چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستا_یثربی


نمیتوانستند مرا به زور ببرند؛ نمیتوانستند رویم اسلحه بکشند، نمیتوانستند پلیس را خبر کنند؛ محیط بانان با تک هلکوپترشان ؛ دور روستای محصور شده در برف، چرخ میزدند و به مردم دارو و آذوقه میرساندند ؛ به جز این با کسی کاری نداشتند ؛ مگر اینکه کسی به طبیعت اسیب میرساند ؛ یا شکار غیر قانونی میکرد؛ پس من محکوم بودم ؛ به طبیعت آسیب رسانده بودم ؛ دست طبیعت را ناخواسته شکسته بودم ؛ و شکار غیر قانونی انجام داده بودم ! به موجودی دل بسته بودم که نمیدانستم چیست! کیست و اصلا نیازی به من دارد؟! دستگیرم میکردند و کردند ! چیستا بلندم کرد ؛ گفت: باید بریم نلی؛ وقتشه! و سهراب به ما گفت: من پیشش میمونم تا دوستاش بیان ؛ بعد میام ؛ به همسر من گفت: به دوستت زنگ بزن بیاد عقبت ؛ آن لحظه که شهرام ؛ از بارانی سیاهش ؛ گوشی اش را بیرون آورد ؛ نگاهی به من کرد.... نگاهی که هزار معنی داشت ؛ شرم ؛ ندامت؛ عشق؛ پشیمانی؛ حسرت! بیشتر از هر لحظه ی دیگر دوستش داشتم ؛ حتی نگذاشتند یک لحظه با هم تنها باشیم...گفتم : میخوام یه چیزی بش بگم ؛ خصوصی!... چیستا گفت: بعدا ! وقت رفتنش؛... فعلا اینجاست ؛ با دست شکسته ؛ جای دوری نمیتونه بره؛ گفتم: میخوام خداحافظی کنم. چیستا گفت:بعدا ؛ وقت رفتنش... میخواستم خم شوم و موهای عروسکی اش را ببوسم و بگویم متاسفم ! اماچهره ی رنگ پریده اش ؛ چنان خیره و غمگین بود که اصلا به من نگاه نمیکرد! به او گفتم: برمیگردم !.... سرش را بلند نکرد. چیستا دستم را میکشید ؛ انگار دخترش بودم ؛ یا فراری... عصبی شدم! دستم را رها کردم ؛ خم شدم و مقابل چشم همه ؛ سر شهرام را بوسیدم ؛ به گریه افتاد...گریه ای معصوم و کودکانه.....همسرم اشک میریخت ؛ بیصدا با پشت دستش؛ اشکهایش را پاک کرد؛ حس کردم لهش کرده اند؛ و یک لحظه ؛ از آن دو ناجی بی وقت ؛ بدم آمد... سهراب با تعجب به من نگاه کرد... گفت: چیکار میکنید نلی خانم؟ نامحرمه! چیستا با خشم ؛ دستم راکشید و برد ؛ میدانستم شهرام هنوز دارد گریه میکند؛ غرورش ؛ مقابل من شکسته بود. مقابل تازه عروسش...و خیلی خودش را کنترل کرده بود که وحشی نشود! در راه با چیستا حرف نزدم. گفت: منم سن تو که بودم ؛ سخت عاشق شدم.خودت میدونی ! علی..... پس فکر نکن نمیفهمم؛ گفتم: چرا همه تون باهاش بدید؟ چیستا گفت: من باش بد نیستم ؛ احتیاج به کمک داره و قبول نمیکنه! خیلی مغروره ! فقط همین! گفتم: واقعا ترنسه؟! یعنی احساسش زنونه ست؟ نمیتونه با زن ازدواج کنه؟ گفت: من دکترش نبودم ؛ گاهی بعد از کار ؛ باهام درددل میکرد... میگفت همیشه دلش میخواسته زن باشه؛ یکی دو بارم رفت خارج... نمیدونم جواب دکترا چی بود ! میگفت به زنا احساسی نداره....مگه نمیبینی چقدر دختردور و برشه؟با همه شون مثل سگه! یه مدت ؛ فقط رازاشو به من میگفت ازش بزرگتر بودم ؛ عاشق مردی بودم و برای اون کبریت بی خطر.... مثل دوست مردش بودم ؛
مثل علیرضا...نه ! کمتر از علیرضا ؛ به اون همه چیزو میگه!... میدونی سهراب ؛ رضایت داد ؛ وگرنه علیرضا ؛ الان گوشه ی زندان بود. میدونستیم بش احتیاج داره؛ تنها دوستشه. از نوجوونی تا حالا....الان میاد ببرتش...گفتم: نه ! داد زدم:تو رو خدا ؛ نه!.. چیستا گفت: چت شده نلی؟...نکنه؟...گفتم: چیستا جان....چیزیم نشده! اما گناه داره....به زور نبرینش!...خواهش میکنم ؛ ته مونده ی غروری رو که به عنوان یه مرد ؛ در وجودش مونده ؛ نشکنید! مجرم که نیست !...انسانه!

#او_یکزن
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا /به انگلیسی



دوستان عزیز؛ اشتراک این قصه با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.ممنون که رعایت میفرمایید.

کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi




#کانال_قصه_او_یکزن
برای دوستانی که میخواهند همه ی قسمتها را ؛ پشت هم داشته باشند....

@chista_2
Forwarded from چیستا_دو
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستایثربی

بدون قرص...خواب؟...خواب بی کابوس؟... بدون قرص؟...زندگی! زندگی بدون ترس؟...چرا تنم بوی گل مریم میدهد؟ چرا جهان ؛ رنگ گل یخ است؟ چرا آسمان انقدر نزدیک شده؟ چرا ستاره ها ؛ در چشمهایم ؛ سوسو میزنند؟ چرا شب ؛ این همه صبح است؟ چرا زودتر خدا به من نگفته بود که شب میتواند چنین زیبا باشد و ستاره ها چنین نزدیک؟ دست دراز میکنم ؛ یکی از آنها را میچینم ؛ لای گیسوان تو میگذارم ! تو همیشه میدرخشی؛ با ستاره، بی ستاره...تو برای درخشیدن به دنیا آمدی و من برای تماشای چشمهایت ! چشم؟ گفتم؛ چشم؟ گفتی: چشمهاتو بازکن ! باز کردم؛ هیچ چیز نبود....فقط زمستان بود؛ برف بود ؛ تو بودی و من! کجاهستم؟ چرا همه چیز سفید است؟ بیمارستان یا بدتر؟ کسی رنگ سرخی روی جهان ؛ میپاشد.مثل یک مشت گلبرگ گل سرخ.....از خواب میپرم؛ کنارم خوابیده ای ؛ مثل کودکی که خواب خوب میبند ؛ دست شکسته ات؛ روی بالش من است. روی دستت را میبوسم ؛ ساعت چند است؟ بلند میشوم ؛ عبایم کنار شومینه خشک شده؛ میپوشم؛ باید بدوم....

دوشنبه شروع شده! باید زودتر از دوشنبه به چیستا میرسیدم، اما دیر شد! جا ماندم....تو غلت میزنی؛ در خواب زیباترین نقشت را بازی میکنی! زیباترین فیلم سینمایی زندگی ام...سکانس جادویی حلقه ی گیسوانت روی پیشانی رنگ پریده ات......از میان پلکهای نیم بسته ات؛ جهان من شروع میشود ؛

نگاهم میکنی. میبینی که سریع لباس میپوشم ؛ لبخند میزنی. میگویی: اگر خدا دنیا را به من میداد که دوباره بسازم ؛ میدونی چکار میکردم ؟ فقط یه زمستون میساختم؛ با آتیش چشمای بچه گونه ی تو!... چه آتیشی میسوزونی ؛ بی مروت !
لبخند میزنم؛ دیرم شده.... میگویی: شیطون! به چی میخندی؟ میگم موهات ؛ هپلی شده.... قشنگتره.

از رختخواب بلند میشوی.با دست چپت دست یخ مرا میگیری و میگی: جدی؟ پس نمیذارم بری.....زندانی منی ! قانونم ؛ حقو به من میده ؛ شوهرتم ! به چشمانت نگاه میکنم. اتاق روشن میشود. مثل لحظه ی تولد که یادم رفته است.....چشمت را میبوسم و دستم را از دستت رها میکنم: "باید برم؛ .....دیر شده "! قرار نبود تا صبح بمونم ؛ میگوید: خیلی چیزا قرار نبود؛ ولی پیش میاد! گفتم: تو امروز برمیگردی؟ میگوید : بدون تو؛ هیچ جا برنمیگردم ! ولی فعلا به اونا چیزی نگو ! پیشانی ام را میبوسد.

گردن آویزش بوی گل مریم میدهد؛ دم در با پتو روی شانه اش می ایستد:خداحافظ خانمم! فعلا..... میدوم ؛ برف با من میجنگد. از من قوی تر است....بر خلاف دیشب که زمین آینه ی نقره بود؛ اکنون پایم را نمیتوانم از میان برفها بیرون بکشم.انگار برف هم ؛ نمیخواهد من بروم......از دور اتاق سهراب را میبینم.
چیستا روی پله نشسته است.فقط خدا کندسهراب ؛ خانه نباشد! سهراب نیست.به چیستا سلام میدهم. برای اولین بار حس میکنم دخترش هستم.نگرانی یک مادر را در چهره اش احساس میکنم. پشت من ؛ وارد اتاق میشود.ماهیتابه املت را مقابلم میگذارد؛ با نان برشته؛ میگوید: اینبار نسوخته! خیلی گرسنه ام؛ املتش را میبلعم، نگاهم میکند.مثل مادری مهربان.ناگهان گریه اش میگیرد! تا به حال گریه چیستا را ندیده بودم؛ هرگز! میپرسم چی شده؟ میگه: رو کاغذام خوابم رفت...نیم ساعت پیش پریدم....خواب بد دیدم !....

#او_یک_زن
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستایثربی

#داستان
#رمان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج #رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی

دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این مطلب با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام او بلامانع است.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید....

#چبستایثربی
#کانال_اصلی
@chista_yasrebi


#کانال_قصه_او_یکزن

برای کسانی که میخواهند ؛ تمام قصه ها را پشت هم داشته باشند....
@chista_2

درود....
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستا_یثربی

تمام روز ؛ نه سرما بود و نه درد...غم هم نبود.فقط حس کردم تنم خواب رفته است و به زحمت میتوانم از جایم بلند شوم! کاش زندگی ؛ همیشه همینگونه بود....ولی نبود.زندگی رنگهای مختلفی داشت...از چاله ی برف ؛ تا کلبه نیکان راه زیادی نبود.اما به نظرم سالهای نوری طول کشید تا به کلبه رسیدیم.
علیرضا ناهار را آماده کرده بود و خودش داشت میرفت؛ بعد از مدتها احساس گرسنگی شدیدی کردم. تمام غذایم را تمام کردم ؛ شهرام با علاقه ؛ به غذا خوردنم نگاه میکرد.گفت: غذا خوردنتم با بقیه ی آدما فرق داره...میبلعی ! نمیخوری!
با دهان پر؛ لبخند زدم. راست میگفت؛ علیرضا کوله پشتی اش را برداشت و خداحافظی کرد؛ شهرام تا دم در ؛ با او رفت...چیزهایی پشت در زمزمه کردند که نشنیدم و نخواستم بشنوم... گفتم: ظرفها رو میشورم...در حال شستن ظرفها بودم که در زدند! من و شهرام ؛ و لحظه ای نگرانی در نگاهمان....

گفتم:من باز میکنم.سهراب بود.
گفت: ببخشید...ولی من و آقا شهرام؛ شرطی داشتیم. علیرضا هنوز مجرم محسوب میشه؛ شرطمون این بود که تو رو از اینجا ببره تا منم رضایت بدم. خودش رفت! ولی تو چرا موندی؟! هواشناسی باز احتمال برف و بورانو برای منطقه داده! بودن نلی خانمم اینجا امن نیست...تو قرار بود برگردی! حالا نلی خانمم آوردی اینجا؟ شهرام گفت:ببین یه قرارداد کاریه؛ فقط همین! علیرضام فرار نمیکنه!
هم دیه میده؛ هم هر وقت صداش کنید میاد ؛ اون مست بود و جریان تصادف اون شب ؛ خودت میدونی عمدی نبود! سهراب گفت: به هر حال؛ با چیزایی که دیدم و شنیدم ؛ دیگه صلاح نمیدونم نلی خانم اینجا باشه.ایشون میتونن برای فیلمبرداری بیان...اما مواقع دیگه تو اتاق من اقامت میکنن.من شبا عادت دارم کشیک بدم؛ نمیخوابم...نلی خانم لطفا!...به شهرام و بعد به سهراب نگاه کردم.یکیشان همسر قانونی من بود و دیگری مرد خوبی که نجاتم داده بود...گفتم :اخه شاید مجبور شیم راجع به فیلمنامه حرف بزنیم ؛ من نمیتونم هی بیام و برگردم تو این برف!...سخته!
گمانم آقای نیکان؛ تبش قطع شده و کاری به جز صحبت درباره ی فیلم با هم نداریم ؛ سهراب گفت: ولی آدم باید سر قولش بمونه.ما اجازه دادیم علیرضا سپندار ؛ به قید ضمانت آزاد شه؛ به شرطی که شهرام نیکان ؛ فعلا بساط این فیلمو جمع کنه و برگرده تهران ! شهرام گفت: خب حالا برنمیگردم! زندانم میندازید؟ لوکیشن برف لازم داشتم و خدا رسوند ؛ اگه برنگردم چیکار میخواین کنین؟ علیرضا رو میگیرین؟ اشکال نداره.خودش دو تا وکیل خوب داره! سهراب لحظه ای عصبی شد.گفت:حیف که دستت شکسته...وگرنه میگفتم چیکار میکنم... آدمی که به دروغ به همه بگه ترنسه ؛ معلومه یه ریگی تو کفشش هست...


#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی

#رمان
#ادبیات

دوستان عزیز هر گونه اشتراک گذاری با ذکز نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.ممنون که رعایت میفرمایید

#کانال_رسمی
#چیستایثریی
@chista_yasrebi


#کانال_قصه_او_یکزن
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را
#پشت_هم داشته باشند
@chista_2
. #او_یکزن
#قسمت_چهلودوم
#چیستایثربی

آدمی که به دروغ به همه بگه ترنسه ؛ معلومه یه ریگی تو کفشش هست...میدانستم الان دعوا میشود.گفتم: آقا سهراب ؛ یه دقیقه تشریف بیارید بیرون! به شهرام نگاه آرامی انداختم؛ با سهراب به حیاط رفتیم. گفت:رفتاراش طبیعی نیست! خودتون بهتر از من میدونید...پدرتون شما رو به من سپرده؛ خیالم راحت نیست! اگه اتفاقی بیفته که این بار؛ نتونید فرار کنید؛ من هیچوقت خودمو نمیبخشم ! گفتم:الان بهتره ! گفت:هنوز مشروب میخوره و حال روحیش خوب نیست؛ چطور بهتره؟! گفتم:خب من یه زن بالغم...خودم حواسم هست. نمیذارم زیاد بخوره...از جیبش اسپره ای درآورد و آهسته گفت: بذارین تو جیب لباستون.اگه لازم شد بزنین طرف صورتش..من تا صبح بیدارم...همینجا ؛پشت در کلبه، اتاقم نمیرم؛ نگرانم! ؛همینجا کشیک میدم.گفتم: ولی واقعا لازم نیست آقا سهراب!...گمونم دیگه وحشی نمیشه!شاید به خاطر تبش بود.
گفت:شما هنوز خیلی چیزا رو درباره ش نمیدونید ؛ ولی من تحقیق کردم... راز مردمو بهتره آدم ؛ پنهان کنه؛ مگه یه وقت مجبور شه بگه...گفتم:چیزی هست باید بدونم؟ گفت:الان نه! گفتم :پس شما لازم نیست اینجا کشیک بدید! سهراب با شرم ؛ نگاهش را از من دزدید و گفت: لازمه نلی خانم ؛ تا صبح قیامتم شده اینجا وایمیسم؛ میخواستم اول به خودتون بگم؛ ولی اون تصادف نذاشت؛....؟اول به پدرتون گفتم...وقتشه به شما هم بگم.میدونید...شما برای من بیشتر از این ارزش داری که خودتون فکر میکنید؛ گفتم:یعنی چی آقا سهراب؟ شما همیشه به من لطف داشتید! گفت:با اجازه تون شما را از پدر بزرگوارتون خواستگاری کردم؛ حالام این تقاضا رو از خودتون دارم، من به شما علاقه دارم. تو زندگی هیچی ندارم ؛ اما همه ی قلبمو در اختیارتون میذارم.خیلی برام عزیزید..بیشتر از هر چیز و هر کس که تا حالا داشتم ؛ میتونم امیدوار باشم؟

قلبم شروع به تپیدن کرد،دهانم خشک شد.سهراب سرش را زیر انداخته بود.نگاهش را نمیدیدم.اما انگار شب با تمام ستاره هایش ؛ لابلای موهای مشکی اش کوچ کرده بود؛ گفتم: پدرم چی گفت؟ "ایشون موافق بودن؛ ولی گفتن هر چی شما بفرمایین! .."به کلبه نگاه کردم. شهرام نیکان با پتویی روی شانه؛ کنار در ایستاده بود و به ما نگاه میکرد؛ انگار همه چیز را شنیده بود؛ دلم آغوش گرمش را میخواست. به سهراب گفتم: ببخشید.من سردمه. الان باید برم؛ ؛بعدا...و دویدم...


وارد کلبه شدم.شهرام چراغ را خاموش کرده بود.صدایش زدم ؛ نبود! ترسیدم ؛ داد زدم: شهرام! نگذاشت نفس بکشم...صدای چیستا در گوشم پیچید: مراقب باش! فقط رابطه کاری! بیشترنه! راه نفسم بسته بود.من آسم داشتم.گفتم: شهرام جان چیکار میکنی؟ گفت!کاپیتان منم...ساکت!

#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا

دوستان؛ اشتراک گذاری این داستان ؛ با ذکر
#نام نویسنده و #لینک تلگرام او بلا مانع است.ممنون که رعایت میفرمایید.


#کانال_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi


#کانال_قصه_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند...

@chista_2
قسمت
#صد_و_دوم
#او_یکزن
هم اکنون در اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی
منتشر شد.

ادیت نهایی و اصلاحات :
فردا درهمین #کانال و #کانال_قصه_او_یکزن


اینستاگرام چیستایثربی

Yasrebi_chista





https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig