#شیداوصوفی #قسمت_چهارم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
پیرمرد تکرارکرد: محرمید؟ حاج علی نمیخواست دروغ بگوید. او دوست قدیمم بود. از نوجوانی تا حالا؛ اما محرم نبودیم. پیرمرد از نگاه جدی علی ترسید و کنار رفت. خانه بوی نا میداد و بوی بدی که نمیدانستم چیست. اتاق، تاریک و پرده های پرغبار کشیده بودند. پیرمرد گفت، اگه اتاق میخواین دنبال من بیاین؛ اما بگم اجاره ش برای یک ساعت، صدتومنه. علی گفت چه خبره؟ پیرمرد گفت، شما دو تا چه خبرتونه؟ این وقت روز اومدید دنبال اتاق! آستین علی را کشیدم که خودش را کنترل کند. اتاق در کنج راه پله بود. بوی کاغذ سوخته میداد و قالی کهنه اش، چند جا سوخته بود. یک مبل چرمی پاره، تنها وسیله آن بود. پیرمرد با لبخند شیطنت آمیزی در را بست. علی مواظب بود که پیرمرد در را از آن طرف قفل نکند. پیرمرد گفت: چفتش داخله. مواظب خانم باش! آسم دارن! لبخند کریهی زد و رفت. علی کلون در را انداخت. گفت اینجوری که نمیتونیم خونه رو بگردیم! لای پارگی مبل چیزی دیدم. یک کش سر قرمز بود. با یک گل صورتی. علی گفت: مال صوفیه؟ گفتم. نمیدونم. این بو چیه؟ علی گفت: شبیه فاضلابه. شاید چاهاش گرفته. گفتم؛ خونه ی ترسناکیه. علی گفت: تو همینجا می مونی من تا پاگرد راه پله بالا برم؟ گفتم میبینتت. شاید چاقویی، چیزی! علی گفت؛ نترس. با یه رزمنده اومدی تجسس! از این بدترشو دیدم! میدونی که چیزیم نمیشه. تو نمیترسی تنها باشی؟ گفتم نه. زود بیا! چفتو میندازم. رفت. فکر کردم اگر او نبود چکار میکردم؟ عشق نوجوانی، حالا در، سی و شش سالگی، جایش را به دوستی عمیقی داده بود. انگار بدون هم یک آدم کامل نبودیم. بلند شدم. تازه پنجره را دیدم! روی آن را با روزنامه پوشانده بودند. روزنامه را کندم. حیاط خلوت خالی، مقابلم بود با یک دوچرخه کهنه کنار دیوار. آمدم روزنامه را کناری بیندازم. عکس صوفی را روی آن دیدم. دختر جوان هفده ساله ای دو روز است که از خانه ناپدید.. آگهی پدر صوفی بود. در زدند. گفتم کیه؟ صدایی نیامد. حتما علی بود. میخواست صدایش را پیرمرد نشنود. در را باز کردم. کسی نبود. بستم. تا آمدم بنشینم، صدای گریه زنی را از بیرون شنیدم. قلبم تند میزد. به علی قول داده بودم بیرون نمیروم؛ ولی صدا نزدیک بود. در را آهسته باز کردم. روی پله اول نشسته بود. سرش پایین. گیسوان بلندش دو سمتش ریخته بود. صورتش را نمیدیدم. گفتم صوفی تویی؟ سرش را آهسته بلند کرد. صوفی نبود! یک زن میانه سال بود. گفت منو ببر بیرون. دلم هوا میخواد! گفتم: شما کی هستین؟ گفت: تا نیومده منو ببر بیرون. اون عاشق منه. آخرش منو میکشه. بت میگم... دستش را گرفتم. سرد بود. علی از پشت سرصدایم زد، چیستا پله! چهار پله پاگرد را باهم افتادم. علی دوید، خوبی خانمی؟ گفتم آره کو! گفت. کسی نبود. تو تنها بودی!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهارم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
پیرمرد تکرارکرد: محرمید؟ حاج علی نمیخواست دروغ بگوید. او دوست قدیمم بود. از نوجوانی تا حالا؛ اما محرم نبودیم. پیرمرد از نگاه جدی علی ترسید و کنار رفت. خانه بوی نا میداد و بوی بدی که نمیدانستم چیست. اتاق، تاریک و پرده های پرغبار کشیده بودند. پیرمرد گفت، اگه اتاق میخواین دنبال من بیاین؛ اما بگم اجاره ش برای یک ساعت، صدتومنه. علی گفت چه خبره؟ پیرمرد گفت، شما دو تا چه خبرتونه؟ این وقت روز اومدید دنبال اتاق! آستین علی را کشیدم که خودش را کنترل کند. اتاق در کنج راه پله بود. بوی کاغذ سوخته میداد و قالی کهنه اش، چند جا سوخته بود. یک مبل چرمی پاره، تنها وسیله آن بود. پیرمرد با لبخند شیطنت آمیزی در را بست. علی مواظب بود که پیرمرد در را از آن طرف قفل نکند. پیرمرد گفت: چفتش داخله. مواظب خانم باش! آسم دارن! لبخند کریهی زد و رفت. علی کلون در را انداخت. گفت اینجوری که نمیتونیم خونه رو بگردیم! لای پارگی مبل چیزی دیدم. یک کش سر قرمز بود. با یک گل صورتی. علی گفت: مال صوفیه؟ گفتم. نمیدونم. این بو چیه؟ علی گفت: شبیه فاضلابه. شاید چاهاش گرفته. گفتم؛ خونه ی ترسناکیه. علی گفت: تو همینجا می مونی من تا پاگرد راه پله بالا برم؟ گفتم میبینتت. شاید چاقویی، چیزی! علی گفت؛ نترس. با یه رزمنده اومدی تجسس! از این بدترشو دیدم! میدونی که چیزیم نمیشه. تو نمیترسی تنها باشی؟ گفتم نه. زود بیا! چفتو میندازم. رفت. فکر کردم اگر او نبود چکار میکردم؟ عشق نوجوانی، حالا در، سی و شش سالگی، جایش را به دوستی عمیقی داده بود. انگار بدون هم یک آدم کامل نبودیم. بلند شدم. تازه پنجره را دیدم! روی آن را با روزنامه پوشانده بودند. روزنامه را کندم. حیاط خلوت خالی، مقابلم بود با یک دوچرخه کهنه کنار دیوار. آمدم روزنامه را کناری بیندازم. عکس صوفی را روی آن دیدم. دختر جوان هفده ساله ای دو روز است که از خانه ناپدید.. آگهی پدر صوفی بود. در زدند. گفتم کیه؟ صدایی نیامد. حتما علی بود. میخواست صدایش را پیرمرد نشنود. در را باز کردم. کسی نبود. بستم. تا آمدم بنشینم، صدای گریه زنی را از بیرون شنیدم. قلبم تند میزد. به علی قول داده بودم بیرون نمیروم؛ ولی صدا نزدیک بود. در را آهسته باز کردم. روی پله اول نشسته بود. سرش پایین. گیسوان بلندش دو سمتش ریخته بود. صورتش را نمیدیدم. گفتم صوفی تویی؟ سرش را آهسته بلند کرد. صوفی نبود! یک زن میانه سال بود. گفت منو ببر بیرون. دلم هوا میخواد! گفتم: شما کی هستین؟ گفت: تا نیومده منو ببر بیرون. اون عاشق منه. آخرش منو میکشه. بت میگم... دستش را گرفتم. سرد بود. علی از پشت سرصدایم زد، چیستا پله! چهار پله پاگرد را باهم افتادم. علی دوید، خوبی خانمی؟ گفتم آره کو! گفت. کسی نبود. تو تنها بودی!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهارم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_چهارم
#چیستایثربی
فقط زیر لب بسم الله میگفتم و صلوات میخواندم.نمیدانم چرا همه دعاهایی که از کودکی بلد بودم؛ از یادم رفته بود..دوباره فریاد زدم:ترمز کن! میگم میخوام پیاده شم! باز خندید.ناخنهایش را لای دندانهای کثیفش کرد وگفت:پیاده هم میشیم..میریم یه سیرابی شیردون میزنیم تو رگ.چطوره؟ من یه جای دبش سراغ دارم.وسط جنگل.بش میگن بیشه سرا.. بوی سیرابیش؛ جون!در هوا بو کشید.معرکه ست دختر جون! فقط خودتو لوس نکنی بگی نمیخورما..چون اینجارو به هر کسی نشون نمیدم!خدایا من چه کرده بودم؟کفاره ی چه گناهی را پس میدادم که گیر این غول بیابانی افتاده بودم.هر کاری کردم منو ببخش؛دست خودم نبود؛عصبانی شدم.مرد،نگه داشت.گفت:پیاده شو آبجی رسیدیم ! بیشه کجا بود؟یک دشت بزرگ بودکه میان آن ؛ گندمزارهای بلند، همه جا را پوشانده بودند.یاد دوستم افتادم.عاشق مردی شده بود که میگفت موهایش به رنگ گندمزار است.اما من آن لحظه از تمام گندمزارها میترسیدم.اینجا صدای آدم ؛ به جایی نمیرسید! گفت:د بیا دیگه!گفتم : من رستورانی نمیبینم! از آن خنده های زشتش کرد و گفت:بیا! اون وسطه.نترس!حاجیت باهاته...لعنت به اون که باهام بود.کاش تنها بودم...هنوز ایستاده بودم که مرا هل داد ! برو جلو دیگه...پیزوری! صبحونه نخوردی؟ گفتم: آقا؛ من باید برم خونه.تو رو خدا...پدر مادرم منتظرمن..دست از سر من بردار.خنده ی عصبی کردو با دستهای روغنی سیاهش ؛ دو باره مرا به جلو هل داد.تا چشم کار میکرد ؛کسی نبود.نه خانه ای؛نه آدمی ؛نه حتی جانوری،فقط من بودم و این وحشی بربر!... این بازمانده ی دوران مغول! میگویند سر عطار را؛ مغولها در بیابان زدند.بی آنکه بدانند چه کسی را کشته اند!خب مرا هم خلاص کند دیگر.از جانم چه میخواهد؟ سرم را بزند.خدایا ؛من تنها کسم تویی.به دادم برس! با فشار محکم دستش روی زمین پرت شدم وسط گندمزارها!گفت:چیه ترسیدی؟گفتم :تو دین نداری؟پیغمبر نداری؟از خدا نمیترسی؟بذار من برم! گفت دارم؛ خوبشم دارم.پیغمبر من میگه اگه یه زنی خودشو مجانی به شما هدیه داد قبول کنید! گفتم :من کی چنین غلطی کردم؟ من خانواده دارم.گفت: پس واسه چی مثل جن؛ پریدی جلو ماشین من، گفتی:نگه دار! این یعنی هدیه دیگه!راهی نبود.داشت نزدیک و نزدیکتر میشد پیراهنش را در اورده بود.چندش آور بود.به خدا گفتم: باشه.هر چی تو بخوای!خالق من، تویی! میبینی چه بلایی میخواد سرم بیاد؟....نامردیه.پس نذار زنده بمونم!....سنگی را از کنارم برداشتم؛ به سمتش پرتاب کردم.بیشتر خوشش آمد.دندانهای زغالی اش را بیرون ریخت.گفت:د .....؟ پس بازی میخوای آره؟ شانه ی لباسم را گرفت و پاره کرد....جیغ کشیدم !
#او_یک_زن
#چیستایثربی
#داستان_یلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#برگرفته از :
#اینستاگرام_رسمی
#چیستا_یثربی
#قسمت_چهارم
هرگونه اشتراک گذاری منوط به نام نویسنده و ذکر لینک تلگرام اوست.این کتاب به اسم #جنایت و مکافات؛ مجوز؛ فیپا و شابک دارد.ممنونم
@chista_yasrebi
#قسمت_چهارم
#چیستایثربی
فقط زیر لب بسم الله میگفتم و صلوات میخواندم.نمیدانم چرا همه دعاهایی که از کودکی بلد بودم؛ از یادم رفته بود..دوباره فریاد زدم:ترمز کن! میگم میخوام پیاده شم! باز خندید.ناخنهایش را لای دندانهای کثیفش کرد وگفت:پیاده هم میشیم..میریم یه سیرابی شیردون میزنیم تو رگ.چطوره؟ من یه جای دبش سراغ دارم.وسط جنگل.بش میگن بیشه سرا.. بوی سیرابیش؛ جون!در هوا بو کشید.معرکه ست دختر جون! فقط خودتو لوس نکنی بگی نمیخورما..چون اینجارو به هر کسی نشون نمیدم!خدایا من چه کرده بودم؟کفاره ی چه گناهی را پس میدادم که گیر این غول بیابانی افتاده بودم.هر کاری کردم منو ببخش؛دست خودم نبود؛عصبانی شدم.مرد،نگه داشت.گفت:پیاده شو آبجی رسیدیم ! بیشه کجا بود؟یک دشت بزرگ بودکه میان آن ؛ گندمزارهای بلند، همه جا را پوشانده بودند.یاد دوستم افتادم.عاشق مردی شده بود که میگفت موهایش به رنگ گندمزار است.اما من آن لحظه از تمام گندمزارها میترسیدم.اینجا صدای آدم ؛ به جایی نمیرسید! گفت:د بیا دیگه!گفتم : من رستورانی نمیبینم! از آن خنده های زشتش کرد و گفت:بیا! اون وسطه.نترس!حاجیت باهاته...لعنت به اون که باهام بود.کاش تنها بودم...هنوز ایستاده بودم که مرا هل داد ! برو جلو دیگه...پیزوری! صبحونه نخوردی؟ گفتم: آقا؛ من باید برم خونه.تو رو خدا...پدر مادرم منتظرمن..دست از سر من بردار.خنده ی عصبی کردو با دستهای روغنی سیاهش ؛ دو باره مرا به جلو هل داد.تا چشم کار میکرد ؛کسی نبود.نه خانه ای؛نه آدمی ؛نه حتی جانوری،فقط من بودم و این وحشی بربر!... این بازمانده ی دوران مغول! میگویند سر عطار را؛ مغولها در بیابان زدند.بی آنکه بدانند چه کسی را کشته اند!خب مرا هم خلاص کند دیگر.از جانم چه میخواهد؟ سرم را بزند.خدایا ؛من تنها کسم تویی.به دادم برس! با فشار محکم دستش روی زمین پرت شدم وسط گندمزارها!گفت:چیه ترسیدی؟گفتم :تو دین نداری؟پیغمبر نداری؟از خدا نمیترسی؟بذار من برم! گفت دارم؛ خوبشم دارم.پیغمبر من میگه اگه یه زنی خودشو مجانی به شما هدیه داد قبول کنید! گفتم :من کی چنین غلطی کردم؟ من خانواده دارم.گفت: پس واسه چی مثل جن؛ پریدی جلو ماشین من، گفتی:نگه دار! این یعنی هدیه دیگه!راهی نبود.داشت نزدیک و نزدیکتر میشد پیراهنش را در اورده بود.چندش آور بود.به خدا گفتم: باشه.هر چی تو بخوای!خالق من، تویی! میبینی چه بلایی میخواد سرم بیاد؟....نامردیه.پس نذار زنده بمونم!....سنگی را از کنارم برداشتم؛ به سمتش پرتاب کردم.بیشتر خوشش آمد.دندانهای زغالی اش را بیرون ریخت.گفت:د .....؟ پس بازی میخوای آره؟ شانه ی لباسم را گرفت و پاره کرد....جیغ کشیدم !
#او_یک_زن
#چیستایثربی
#داستان_یلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#برگرفته از :
#اینستاگرام_رسمی
#چیستا_یثربی
#قسمت_چهارم
هرگونه اشتراک گذاری منوط به نام نویسنده و ذکر لینک تلگرام اوست.این کتاب به اسم #جنایت و مکافات؛ مجوز؛ فیپا و شابک دارد.ممنونم
@chista_yasrebi
#مثلث_شیشه_ای
#گفتگو
#چیستایثربی
#قسمت_چهارم
#گفتگوی
#رضا_رشید_پور با
#چیستا_یثربی در مثلث شیشه ای
@chista_yasrebi
#گفتگو
#چیستایثربی
#قسمت_چهارم
#گفتگوی
#رضا_رشید_پور با
#چیستا_یثربی در مثلث شیشه ای
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi
#خواب_گل_سرخ
#چیستا_یثربی
#قسمت_چهارم
چمدان نبود! قلبم شروع به تپیدن کرد! در یک ساختمان کوچک چهار طبقه ؛ چمدان را اشتباها ؛ برای طبقه ی چهارم آورده بودند ! در حالی که اسم و نشانی روی آن نبود! من مطمین بودم که منتظر چمدانی نیستیم.احتمالا از وسایل جامانده ی همسایگان جدید طبقه ی سوم بود.پس چه شده بود؟!
از راه پله که نگاه کردم ؛ صدایی از پایین نمیامد. از شیشه ی بالای در ؛ نوری بیرون نمیزد؛ نمیتوانستم برای چمدانی که دیگر نبود ؛ بیدارشان کنم ؛ گرچه حسی به من میگفت که حامد ؛ خواب نیست. شاید فکر و خیالی مبهم نمیگذاشت بخوابد!
صبح که بلند شدم ؛ دیدم مینا برای ما صبحانه درست کرده.گفت : صبح بخیر! صبحانه ی مادرت رو دادم ؛ مال تو هم روی میزه. یک لیوان چای تلخ سر کشیدم.
گفتم :تو جایی میری؟گفت:جایی ندارم.گفتم: به خونه تون زنگ زدی اینجایی؟گفت: براشون مهم نیست! گفتم:پس ؛ پیش مادرم بمون.خواستی فیلم ببین ؛ فقط حواست به مادرمم باشه.
گفت: خیالت راحت! زدم بیرون.خیلی جاها کار داشتم؛ اما به جای همه ی آنها؛ اول به شرکت ارزان بار رفتم؛ پشت کامیون دیروز؛ اسم و آدرسش را دیده بودم.
نزدیک خانه ی خودمان بود.همان شرکتی که بار مریم و حامد را آورد.سلام دادم و گفتم:شما دیروز برای ما بار آوردید. یه چمدون نیست! آدرس را دادم...
مرد آدرس را گرفت ؛ عینکش را زد ؛ نگاهی به کامپیوتر انداخت و گفت :
خانم مردانی؟ گفتم : بله...
گفت: چیزی پیش ما نمونده ؛ اینجا لیست اثاثیه ست.میبینید؟ چمدونی توش نیست! هفده تا کارتون و وسایل منزل...چمدونی توش نیست ! ناامید بلند شدم.
گفت: اینجا چیزی گم نمیشه خانم ! شب که به خانه برمیگشتم ؛ حس کردم به دلیلی که نمیدانم؛ مقصرم.
از پنجره طبقه سوم؛ دیدمش! حامد!...با همان حالت خیره داشت بیرون را نگاه میکرد.فکر کردم مرا میبیند؛ با سر سلام دادم ؛اما مرا ندید! حواسش به دوردستها بود ؛حتما پذیرش این بیماری برایش خیلی سخت بوده ، کسی چه میدانست! داشتم پله ها را بالا میرفتم که همان همسایه ی فضول در پاگرد ؛ صدایم کرد ؛ گفتم: کار دارم. گفت : منم کارت دارم ؛ بیکار که نیستم صدات کنم ! ...ببینم ؛ ماجرای این چمدونه چیه؟! جا خوردم! گفتم : کدوم چمدون؟ گفت: من از سوراخ کلید ؛ همه چیز رو می پام.
دیشب یه چمدون آوردن پشت درخونه ی شما! تو فکر کردی مال طبقه سومه؛ رفتی تو خونه ؛ ولی من موندم تو راه پله؛ چند دقیقه بعدش ؛ یه دختر بچه از چمدون در اومد! پنج شش ساله؛ بعد یه زن اومد؛ دختره و چمدون خالی رو برد طبقه سه....صورتشو توی تاریکی ندیدم ! این بچه کیه ؟! گفتم:وا ! من چه میدونم ! خودت میگی رفت طبقه سه! ولم کن بابا....من رفتم.....
خانه تاریک بود...مینا نبود؛ مادر خواب بود ؛ مینا کتلت پخته بود. چند کتلت برداشتم؛ در طبقه ی سوم را زدم؛ مریم باز کرد ؛ گفتم : سلام ؛ اینا ناقابله ! فکر کردم شاید امروز؛ بخاطر اسباب کشی خسته باشین ! بفرمایین!
دختر بچه ای به سمت ما دوید؛ گفت: آخ جون....گشنمه!
مریم گفت: سلام دادی؟ دختر گفت:سلام ! من عسلم ؛ دختر مامان مریم ! تو دختر کی هستی؟! لال شده بودم!
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهارم
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
هر گونه اشتراک گذاری با ذکر نام نویسنده ؛ بلامانع است.
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#چیستا_یثربی
#قسمت_چهارم
چمدان نبود! قلبم شروع به تپیدن کرد! در یک ساختمان کوچک چهار طبقه ؛ چمدان را اشتباها ؛ برای طبقه ی چهارم آورده بودند ! در حالی که اسم و نشانی روی آن نبود! من مطمین بودم که منتظر چمدانی نیستیم.احتمالا از وسایل جامانده ی همسایگان جدید طبقه ی سوم بود.پس چه شده بود؟!
از راه پله که نگاه کردم ؛ صدایی از پایین نمیامد. از شیشه ی بالای در ؛ نوری بیرون نمیزد؛ نمیتوانستم برای چمدانی که دیگر نبود ؛ بیدارشان کنم ؛ گرچه حسی به من میگفت که حامد ؛ خواب نیست. شاید فکر و خیالی مبهم نمیگذاشت بخوابد!
صبح که بلند شدم ؛ دیدم مینا برای ما صبحانه درست کرده.گفت : صبح بخیر! صبحانه ی مادرت رو دادم ؛ مال تو هم روی میزه. یک لیوان چای تلخ سر کشیدم.
گفتم :تو جایی میری؟گفت:جایی ندارم.گفتم: به خونه تون زنگ زدی اینجایی؟گفت: براشون مهم نیست! گفتم:پس ؛ پیش مادرم بمون.خواستی فیلم ببین ؛ فقط حواست به مادرمم باشه.
گفت: خیالت راحت! زدم بیرون.خیلی جاها کار داشتم؛ اما به جای همه ی آنها؛ اول به شرکت ارزان بار رفتم؛ پشت کامیون دیروز؛ اسم و آدرسش را دیده بودم.
نزدیک خانه ی خودمان بود.همان شرکتی که بار مریم و حامد را آورد.سلام دادم و گفتم:شما دیروز برای ما بار آوردید. یه چمدون نیست! آدرس را دادم...
مرد آدرس را گرفت ؛ عینکش را زد ؛ نگاهی به کامپیوتر انداخت و گفت :
خانم مردانی؟ گفتم : بله...
گفت: چیزی پیش ما نمونده ؛ اینجا لیست اثاثیه ست.میبینید؟ چمدونی توش نیست! هفده تا کارتون و وسایل منزل...چمدونی توش نیست ! ناامید بلند شدم.
گفت: اینجا چیزی گم نمیشه خانم ! شب که به خانه برمیگشتم ؛ حس کردم به دلیلی که نمیدانم؛ مقصرم.
از پنجره طبقه سوم؛ دیدمش! حامد!...با همان حالت خیره داشت بیرون را نگاه میکرد.فکر کردم مرا میبیند؛ با سر سلام دادم ؛اما مرا ندید! حواسش به دوردستها بود ؛حتما پذیرش این بیماری برایش خیلی سخت بوده ، کسی چه میدانست! داشتم پله ها را بالا میرفتم که همان همسایه ی فضول در پاگرد ؛ صدایم کرد ؛ گفتم: کار دارم. گفت : منم کارت دارم ؛ بیکار که نیستم صدات کنم ! ...ببینم ؛ ماجرای این چمدونه چیه؟! جا خوردم! گفتم : کدوم چمدون؟ گفت: من از سوراخ کلید ؛ همه چیز رو می پام.
دیشب یه چمدون آوردن پشت درخونه ی شما! تو فکر کردی مال طبقه سومه؛ رفتی تو خونه ؛ ولی من موندم تو راه پله؛ چند دقیقه بعدش ؛ یه دختر بچه از چمدون در اومد! پنج شش ساله؛ بعد یه زن اومد؛ دختره و چمدون خالی رو برد طبقه سه....صورتشو توی تاریکی ندیدم ! این بچه کیه ؟! گفتم:وا ! من چه میدونم ! خودت میگی رفت طبقه سه! ولم کن بابا....من رفتم.....
خانه تاریک بود...مینا نبود؛ مادر خواب بود ؛ مینا کتلت پخته بود. چند کتلت برداشتم؛ در طبقه ی سوم را زدم؛ مریم باز کرد ؛ گفتم : سلام ؛ اینا ناقابله ! فکر کردم شاید امروز؛ بخاطر اسباب کشی خسته باشین ! بفرمایین!
دختر بچه ای به سمت ما دوید؛ گفت: آخ جون....گشنمه!
مریم گفت: سلام دادی؟ دختر گفت:سلام ! من عسلم ؛ دختر مامان مریم ! تو دختر کی هستی؟! لال شده بودم!
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهارم
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
هر گونه اشتراک گذاری با ذکر نام نویسنده ؛ بلامانع است.
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@chista_yasrebi
#خواب_گل_سرخ
#چیستا_یثربی
#قسمت_چهارم
چمدان نبود! قلبم شروع به تپیدن کرد! در یک ساختمان کوچک چهار طبقه ؛ چمدان را اشتباها ؛ برای طبقه ی چهارم آورده بودند ! در حالی که اسم و نشانی روی آن نبود! من مطمین بودم که منتظر چمدانی نیستیم.احتمالا از وسایل جامانده ی همسایگان جدید طبقه ی سوم بود.پس چه شده بود؟!
از راه پله که نگاه کردم ؛ صدایی از پایین نمیامد. از شیشه ی بالای در ؛ نوری بیرون نمیزد؛ نمیتوانستم برای چمدانی که دیگر نبود ؛ بیدارشان کنم ؛ گرچه حسی به من میگفت که حامد ؛ خواب نیست. شاید فکر و خیالی مبهم نمیگذاشت بخوابد!
صبح که بلند شدم ؛ دیدم مینا برای ما صبحانه درست کرده.گفت : صبح بخیر! صبحانه ی مادرت رو دادم ؛ مال تو هم روی میزه. یک لیوان چای تلخ سر کشیدم.
گفتم :تو جایی میری؟گفت:جایی ندارم.گفتم: به خونه تون زنگ زدی اینجایی؟گفت: براشون مهم نیست! گفتم:پس ؛ پیش مادرم بمون.خواستی فیلم ببین ؛ فقط حواست به مادرمم باشه.
گفت: خیالت راحت! زدم بیرون.خیلی جاها کار داشتم؛ اما به جای همه ی آنها؛ اول به شرکت ارزان بار رفتم؛ پشت کامیون دیروز؛ اسم و آدرسش را دیده بودم.
نزدیک خانه ی خودمان بود.همان شرکتی که بار مریم و حامد را آورد.سلام دادم و گفتم:شما دیروز برای ما بار آوردید. یه چمدون نیست! آدرس را دادم...
مرد آدرس را گرفت ؛ عینکش را زد ؛ نگاهی به کامپیوتر انداخت و گفت :
خانم مردانی؟ گفتم : بله...
گفت: چیزی پیش ما نمونده ؛ اینجا لیست اثاثیه ست.میبینید؟ چمدونی توش نیست! هفده تا کارتون و وسایل منزل...چمدونی توش نیست ! ناامید بلند شدم.
گفت: اینجا چیزی گم نمیشه خانم ! شب که به خانه برمیگشتم ؛ حس کردم به دلیلی که نمیدانم؛ مقصرم.
از پنجره طبقه سوم؛ دیدمش! حامد!...با همان حالت خیره داشت بیرون را نگاه میکرد.فکر کردم مرا میبیند؛ با سر سلام دادم ؛اما مرا ندید! حواسش به دوردستها بود ؛حتما پذیرش این بیماری برایش خیلی سخت بوده ، کسی چه میدانست! داشتم پله ها را بالا میرفتم که همان همسایه ی فضول در پاگرد ؛ صدایم کرد ؛ گفتم: کار دارم. گفت : منم کارت دارم ؛ بیکار که نیستم صدات کنم ! ...ببینم ؛ ماجرای این چمدونه چیه؟! جا خوردم! گفتم : کدوم چمدون؟ گفت: من از سوراخ کلید ؛ همه چیز رو می پام.
دیشب یه چمدون آوردن پشت درخونه ی شما! تو فکر کردی مال طبقه سومه؛ رفتی تو خونه ؛ ولی من موندم تو راه پله؛ چند دقیقه بعدش ؛ یه دختر بچه از چمدون در اومد! پنج شش ساله؛ بعد یه زن اومد؛ دختره و چمدون خالی رو برد طبقه سه....صورتشو توی تاریکی ندیدم ! این بچه کیه ؟! گفتم:وا ! من چه میدونم ! خودت میگی رفت طبقه سه! ولم کن بابا....من رفتم.....
خانه تاریک بود...مینا نبود؛ مادر خواب بود ؛ مینا کتلت پخته بود. چند کتلت برداشتم؛ در طبقه ی سوم را زدم؛ مریم باز کرد ؛ گفتم : سلام ؛ اینا ناقابله ! فکر کردم شاید امروز؛ بخاطر اسباب کشی خسته باشین ! بفرمایین!
دختر بچه ای به سمت ما دوید؛ گفت: آخ جون....گشنمه!
مریم گفت: سلام دادی؟ دختر گفت:سلام ! من عسلم ؛ دختر مامان مریم ! تو دختر کی هستی؟! لال شده بودم!
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهارم
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
هر گونه اشتراک گذاری با ذکر نام نویسنده ؛ بلامانع است.
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#چیستا_یثربی
#قسمت_چهارم
چمدان نبود! قلبم شروع به تپیدن کرد! در یک ساختمان کوچک چهار طبقه ؛ چمدان را اشتباها ؛ برای طبقه ی چهارم آورده بودند ! در حالی که اسم و نشانی روی آن نبود! من مطمین بودم که منتظر چمدانی نیستیم.احتمالا از وسایل جامانده ی همسایگان جدید طبقه ی سوم بود.پس چه شده بود؟!
از راه پله که نگاه کردم ؛ صدایی از پایین نمیامد. از شیشه ی بالای در ؛ نوری بیرون نمیزد؛ نمیتوانستم برای چمدانی که دیگر نبود ؛ بیدارشان کنم ؛ گرچه حسی به من میگفت که حامد ؛ خواب نیست. شاید فکر و خیالی مبهم نمیگذاشت بخوابد!
صبح که بلند شدم ؛ دیدم مینا برای ما صبحانه درست کرده.گفت : صبح بخیر! صبحانه ی مادرت رو دادم ؛ مال تو هم روی میزه. یک لیوان چای تلخ سر کشیدم.
گفتم :تو جایی میری؟گفت:جایی ندارم.گفتم: به خونه تون زنگ زدی اینجایی؟گفت: براشون مهم نیست! گفتم:پس ؛ پیش مادرم بمون.خواستی فیلم ببین ؛ فقط حواست به مادرمم باشه.
گفت: خیالت راحت! زدم بیرون.خیلی جاها کار داشتم؛ اما به جای همه ی آنها؛ اول به شرکت ارزان بار رفتم؛ پشت کامیون دیروز؛ اسم و آدرسش را دیده بودم.
نزدیک خانه ی خودمان بود.همان شرکتی که بار مریم و حامد را آورد.سلام دادم و گفتم:شما دیروز برای ما بار آوردید. یه چمدون نیست! آدرس را دادم...
مرد آدرس را گرفت ؛ عینکش را زد ؛ نگاهی به کامپیوتر انداخت و گفت :
خانم مردانی؟ گفتم : بله...
گفت: چیزی پیش ما نمونده ؛ اینجا لیست اثاثیه ست.میبینید؟ چمدونی توش نیست! هفده تا کارتون و وسایل منزل...چمدونی توش نیست ! ناامید بلند شدم.
گفت: اینجا چیزی گم نمیشه خانم ! شب که به خانه برمیگشتم ؛ حس کردم به دلیلی که نمیدانم؛ مقصرم.
از پنجره طبقه سوم؛ دیدمش! حامد!...با همان حالت خیره داشت بیرون را نگاه میکرد.فکر کردم مرا میبیند؛ با سر سلام دادم ؛اما مرا ندید! حواسش به دوردستها بود ؛حتما پذیرش این بیماری برایش خیلی سخت بوده ، کسی چه میدانست! داشتم پله ها را بالا میرفتم که همان همسایه ی فضول در پاگرد ؛ صدایم کرد ؛ گفتم: کار دارم. گفت : منم کارت دارم ؛ بیکار که نیستم صدات کنم ! ...ببینم ؛ ماجرای این چمدونه چیه؟! جا خوردم! گفتم : کدوم چمدون؟ گفت: من از سوراخ کلید ؛ همه چیز رو می پام.
دیشب یه چمدون آوردن پشت درخونه ی شما! تو فکر کردی مال طبقه سومه؛ رفتی تو خونه ؛ ولی من موندم تو راه پله؛ چند دقیقه بعدش ؛ یه دختر بچه از چمدون در اومد! پنج شش ساله؛ بعد یه زن اومد؛ دختره و چمدون خالی رو برد طبقه سه....صورتشو توی تاریکی ندیدم ! این بچه کیه ؟! گفتم:وا ! من چه میدونم ! خودت میگی رفت طبقه سه! ولم کن بابا....من رفتم.....
خانه تاریک بود...مینا نبود؛ مادر خواب بود ؛ مینا کتلت پخته بود. چند کتلت برداشتم؛ در طبقه ی سوم را زدم؛ مریم باز کرد ؛ گفتم : سلام ؛ اینا ناقابله ! فکر کردم شاید امروز؛ بخاطر اسباب کشی خسته باشین ! بفرمایین!
دختر بچه ای به سمت ما دوید؛ گفت: آخ جون....گشنمه!
مریم گفت: سلام دادی؟ دختر گفت:سلام ! من عسلم ؛ دختر مامان مریم ! تو دختر کی هستی؟! لال شده بودم!
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهارم
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
هر گونه اشتراک گذاری با ذکر نام نویسنده ؛ بلامانع است.
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#داشت_یادم_میامد
#قسمت_چهارم
داستان کوتاه
#نوول
هم اکنون
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی
سه قسمت دیگر از پست ویولن نوازی دیوید گرت به بعد
در پیج اینستاگرام من
@chista_yasrebi
#قسمت_چهارم
داستان کوتاه
#نوول
هم اکنون
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی
سه قسمت دیگر از پست ویولن نوازی دیوید گرت به بعد
در پیج اینستاگرام من
@chista_yasrebi
به دلیل مشکل نت ،گویا خیلیها #قسمت_چهارم قصه را ندیده بودند.
مجبور شدم اکنون دوباره پست کنم!
پست آخر پیج
#اینستاگرام من
ادرس صفحه
بالای فیلم پاشایی
#چیستایثربی
لطفا سه قسمت قبل را اول در پیج بخوانید
مجبور شدم اکنون دوباره پست کنم!
پست آخر پیج
#اینستاگرام من
ادرس صفحه
بالای فیلم پاشایی
#چیستایثربی
لطفا سه قسمت قبل را اول در پیج بخوانید
#داشت_یادم_میامد #قسمت_چهارم #چیستایثربی#داستان#قصه
پدرم داشت باحسابداری تسویه میکرد که دراتاق قرنطینه،سراسیمه باز شد ومرد یاهمان کریم،باحالتی آشفته وموی پریشان ازاتاق بیرون دوید وبه سمت اتاق دکتررفت.در راه برای یک لحظه نگاه او وپدرم به هم گره خورد،رنگ کریم دوباره پرید،اما پدرم سرخ شد!بیشتر حالت برافروختگی وخشم بود!کریم،سریع به داخل اتاق دکتررفت،حتی لحظه ای نایستاد!سلام نداد،سری هم خم نکرد!پدرم گفت:میشناسیش؟گفتم:خودشو معرفی کرد،گفت بچه باغبون ما بوده!یکم یادم میاد...گفت:اونوقت نباید یه سلام بده؟گفتم:خب به نظرخودش،نه لابد!گفت،الان سه تاکارخونه داره،شغل مهمی هم داره!نمیدونم چه کاره ست!ولی حتما خودشو الان،خیلی ازما،بالاتر میدونه،انتظار داره شما اول سلام بدید!پدرم گفت:پسره احمق،هنوز همونجوری بیفکر مونده!
مریض اونه اینجور دادمیزنه؟گفتم:چرا بهش گفتین احمق؟شما که فحش نمیدین!گفت:خب هیچی!گفتم:نه جدی،چرا؟گفت:بعضی چیزا بهتره که هیچوقت به زبون نیاد دخترم،چون وقتی به زبون میاد،هم قبحش میریزه،هم خاطراتشم باهاش میاد!و وقتی خاطراتش میاد،دردشم باهاش میاد!هنوز جمله ی پدرم تمام نشده بود که کریم،از اتاق دکتر بیرون آمد وگفت:پس پسرت غشیه!آره ارباب؟وارث عزیزدردونه ت؟وخندید...خنده ای بلند و هیستریک!پدرم نگاهش نکرد،فقط گفت:فشارش افتاده،به توچه ربطی داره؟برای چی رفتی ازدکتر سوال کردی؟گفت:من بادکتر،کارشخصی داشتم،آشنامه!آقازاده تو،اونجا دیدم!پدرگفت:نمیخوام باهات حرف بزنم،تو انقدربی ادبی که سلام دادن به بزرگتر رو بلد نیستی!کریم گفت:توچی؟شب عید،بیرون کردن کوچیکتر رو خوب بلدی؟چه جوری منو از اون خونه کوفتی انداختی بیرون؟اونم شب عید؟عیدی که برف میومد!حتی لباسایی هم که واسه عید،برام گرفته بودی،ازم پس گرفتی!پدرم گفت:دهن منوبازنکن،خودت میدونی چرا!
کریم گفت:بابامو نگه داشتی،گفتی تو بمون،ولی پسرت دیگه حق نداره پاشوتوخونه من بذاره!بابامم قهر کردباهات، ولت کرد!نه به بابام چیزی گفتی،نه به من!خب برای چی مرد حسابی؟چرا مارو بیرون کردی؟امیدوارم بدترین بلاها سرخودت و خونواده ت بیاد،امیدوارم پسرت به درک اسفل واصل شه!پدرم لبش را گزید،آرام گفت:گفتم دهن منو بازنکن پسر!
تو بهتر ازمن وهرکس دیگه ای میدونی چرا تویکی رو انداختم بیرون!کریم باخشم گفت: من بچه بودم!
پدرم گفت:شونزده ساله،بچه نیست!و تازه اگرهم بچه ست،کار خلاف میکنه،باید ادب شه!بچه بی تربیت باید ادب شه!صدای جیغ زن کریم،فضا راپرکرد:"مگه نمیگم یه برگه بیارید،بنویسید،آیه داره نازل میشه!خدا...زود!"
کریم لحظه ای چشمانش را بست وگفت:خدا به دادم برس... #ادامه_دارد
https://www.instagram.com/p/BncO_LGnM1h/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=4hvzwizgrxe3
پدرم داشت باحسابداری تسویه میکرد که دراتاق قرنطینه،سراسیمه باز شد ومرد یاهمان کریم،باحالتی آشفته وموی پریشان ازاتاق بیرون دوید وبه سمت اتاق دکتررفت.در راه برای یک لحظه نگاه او وپدرم به هم گره خورد،رنگ کریم دوباره پرید،اما پدرم سرخ شد!بیشتر حالت برافروختگی وخشم بود!کریم،سریع به داخل اتاق دکتررفت،حتی لحظه ای نایستاد!سلام نداد،سری هم خم نکرد!پدرم گفت:میشناسیش؟گفتم:خودشو معرفی کرد،گفت بچه باغبون ما بوده!یکم یادم میاد...گفت:اونوقت نباید یه سلام بده؟گفتم:خب به نظرخودش،نه لابد!گفت،الان سه تاکارخونه داره،شغل مهمی هم داره!نمیدونم چه کاره ست!ولی حتما خودشو الان،خیلی ازما،بالاتر میدونه،انتظار داره شما اول سلام بدید!پدرم گفت:پسره احمق،هنوز همونجوری بیفکر مونده!
مریض اونه اینجور دادمیزنه؟گفتم:چرا بهش گفتین احمق؟شما که فحش نمیدین!گفت:خب هیچی!گفتم:نه جدی،چرا؟گفت:بعضی چیزا بهتره که هیچوقت به زبون نیاد دخترم،چون وقتی به زبون میاد،هم قبحش میریزه،هم خاطراتشم باهاش میاد!و وقتی خاطراتش میاد،دردشم باهاش میاد!هنوز جمله ی پدرم تمام نشده بود که کریم،از اتاق دکتر بیرون آمد وگفت:پس پسرت غشیه!آره ارباب؟وارث عزیزدردونه ت؟وخندید...خنده ای بلند و هیستریک!پدرم نگاهش نکرد،فقط گفت:فشارش افتاده،به توچه ربطی داره؟برای چی رفتی ازدکتر سوال کردی؟گفت:من بادکتر،کارشخصی داشتم،آشنامه!آقازاده تو،اونجا دیدم!پدرگفت:نمیخوام باهات حرف بزنم،تو انقدربی ادبی که سلام دادن به بزرگتر رو بلد نیستی!کریم گفت:توچی؟شب عید،بیرون کردن کوچیکتر رو خوب بلدی؟چه جوری منو از اون خونه کوفتی انداختی بیرون؟اونم شب عید؟عیدی که برف میومد!حتی لباسایی هم که واسه عید،برام گرفته بودی،ازم پس گرفتی!پدرم گفت:دهن منوبازنکن،خودت میدونی چرا!
کریم گفت:بابامو نگه داشتی،گفتی تو بمون،ولی پسرت دیگه حق نداره پاشوتوخونه من بذاره!بابامم قهر کردباهات، ولت کرد!نه به بابام چیزی گفتی،نه به من!خب برای چی مرد حسابی؟چرا مارو بیرون کردی؟امیدوارم بدترین بلاها سرخودت و خونواده ت بیاد،امیدوارم پسرت به درک اسفل واصل شه!پدرم لبش را گزید،آرام گفت:گفتم دهن منو بازنکن پسر!
تو بهتر ازمن وهرکس دیگه ای میدونی چرا تویکی رو انداختم بیرون!کریم باخشم گفت: من بچه بودم!
پدرم گفت:شونزده ساله،بچه نیست!و تازه اگرهم بچه ست،کار خلاف میکنه،باید ادب شه!بچه بی تربیت باید ادب شه!صدای جیغ زن کریم،فضا راپرکرد:"مگه نمیگم یه برگه بیارید،بنویسید،آیه داره نازل میشه!خدا...زود!"
کریم لحظه ای چشمانش را بست وگفت:خدا به دادم برس... #ادامه_دارد
https://www.instagram.com/p/BncO_LGnM1h/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=4hvzwizgrxe3
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#داشت_یادم_میامد #قسمت_چهارم #چیستایثربی#داستان#قصه پدرم داشت باحسابداری تسویه میکرد که دراتاق قرنطینه،سراسیمه باز شد ومرد یاهمان کریم،باحالتی آشفته وموی پریشان ازاتاق بیرون دوید وبه سمت اتاق دکتررفت.در راه برای یک لحظه نگاه او وپدرم به هم گره خورد،رنگ کریم…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داشت_یادم_میامد #قسمت_چهارم #چیستایثربی#داستان#قصه
پدرم داشت باحسابداری تسویه میکرد که دراتاق قرنطینه،سراسیمه باز شد ومرد یاهمان کریم،باحالتی آشفته وموی پریشان ازاتاق بیرون دوید وبه سمت اتاق دکتررفت.در راه برای یک لحظه نگاه او وپدرم به هم گره خورد،رنگ کریم دوباره پرید،اما پدرم سرخ شد!بیشتر حالت برافروختگی وخشم بود!کریم،سریع به داخل اتاق دکتررفت،حتی لحظه ای نایستاد!سلام نداد،سری هم خم نکرد!پدرم گفت:میشناسیش؟گفتم:خودشو معرفی کرد،گفت بچه باغبون ما بوده!یکم یادم میاد...گفت:اونوقت نباید یه سلام بده؟گفتم:خب به نظرخودش،نه لابد!گفت،الان سه تاکارخونه داره،شغل مهمی هم داره!نمیدونم چه کاره ست!ولی حتما خودشو الان،خیلی ازما،بالاتر میدونه،انتظار داره شما اول سلام بدید!پدرم گفت:پسره احمق،هنوز همونجوری بیفکر مونده!
مریض اونه اینجور دادمیزنه؟گفتم:چرا بهش گفتین احمق؟شما که فحش نمیدین!گفت:خب هیچی!گفتم:نه جدی،چرا؟گفت:بعضی چیزا بهتره که هیچوقت به زبون نیاد دخترم،چون وقتی به زبون میاد،هم قبحش میریزه،هم خاطراتشم باهاش میاد!و وقتی خاطراتش میاد،دردشم باهاش میاد!هنوز جمله ی پدرم تمام نشده بود که کریم،از اتاق دکتر بیرون آمد وگفت:پس پسرت غشیه!آره ارباب؟وارث عزیزدردونه ت؟وخندید...خنده ای بلند و هیستریک!پدرم نگاهش نکرد،فقط گفت:فشارش افتاده،به توچه ربطی داره؟برای چی رفتی ازدکتر سوال کردی؟گفت:من بادکتر،کارشخصی داشتم،آشنامه!آقازاده تو،اونجا دیدم!پدرگفت:نمیخوام باهات حرف بزنم،تو انقدربی ادبی که سلام دادن به بزرگتر رو بلد نیستی!کریم گفت:توچی؟شب عید،بیرون کردن کوچیکتر رو خوب بلدی؟چه جوری منو از اون خونه کوفتی انداختی بیرون؟اونم شب عید؟عیدی که برف میومد!حتی لباسایی هم که واسه عید،برام گرفته بودی،ازم پس گرفتی!پدرم گفت:دهن منوبازنکن،خودت میدونی چرا!
کریم گفت:بابامو نگه داشتی،گفتی تو بمون،ولی پسرت دیگه حق نداره پاشوتوخونه من بذاره!بابامم قهر کردباهات، ولت کرد!نه به بابام چیزی گفتی،نه به من!خب برای چی مرد حسابی؟چرا مارو بیرون کردی؟امیدوارم بدترین بلاها سرخودت و خونواده ت بیاد،امیدوارم پسرت به درک اسفل واصل شه!پدرم لبش را گزید،آرام گفت:گفتم دهن منو بازنکن پسر!
تو بهتر ازمن وهرکس دیگه ای میدونی چرا تویکی رو انداختم بیرون!کریم باخشم گفت: من بچه بودم!
پدرم گفت:شونزده ساله،بچه نیست!و تازه اگرهم بچه ست،کار خلاف میکنه،باید ادب شه!بچه بی تربیت باید ادب شه!صدای جیغ زن کریم،فضا راپرکرد:"مگه نمیگم یه برگه بیارید،بنویسید،آیه داره نازل میشه!خدا...زود!"
کریم لحظه ای چشمانش را بست وگفت:خدا به دادم برس... #ادامه_دارد
https://www.instagram.com/p/BncO_LGnM1h/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=4hvzwizgrxe3
پدرم داشت باحسابداری تسویه میکرد که دراتاق قرنطینه،سراسیمه باز شد ومرد یاهمان کریم،باحالتی آشفته وموی پریشان ازاتاق بیرون دوید وبه سمت اتاق دکتررفت.در راه برای یک لحظه نگاه او وپدرم به هم گره خورد،رنگ کریم دوباره پرید،اما پدرم سرخ شد!بیشتر حالت برافروختگی وخشم بود!کریم،سریع به داخل اتاق دکتررفت،حتی لحظه ای نایستاد!سلام نداد،سری هم خم نکرد!پدرم گفت:میشناسیش؟گفتم:خودشو معرفی کرد،گفت بچه باغبون ما بوده!یکم یادم میاد...گفت:اونوقت نباید یه سلام بده؟گفتم:خب به نظرخودش،نه لابد!گفت،الان سه تاکارخونه داره،شغل مهمی هم داره!نمیدونم چه کاره ست!ولی حتما خودشو الان،خیلی ازما،بالاتر میدونه،انتظار داره شما اول سلام بدید!پدرم گفت:پسره احمق،هنوز همونجوری بیفکر مونده!
مریض اونه اینجور دادمیزنه؟گفتم:چرا بهش گفتین احمق؟شما که فحش نمیدین!گفت:خب هیچی!گفتم:نه جدی،چرا؟گفت:بعضی چیزا بهتره که هیچوقت به زبون نیاد دخترم،چون وقتی به زبون میاد،هم قبحش میریزه،هم خاطراتشم باهاش میاد!و وقتی خاطراتش میاد،دردشم باهاش میاد!هنوز جمله ی پدرم تمام نشده بود که کریم،از اتاق دکتر بیرون آمد وگفت:پس پسرت غشیه!آره ارباب؟وارث عزیزدردونه ت؟وخندید...خنده ای بلند و هیستریک!پدرم نگاهش نکرد،فقط گفت:فشارش افتاده،به توچه ربطی داره؟برای چی رفتی ازدکتر سوال کردی؟گفت:من بادکتر،کارشخصی داشتم،آشنامه!آقازاده تو،اونجا دیدم!پدرگفت:نمیخوام باهات حرف بزنم،تو انقدربی ادبی که سلام دادن به بزرگتر رو بلد نیستی!کریم گفت:توچی؟شب عید،بیرون کردن کوچیکتر رو خوب بلدی؟چه جوری منو از اون خونه کوفتی انداختی بیرون؟اونم شب عید؟عیدی که برف میومد!حتی لباسایی هم که واسه عید،برام گرفته بودی،ازم پس گرفتی!پدرم گفت:دهن منوبازنکن،خودت میدونی چرا!
کریم گفت:بابامو نگه داشتی،گفتی تو بمون،ولی پسرت دیگه حق نداره پاشوتوخونه من بذاره!بابامم قهر کردباهات، ولت کرد!نه به بابام چیزی گفتی،نه به من!خب برای چی مرد حسابی؟چرا مارو بیرون کردی؟امیدوارم بدترین بلاها سرخودت و خونواده ت بیاد،امیدوارم پسرت به درک اسفل واصل شه!پدرم لبش را گزید،آرام گفت:گفتم دهن منو بازنکن پسر!
تو بهتر ازمن وهرکس دیگه ای میدونی چرا تویکی رو انداختم بیرون!کریم باخشم گفت: من بچه بودم!
پدرم گفت:شونزده ساله،بچه نیست!و تازه اگرهم بچه ست،کار خلاف میکنه،باید ادب شه!بچه بی تربیت باید ادب شه!صدای جیغ زن کریم،فضا راپرکرد:"مگه نمیگم یه برگه بیارید،بنویسید،آیه داره نازل میشه!خدا...زود!"
کریم لحظه ای چشمانش را بست وگفت:خدا به دادم برس... #ادامه_دارد
https://www.instagram.com/p/BncO_LGnM1h/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=4hvzwizgrxe3
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#داشت_یادم_میامد #قسمت_چهارم #چیستایثربی#داستان#قصه پدرم داشت باحسابداری تسویه میکرد که دراتاق قرنطینه،سراسیمه باز شد ومرد یاهمان کریم،باحالتی آشفته وموی پریشان ازاتاق بیرون دوید وبه سمت اتاق دکتررفت.در راه برای یک لحظه نگاه او وپدرم به هم گره خورد،رنگ کریم…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داشت_یادم_میامد #قسمت_چهارم #چیستایثربی#داستان#قصه
پدرم داشت باحسابداری تسویه میکرد که دراتاق قرنطینه،سراسیمه باز شد ومرد یاهمان کریم،باحالتی آشفته وموی پریشان ازاتاق بیرون دوید وبه سمت اتاق دکتررفت.در راه برای یک لحظه نگاه او وپدرم به هم گره خورد،رنگ کریم دوباره پرید،اما پدرم سرخ شد!بیشتر حالت برافروختگی وخشم بود!کریم،سریع به داخل اتاق دکتررفت،حتی لحظه ای نایستاد!سلام نداد،سری هم خم نکرد!پدرم گفت:میشناسیش؟گفتم:خودشو معرفی کرد،گفت بچه باغبون ما بوده!یکم یادم میاد...گفت:اونوقت نباید یه سلام بده؟گفتم:خب به نظرخودش،نه لابد!گفت،الان سه تاکارخونه داره،شغل مهمی هم داره!نمیدونم چه کاره ست!ولی حتما خودشو الان،خیلی ازما،بالاتر میدونه،انتظار داره شما اول سلام بدید!پدرم گفت:پسره احمق،هنوز همونجوری بیفکر مونده!
مریض اونه اینجور دادمیزنه؟گفتم:چرا بهش گفتین احمق؟شما که فحش نمیدین!گفت:خب هیچی!گفتم:نه جدی،چرا؟گفت:بعضی چیزا بهتره که هیچوقت به زبون نیاد دخترم،چون وقتی به زبون میاد،هم قبحش میریزه،هم خاطراتشم باهاش میاد!و وقتی خاطراتش میاد،دردشم باهاش میاد!هنوز جمله ی پدرم تمام نشده بود که کریم،از اتاق دکتر بیرون آمد وگفت:پس پسرت غشیه!آره ارباب؟وارث عزیزدردونه ت؟وخندید...خنده ای بلند و هیستریک!پدرم نگاهش نکرد،فقط گفت:فشارش افتاده،به توچه ربطی داره؟برای چی رفتی ازدکتر سوال کردی؟گفت:من بادکتر،کارشخصی داشتم،آشنامه!آقازاده تو،اونجا دیدم!پدرگفت:نمیخوام باهات حرف بزنم،تو انقدربی ادبی که سلام دادن به بزرگتر رو بلد نیستی!کریم گفت:توچی؟شب عید،بیرون کردن کوچیکتر رو خوب بلدی؟چه جوری منو از اون خونه کوفتی انداختی بیرون؟اونم شب عید؟عیدی که برف میومد!حتی لباسایی هم که واسه عید،برام گرفته بودی،ازم پس گرفتی!پدرم گفت:دهن منوبازنکن،خودت میدونی چرا!
کریم گفت:بابامو نگه داشتی،گفتی تو بمون،ولی پسرت دیگه حق نداره پاشوتوخونه من بذاره!بابامم قهر کردباهات، ولت کرد!نه به بابام چیزی گفتی،نه به من!خب برای چی مرد حسابی؟چرا مارو بیرون کردی؟امیدوارم بدترین بلاها سرخودت و خونواده ت بیاد،امیدوارم پسرت به درک اسفل واصل شه!پدرم لبش را گزید،آرام گفت:گفتم دهن منو بازنکن پسر!
تو بهتر ازمن وهرکس دیگه ای میدونی چرا تویکی رو انداختم بیرون!کریم باخشم گفت: من بچه بودم!
پدرم گفت:شونزده ساله،بچه نیست!و تازه اگرهم بچه ست،کار خلاف میکنه،باید ادب شه!بچه بی تربیت باید ادب شه!صدای جیغ زن کریم،فضا راپرکرد:"مگه نمیگم یه برگه بیارید،بنویسید،آیه داره نازل میشه!خدا...زود!"
کریم لحظه ای چشمانش را بست وگفت:خدا به دادم برس... #ادامه_دارد
https://www.instagram.com/p/BncO_LGnM1h/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=4hvzwizgrxe3
پدرم داشت باحسابداری تسویه میکرد که دراتاق قرنطینه،سراسیمه باز شد ومرد یاهمان کریم،باحالتی آشفته وموی پریشان ازاتاق بیرون دوید وبه سمت اتاق دکتررفت.در راه برای یک لحظه نگاه او وپدرم به هم گره خورد،رنگ کریم دوباره پرید،اما پدرم سرخ شد!بیشتر حالت برافروختگی وخشم بود!کریم،سریع به داخل اتاق دکتررفت،حتی لحظه ای نایستاد!سلام نداد،سری هم خم نکرد!پدرم گفت:میشناسیش؟گفتم:خودشو معرفی کرد،گفت بچه باغبون ما بوده!یکم یادم میاد...گفت:اونوقت نباید یه سلام بده؟گفتم:خب به نظرخودش،نه لابد!گفت،الان سه تاکارخونه داره،شغل مهمی هم داره!نمیدونم چه کاره ست!ولی حتما خودشو الان،خیلی ازما،بالاتر میدونه،انتظار داره شما اول سلام بدید!پدرم گفت:پسره احمق،هنوز همونجوری بیفکر مونده!
مریض اونه اینجور دادمیزنه؟گفتم:چرا بهش گفتین احمق؟شما که فحش نمیدین!گفت:خب هیچی!گفتم:نه جدی،چرا؟گفت:بعضی چیزا بهتره که هیچوقت به زبون نیاد دخترم،چون وقتی به زبون میاد،هم قبحش میریزه،هم خاطراتشم باهاش میاد!و وقتی خاطراتش میاد،دردشم باهاش میاد!هنوز جمله ی پدرم تمام نشده بود که کریم،از اتاق دکتر بیرون آمد وگفت:پس پسرت غشیه!آره ارباب؟وارث عزیزدردونه ت؟وخندید...خنده ای بلند و هیستریک!پدرم نگاهش نکرد،فقط گفت:فشارش افتاده،به توچه ربطی داره؟برای چی رفتی ازدکتر سوال کردی؟گفت:من بادکتر،کارشخصی داشتم،آشنامه!آقازاده تو،اونجا دیدم!پدرگفت:نمیخوام باهات حرف بزنم،تو انقدربی ادبی که سلام دادن به بزرگتر رو بلد نیستی!کریم گفت:توچی؟شب عید،بیرون کردن کوچیکتر رو خوب بلدی؟چه جوری منو از اون خونه کوفتی انداختی بیرون؟اونم شب عید؟عیدی که برف میومد!حتی لباسایی هم که واسه عید،برام گرفته بودی،ازم پس گرفتی!پدرم گفت:دهن منوبازنکن،خودت میدونی چرا!
کریم گفت:بابامو نگه داشتی،گفتی تو بمون،ولی پسرت دیگه حق نداره پاشوتوخونه من بذاره!بابامم قهر کردباهات، ولت کرد!نه به بابام چیزی گفتی،نه به من!خب برای چی مرد حسابی؟چرا مارو بیرون کردی؟امیدوارم بدترین بلاها سرخودت و خونواده ت بیاد،امیدوارم پسرت به درک اسفل واصل شه!پدرم لبش را گزید،آرام گفت:گفتم دهن منو بازنکن پسر!
تو بهتر ازمن وهرکس دیگه ای میدونی چرا تویکی رو انداختم بیرون!کریم باخشم گفت: من بچه بودم!
پدرم گفت:شونزده ساله،بچه نیست!و تازه اگرهم بچه ست،کار خلاف میکنه،باید ادب شه!بچه بی تربیت باید ادب شه!صدای جیغ زن کریم،فضا راپرکرد:"مگه نمیگم یه برگه بیارید،بنویسید،آیه داره نازل میشه!خدا...زود!"
کریم لحظه ای چشمانش را بست وگفت:خدا به دادم برس... #ادامه_دارد
https://www.instagram.com/p/BncO_LGnM1h/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=4hvzwizgrxe3
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#داشت_یادم_میامد #قسمت_چهارم #چیستایثربی#داستان#قصه پدرم داشت باحسابداری تسویه میکرد که دراتاق قرنطینه،سراسیمه باز شد ومرد یاهمان کریم،باحالتی آشفته وموی پریشان ازاتاق بیرون دوید وبه سمت اتاق دکتررفت.در راه برای یک لحظه نگاه او وپدرم به هم گره خورد،رنگ کریم…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#قسمت_4
#قصه
#داستان
#کلیپ_موسیقی
#ترانه
#فرامرز_اصلانی
#قسمت_چهارم
او میرفت ، یلدای بی پایان شب موهایش را از پشت پنجره میدیدم،
من خاک بودم که باد میبردش ،
باد بودم که گردباد میبردش،
من بودم و نبودم!
مثل آوایی در دشت ، که دیگر خودم راهم، نمیشنیدم!
من دلی را شکسته بودم!
یلدای سیاهش ، بیرحمانه پشت کاجهای پشت در حیاط ، ناپدید شد.
گویی تمام شبهای عمرم را جواب کرده بودم،
از آن پس من بودم و نور !
فقط نور ، نور ، نور !
باید تا آخر عمرم ، زیر آفتاب سوزان ، زندگی میکردم.
موقع رفتن، حتی یک کلمه هم نگفت!
یک لحظه هم ، به عقب برنگشت،
یک لحظه هم ، تردید نکرد!
دلش ، خش برداشته بود ،
دل کسی که به امید من آمده بود! خاکسترش کردم و به باد سپردمش!
بادی پر از ریزگرد و شن!
پدر آمد و گفت: خب تموم شد!
آرزو جان کمک کن ، این میوه و شیرینها رو جمع کن دخترم !
گفتم:
چی تموم شد؟ چیزی شروع نشده بود!
احتمالا اومده بود ببینه، منم ، مثل مادر خدا بیامرزش فکر میکنم؟
اما من مثل اون فکر نمیکنم !
نه اون ، نه مادرش و نه...
پدر گفت :
خواهش میکنم...دیگه ساکت باش آوا !
درباره ی پدرش حرف نزن!
تو ، در شرایط اون بزرگ نشدی!
ممکنه پدرش ، سردار برون مرزی بوده باشه و خیلی کم دیده باشن همو !
ماجای اون نیستیم که قضاوت کنیم!
قطعه ی ادبی تو ، درباره ی بادها و سردارها ، براش جالب بوده ، چون، اونو یاد پدرش انداخته!
حالا دید تو اونی نیستی که به این مفاهیم، پایبند باشه....
حتما زن محبوبشو پیدا میکنه!
گفتم:
من به کدوم مفاهیم پایبند نیستم؟
شما، همه یه دفعه، ساکت شدین!
با عصبانیت ادامه دادم :
من ، فقط یه لحظه گیج شدم ، نمیدونستم چی بگم!
من تا حالا ، حتی یه سردار رو ، از نزدیک ندیدم!
چه میدونم کین اینا ؟!
من فقط عکساشونو دیدم که بیشترشونم توی عکس ، بداخلاقن ...
اما ، این مرد که سردار نیست!
گمانم دلش بد شکست ... نه؟!
پدر گفت : به نظرم خیلی تنهاست،
یه همدم میخواست که درکش کنه، خب تو دختر پر شوری هستی، به اون نمیخوری!
گفتم : خودش اینو گفت؟
پدر گفت: خداحافظی ....
و دستهای سردش اینو گفت !
خدا کسی رو سر راه آدم قرار میده که بخوان یه عمر به هم ، آرامش بدن، نه تنش !
و نه طعنه !
این طفلی ، با غم ، رفت بیرون!
سهم تو نیست دخترم !
سهم من شب بود ، سهم من، سیاهی موهای مردی تنها بود که دنیایی از من دور بود و راز آمیز !
پراز اسرار ، مثل نیمه ی تاریک ماه ...
نفهمیدم چه شد!
چادر مادرم را از روی مبل ، برداشتم،
فقط صدای مادرم را شنیدم که گفت:
نرو آوا !
دخترم وایسا !
درست نیست ...
درخیابان بودم...
باد انگار داشت مراهم ، باچادر سپید مادرم، میبرد.
از دور ، شب را دیدم که از من ، دور بود و دورتر میشد...
انگار هرگز از این روز طولانی ، گریزی نداشتم ...
داد زدم ، صدایش کردم!
برگشت....
گویی که با دیدنم ، سنگ شد!
در جا ، خشکش زد.
نفس زنان به او رسیدم.
گفتم:
آقا !... نه شما سرداری ، نه من دشمن!
با من ، خداحافظی نکنید!
من و شما ، هر دو مردمیم !
مردم ، همو دوست دارن ! نه؟!
باید داشته باشن...
لبخند زد و گفت : چی؟!
رویم نشد بگویم ، عاشق تنهایی اش شده ام!
https://www.instagram.com/p/BqVFgW5geAz/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=dr2amqk6h5kt
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#قسمت_4
#قصه
#داستان
#کلیپ_موسیقی
#ترانه
#فرامرز_اصلانی
#قسمت_چهارم
او میرفت ، یلدای بی پایان شب موهایش را از پشت پنجره میدیدم،
من خاک بودم که باد میبردش ،
باد بودم که گردباد میبردش،
من بودم و نبودم!
مثل آوایی در دشت ، که دیگر خودم راهم، نمیشنیدم!
من دلی را شکسته بودم!
یلدای سیاهش ، بیرحمانه پشت کاجهای پشت در حیاط ، ناپدید شد.
گویی تمام شبهای عمرم را جواب کرده بودم،
از آن پس من بودم و نور !
فقط نور ، نور ، نور !
باید تا آخر عمرم ، زیر آفتاب سوزان ، زندگی میکردم.
موقع رفتن، حتی یک کلمه هم نگفت!
یک لحظه هم ، به عقب برنگشت،
یک لحظه هم ، تردید نکرد!
دلش ، خش برداشته بود ،
دل کسی که به امید من آمده بود! خاکسترش کردم و به باد سپردمش!
بادی پر از ریزگرد و شن!
پدر آمد و گفت: خب تموم شد!
آرزو جان کمک کن ، این میوه و شیرینها رو جمع کن دخترم !
گفتم:
چی تموم شد؟ چیزی شروع نشده بود!
احتمالا اومده بود ببینه، منم ، مثل مادر خدا بیامرزش فکر میکنم؟
اما من مثل اون فکر نمیکنم !
نه اون ، نه مادرش و نه...
پدر گفت :
خواهش میکنم...دیگه ساکت باش آوا !
درباره ی پدرش حرف نزن!
تو ، در شرایط اون بزرگ نشدی!
ممکنه پدرش ، سردار برون مرزی بوده باشه و خیلی کم دیده باشن همو !
ماجای اون نیستیم که قضاوت کنیم!
قطعه ی ادبی تو ، درباره ی بادها و سردارها ، براش جالب بوده ، چون، اونو یاد پدرش انداخته!
حالا دید تو اونی نیستی که به این مفاهیم، پایبند باشه....
حتما زن محبوبشو پیدا میکنه!
گفتم:
من به کدوم مفاهیم پایبند نیستم؟
شما، همه یه دفعه، ساکت شدین!
با عصبانیت ادامه دادم :
من ، فقط یه لحظه گیج شدم ، نمیدونستم چی بگم!
من تا حالا ، حتی یه سردار رو ، از نزدیک ندیدم!
چه میدونم کین اینا ؟!
من فقط عکساشونو دیدم که بیشترشونم توی عکس ، بداخلاقن ...
اما ، این مرد که سردار نیست!
گمانم دلش بد شکست ... نه؟!
پدر گفت : به نظرم خیلی تنهاست،
یه همدم میخواست که درکش کنه، خب تو دختر پر شوری هستی، به اون نمیخوری!
گفتم : خودش اینو گفت؟
پدر گفت: خداحافظی ....
و دستهای سردش اینو گفت !
خدا کسی رو سر راه آدم قرار میده که بخوان یه عمر به هم ، آرامش بدن، نه تنش !
و نه طعنه !
این طفلی ، با غم ، رفت بیرون!
سهم تو نیست دخترم !
سهم من شب بود ، سهم من، سیاهی موهای مردی تنها بود که دنیایی از من دور بود و راز آمیز !
پراز اسرار ، مثل نیمه ی تاریک ماه ...
نفهمیدم چه شد!
چادر مادرم را از روی مبل ، برداشتم،
فقط صدای مادرم را شنیدم که گفت:
نرو آوا !
دخترم وایسا !
درست نیست ...
درخیابان بودم...
باد انگار داشت مراهم ، باچادر سپید مادرم، میبرد.
از دور ، شب را دیدم که از من ، دور بود و دورتر میشد...
انگار هرگز از این روز طولانی ، گریزی نداشتم ...
داد زدم ، صدایش کردم!
برگشت....
گویی که با دیدنم ، سنگ شد!
در جا ، خشکش زد.
نفس زنان به او رسیدم.
گفتم:
آقا !... نه شما سرداری ، نه من دشمن!
با من ، خداحافظی نکنید!
من و شما ، هر دو مردمیم !
مردم ، همو دوست دارن ! نه؟!
باید داشته باشن...
لبخند زد و گفت : چی؟!
رویم نشد بگویم ، عاشق تنهایی اش شده ام!
https://www.instagram.com/p/BqVFgW5geAz/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=dr2amqk6h5kt
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#چیستا#قسمت_4#قصه #فرامرز_اصلانی#موسیقی#داستان#کلیپ او میرفت،یلدای بی پایان شب موهایش رااز پشت پنجره میدیدم، من خاک بودم که باد میبردش، باد بودم که گردباد میبردش، من بودم و نبودم! مثل آوایی در دشت که دیگر خودم راهم،نمیشنیدم! من دلی را شکسته بودم!یلدای…
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#قسمت_4
#قصه
#داستان
#کلیپ_موسیقی
#ترانه
#فرامرز_اصلانی
#قسمت_چهارم
او میرفت ، یلدای بی پایان شب موهایش را از پشت پنجره میدیدم،
من خاک بودم که باد میبردش ،
باد بودم که گردباد میبردش،
من بودم و نبودم!
مثل آوایی در دشت ، که دیگر خودم راهم، نمیشنیدم!
من دلی را شکسته بودم!
یلدای سیاهش ، بیرحمانه پشت کاجهای پشت در حیاط ، ناپدید شد.
گویی تمام شبهای عمرم را جواب کرده بودم،
از آن پس من بودم و نور !
فقط نور ، نور ، نور !
باید تا آخر عمرم ، زیر آفتاب سوزان ، زندگی میکردم.
موقع رفتن، حتی یک کلمه هم نگفت!
یک لحظه هم ، به عقب برنگشت،
یک لحظه هم ، تردید نکرد!
دلش ، خش برداشته بود ،
دل کسی که به امید من آمده بود! خاکسترش کردم و به باد سپردمش!
بادی پر از ریزگرد و شن!
پدر آمد و گفت: خب تموم شد!
آرزو جان کمک کن ، این میوه و شیرینها رو جمع کن دخترم !
گفتم:
چی تموم شد؟ چیزی شروع نشده بود!
احتمالا اومده بود ببینه، منم ، مثل مادر خدا بیامرزش فکر میکنم؟
اما من مثل اون فکر نمیکنم !
نه اون ، نه مادرش و نه...
پدر گفت :
خواهش میکنم...دیگه ساکت باش آوا !
درباره ی پدرش حرف نزن!
تو ، در شرایط اون بزرگ نشدی!
ممکنه پدرش ، سردار برون مرزی بوده باشه و خیلی کم دیده باشن همو !
ماجای اون نیستیم که قضاوت کنیم!
قطعه ی ادبی تو ، درباره ی بادها و سردارها ، براش جالب بوده ، چون، اونو یاد پدرش انداخته!
حالا دید تو اونی نیستی که به این مفاهیم، پایبند باشه....
حتما زن محبوبشو پیدا میکنه!
گفتم:
من به کدوم مفاهیم پایبند نیستم؟
شما، همه یه دفعه، ساکت شدین!
با عصبانیت ادامه دادم :
من ، فقط یه لحظه گیج شدم ، نمیدونستم چی بگم!
من تا حالا ، حتی یه سردار رو ، از نزدیک ندیدم!
چه میدونم کین اینا ؟!
من فقط عکساشونو دیدم که بیشترشونم توی عکس ، بداخلاقن ...
اما ، این مرد که سردار نیست!
گمانم دلش بد شکست ... نه؟!
پدر گفت : به نظرم خیلی تنهاست،
یه همدم میخواست که درکش کنه، خب تو دختر پر شوری هستی، به اون نمیخوری!
گفتم : خودش اینو گفت؟
پدر گفت: خداحافظی ....
و دستهای سردش اینو گفت !
خدا کسی رو سر راه آدم قرار میده که بخوان یه عمر به هم ، آرامش بدن، نه تنش !
و نه طعنه !
این طفلی ، با غم ، رفت بیرون!
سهم تو نیست دخترم !
سهم من شب بود ، سهم من، سیاهی موهای مردی تنها بود که دنیایی از من دور بود و راز آمیز !
پراز اسرار ، مثل نیمه ی تاریک ماه ...
نفهمیدم چه شد!
چادر مادرم را از روی مبل ، برداشتم،
فقط صدای مادرم را شنیدم که گفت:
نرو آوا !
دخترم وایسا !
درست نیست ...
درخیابان بودم...
باد انگار داشت مراهم ، باچادر سپید مادرم، میبرد.
از دور ، شب را دیدم که از من ، دور بود و دورتر میشد...
انگار هرگز از این روز طولانی ، گریزی نداشتم ...
داد زدم ، صدایش کردم!
برگشت....
گویی که با دیدنم ، سنگ شد!
در جا ، خشکش زد.
نفس زنان به او رسیدم.
گفتم:
آقا !... نه شما سرداری ، نه من دشمن!
با من ، خداحافظی نکنید!
من و شما ، هر دو مردمیم !
مردم ، همو دوست دارن ! نه؟!
باید داشته باشن...
لبخند زد و گفت : چی؟!
رویم نشد بگویم ، عاشق تنهایی اش شده ام!
https://www.instagram.com/p/BqVFgW5geAz/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=dr2amqk6h5kt
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#قسمت_4
#قصه
#داستان
#کلیپ_موسیقی
#ترانه
#فرامرز_اصلانی
#قسمت_چهارم
او میرفت ، یلدای بی پایان شب موهایش را از پشت پنجره میدیدم،
من خاک بودم که باد میبردش ،
باد بودم که گردباد میبردش،
من بودم و نبودم!
مثل آوایی در دشت ، که دیگر خودم راهم، نمیشنیدم!
من دلی را شکسته بودم!
یلدای سیاهش ، بیرحمانه پشت کاجهای پشت در حیاط ، ناپدید شد.
گویی تمام شبهای عمرم را جواب کرده بودم،
از آن پس من بودم و نور !
فقط نور ، نور ، نور !
باید تا آخر عمرم ، زیر آفتاب سوزان ، زندگی میکردم.
موقع رفتن، حتی یک کلمه هم نگفت!
یک لحظه هم ، به عقب برنگشت،
یک لحظه هم ، تردید نکرد!
دلش ، خش برداشته بود ،
دل کسی که به امید من آمده بود! خاکسترش کردم و به باد سپردمش!
بادی پر از ریزگرد و شن!
پدر آمد و گفت: خب تموم شد!
آرزو جان کمک کن ، این میوه و شیرینها رو جمع کن دخترم !
گفتم:
چی تموم شد؟ چیزی شروع نشده بود!
احتمالا اومده بود ببینه، منم ، مثل مادر خدا بیامرزش فکر میکنم؟
اما من مثل اون فکر نمیکنم !
نه اون ، نه مادرش و نه...
پدر گفت :
خواهش میکنم...دیگه ساکت باش آوا !
درباره ی پدرش حرف نزن!
تو ، در شرایط اون بزرگ نشدی!
ممکنه پدرش ، سردار برون مرزی بوده باشه و خیلی کم دیده باشن همو !
ماجای اون نیستیم که قضاوت کنیم!
قطعه ی ادبی تو ، درباره ی بادها و سردارها ، براش جالب بوده ، چون، اونو یاد پدرش انداخته!
حالا دید تو اونی نیستی که به این مفاهیم، پایبند باشه....
حتما زن محبوبشو پیدا میکنه!
گفتم:
من به کدوم مفاهیم پایبند نیستم؟
شما، همه یه دفعه، ساکت شدین!
با عصبانیت ادامه دادم :
من ، فقط یه لحظه گیج شدم ، نمیدونستم چی بگم!
من تا حالا ، حتی یه سردار رو ، از نزدیک ندیدم!
چه میدونم کین اینا ؟!
من فقط عکساشونو دیدم که بیشترشونم توی عکس ، بداخلاقن ...
اما ، این مرد که سردار نیست!
گمانم دلش بد شکست ... نه؟!
پدر گفت : به نظرم خیلی تنهاست،
یه همدم میخواست که درکش کنه، خب تو دختر پر شوری هستی، به اون نمیخوری!
گفتم : خودش اینو گفت؟
پدر گفت: خداحافظی ....
و دستهای سردش اینو گفت !
خدا کسی رو سر راه آدم قرار میده که بخوان یه عمر به هم ، آرامش بدن، نه تنش !
و نه طعنه !
این طفلی ، با غم ، رفت بیرون!
سهم تو نیست دخترم !
سهم من شب بود ، سهم من، سیاهی موهای مردی تنها بود که دنیایی از من دور بود و راز آمیز !
پراز اسرار ، مثل نیمه ی تاریک ماه ...
نفهمیدم چه شد!
چادر مادرم را از روی مبل ، برداشتم،
فقط صدای مادرم را شنیدم که گفت:
نرو آوا !
دخترم وایسا !
درست نیست ...
درخیابان بودم...
باد انگار داشت مراهم ، باچادر سپید مادرم، میبرد.
از دور ، شب را دیدم که از من ، دور بود و دورتر میشد...
انگار هرگز از این روز طولانی ، گریزی نداشتم ...
داد زدم ، صدایش کردم!
برگشت....
گویی که با دیدنم ، سنگ شد!
در جا ، خشکش زد.
نفس زنان به او رسیدم.
گفتم:
آقا !... نه شما سرداری ، نه من دشمن!
با من ، خداحافظی نکنید!
من و شما ، هر دو مردمیم !
مردم ، همو دوست دارن ! نه؟!
باید داشته باشن...
لبخند زد و گفت : چی؟!
رویم نشد بگویم ، عاشق تنهایی اش شده ام!
https://www.instagram.com/p/BqVFgW5geAz/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=dr2amqk6h5kt
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#چیستا#قسمت_4#قصه #فرامرز_اصلانی#موسیقی#داستان#کلیپ او میرفت،یلدای بی پایان شب موهایش رااز پشت پنجره میدیدم، من خاک بودم که باد میبردش، باد بودم که گردباد میبردش، من بودم و نبودم! مثل آوایی در دشت که دیگر خودم راهم،نمیشنیدم! من دلی را شکسته بودم!یلدای…
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#قسمت_4
#قصه
#داستان
#کلیپ_موسیقی
#ترانه
#فرامرز_اصلانی
#قسمت_چهارم
او میرفت ، یلدای بی پایان شب موهایش را از پشت پنجره میدیدم،
من خاک بودم که باد میبردش ،
باد بودم که گردباد میبردش،
من بودم و نبودم!
مثل آوایی در دشت ، که دیگر خودم راهم، نمیشنیدم!
من دلی را شکسته بودم!
یلدای سیاهش ، بیرحمانه پشت کاجهای پشت در حیاط ، ناپدید شد.
گویی تمام شبهای عمرم را جواب کرده بودم،
از آن پس من بودم و نور !
فقط نور ، نور ، نور !
باید تا آخر عمرم ، زیر آفتاب سوزان ، زندگی میکردم.
موقع رفتن، حتی یک کلمه هم نگفت!
یک لحظه هم ، به عقب برنگشت،
یک لحظه هم ، تردید نکرد!
دلش ، خش برداشته بود ،
دل کسی که به امید من آمده بود! خاکسترش کردم و به باد سپردمش!
بادی پر از ریزگرد و شن!
پدر آمد و گفت: خب تموم شد!
آرزو جان کمک کن ، این میوه و شیرینها رو جمع کن دخترم !
گفتم:
چی تموم شد؟ چیزی شروع نشده بود!
احتمالا اومده بود ببینه، منم ، مثل مادر خدا بیامرزش فکر میکنم؟
اما من مثل اون فکر نمیکنم !
نه اون ، نه مادرش و نه...
پدر گفت :
خواهش میکنم...دیگه ساکت باش آوا !
درباره ی پدرش حرف نزن!
تو ، در شرایط اون بزرگ نشدی!
ممکنه پدرش ، سردار برون مرزی بوده باشه و خیلی کم دیده باشن همو !
ماجای اون نیستیم که قضاوت کنیم!
قطعه ی ادبی تو ، درباره ی بادها و سردارها ، براش جالب بوده ، چون، اونو یاد پدرش انداخته!
حالا دید تو اونی نیستی که به این مفاهیم، پایبند باشه....
حتما زن محبوبشو پیدا میکنه!
گفتم:
من به کدوم مفاهیم پایبند نیستم؟
شما، همه یه دفعه، ساکت شدین!
با عصبانیت ادامه دادم :
من ، فقط یه لحظه گیج شدم ، نمیدونستم چی بگم!
من تا حالا ، حتی یه سردار رو ، از نزدیک ندیدم!
چه میدونم کین اینا ؟!
من فقط عکساشونو دیدم که بیشترشونم توی عکس ، بداخلاقن ...
اما ، این مرد که سردار نیست!
گمانم دلش بد شکست ... نه؟!
پدر گفت : به نظرم خیلی تنهاست،
یه همدم میخواست که درکش کنه، خب تو دختر پر شوری هستی، به اون نمیخوری!
گفتم : خودش اینو گفت؟
پدر گفت: خداحافظی ....
و دستهای سردش اینو گفت !
خدا کسی رو سر راه آدم قرار میده که بخوان یه عمر به هم ، آرامش بدن، نه تنش !
و نه طعنه !
این طفلی ، با غم ، رفت بیرون!
سهم تو نیست دخترم !
سهم من شب بود ، سهم من، سیاهی موهای مردی تنها بود که دنیایی از من دور بود و راز آمیز !
پراز اسرار ، مثل نیمه ی تاریک ماه ...
نفهمیدم چه شد!
چادر مادرم را از روی مبل ، برداشتم،
فقط صدای مادرم را شنیدم که گفت:
نرو آوا !
دخترم وایسا !
درست نیست ...
درخیابان بودم...
باد انگار داشت مراهم ، باچادر سپید مادرم، میبرد.
از دور ، شب را دیدم که از من ، دور بود و دورتر میشد...
انگار هرگز از این روز طولانی ، گریزی نداشتم ...
داد زدم ، صدایش کردم!
برگشت....
گویی که با دیدنم ، سنگ شد!
در جا ، خشکش زد.
نفس زنان به او رسیدم.
گفتم:
آقا !... نه شما سرداری ، نه من دشمن!
با من ، خداحافظی نکنید!
من و شما ، هر دو مردمیم !
مردم ، همو دوست دارن ! نه؟!
باید داشته باشن...
لبخند زد و گفت : چی؟!
رویم نشد بگویم ، عاشق تنهایی اش شده ام!
https://www.instagram.com/p/BqVFgW5geAz/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=dr2amqk6h5kt
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#قسمت_4
#قصه
#داستان
#کلیپ_موسیقی
#ترانه
#فرامرز_اصلانی
#قسمت_چهارم
او میرفت ، یلدای بی پایان شب موهایش را از پشت پنجره میدیدم،
من خاک بودم که باد میبردش ،
باد بودم که گردباد میبردش،
من بودم و نبودم!
مثل آوایی در دشت ، که دیگر خودم راهم، نمیشنیدم!
من دلی را شکسته بودم!
یلدای سیاهش ، بیرحمانه پشت کاجهای پشت در حیاط ، ناپدید شد.
گویی تمام شبهای عمرم را جواب کرده بودم،
از آن پس من بودم و نور !
فقط نور ، نور ، نور !
باید تا آخر عمرم ، زیر آفتاب سوزان ، زندگی میکردم.
موقع رفتن، حتی یک کلمه هم نگفت!
یک لحظه هم ، به عقب برنگشت،
یک لحظه هم ، تردید نکرد!
دلش ، خش برداشته بود ،
دل کسی که به امید من آمده بود! خاکسترش کردم و به باد سپردمش!
بادی پر از ریزگرد و شن!
پدر آمد و گفت: خب تموم شد!
آرزو جان کمک کن ، این میوه و شیرینها رو جمع کن دخترم !
گفتم:
چی تموم شد؟ چیزی شروع نشده بود!
احتمالا اومده بود ببینه، منم ، مثل مادر خدا بیامرزش فکر میکنم؟
اما من مثل اون فکر نمیکنم !
نه اون ، نه مادرش و نه...
پدر گفت :
خواهش میکنم...دیگه ساکت باش آوا !
درباره ی پدرش حرف نزن!
تو ، در شرایط اون بزرگ نشدی!
ممکنه پدرش ، سردار برون مرزی بوده باشه و خیلی کم دیده باشن همو !
ماجای اون نیستیم که قضاوت کنیم!
قطعه ی ادبی تو ، درباره ی بادها و سردارها ، براش جالب بوده ، چون، اونو یاد پدرش انداخته!
حالا دید تو اونی نیستی که به این مفاهیم، پایبند باشه....
حتما زن محبوبشو پیدا میکنه!
گفتم:
من به کدوم مفاهیم پایبند نیستم؟
شما، همه یه دفعه، ساکت شدین!
با عصبانیت ادامه دادم :
من ، فقط یه لحظه گیج شدم ، نمیدونستم چی بگم!
من تا حالا ، حتی یه سردار رو ، از نزدیک ندیدم!
چه میدونم کین اینا ؟!
من فقط عکساشونو دیدم که بیشترشونم توی عکس ، بداخلاقن ...
اما ، این مرد که سردار نیست!
گمانم دلش بد شکست ... نه؟!
پدر گفت : به نظرم خیلی تنهاست،
یه همدم میخواست که درکش کنه، خب تو دختر پر شوری هستی، به اون نمیخوری!
گفتم : خودش اینو گفت؟
پدر گفت: خداحافظی ....
و دستهای سردش اینو گفت !
خدا کسی رو سر راه آدم قرار میده که بخوان یه عمر به هم ، آرامش بدن، نه تنش !
و نه طعنه !
این طفلی ، با غم ، رفت بیرون!
سهم تو نیست دخترم !
سهم من شب بود ، سهم من، سیاهی موهای مردی تنها بود که دنیایی از من دور بود و راز آمیز !
پراز اسرار ، مثل نیمه ی تاریک ماه ...
نفهمیدم چه شد!
چادر مادرم را از روی مبل ، برداشتم،
فقط صدای مادرم را شنیدم که گفت:
نرو آوا !
دخترم وایسا !
درست نیست ...
درخیابان بودم...
باد انگار داشت مراهم ، باچادر سپید مادرم، میبرد.
از دور ، شب را دیدم که از من ، دور بود و دورتر میشد...
انگار هرگز از این روز طولانی ، گریزی نداشتم ...
داد زدم ، صدایش کردم!
برگشت....
گویی که با دیدنم ، سنگ شد!
در جا ، خشکش زد.
نفس زنان به او رسیدم.
گفتم:
آقا !... نه شما سرداری ، نه من دشمن!
با من ، خداحافظی نکنید!
من و شما ، هر دو مردمیم !
مردم ، همو دوست دارن ! نه؟!
باید داشته باشن...
لبخند زد و گفت : چی؟!
رویم نشد بگویم ، عاشق تنهایی اش شده ام!
https://www.instagram.com/p/BqVFgW5geAz/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=dr2amqk6h5kt
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#چیستا#قسمت_4#قصه #فرامرز_اصلانی#موسیقی#داستان#کلیپ او میرفت،یلدای بی پایان شب موهایش رااز پشت پنجره میدیدم، من خاک بودم که باد میبردش، باد بودم که گردباد میبردش، من بودم و نبودم! مثل آوایی در دشت که دیگر خودم راهم،نمیشنیدم! من دلی را شکسته بودم!یلدای…
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_چهارم
مارکز در خانه ی ما غیبش زده بود...
خانه فقط یک در داشت که درست، کنارِ اتاق دخترم بود.
وقتی مردتان غیبش می زند؛ دو راه بیشتر ندارید،
یا ابدا به روی خودتاننیاورید ، تا بالاخره خودش برگردد،
یا دنیا را روی سر همه و حتی خودتان خراب کنید!
دومی را دوست نداشتم.
مارکز از کلمبیا آمده بود تا در خانه ی من گم شود...
حالا چرا باید زمین و زمان را به هم بریزم؟
یا از من خوشش نیامده و رفته، یا یک گوشه ی خانه، زیر وسایل مُرده....
آنوقت، بوی مُرده که بلند شد، می فهمیم کجاست...
جمله ی آخر را از لجم گفتم...
ناراحت بودم که همسرم ناپدید شده!
من که او را نکشتم که نگران باشم!
میخواست مواظب خودش باشد؛ مرد گُنده.... به من چه!
اگر مرا دوست داشته باشد برمی گردد.
مردی که دوستت دارد؛ هرگز جای دوری نمی رود.
می تواند تا بقالی یا پارک، کمی شیطنت کند، اما جای دوری نمی رود، چون دلش در خانه است.
در آشپزخانه مشغول پختن ناهار بودم و سعی کردم فکر کنم مارکز، گوشه ای خوابش برده...
در آن خانه فیل هم گم می شد، ما پیدایش نمی کردیم.
پس گشتن ، بی فایده بود.
دست کم برای خودم و دخترم، باید ناهاری می پختم.
آن مرد هم نویسنده ی بزرگی بود.
آدم های بزرگ، به این راحتی گم نمی شوند.
خبرنگارها پیدایشان می کنند.
وسط آشپزی بودم که گوشی زنگ زد، گوشی را برداشتم.
زنی سراسیمه ، به زبانی که نمی فهمیدم داشت عربده می کشید...
حتی اجازه نمی داد سلام دهم.
وقتی نفسش گرفت و به سرفه افتاد، مودبانه به زبان فارسی گفتم:
ببخشید من هیچی از حرف های شما نفهمیدم... شما؟
ناگهان به فارسی گفت:
گوربابات... من زنشم مرسدس!
تو چه لجنی هستی؟
ازت شکایت می کنم بدبخت!
گفتم: زنِ کی؟
گیج شده بودم...
_مرسدس گارسیا مارکز!
با شوهر من چکار کردی زنیکه؟
گفتم: مودب باشید خانم مرسده...
من شوهر شما رو از صبح دیگه ندیدم، کاریشم نکردم!
فریاد زد: ارواح ننه ت!
همه ی گناهکارا اینو میگن:
کاریش نکردم!
همه ی گناهکارها سعی می کنن، مثل تو بگن، دیگران بی ادبن
.
همه ی بزهکارا سعی می کنن جلوی مردم، چهره ی یه آدم شریف وحقگو رو داشته باشن...
ولی من می دونم تو چه مارمولکی هستی، پرستو!
یک لحظه خشکم زد:
پرستو؟!
پرستو کیه؟!
خانم اشتباه گرفتید!
اسم من، پرستو نیست.
مرسده از آن طرف فریاد زد:
می دونم لعنتی، شغلت پرستوئه!
به گابوی من چشم داشتی آره؟نشونت میدم!
الان به پلیس زنگ می زنم...
و هنوز گوشی را قطع نکرده بود که زنگ در، بصدا در آمد.
آیفون خراب بود.
از پنجره نگاه کردم.
دوپلیس، پشت در ایستاده بودند...
قلبم لرزید!
چرا آدمِ بیگناه را اذیت می کنند؟
من بیگناه بودم.
نه مرسده می شناختم، نه پرستو...
از جانم چه می خواستند؟
ولی آیا واقعا بیگناه بودم؟
بیگناهی واژه ی سختیست.
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_چهارم
مارکز در خانه ی ما غیبش زده بود...
خانه فقط یک در داشت که درست، کنارِ اتاق دخترم بود.
وقتی مردتان غیبش می زند؛ دو راه بیشتر ندارید،
یا ابدا به روی خودتاننیاورید ، تا بالاخره خودش برگردد،
یا دنیا را روی سر همه و حتی خودتان خراب کنید!
دومی را دوست نداشتم.
مارکز از کلمبیا آمده بود تا در خانه ی من گم شود...
حالا چرا باید زمین و زمان را به هم بریزم؟
یا از من خوشش نیامده و رفته، یا یک گوشه ی خانه، زیر وسایل مُرده....
آنوقت، بوی مُرده که بلند شد، می فهمیم کجاست...
جمله ی آخر را از لجم گفتم...
ناراحت بودم که همسرم ناپدید شده!
من که او را نکشتم که نگران باشم!
میخواست مواظب خودش باشد؛ مرد گُنده.... به من چه!
اگر مرا دوست داشته باشد برمی گردد.
مردی که دوستت دارد؛ هرگز جای دوری نمی رود.
می تواند تا بقالی یا پارک، کمی شیطنت کند، اما جای دوری نمی رود، چون دلش در خانه است.
در آشپزخانه مشغول پختن ناهار بودم و سعی کردم فکر کنم مارکز، گوشه ای خوابش برده...
در آن خانه فیل هم گم می شد، ما پیدایش نمی کردیم.
پس گشتن ، بی فایده بود.
دست کم برای خودم و دخترم، باید ناهاری می پختم.
آن مرد هم نویسنده ی بزرگی بود.
آدم های بزرگ، به این راحتی گم نمی شوند.
خبرنگارها پیدایشان می کنند.
وسط آشپزی بودم که گوشی زنگ زد، گوشی را برداشتم.
زنی سراسیمه ، به زبانی که نمی فهمیدم داشت عربده می کشید...
حتی اجازه نمی داد سلام دهم.
وقتی نفسش گرفت و به سرفه افتاد، مودبانه به زبان فارسی گفتم:
ببخشید من هیچی از حرف های شما نفهمیدم... شما؟
ناگهان به فارسی گفت:
گوربابات... من زنشم مرسدس!
تو چه لجنی هستی؟
ازت شکایت می کنم بدبخت!
گفتم: زنِ کی؟
گیج شده بودم...
_مرسدس گارسیا مارکز!
با شوهر من چکار کردی زنیکه؟
گفتم: مودب باشید خانم مرسده...
من شوهر شما رو از صبح دیگه ندیدم، کاریشم نکردم!
فریاد زد: ارواح ننه ت!
همه ی گناهکارا اینو میگن:
کاریش نکردم!
همه ی گناهکارها سعی می کنن، مثل تو بگن، دیگران بی ادبن
.
همه ی بزهکارا سعی می کنن جلوی مردم، چهره ی یه آدم شریف وحقگو رو داشته باشن...
ولی من می دونم تو چه مارمولکی هستی، پرستو!
یک لحظه خشکم زد:
پرستو؟!
پرستو کیه؟!
خانم اشتباه گرفتید!
اسم من، پرستو نیست.
مرسده از آن طرف فریاد زد:
می دونم لعنتی، شغلت پرستوئه!
به گابوی من چشم داشتی آره؟نشونت میدم!
الان به پلیس زنگ می زنم...
و هنوز گوشی را قطع نکرده بود که زنگ در، بصدا در آمد.
آیفون خراب بود.
از پنجره نگاه کردم.
دوپلیس، پشت در ایستاده بودند...
قلبم لرزید!
چرا آدمِ بیگناه را اذیت می کنند؟
من بیگناه بودم.
نه مرسده می شناختم، نه پرستو...
از جانم چه می خواستند؟
ولی آیا واقعا بیگناه بودم؟
بیگناهی واژه ی سختیست.
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_چهارم
مارکز در خانه ی ما غیبش زده بود...
خانه فقط یک در داشت که درست، کنار اتاق دخترم بود.
وقتی مردتان غیبش می زند؛ دو راه بیشتر ندارید، یا ابدا به روی خودتاننیاورید! تا بالاخره خودش برگردد یا دنیا را روی سر همه و حتی خودتان خراب کنید!
دومی را دوست نداشتم.
مارکز از کلمبیا آمده بود تا در خانه ی من گم شود...
حالا چرا باید زمین و زمان را بهم بریزم؟
یا از من خوشش نیامده و رفته، یا یک گوشه ی خانه، زیر وسایل مُرده، آنوقت، بوی مُرده که بلند شد، می فهمیم کجاست...
من که او را نکشتم که نگران باشم!
میخواست مواظب خودش باشد؛ مرد گُنده.... به من چه!
اگر مرا دوست داشته باشد برمی گردد.
مردی که دوستت دارد؛ هرگز جای دوری نمی رود.
می تواند تا بقالی یا پارک، کمی شیطنت کند، اما جای دوری نمی رود، چون دلش در خانه است.
در آشپزخانه مشغول پختن ناهار بودم و سعی کردم فکر کنم مارکز، گوشه ای خوابش برده...
در آن خانه فیل هم گم می شد، ما پیدایش نمی کردیم.
پس گشتن بی فایده بود.
دست کم برای خودم و دخترم، باید ناهاری می پختم.
آن مرد هم نویسنده ی بزرگی بود.
آدم های بزرگ به این راحتی گم نمی شوند.
خبرنگارها پیدایشان می کنند.
وسط آشپزی بودم که گوشی زنگ زد، گوشی را برداشتم.
زنی سراسیمه به زبانی که نمی فهمیدم داشت عربده می کشید... حتی اجازه نمی داد سلام دهم.
وقتی نفسش گرفت و به سرفه افتاد، مودبانه به زبان فارسی گفتم:
ببخشید من هیچی از حرف های شما نفهمیدم... شما؟
ناگهان به فارسی گفت:
گوربابات... من زنشم مرسده!
تو چه لجنی هستی؟
ازت شکایت می کنم بدبخت!
گفتم: زنِ کی؟
گیج شده بودم...
_مرسده گارسیا مارکز!
با شوهر من چکار کردی زنیکه؟
گفتم: مودب باشید خانم مرسده...
من شوهر شما رو از صبح دیگه ندیدم، کاریشم نکردم!
فریاد زد: ارواح ننه ت!
همه ی گناهکارا اینو میگن: کاریش نکردم!
همه ی گناهکارها سعی می کنن، مثل تو بگن، دیگران بی ادبن.
همه ی بزهکارا سعی می کنن جلوی مردم، چهره ی یه آدم شریف وحقگو رو داشته باشن، ولی من می دونم تو چه مارمولکی هستی، پرستو!
یک لحظه خشکم زد:
پرستو؟ پرستو کیه؟!
خانم اشتباه گرفتید!
اسم من، پرستو نیست.
مرسده از آن طرف فریاد زد:
می دونم لعنتی، شغلت پرستوئه!
به گابوی من چشم داشتی آره؟نشونت میدم!
الان به پلیس زنگ می زنم...
و هنوز گوشی را قطع نکرده بود که زنگ در، بصدا در آمد.
آیفون خراب بود.
از پنجره نگاه کردم.
دوپلیس، دم در ایستاده بودند...
قلبم لرزید!
چرا آدمِ بیگناه را اذیت می کنند؟
من بیگناه بودم.
نه مرسده می شناختم، نه پرستو...
از جانم چه می خواستند؟
ولی آیا واقعا بیگناه بودم؟ بیگناهی واژه ی سختیست.
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_چهارم
مارکز در خانه ی ما غیبش زده بود...
خانه فقط یک در داشت که درست، کنار اتاق دخترم بود.
وقتی مردتان غیبش می زند؛ دو راه بیشتر ندارید، یا ابدا به روی خودتاننیاورید! تا بالاخره خودش برگردد یا دنیا را روی سر همه و حتی خودتان خراب کنید!
دومی را دوست نداشتم.
مارکز از کلمبیا آمده بود تا در خانه ی من گم شود...
حالا چرا باید زمین و زمان را بهم بریزم؟
یا از من خوشش نیامده و رفته، یا یک گوشه ی خانه، زیر وسایل مُرده، آنوقت، بوی مُرده که بلند شد، می فهمیم کجاست...
من که او را نکشتم که نگران باشم!
میخواست مواظب خودش باشد؛ مرد گُنده.... به من چه!
اگر مرا دوست داشته باشد برمی گردد.
مردی که دوستت دارد؛ هرگز جای دوری نمی رود.
می تواند تا بقالی یا پارک، کمی شیطنت کند، اما جای دوری نمی رود، چون دلش در خانه است.
در آشپزخانه مشغول پختن ناهار بودم و سعی کردم فکر کنم مارکز، گوشه ای خوابش برده...
در آن خانه فیل هم گم می شد، ما پیدایش نمی کردیم.
پس گشتن بی فایده بود.
دست کم برای خودم و دخترم، باید ناهاری می پختم.
آن مرد هم نویسنده ی بزرگی بود.
آدم های بزرگ به این راحتی گم نمی شوند.
خبرنگارها پیدایشان می کنند.
وسط آشپزی بودم که گوشی زنگ زد، گوشی را برداشتم.
زنی سراسیمه به زبانی که نمی فهمیدم داشت عربده می کشید... حتی اجازه نمی داد سلام دهم.
وقتی نفسش گرفت و به سرفه افتاد، مودبانه به زبان فارسی گفتم:
ببخشید من هیچی از حرف های شما نفهمیدم... شما؟
ناگهان به فارسی گفت:
گوربابات... من زنشم مرسده!
تو چه لجنی هستی؟
ازت شکایت می کنم بدبخت!
گفتم: زنِ کی؟
گیج شده بودم...
_مرسده گارسیا مارکز!
با شوهر من چکار کردی زنیکه؟
گفتم: مودب باشید خانم مرسده...
من شوهر شما رو از صبح دیگه ندیدم، کاریشم نکردم!
فریاد زد: ارواح ننه ت!
همه ی گناهکارا اینو میگن: کاریش نکردم!
همه ی گناهکارها سعی می کنن، مثل تو بگن، دیگران بی ادبن.
همه ی بزهکارا سعی می کنن جلوی مردم، چهره ی یه آدم شریف وحقگو رو داشته باشن، ولی من می دونم تو چه مارمولکی هستی، پرستو!
یک لحظه خشکم زد:
پرستو؟ پرستو کیه؟!
خانم اشتباه گرفتید!
اسم من، پرستو نیست.
مرسده از آن طرف فریاد زد:
می دونم لعنتی، شغلت پرستوئه!
به گابوی من چشم داشتی آره؟نشونت میدم!
الان به پلیس زنگ می زنم...
و هنوز گوشی را قطع نکرده بود که زنگ در، بصدا در آمد.
آیفون خراب بود.
از پنجره نگاه کردم.
دوپلیس، دم در ایستاده بودند...
قلبم لرزید!
چرا آدمِ بیگناه را اذیت می کنند؟
من بیگناه بودم.
نه مرسده می شناختم، نه پرستو...
از جانم چه می خواستند؟
ولی آیا واقعا بیگناه بودم؟ بیگناهی واژه ی سختیست.
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi