
ولی هیچوقت؛ باما همکاری نداشت و حالا تولدش بود!
آخرین تولد دوران چهل سالگی.
حقیقت داشت!
منو آریانا چهل و نه ساله میشدیم!
بدون اینکه بفهمیم این همه سال ، چگونه گذشت!
خداحافظ نصف قرن!
باید جریان این جشن را از او و پونه پنهان میکردم.
آریانا ، هرگز جشنی برای تولدش نگرفته بود،
خانواده اش هم در کودکی، معمولا روز تولد او را،درسکوت برگزار میکردند،
ولی من ، دوست دیرینش؛ امسال، تولد خاصی برایش در نظر داشتم، نه از آن تولدهای لوس معمولی شرکتمان.
یعنی یککیک و چند کاغذ رنگی و یکگروه موسیقی بی استعداد!
شاید یک نمایش در نظر داشتم.
آریانا لیاقت این را داشت که یک تولد استثنایی،
قبل از تغییر دهه اش داشته باشد.
اولین مهمانی که به ذهنم رسید؛ مهرداد،همسر سابقش بود،
حالا بیست سالی میشد که با دوست مشترک هر سه ی ما، خانمِ خانمها، رویا، ازدواج کرده بود .
سه بچه داشتند. هر سه دختر !
زنگ زدم.
همه چیز باید طبیعی جلوه میکرد.
سعی کردم صدایم را مهربان کنم.
مهرداد از تلفن من تعجب کرد.
گفتم:
ببین مهرداد ، ما یه مراسم خاص، شب هفتم ماه دیگه داریم.میخواستم از شما و خانواده هم دعوت کنم.
جشن سالگرد تاسیس شرکته،
ولی همه آدمهای سرشناس و دوستای مشترکمون میان!
مهرداد انگار قند،توی دلش آب شد.
گفت: وسط کرونا و جشن!
آخ جون!
نگو کهباید با ماسک بیایم؟!خفه شدیم انقدر همه چیز کسالت بار شده.
گفتم: ماسک به عهده خودتون!
میتونید ماسک بالماسکه بذارید.به تو ماسک چگوارا خیلی میاد.
خندید وگفت:
راست میگی؟باشه.گمانم یه دونه دارم.
به رویا و بچه هام میگم،خوشحال میشن! رویا حتما میخواد سیندرلا شه!هنوز عاشق این قصه ست.
بهرحال سیندرلای چهل و پنج ساله هم دیدن داره!
گام اول را موفق شده بودم.
تلفن دوم،دوستپسر سابق آریانا بود.مهدی!
دو سال بعد از طلاق وارد زندگی اش شدو خیلی زود رفت.الان یک خواننده فراموش شده ی شهرستان بود.
در این روزهای کرونایی؛ انگار همه منتظر خبر یک جشن بودند.خسته شده بودند،
وحتی یکی از انها به یاد نداشت که روز هفتم،تولد آریاناست!
داستانی که میخوانید بالماسکه نام دارد و اثر چیستایثربی است.
حدس میزدم و خوشحال بودم که دارم نقشهای را که مدتی به آن فکر کرده بودم ؛ عملی میکنم!
آنها باید میامدند.
ادامه دارد.
#داستان
#رمان
#رمان_خوانی
#دور_هم_خوانی
#چیستایثربی
شما مهربانتر و فرهنگی تر از آنید که در اشتراک گذاری ها ؛ اسم نویسنده را حذف کنید و دسترنجش را نادیده بگیرید.
ممنونم🙏
https://www.instagram.com/p/CT96ELZMXwN/?utm_medium=share_sheet
#رمان
#رمان_خوانی
#رمان_ایرانی
#بالماسکه
#نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_دوم
#Novel
#Masquerade
من صبور پارسی، رییس یک شرکت کوچک بودم. شرکتی که همه کار میکرد.
از راه اندازی جشن عروسی تا مراسم خاکسپاری ؛ ختم ، تولد، ختنه سوران و...
با ارث کمی که از پدرم برایم مانده بود،ده سال پیش، آن شرکت را راه انداخته بودم. آریانا به شرکت من میگفت: آچار فرانسه!
ولی هیچوقت؛ باما همکاری نداشت و حالا تولدش بود!
آخرین تولد دوران چهل سالگی.
حقیقت داشت!
منو آریانا چهل و نه ساله میشدیم!
بدون اینکه بفهمیم این همه سال ، چگونه گذشت!
خداحافظ نصف قرن!
باید جریان این جشن را از او و پونه پنهان میکردم.
آریانا ، هرگز جشنی برای تولدش نگرفته بود،
خانواده اش هم در کودکی، معمولا روز تولد او را،درسکوت برگزار میکردند،
ولی من ، دوست دیرینش؛ امسال، تولد خاصی برایش در نظر داشتم، نه از آن تولدهای لوس معمولی شرکتمان.
یعنی یککیک و چند کاغذ رنگی و یکگروه موسیقی بی استعداد!
شاید یک نمایش در نظر داشتم.
آریانا لیاقت این را داشت که یک تولد استثنایی،
قبل از تغییر دهه اش داشته باشد.
اولین مهمانی که به ذهنم رسید؛ مهرداد،همسر سابقش بود،
حالا بیست سالی میشد که با دوست مشترک هر سه ی ما، خانمِ خانمها، رویا، ازدواج کرده بود .
سه بچه داشتند. هر سه دختر !
زنگ زدم.
همه چیز باید طبیعی جلوه میکرد.
سعی کردم صدایم را مهربان کنم.
مهرداد از تلفن من تعجب کرد.
گفتم:
ببین مهرداد ، ما یه مراسم خاص، شب هفتم ماه دیگه داریم.میخواستم از شما و خانواده هم دعوت کنم.
جشن سالگرد تاسیس شرکته،
ولی همه آدمهای سرشناس و دوستای مشترکمون میان!
مهرداد انگار قند،توی دلش آب شد.
گفت: وسط کرونا و جشن!
آخ جون!
نگو کهباید با ماسک بیایم؟!خفه شدیم انقدر همه چیز کسالت بار شده.
گفتم: ماسک به عهده خودتون!
میتونید ماسک بالماسکه بذارید.به تو ماسک چگوارا خیلی میاد.
خندید وگفت:
راست میگی؟باشه.گمانم یه دونه دارم.
به رویا و بچه هام میگم،خوشحال میشن! رویا حتما میخواد سیندرلا شه!هنوز عاشق این قصه ست.
بهرحال سیندرلای چهل و پنج ساله هم دیدن داره!
گام اول را موفق شده بودم.
تلفن دوم،دوستپسر سابق آریانا بود.مهدی!
دو سال بعد از طلاق وارد زندگی اش شدو خیلی زود رفت.الان یک خواننده فراموش شده ی شهرستان بود.
در این روزهای کرونایی؛ انگار همه منتظر خبر یک جشن بودند.خسته شده بودند،
وحتی یکی از انها به یاد نداشت که روز هفتم،تولد آریاناست!
داستانی که میخوانید بالماسکه نام دارد و اثر چیستایثربی است.
حدس میزدم و خوشحال بودم که دارم نقشهای را که مدتی به آن فکر کرده بودم ؛ عملی میکنم!
آنها باید میامدند.
ادامه دارد.
#داستان
#رمان
#رمان_خوانی
#دور_هم_خوانی
#چیستایثربی
شما مهربانتر و فرهنگی تر از آنید که در اشتراک گذاری ها ؛ اسم نویسنده را حذف کنید و دسترنجش را نادیده بگیرید.
ممنونم🙏
https://www.instagram.com/p/CT96ELZMXwN/?utm_medium=share_sheet
#بالماسکه
#قسمت_سوم
#داستان
#چیستا_یثربی
#نویسنده
#چیستایثربی
شاید این قصه، گفتن ندارد، ولی من تصمیم گرفتم جریان این تولد را بنویسم
.
به عنوانگزارش یک جشن یا مهمانی،فعلا.....
لیست مهمانها بلند بود ومن نمیخواستم فعلاجز خودم، هیچکدام از کارمندان شرکتم متوجه نقشه ی تولد گرفتنِ من برای آریانا شوند.
آنطرف خط هم،افرادی بودند که مرا به اسم یا از نزدیک میشناختند پس باید خودم آنها را دعوت میکردم.
خیلی از آنها گوشی شان راجواب نمیدادند.
اصلا مطمئن نبودم؛شماره هنوز مال آنها باشد!
مجبور میشدم پیام بفرستم.
منشی شرکت، شککرده بود.نامش شکوفه بود.
چند بار گفت:
خانم صبور امروز خیلی درگیرید!اگه کاری هست؛ مادرخدمتیم....الان که جشنها و عروسیها تعطیله،ما بیکاریم!
گفتم : نه این یه کار شخصیه!جوان بود.تعجب کرده بود.
چون منهمیشه ؛ همه کارهایم را به او میسپردم.
خیلی از شماره ها کهپیام میدادم،
میپرسیدند:شما؟!
معلوم بود دیگر شماره ی مرا، در
گوشی شان ندارند
.
و من مجبور بودم خودم را "صبور کچله " معرفی کنم تا مرا یادشان بیاید.
دوستان قدیم تا مدتها مرا به این نام صدامیکردند!
لیست نباید خیلی طولانی میشد، وگرنه جشن من ناقصمیشد!
هر کس، به اندازه یسهم خودش،وقت لازم داشت،
و تاابد نمیتوانستیم " آنجا "باشیم!
آنجا...
آریانا،موقع شلوغیهای ۸۸، مقاله ای در یکی از روزنامه های معروف نوشته بود که مورد تحسین خیلیها واقع شد و مورد خشم و نفرت خیلیها!
از آن به بعد،میدانست که نمیگذارند ستونهای مهم سیاسی و اجتماعی روز را بنویسد و شایدمیدانست که هر سال،هر هفته و هر رروز،تنزل مقامخواهد داشت.
اما آریانا بیدی نبودکه از این بادها بلرزد،
تمرکزش را، روی نقد هنر گذاشت وسردبیری سرویس هنر را بعهده گرفت.
من آن سالها،خیلی کم او را میدیدم.
درگیر یک رابطه ی عاطفی شده بودم که هیچ نتیجه ای نداشت، فقط روح مرا زخمی کرد!
آن مرد، زن داشت و به من، نگفته بود!
وقتی فهمیدم که دیگر دیر شده بود.
خیلی تصادفی فهمیدم!
درست وقتیکه من هم به آن مرد، علاقهپیدا کرده بودم وحتی به فکر پیدا کردنمحضر ازدواج بودیم،ناگهان خبر رسیدکه زن و بچه ای،درشهرستان دارد!
وهرچه تاحالا به من گفته،دروغ بود!
خودش میگفت:"دوست داشتنت دروغ نبود!
از اولین جلسه ای که دیدمت به دلم نشستی!
اما جز دروغ،راه دیگری نبود،اگر میگفتم زن و بچه دارم،حتی یک قدم هم با من میامدی؟!"
از اینعذر بدتراز گناه متنفر بودم!
دروغ گفته بودتاچندنفر را بدبخت کند که حال دل خودش،خوب باشد؟!
آن موقع،آنقدر درگیر بازیهای آن مرد بودم که کاملا از آریانا و دخترش ، دور افتاده بودم
،
وحتی نمیدانستم اوهم، درگیر ماجرای عجیبی شده...
https://www.instagram.com/p/CUCmk_BM3Nm/?utm_medium=share_sheet
#قسمت_سوم
#داستان
#چیستا_یثربی
#نویسنده
#چیستایثربی
شاید این قصه، گفتن ندارد، ولی من تصمیم گرفتم جریان این تولد را بنویسم
.
به عنوانگزارش یک جشن یا مهمانی،فعلا.....
لیست مهمانها بلند بود ومن نمیخواستم فعلاجز خودم، هیچکدام از کارمندان شرکتم متوجه نقشه ی تولد گرفتنِ من برای آریانا شوند.
آنطرف خط هم،افرادی بودند که مرا به اسم یا از نزدیک میشناختند پس باید خودم آنها را دعوت میکردم.
خیلی از آنها گوشی شان راجواب نمیدادند.
اصلا مطمئن نبودم؛شماره هنوز مال آنها باشد!
مجبور میشدم پیام بفرستم.
منشی شرکت، شککرده بود.نامش شکوفه بود.
چند بار گفت:
خانم صبور امروز خیلی درگیرید!اگه کاری هست؛ مادرخدمتیم....الان که جشنها و عروسیها تعطیله،ما بیکاریم!
گفتم : نه این یه کار شخصیه!جوان بود.تعجب کرده بود.
چون منهمیشه ؛ همه کارهایم را به او میسپردم.
خیلی از شماره ها کهپیام میدادم،
میپرسیدند:شما؟!
معلوم بود دیگر شماره ی مرا، در
گوشی شان ندارند
.
و من مجبور بودم خودم را "صبور کچله " معرفی کنم تا مرا یادشان بیاید.
دوستان قدیم تا مدتها مرا به این نام صدامیکردند!
لیست نباید خیلی طولانی میشد، وگرنه جشن من ناقصمیشد!
هر کس، به اندازه یسهم خودش،وقت لازم داشت،
و تاابد نمیتوانستیم " آنجا "باشیم!
آنجا...
آریانا،موقع شلوغیهای ۸۸، مقاله ای در یکی از روزنامه های معروف نوشته بود که مورد تحسین خیلیها واقع شد و مورد خشم و نفرت خیلیها!
از آن به بعد،میدانست که نمیگذارند ستونهای مهم سیاسی و اجتماعی روز را بنویسد و شایدمیدانست که هر سال،هر هفته و هر رروز،تنزل مقامخواهد داشت.
اما آریانا بیدی نبودکه از این بادها بلرزد،
تمرکزش را، روی نقد هنر گذاشت وسردبیری سرویس هنر را بعهده گرفت.
من آن سالها،خیلی کم او را میدیدم.
درگیر یک رابطه ی عاطفی شده بودم که هیچ نتیجه ای نداشت، فقط روح مرا زخمی کرد!
آن مرد، زن داشت و به من، نگفته بود!
وقتی فهمیدم که دیگر دیر شده بود.
خیلی تصادفی فهمیدم!
درست وقتیکه من هم به آن مرد، علاقهپیدا کرده بودم وحتی به فکر پیدا کردنمحضر ازدواج بودیم،ناگهان خبر رسیدکه زن و بچه ای،درشهرستان دارد!
وهرچه تاحالا به من گفته،دروغ بود!
خودش میگفت:"دوست داشتنت دروغ نبود!
از اولین جلسه ای که دیدمت به دلم نشستی!
اما جز دروغ،راه دیگری نبود،اگر میگفتم زن و بچه دارم،حتی یک قدم هم با من میامدی؟!"
از اینعذر بدتراز گناه متنفر بودم!
دروغ گفته بودتاچندنفر را بدبخت کند که حال دل خودش،خوب باشد؟!
آن موقع،آنقدر درگیر بازیهای آن مرد بودم که کاملا از آریانا و دخترش ، دور افتاده بودم
،
وحتی نمیدانستم اوهم، درگیر ماجرای عجیبی شده...
https://www.instagram.com/p/CUCmk_BM3Nm/?utm_medium=share_sheet
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#بالماسکه
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#قسمت_چهارم
از صبح؛ این شعر اردلان سرفراز در ذهنم بود...
چشم من بیا منو یاری بکن،
گونه هام خشکیده شد کاری بکن
غیر گریه، مگه کاری میشه کرد.
کاری از ما نمیاد ؛ زاری بکن...
روز دیگری بود...
باید از خواب بیدار میشدم و خدایی را در آغوش میگرفتم که مطمئن نبودم چه باید برایش بکنم تا درست باشد.
تشخیص خیر و شر ، همیشه برای من ؛ از سخت ترین کارها
بود و هست.
چیزی که برای تو خیر است، ممکن است برای دیگری ، شر ترین کار قلمداد شود.
برای نهار با آریانا قرارداشتم ،
در یک رستوران دنج،که زمان دانشجویی میرفتیم،در یکی از کوچه های تنگ ونک، مثل همیشه کمی دیر رسید، گیسوان فرفری اش، آشفته از شال بیرون زده بود.آرایش نداشت.چشمهایش ورم داشت،انگار گریه کرده بود
وچون میدانست که من نگاهش میکنم وحالش را میفهمم،به من نگاه نمیکرد.
نگاه سرسری به مِنو انداخت.
_راستش خیلی گرسنه م نیست.یه چیز سبک خودت برام سفارش بده.از همون غذاهای گیاهی که خودت میخوری.
گفتم:باز موضوع کارته؟گفت:نه.نمیخوام راجع بهش حرف بزنم، ولش !
وقتی آریانا این را میگفت یعنی واقعا اتفاقی افتاده بود!
گوشی ام زنگ زد.شکوفه،منشی ام بود. سراسیمه گفت: ببخشید؛گفته بودید امروز زنگ نزنم،ولی آقای دانیال اومدن اینجاومیگن تا شما رو نبینن نمیرن !
گفتم:دانیال کیه؟
و از زیر چشم،حواسم به آریانا بودکه داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد، گویی آنجا نبود.مه رقیقی،در فضای کافه بود،
انگار ماهیچکدام آنجا نبودیم واینهاهمه یک خواب بود!
و من و آریانا هن در سلف دانشگاه بودیم و زمان نگذشته بودو او،شادمانه؛مثل دوران جوانی اش،میخندید.
صدای شکوفه؛ مرابه واقعیت برگرداند.خانم،آقای دانیالِ بازیگر،خواننده هم هستن،میدونید که!
گفتم:خب تو شرکت من چی میخواد؟!
گویی آقای دانیال عصبانی؛گوشی را از دست شکوفه گرفت و گفت: ساعت کاریه خانم! شما الان باید تو شرکتت باشی.ما باهم قرار داشتیم!
باتعجب گفتم:سلام.قرار بامن؟نه آقا!
هنوز حافظه ام آسیب ندیده بود!
فقط یکبار به اصرار دوستانم ، یک فیلم از این مرد،دیده بودم، او را نمیشناختم،چه برسد به اینکه بااو قرار بگذارم!
شما دارید داستان بالماسکه نوشته چیستا یثربی را میخوانید
گفت:خانم صبور پارسی؛ما یکماه پیش تلفنی باهم حرف زدیم!من،خودمو معرفی کردم وگفتم روز هفت مهر؛ میخوام دوست دخترمو،برای تقاضای ازدواج؛ سورپرایز کنم و یه مراسم ویژه میخوام.یه مراسم فقط بین من و اون!
وشما گفتی،جورش میکنی و من یه مبلغی بعنوان پیش قسط،برای منشی شما فرستادم.
میخواستم ببینم چکار کردید؟
هفتم ماه دیگه،روز آشنایی ما باهمه.میخوام شب خواستگاری خاصی باشه...گفتید ایده دارید!
https://www.instagram.com/p/CUF7YmqDtUu/?utm_medium=share_sheet
#داستان_دنباله_دار
#بالماسکه
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#قسمت_چهارم
از صبح؛ این شعر اردلان سرفراز در ذهنم بود...
چشم من بیا منو یاری بکن،
گونه هام خشکیده شد کاری بکن
غیر گریه، مگه کاری میشه کرد.
کاری از ما نمیاد ؛ زاری بکن...
روز دیگری بود...
باید از خواب بیدار میشدم و خدایی را در آغوش میگرفتم که مطمئن نبودم چه باید برایش بکنم تا درست باشد.
تشخیص خیر و شر ، همیشه برای من ؛ از سخت ترین کارها
بود و هست.
چیزی که برای تو خیر است، ممکن است برای دیگری ، شر ترین کار قلمداد شود.
برای نهار با آریانا قرارداشتم ،
در یک رستوران دنج،که زمان دانشجویی میرفتیم،در یکی از کوچه های تنگ ونک، مثل همیشه کمی دیر رسید، گیسوان فرفری اش، آشفته از شال بیرون زده بود.آرایش نداشت.چشمهایش ورم داشت،انگار گریه کرده بود
وچون میدانست که من نگاهش میکنم وحالش را میفهمم،به من نگاه نمیکرد.
نگاه سرسری به مِنو انداخت.
_راستش خیلی گرسنه م نیست.یه چیز سبک خودت برام سفارش بده.از همون غذاهای گیاهی که خودت میخوری.
گفتم:باز موضوع کارته؟گفت:نه.نمیخوام راجع بهش حرف بزنم، ولش !
وقتی آریانا این را میگفت یعنی واقعا اتفاقی افتاده بود!
گوشی ام زنگ زد.شکوفه،منشی ام بود. سراسیمه گفت: ببخشید؛گفته بودید امروز زنگ نزنم،ولی آقای دانیال اومدن اینجاومیگن تا شما رو نبینن نمیرن !
گفتم:دانیال کیه؟
و از زیر چشم،حواسم به آریانا بودکه داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد، گویی آنجا نبود.مه رقیقی،در فضای کافه بود،
انگار ماهیچکدام آنجا نبودیم واینهاهمه یک خواب بود!
و من و آریانا هن در سلف دانشگاه بودیم و زمان نگذشته بودو او،شادمانه؛مثل دوران جوانی اش،میخندید.
صدای شکوفه؛ مرابه واقعیت برگرداند.خانم،آقای دانیالِ بازیگر،خواننده هم هستن،میدونید که!
گفتم:خب تو شرکت من چی میخواد؟!
گویی آقای دانیال عصبانی؛گوشی را از دست شکوفه گرفت و گفت: ساعت کاریه خانم! شما الان باید تو شرکتت باشی.ما باهم قرار داشتیم!
باتعجب گفتم:سلام.قرار بامن؟نه آقا!
هنوز حافظه ام آسیب ندیده بود!
فقط یکبار به اصرار دوستانم ، یک فیلم از این مرد،دیده بودم، او را نمیشناختم،چه برسد به اینکه بااو قرار بگذارم!
شما دارید داستان بالماسکه نوشته چیستا یثربی را میخوانید
گفت:خانم صبور پارسی؛ما یکماه پیش تلفنی باهم حرف زدیم!من،خودمو معرفی کردم وگفتم روز هفت مهر؛ میخوام دوست دخترمو،برای تقاضای ازدواج؛ سورپرایز کنم و یه مراسم ویژه میخوام.یه مراسم فقط بین من و اون!
وشما گفتی،جورش میکنی و من یه مبلغی بعنوان پیش قسط،برای منشی شما فرستادم.
میخواستم ببینم چکار کردید؟
هفتم ماه دیگه،روز آشنایی ما باهمه.میخوام شب خواستگاری خاصی باشه...گفتید ایده دارید!
https://www.instagram.com/p/CUF7YmqDtUu/?utm_medium=share_sheet
#نمایش
#گرگ_در_چشمهایش
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#کارگردان
#رائول_رودریگز_دسیلوا
#اروگوئه
به زبان
#اسپانیایی
پس از اجراهای فراوان و موفق در شهرهای مختلف اروگوئه؛ به فستیوال جهانی راه یافت.
در دوران کرونا ؛ یکی از پر مخاطب ترین آثار نمایشی اروگوئه بود.
نویسنده : ایرانی
کارگردان و بازیگران
اروگوئه ای
#چیستایثریی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#گرگ_در_چشمهایش
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#کارگردان
#رائول_رودریگز_دسیلوا
#اروگوئه
به زبان
#اسپانیایی
پس از اجراهای فراوان و موفق در شهرهای مختلف اروگوئه؛ به فستیوال جهانی راه یافت.
در دوران کرونا ؛ یکی از پر مخاطب ترین آثار نمایشی اروگوئه بود.
نویسنده : ایرانی
کارگردان و بازیگران
اروگوئه ای
#چیستایثریی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#ویکتور_هوگو
#نویسنده_فرانسوی
چند اثر مهم
#بینوایان
#گوژپشت_نتردام
#مردی_که_میخندد
و....
#جملات
#جملات_خوب
با ویکتور هوگو ؛ به شدت هم عقیده ام.💙
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
#victorhugo
https://www.instagram.com/p/CU47NPigXMt/?utm_medium=share_sheet
#نویسنده_فرانسوی
چند اثر مهم
#بینوایان
#گوژپشت_نتردام
#مردی_که_میخندد
و....
#جملات
#جملات_خوب
با ویکتور هوگو ؛ به شدت هم عقیده ام.💙
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
#victorhugo
https://www.instagram.com/p/CU47NPigXMt/?utm_medium=share_sheet
💙💙💙
چند روز است پشت در ایستاده ام ؛
به امید اینکه باز کنی...
باز کن !
من به تو امید بسته بودم
تو
خندیدن را به من یاد دادی ،
و نترسیدن را ...
از تو من ؛ بد نگفتم ...
تو را کسی نمیشناسد به جز من !
از این زمانه بد گفتم...
باز میکنی ؟
#رمان
#داستان
#قصه
نام داستان #کتاب
#نداشتن
#قصه_خوانی
#رمان_خوانی
#داستان_خوانی
قسمت بعدی
#قسمت_سیزدهم_نداشتن
کانال تلگرام
واتساپ
ادمین تلگرام
@ccch999
#موسیقی
#عشق
#بیگناهی
#متهم
#باتو
#ابی
#ابراهیم_حامدی
#سریال
#فرد_مظنون
#کلیپ و
#نویسنده اثر
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
https://www.instagram.com/chistayasrebiofficialpage/p/CY-GGseKiuI/?utm_medium=share_sheet
چند روز است پشت در ایستاده ام ؛
به امید اینکه باز کنی...
باز کن !
من به تو امید بسته بودم
تو
خندیدن را به من یاد دادی ،
و نترسیدن را ...
از تو من ؛ بد نگفتم ...
تو را کسی نمیشناسد به جز من !
از این زمانه بد گفتم...
باز میکنی ؟
#رمان
#داستان
#قصه
نام داستان #کتاب
#نداشتن
#قصه_خوانی
#رمان_خوانی
#داستان_خوانی
قسمت بعدی
#قسمت_سیزدهم_نداشتن
کانال تلگرام
واتساپ
ادمین تلگرام
@ccch999
#موسیقی
#عشق
#بیگناهی
#متهم
#باتو
#ابی
#ابراهیم_حامدی
#سریال
#فرد_مظنون
#کلیپ و
#نویسنده اثر
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
https://www.instagram.com/chistayasrebiofficialpage/p/CY-GGseKiuI/?utm_medium=share_sheet
💙💙💙
دوست داشتنت؛ معنی روزها بود،
من چه خوشبخت بودم
با عمری که دوست داشتنت ؛
به من بخشید...
#نداشتن هایم ؛ چه زیبا شد ....
❤❤❤
#پستچی
#آخرین_کتاب_یک_عشق
بزودی
آنچه آغاز ندارد ؛ نپذیرد انجام
#عالیجناب#حافظ
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#نویسنده #کتاب پستچی
@chistayasrebiofficialpage
خواننده :امیر #حسام_رهنورد
#موسیقی
#نیکان
تنظیم موسیقی
ملودی : برزو_ذاکری
#ترانه : #امیر_علی_رادی
میکس : میلاد_فرهودی
#کلیپ
#سکانس
#سینما
#فیلم
#ویدیو برگرفته از
از #فیلم_سینمایی
#گرگ_و_میش
#کریستین_استوارت
#رابرت_پتینسون
#کتاب
#رمان
#رمان_عاشقانه
#رمان_خوانی
#کتابخوانی
#نشر_قطره
@ghatrehpub
فیدیبو
#کتاب_صوتی
#نوین_کتاب_گویا
https://www.instagram.com/p/CZay9rXqbFr/?utm_medium=share_sheet
دوست داشتنت؛ معنی روزها بود،
من چه خوشبخت بودم
با عمری که دوست داشتنت ؛
به من بخشید...
#نداشتن هایم ؛ چه زیبا شد ....
❤❤❤
#پستچی
#آخرین_کتاب_یک_عشق
بزودی
آنچه آغاز ندارد ؛ نپذیرد انجام
#عالیجناب#حافظ
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#نویسنده #کتاب پستچی
@chistayasrebiofficialpage
خواننده :امیر #حسام_رهنورد
#موسیقی
#نیکان
تنظیم موسیقی
ملودی : برزو_ذاکری
#ترانه : #امیر_علی_رادی
میکس : میلاد_فرهودی
#کلیپ
#سکانس
#سینما
#فیلم
#ویدیو برگرفته از
از #فیلم_سینمایی
#گرگ_و_میش
#کریستین_استوارت
#رابرت_پتینسون
#کتاب
#رمان
#رمان_عاشقانه
#رمان_خوانی
#کتابخوانی
#نشر_قطره
@ghatrehpub
فیدیبو
#کتاب_صوتی
#نوین_کتاب_گویا
https://www.instagram.com/p/CZay9rXqbFr/?utm_medium=share_sheet
#یادداشتهای_آیدا
#داستان_دنباله_دار
#نویسنده :
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_اول
من آیدا هستم.
امروز هجده سالم شد.
مادرم گفت:
دیگر خیلی از کارها را می توانم خودم انجام دهم.
حساب بانکی باز کنم. سر کار بروم و ...
همین خیلی خوب بود. سر کار رفتن!
پول تو جیبی من هیچوقت برایم کافی نبود، اما موضوع، فقط پول نبود. استقلال و لذت کار کردن بود.
داشتم نیازمندی های روزنامه را
میخواندم. اکثرا تخصص خاصی می خواستند.
فقط در یکی از آن ها نوشته شده بود، خانم جوان از هجده تا بیست و پنج با روابط عمومی خوب.
همیشه می گفتند که اخلاق من خوب است.
پس حتما روابط عمومی ام خوب بود.
لباس پوشیدم، همان مانتویی که برای خرید و خیابان، در کنار مادرم می پوشیدم.
هیچوقت آرایش نمی کردم. فقط یک رژ صورتی کمرنگ زدم و رفتم.
خیلی طول کشید تا محل مورد نظر را پیدا کنم. ته ته دنیا بود!
ته یک کوچه ی بن بست، در محله ای که حتی یک مغازه نداشت!
جوانی که گیسهایش از من بلندتر بود و تِل زده بود، در را باز کرد.
مرا به داخل دعوت نکرد!
با تعجب نگاهم کرد، انگار موش مرده، ورانداز می کرد!
گفتم: ببخشید مگه شما آگهی برای کار نداده بودید؟
گفت: چرا...
و در را با تردید، نیمه باز کرد.
انگار دارد کار خلافی می کند.
سالن پر از بوهای خوب بود.
بوی عطر دخترهایی که قبل از من رسیده بودند. همه آرایش کرده، عمل کرده با لباس های شیک.
به آن پسر تل به سر ؛ گفتم:
ببخشید، این چه جور کاری است؟
در حالیکه به کتانی های کثیف من نگاه
می کرد، گفت: کار ، کاره دیگه...
چند دقیقه دیگه صداتون می کنن تو!
رییسو می بینید، از خودش بپرسید!
گوشه ای، یک چهار پایه خالی بود، نشستم.
نمی دانم چرا هر کس از اتاق رییس ؛ بیرون می آمد، آرایش صورتش به هم ریخته بود، انگار کلی گریه کرده است.
گفتم: یا خدا، آن داخل چه بلایی؛ سر آدم میاورند؟! خواستم بلند شوم بروم که اسم مرا خواندند. آیدا سالک.
عجب کردم!چون خیلی ها قبل از من آمده بودند!
یا خدایی گفتم و وارد دفتر رییس شدم
سرش پایین بود.
با لحن گرمی گفت:
بشین آیدا!
تعجب کردم! چقدر صمیمی از همان اول! سرش را بلند کرد، شبیه ورزشکاران ورزیده بود.
لبخند زد، لبخندی دلنشین.
جواب لبخندش را ندادم.
_ببخشید برای کار اومدم.
_ مگه برای چیز دیگه ای هم میان اینجا؟!
منو نشناختی؟
خب حق داری دختر!
آخرین باری که منو دیدی، پنج سالت بود. جشن تولد تو و داداش خدا بیامرزت...
گفتم: من یادم نمیاد!
گفت: طبیعیه! کم سن بودی.
ولی من دوازده سالم بود. خوب یادم میاد.
من ابُلم!
#ادامه دارد
ورژن صحیح
#داستان#قصه
https://www.instagram.com/p/CZjoLNBM1yJ/?utm_medium=share_sheet
#داستان_دنباله_دار
#نویسنده :
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_اول
من آیدا هستم.
امروز هجده سالم شد.
مادرم گفت:
دیگر خیلی از کارها را می توانم خودم انجام دهم.
حساب بانکی باز کنم. سر کار بروم و ...
همین خیلی خوب بود. سر کار رفتن!
پول تو جیبی من هیچوقت برایم کافی نبود، اما موضوع، فقط پول نبود. استقلال و لذت کار کردن بود.
داشتم نیازمندی های روزنامه را
میخواندم. اکثرا تخصص خاصی می خواستند.
فقط در یکی از آن ها نوشته شده بود، خانم جوان از هجده تا بیست و پنج با روابط عمومی خوب.
همیشه می گفتند که اخلاق من خوب است.
پس حتما روابط عمومی ام خوب بود.
لباس پوشیدم، همان مانتویی که برای خرید و خیابان، در کنار مادرم می پوشیدم.
هیچوقت آرایش نمی کردم. فقط یک رژ صورتی کمرنگ زدم و رفتم.
خیلی طول کشید تا محل مورد نظر را پیدا کنم. ته ته دنیا بود!
ته یک کوچه ی بن بست، در محله ای که حتی یک مغازه نداشت!
جوانی که گیسهایش از من بلندتر بود و تِل زده بود، در را باز کرد.
مرا به داخل دعوت نکرد!
با تعجب نگاهم کرد، انگار موش مرده، ورانداز می کرد!
گفتم: ببخشید مگه شما آگهی برای کار نداده بودید؟
گفت: چرا...
و در را با تردید، نیمه باز کرد.
انگار دارد کار خلافی می کند.
سالن پر از بوهای خوب بود.
بوی عطر دخترهایی که قبل از من رسیده بودند. همه آرایش کرده، عمل کرده با لباس های شیک.
به آن پسر تل به سر ؛ گفتم:
ببخشید، این چه جور کاری است؟
در حالیکه به کتانی های کثیف من نگاه
می کرد، گفت: کار ، کاره دیگه...
چند دقیقه دیگه صداتون می کنن تو!
رییسو می بینید، از خودش بپرسید!
گوشه ای، یک چهار پایه خالی بود، نشستم.
نمی دانم چرا هر کس از اتاق رییس ؛ بیرون می آمد، آرایش صورتش به هم ریخته بود، انگار کلی گریه کرده است.
گفتم: یا خدا، آن داخل چه بلایی؛ سر آدم میاورند؟! خواستم بلند شوم بروم که اسم مرا خواندند. آیدا سالک.
عجب کردم!چون خیلی ها قبل از من آمده بودند!
یا خدایی گفتم و وارد دفتر رییس شدم
سرش پایین بود.
با لحن گرمی گفت:
بشین آیدا!
تعجب کردم! چقدر صمیمی از همان اول! سرش را بلند کرد، شبیه ورزشکاران ورزیده بود.
لبخند زد، لبخندی دلنشین.
جواب لبخندش را ندادم.
_ببخشید برای کار اومدم.
_ مگه برای چیز دیگه ای هم میان اینجا؟!
منو نشناختی؟
خب حق داری دختر!
آخرین باری که منو دیدی، پنج سالت بود. جشن تولد تو و داداش خدا بیامرزت...
گفتم: من یادم نمیاد!
گفت: طبیعیه! کم سن بودی.
ولی من دوازده سالم بود. خوب یادم میاد.
من ابُلم!
#ادامه دارد
ورژن صحیح
#داستان#قصه
https://www.instagram.com/p/CZjoLNBM1yJ/?utm_medium=share_sheet
بالاخره فیلم #علفزار را دیدم
#پژمان_جمشیدی ؛ با این بازی در نقش مهره ای از سیستم معیوب قضایی ؛ و رنجهای درونی یک دادستان ؛؛در سینمای ایران #پدیده شدی!
و #بهرام_رادان ؛ تهیه کننده ی تیزبین و دقیق؛ آفرین بر شما ، با این انتخاب سوژه....و فیلمی همذات برانگیزانه.
جشنواره ها مهم نیستند.
داورها ممکن است سلیقه ای رای دهند.
ولی هنر ؛ هنر است و باقی میماند تا ابد...
مرسی #بهرام_رادان گرامی که " علفزار " را به سینمای ایران هدیه کردی!...
مرسی #سارا_بهرامی عزیز بابازی درخشانت
و مرسی از کائنات ؛ وجدان و جهان که استعدادهای نهفته ی "پژمان جمشیدی " را نشان دادید.
مراسم اختتامیه مهم نیست!
هر اتفاقی بیفتد ؛ برای کسی که درد مردم را میفهمد ؛ #فیلم_علفزار اول است و ماندگار.
و پر از حرف و درددل مردم میهنم...
حتی سیستم قضایی کشورم که میدانم چه مشکلاتی دارند و چقدر بااین فیلم ؛ همذات پنداری میکنند..
من دوست دارم در سینمای ایران ؛ فیلمی واقع گرا از دردهای خودمان ببینم،
از دردهای آدمی که در این اقلیم و تاریخ از زمان؛ زیست میکند
و در فیلم " علفزار " دیدم....
به همه ی عوامل ؛ بازیگران ؛ نویسنده و کارگردان محترم و پشت صحنه ی فیلم ؛ "خسته نباشید" بلندی میگویم و به احترامشان میایستم.
کاش فیلم را روز اول جشنواره؛ دیده بودم.
مهم نیست
علفزار ؛ ماندنی است.
چون هنر راستین ؛ درد را میشناسد و با زبان رسا و زیبا ؛ بیان میکند
شما بیشک؛ به افسون کلام و تصویر رسیدید.
#آفرین به شما ....
به خاطر احترام به دردهای واقعی مردمتان؛
بازیهای خوبتان
و تهیه_کننده ی ریزبین و باهوشتان؛
بهرام رادان..
و نویسنده و کارگردان جوان و مستعد فیلم.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#فیلمنامه_نویس
#منتقد_سینما
#نویسنده و کارگردان_تاتر
#فیلم
#تیزر
#سکانس
#سینما
#جشنواره_فیلم_فجر
#بازیگران
#بهترین_فیلم_جشنواره_فجر
#نویسنده و کارگردان
#کاظم_دانشی
همه میدانیم :
در #علفزار باید دوید تا زنده ماند....
👏👏👏👏👏👏👏👏
.
https://www.instagram.com/p/CZyEACjqXNa/?utm_medium=share_sheet
#پژمان_جمشیدی ؛ با این بازی در نقش مهره ای از سیستم معیوب قضایی ؛ و رنجهای درونی یک دادستان ؛؛در سینمای ایران #پدیده شدی!
و #بهرام_رادان ؛ تهیه کننده ی تیزبین و دقیق؛ آفرین بر شما ، با این انتخاب سوژه....و فیلمی همذات برانگیزانه.
جشنواره ها مهم نیستند.
داورها ممکن است سلیقه ای رای دهند.
ولی هنر ؛ هنر است و باقی میماند تا ابد...
مرسی #بهرام_رادان گرامی که " علفزار " را به سینمای ایران هدیه کردی!...
مرسی #سارا_بهرامی عزیز بابازی درخشانت
و مرسی از کائنات ؛ وجدان و جهان که استعدادهای نهفته ی "پژمان جمشیدی " را نشان دادید.
مراسم اختتامیه مهم نیست!
هر اتفاقی بیفتد ؛ برای کسی که درد مردم را میفهمد ؛ #فیلم_علفزار اول است و ماندگار.
و پر از حرف و درددل مردم میهنم...
حتی سیستم قضایی کشورم که میدانم چه مشکلاتی دارند و چقدر بااین فیلم ؛ همذات پنداری میکنند..
من دوست دارم در سینمای ایران ؛ فیلمی واقع گرا از دردهای خودمان ببینم،
از دردهای آدمی که در این اقلیم و تاریخ از زمان؛ زیست میکند
و در فیلم " علفزار " دیدم....
به همه ی عوامل ؛ بازیگران ؛ نویسنده و کارگردان محترم و پشت صحنه ی فیلم ؛ "خسته نباشید" بلندی میگویم و به احترامشان میایستم.
کاش فیلم را روز اول جشنواره؛ دیده بودم.
مهم نیست
علفزار ؛ ماندنی است.
چون هنر راستین ؛ درد را میشناسد و با زبان رسا و زیبا ؛ بیان میکند
شما بیشک؛ به افسون کلام و تصویر رسیدید.
#آفرین به شما ....
به خاطر احترام به دردهای واقعی مردمتان؛
بازیهای خوبتان
و تهیه_کننده ی ریزبین و باهوشتان؛
بهرام رادان..
و نویسنده و کارگردان جوان و مستعد فیلم.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#فیلمنامه_نویس
#منتقد_سینما
#نویسنده و کارگردان_تاتر
#فیلم
#تیزر
#سکانس
#سینما
#جشنواره_فیلم_فجر
#بازیگران
#بهترین_فیلم_جشنواره_فجر
#نویسنده و کارگردان
#کاظم_دانشی
همه میدانیم :
در #علفزار باید دوید تا زنده ماند....
👏👏👏👏👏👏👏👏
.
https://www.instagram.com/p/CZyEACjqXNa/?utm_medium=share_sheet
💚💙💙💙💜
هر چه خدا بخواهد
اگر قرار است کسی عزیز باشد ؛ میشود
اگر قرار است کسی فعلا زنده بماند ؛ میماند
اگر قرار است دودمان کسی بر باد رود ؛ میرود
#قصه ، امروز شروع میشود
این #قصه کاملا برگرفته از خاطرات خوب و بد من در این سالهاست.
هی شبانه زنگ نزنید
چیستا ؛ بخش مرا حدف کن!
آبرویم میرود.
من سالها عذاب کشیدم تا شمایان را یادم برود
و نرفت.
وقتی داشتید ؛ عذابم میدادید و دیگران را برای اهداف پلیدتان ، لِه میکردید
،
باید به این #عصیان من فکر میکردید.
به عصیان یک #روانشناس و #نویسنده و یک#مادر_تنها
من خانواده ای ندارم
که پادر میانی کنند !
تلاش بیهوده و مضحک نکنید....
نسبت شناشنامه ای ؛ اجباری است نه اختیاری.
و نشانه ی هیچ چیز نیست !
یادپان نرود #بریتنی_اسپیرز را #خانواده اش به این روز انداختند.
#خانواده که نه....جمعی عقده ایِ خودکم بین ِ بیمار .....
دکتر همکارم گفت :
اتفاقا همه را با جزئیات بنویس....
و #مینویسم
ابراهیم حاتمی کیا
مریلا زارعی
تهیه کنندگان ایران
مدیران تاتر ایران و سینمای ایران
ناشران
اوج
صداسیما
جشنواره ها
مهناز افشار
بهرام رادان
محمد رضا گلزار
پژمان جمشیدی
حسن فتحی
سرداران
سیاسیون
خبرنگاران
و......
#خیلیها
#من_سه_هفته_زنش_بودم
اثری از
#چیستا_یثربی
پای قصه ام ؛ می ایستم
همچنان که سلحشوری پای آخرین بازمانده اش.
" من هنوز زنده ام لعنتیها "
جمله از فیلم #پاپیون
آخرین ثبت نام قبل از شروع قصه
چون واتساپی ها بعدا دیگر نمیتوانند بخوانند
@ccch999
ادمین تلگرام
09122026792
ادمین واتساپ
قصه فقط در کانال خصوصی اش در #واتساپ و #تلگرام ارائه میشود و
بدیهی است که رایگان نیست !
جان من است او !
ثبت نام دارد
#چیستایثربی
#دادخواهی
#عدالت
#داستان
#کتاب
#نشر
#پاورقی
#رمان
#book
#novel
#writer
https://www.instagram.com/tv/CaJu9SADEqG26yTBlEalqqlmNJLaOU1w2kfuAs0/?utm_medium=share_sheet
هر چه خدا بخواهد
اگر قرار است کسی عزیز باشد ؛ میشود
اگر قرار است کسی فعلا زنده بماند ؛ میماند
اگر قرار است دودمان کسی بر باد رود ؛ میرود
#قصه ، امروز شروع میشود
این #قصه کاملا برگرفته از خاطرات خوب و بد من در این سالهاست.
هی شبانه زنگ نزنید
چیستا ؛ بخش مرا حدف کن!
آبرویم میرود.
من سالها عذاب کشیدم تا شمایان را یادم برود
و نرفت.
وقتی داشتید ؛ عذابم میدادید و دیگران را برای اهداف پلیدتان ، لِه میکردید
،
باید به این #عصیان من فکر میکردید.
به عصیان یک #روانشناس و #نویسنده و یک#مادر_تنها
من خانواده ای ندارم
که پادر میانی کنند !
تلاش بیهوده و مضحک نکنید....
نسبت شناشنامه ای ؛ اجباری است نه اختیاری.
و نشانه ی هیچ چیز نیست !
یادپان نرود #بریتنی_اسپیرز را #خانواده اش به این روز انداختند.
#خانواده که نه....جمعی عقده ایِ خودکم بین ِ بیمار .....
دکتر همکارم گفت :
اتفاقا همه را با جزئیات بنویس....
و #مینویسم
ابراهیم حاتمی کیا
مریلا زارعی
تهیه کنندگان ایران
مدیران تاتر ایران و سینمای ایران
ناشران
اوج
صداسیما
جشنواره ها
مهناز افشار
بهرام رادان
محمد رضا گلزار
پژمان جمشیدی
حسن فتحی
سرداران
سیاسیون
خبرنگاران
و......
#خیلیها
#من_سه_هفته_زنش_بودم
اثری از
#چیستا_یثربی
پای قصه ام ؛ می ایستم
همچنان که سلحشوری پای آخرین بازمانده اش.
" من هنوز زنده ام لعنتیها "
جمله از فیلم #پاپیون
آخرین ثبت نام قبل از شروع قصه
چون واتساپی ها بعدا دیگر نمیتوانند بخوانند
@ccch999
ادمین تلگرام
09122026792
ادمین واتساپ
قصه فقط در کانال خصوصی اش در #واتساپ و #تلگرام ارائه میشود و
بدیهی است که رایگان نیست !
جان من است او !
ثبت نام دارد
#چیستایثربی
#دادخواهی
#عدالت
#داستان
#کتاب
#نشر
#پاورقی
#رمان
#book
#novel
#writer
https://www.instagram.com/tv/CaJu9SADEqG26yTBlEalqqlmNJLaOU1w2kfuAs0/?utm_medium=share_sheet