چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی
#قسمت_پنجاه_و_دوم./بخش اول

چیستایثربی..برگرفته از اینستاگرام #چیستایثربی
سه ماه بعد از مرگ اکبر مشکات ، جمشید باید به مادرش میگفت که بهاررا میخواهد....یک خانه قدیمی دو طبقه در خیابان دربند تهران گرفته بود...میخواست زودتر عروسش را به خانه ببرد.قرار این بود !...علی گفت ؛ و اردشیر مثل گرگ ؛ حواسش به عزیزدردونه ش ، بهار بود.زیبا ترین عروسی که اردشیر دیده بود.بمانی گریه کرد: دخترم تو لباس عروسی عین فرشته شده بود.با کفشای سفید کوچولوی پاشنه بلند!...منصور گفت: این انتقام اردشیر از اون خانواده بود.ولی یه جورایی انتقام من و بمانی هم بود! اردشیر سهمشو میخواست.پول و قدرت...سهمی که به عنوان پسر پیشکارمرحوم پدر خونده ش ؛ ازش دریغ شده بود...تو خانواده ی مشکات ؛هیچوقت اون بچه رو، آدم حساب نکرده بودن.! از صدقه سری مادرش اونجا بود...در حالی که پدر مرحومش مرد کاردان و باهوشی بود... اونا نمیدونستن گرگ تو آستینشون پرورش میدن. اونم یه گرگ وحشی تیزهوش...که ادما براش ابزار بودن! علی گفت:پس دخترنو دادین مشکات متجاوز ، آره؟!..بمانی اشکهایش را پاک کرد.منصور پایین را نگاه میکرد.علی گفت :خوبه! همه این خانواده ؛ دروغگوهای قهاری ان.شایدم از هم یاد گرفتن.تو دیگه چرا بمانی؟صوفی گفت؛ منظورت چیه حاج علی؟ مگه بهار ؛بچه شون ، به خاطر پول زن مشکات نشد؟ حاج علی گفت:اشک تمساحشونو باور نکن ! پول؟ ساده ترین چیزی بود که به دست میاوردن،دنبال چیزای مهمتری بودن....این یه نقشه ی پیچیده و بلند مدت بود که سالها روش کار کرده بودن! .بهارعروس شد.بله... ولی کدوم بهار؟و چرا دو تا بهار؟ چرا هم اسم؟ای اردشیر هفت خط!..عروس زیبای مراسم؛ بهار مو مشکی؛ دختر بمانی بود.اما شب توی خونه ؛ وقتی مشکات تور عروسو از رو سر زنش برمیداره و میخواد با یه کتک و شکنجه ی حسابی حالشو جا بیاره ؛ جای عروس زیباش؛ یه دختر موقرمزوحشی میبینه! عروس... با دهن زخمی خونی و چشمان سرخ درنده....،او روی مبل خونه مشکات نشسته بود.انگار چند وقتی بود که روی مبل منتظر بود تا مشکات بیاید.مشکات ترسید: تو دیگه کی هستی؟ دخترک با ناخنای چرک بلندش ؛ صورت مشکاتو چنگ زد و میخواست چشمانش را در در آورد که مش ات با لگدی او را به دیوار کوباند...بهار زیبارو کجا بود؟ ؛ اردشیر به موقع جلوی درب خانه داماد؛ میان شلوغی و تاریکی و روبوسی؛ تور سر عروس را برداشته.چادر مشکی به او داد... او را سوار ماشین دوستش کرد و فراری داد.به جای عروس ، بهار پروا؛ دختر مریض منصور را؛ زیر تور عروس روی مبل منتظر شوهرش نشانده بودند ؛ با دهان زخمی،....با همان کفشهای سفید پاشنه بلند..یکی دوسالی از آن یکی بهار بزرگتر بود...دختری که پونزده سال ؛ در زیر زمین تاریک خونه ی پدر بزرگش؛ تو تنهایی بزرگ شده بود و حتی از ترس؛ کسی نردیکش نمیرفت و غذاشو از اون بالا مثل سگ ؛ پرت میکردن پایین...اگه میتونستن میکشتنش؛ و شایدم چنگیز سعی کرده بود و الهه نگذاشته بود... بچه باید پنهان میماند..به همه گفتند؛ به خاطر یک مریضی جسمانی ؛ فرستادنش پیش دختر خاله ش آمریکا.... تا آبروی خانواده ی چنگیز پروا نره و تک وارثش، منصور، به خاطر داشتن یه بچه ی مجنون؛ تحقیر نشه !!!!منصور گفت:این آه سمانه بود..مریضی اون بچه....من میدونم ! سمانه گفت تا آخر عمرش؛ آهش دنبال چنگیز پرواست که اونو به اون محله بدنام فروخت...بهار مریض؛ جواب اون آه بود....سالها تو تاریکی ؛ حبسش کردن با یه پرستار چاق وحشی که به شلاق میبستش..کم کم همه اونو تو زیرزمین که پونزده پله ؛ زیرزمین حیاط پشتی؛ دورتر از اونا بود، یادشون رفت.....دکتر چی گفته بود؟اسکیزویید؟ هیچکس براش مهم نبود...حتی الهه با دیدنش حالش بد میشد و دکتر گفته بود که حق نداره بره زیر زمین...فقط از بالای پله های زیرزمین که نرده کشیده بودن؛ میتونست بچه شو ببینه.غذاشم از همونجا پرت میکردن و اون مستخدم چاق وحشی با شلنگ آب سرد و شلاق ؛ گاهی به نظافتش میرسید.....هیچکس اون نوزاد رو به یاد نمیاورد.همه فکر میکردن پیش دختر خاله ش آمریکا مونده ! هیچکس به جز اردشیر فضول و زیرک! که میدونست، بهار تو ریرزمین جنگیزه.چون همه جا سرک میکشید!....منصور،اردشیر و بمانی، با همدیگه انتقامشونو از مشکات و خانواده ش ، گرفته بودن.اموال جمشید مشکات؛ به اسم دخترشون ؛ بهار پروا شده بود.دختر بمانی..اما زن منصور؛ دورادور ؛ حواسش به دختر مریضش بود.اسکیزوی پانزده ساله توی زیرزمین چنگیز پروا.... موقع عروسی ایران نبود.شوهرش اصرار کرده بود بره حج...از حج که برگشت؛ هنوز نفهمیده بود که دخترشو از اونجا بردن؛ چون موقع عروسی نبود و کسی بش چیزی نمیگفت..هر کسم حالشو میپرسید؛ فکر میکرد حال دریا رو میپرسن.دریا هم به پدرش قول داده بود به مادرش چیزی نگه و رشوه گرفته بود.برنامه ریزی کرده بودن که بگن این بهار پروا، دختر واقعی منصوره که ازدواج کرده!
#شیداوصوفی
#قسمت52/بخش اول
@chista_yasreb
#شیداوصوفی/ادامه ی52 /بخش دوم

باور نمیکردم الهه ساکت بماند.از آنجا که رفتیم؛ مدام از علی سوال میکردم...آخر؛ الهه ؛ مادر بود؛...چطور توانست!!!!!!! او حتما میخواست ماجرا را بفهمد...اما علی راست میگفت.آنها همه همدست و اهل معامله بودند.و همه شبیه هم..فقط با هوشهای متفاوت.....یک دختر مریض وحشی که پانزده سال میان کثافت زندگی کرده بود؛ شاید جایش پیش مشکات بهتر بود.به شرطی که الهه ؛ مادرش را راضی میکردند و هر انسانی نقطه ضعفی دارد و اردشیر نقطه ضعفها را خوب میشناخت...و احتمالا میدانست الهه چه میخواهد.این همان اردشیری بود که سالها پیش؛ پس از تجاوز به بمانی؛ سراغ الهه آمده بود و از او کمک خواسته بود....پس حتما نقاط ضعف الهه را هم به دست آورده بود...الهه به هر حال معامله ای کرد که صدایش در نیاید.... به آن بچه مریض؛ احساس مادرانه ی خاصی نداشت.جز وظیفه!.....فکر میکرد آن بچه ؛ تقاص گناهان منصوره....این خانواده همه اهل معامله بودن! حالا الهه چه معامله ای کرده بود که ساکت شده بود ،کسی هنوز نمیدانست؛ جز اردشیر !!!! ولی همیشه فکر میکرد مرگ هم از زندگی غم انگیز دخترش بهتر است..عروسی که خوبه....اما از خود میپرسید؛ مشکات چطور حاضر شده بود دختر مجنون او را بگیرد؟میدانست پای پول کلان درمیان است ..به او ربطی نداشت.معامله شو با اردشیر کرده بود و ساکت بود.... اما اردشیر کارش را درست بلد بود.عصر عروسی ؛مقداری پول رشوه به پرستار خشن بهار دیوانه؛ و ریختن داروی بیهوشی در غذای بهار.....بعد هم در بیهوشی؛ با کمک پرستار خشن؛ لباس عروس تنش کردن!...اما شب ؛ خانه ی مشکات؛ بهار مریض روی کاناپه با لباس عروس به هوش میاید...هیچکس خانه نبود.عروسی تموم شده بود و همه داشتند به سمت خانه ی داماد می آمدند...علی برایم گفت :اردشیر زودتر میرسه که صحنه سازی رو کامل کنه و این دختر را جای عروس روی مبل بشونه...دختره وحشی میشه.میخواد به اردشیر حمله کنه!..شیوه ش گاز گرفتن بود! تا حالا دو بار گوش دو پرستار بچه گیشو کنده بود.اردشیر میدونست؛ آماده بود.با کاتر لب بهار دیوانه رو جر میده که مدتی نتونه گاز بگیره....بعد اونو با تور و لباس عروس روی مبل میشونه.بهار مجنون از درد خونریزی لبش ، به تشنج افتاده بود....ناله میکرد.....نه میتونست جیغ بزنه.نه فرار کنه....برای اردشیر یه زخم کوچیک کاتر، کاری نداشت.به جاش هم جیغای این دخترو خفه میکرد؛ هم گاز گرفتناشو.... یه نقشه حساب شده ی برای انتقام، که مغز متفکرشون اردشیر کشیده بود.... جمشید مشکات.. تو بد مخمصه ای افتاده بود.. هیج جوری ام نمیتونست ثابت کنه این زنش نیست!

طبق شناسنامه ؛ اردشیر شناسنامه ی بهار مجنونو به آقا داده بود و بهار موقرمز مریض، توی شناسنامه ش ، زن رسمی مشکات شده بود....مشکات برای اولین بار در عمرش حس کرد از این پسر خونده ی عقده ای پدرش ؛ بچه ی پیشکار باباش ؛ رو دست بدی خورده است...فهمید با یک آدم عادی طرف نیست....چیزی که علی هم.میدانست...!..توی اون خونواده ؛ همه چی با معامله حل میشد.....راهی برای مشکات نمونده بود جز معامله.اموالو که بخشیده بود....دیگه ازش چی میخواستن؟....اردشیر میدونست چی میخواد!.خونه ی قدیمی دوبلکس قدیمی و دور افتاده ی جمشید ....برای پنهان کردن افرادی....افرادی که به مدت کوتاه ؛ بابد اونجا میموندن تا رفقای اردشیر از اونور آب می اومدن و میبردنشون...فقط اگه مشکات این شرطو ؛ قبول میکرد، اردشیر یه فکری برای زن دیوانه اش میکرد...اما بهار پروای زیبا ؛ دختر بمانی ؛ فعلا کنار پدر و مادرش بود.درس میخواند؛ کلاس آواز میرفت ؛ و هرگز هیچکس حدس نمیزد ، اردشیر بی وجدان که جای قلب، سنگ تو سینه ش بود؛ عاشق این دختر شده بود.....عاشق بهار موسیاه.....دخترعزیز منصور و بمانی...فرشته ی زیبا و هیولای بیرحمی به نام اردشیر...و اردشیر عادت کرده بود چیزی را که میخواست به دست بیاورد...و از کودکی بهار؛ او را سهم خودش میدانست ، و برای این حسش دلیل محکمی داشت......هیچکس نمیدانست.همه ی اینها را علی نصفه نیمه؛ تعریف کرد....پس پلیس همه چیز را میدانست و فقط منتظر به دام افتادن طعمه بود...تا اینکه آرش به من زنگ زد.....از خانه...با قید وثیقه آزاد شده بود.صدایش نگران بود.....اتفاقی افتاده بود...میدانستم خوب نیست.صوفی گم شده بود !....

#شیداوصوفی
#قسمت_پنجاه_و_دوم/بخش 2
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد
هر گونه برداشت و اشتراک گذاری این داستان منوط به ذکر نام نویسنده است

@chista_yasrebi








@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستا_یثربی

چیستا به این جا که رسید،نفس عمیقی کشید؛ گفت: یه کم حالم خوب نیست.بقیه ش باشه فردا....شهرام نوشابه ای از یخچال درآورد.در لیوان ریخت.به چیستا داد.گفت: شاید دیگه فردایی نباشه.جمله خودت بود! بگو بقیه شو ! چیستا به او خیره شد.تو چی میخوای از من؟ اون ماجرا گذشته..این همه اتفاقای دیگه افتاده.چرا میخوای اون خاطراتو نبش قبر کنی؟شهرام گفت: گاهی لازمه..شاید تو اون خاطرات یه چیزی جا گذاشته باشیم ! بگو!...

چیستا جرعه ای نوشابه نوشید.
ادامه داد :شهرام داشت گریه میکرد؛ شاید واقعا دلش برای دختره تنگ شده بود؛ شاید مستی بود؛ شاید افسردگی شبانه ش بود؛ شایدم میخواست...مکث کرد.گفتم: چی میخواست چیستا جان؟ گفت: میخواست منو بکشونه بالا؛ نلی جان....


پیش ماهیاش !... و من رفتم، آخه گریه ش قطع نمیشد.برای اینکه حواسشو پرت کنم ؛ گفتم : بلند شو بریم ؛ ماهیاتو نشونم بده! اما توشون رنگ سیاه نباشه ؛ خوشم نمیاد...شهرام گفت؛ همه رنگی دارن.رنگین کمونن همه شون!... عروسن! پشت او ؛ از پله های سنگی خانه اش بالا میرفتیم. یک لحظه مکث کرد ؛ گفت: میدونی تو آکواریوم ؛ بعضی از ماهیا؛ همو میخورن؟ ما نمیفهمیم کدوم گوشتخواره! فقط هر روز،یکی از ماهیا کم میشه ! گفتم: حالا چرا به من میگی؟ نه از ماهی خوشم میاد؛ نه گوشتخوارش! بریم زودتر نشونم بده، بعد من برم خونه ! گفت: صبح بلند میشی؛ میبینی یکیشون نیست! دیگه حتی جسدش پیدا نمیشه! چون خورده شده....فکر کردم از شدت مستی زده به سرش. خواستم برگردم پایین ؛ دیر بود؛ جلوی در اتاقش بودیم:؛ اتاق خوابش بود.معذب بودم.

آدم عاقل ماهی رو تو اتاق خواب میذاره؟گفت: کجا بذارم؟ اینا عشق منن..حرمسرای منن.....چراغ را زد ؛ اتاق مرتب؛ با همان بوی سیگار و ادکلن گرانقیمت! آکواریوم پر از نور بود و ماهی های رنگی و زیبا.....ولی لذتی از تماشایشان نمیبردم ؛ استرس داشتم....

او داشت سوت میزد و برایشان غذا میریخت انگار؛ واقعا معشوقانش بودند.....گفتم: خب دیدم! لبخند زد.حتما یادته نیکان چه لبخندی زدی و چی گفتی؟ من نمیخوام اون جمله رو اینجا بگم ! گفتم :ولی ما میخوایم بدونیم چیستا جان ! شهرام بش چی گفتی؟

___نلی، من مست بودم.جلوی در وایسادم. نمیتونست بره بیرون ؛ حالم اصلا خوب نبود؛ گفتم: حالا این حاجعلی تو ،واقعیه؟ یا از خودت در آوردیش که بگی تو هم بله؟!

گفتم : یعنی چی ؛ اونم بله؟!

شهرام نیکان گفت:یعنی اهل عشق و عاشقیه! آخه،رفتارش خیلی جدی و عنق بود.
چیستا گفت: بهش گفتم: خفه شو! میخوام برم بیرون ؛ از جلو در؛ برو کنار! اما نرفت.

نیکان گفت:فقط میخواستم امتحانش کنم،نلی! نمیدونم چرا همیشه فکر میکردم ؛ چیستا ؛ منو یه جور دیگه دوست داره ؛ یه بار ؛ یه تابلوی چرم، بم کادو داد ...روش نوشته بود : متبرک هستی تو با آمدنت ؛ متبرک هستی تو با رفتنت....هنوز رو دیوار اتاقمه !....فکر میکنم با این دعا ؛ چیزی میخواسته بم بگه !

چیستا گفت : دعای حضرت موسی ست دیوانه ! از یه چرم فروش خیابون فردوسی خریدم؛ ازدعاش ؛ خوشم اومد! خب که چی؟! کادو بود!
شهرام گفت: توکادوتو دادی ! چیستا گفت: چی؟ من چیزی به جز اون چرم ؛ یادم نمیاد! شهرام گفت:ولی من یادمه! بانو !.......



#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_ودوم
#چیستایثربی

#داستان_بلند
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیچ رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی


دوستان ؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر
#نام_نویسنده و
#لینک_تلگرام او مجاز است.سپاس که رعایت میفرمایید.


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن

برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند.
@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستایثربی

"من مریمم ، بقیه ی قصه رو من تعریف می کنم ، به هزاردلیل...



مهم تر از همه اینکه ، مانا نیست ، و نویسنده هم غیبش زده !

میگن گوشش درد می کنه ، اما گوش به حرف زدن ، چه ربطی داره ؟!

شاید خیلی درد داره. شایدم نمی خواد چیزی بگه یا بشنوه !

بقیه ی قصه رو من تعریف می کنم ، تا جاییشو که بخوام !

مانا رو بردن بیمارستان.
تشخیص ، زود معلوم شد ، خونریزی مغزی !
با سینه پرت شده زمین !

فرمون موتور ، رفته تو ریه ش ، اوضاعش بده ، شانس زندگی چهار درصد !

یه چیزایی رو نمی گم ! .....مجبورم نگم !
بردنش اتاق عمل ...

زمان از اون به بعد ؛ وایساده....

محسن ؛ بود و نبود !
تو این دنیا بود ، چون باید به مانا کمک می کرد.

ظاهرش سنگ بود ، ولی تو وجودش ، طوفان بود !

من اونجا بودم ، می دیدم که داره ذره ذره ، مثل یک شمع می سوزه و آب می شه ! مثل یک کوه یخی ، توی خودش ذوب میشه...

انگار هیچ چیز دیگه ای رو توی دنیا ، نمی دید ، به جز در قهوه ای اون اتاق !

اتاقی که مانا داشت توش عمل می شد.

می خواستم برم جلو بهش بگم :
خدا برای همین لحظه هاست !
توکل کن !

دیدم خنده داره !
حال خودم بدتره !

کی می دونه که اون ، الان داره به چی فکر می کنه ؟

به اینکه اون ، موتور رو از دور دیده بود ؟
به اینکه در ماشین رو باز کرد که به مانا بگه ؟
یا اینکه اگه مانا یک لحظه ، فقط یک لحظه ، دیرتر ، پاشو تو خیابون گذاشته بود ، این اتفاق نمی افتاد ؟

اگه اون یک لحظه ، زودتر داد کشیده بود ،
اگه اون یک لحظه ، زودتر موتور رو دیده بود !

همه ی زندگی ما پر از این یک لحظه هاست.

ولی نمیدونم چرا نگرانم ؟!
حس خوبی ندارم به کل این ماجرا ! ....نمیتونم بگم چرا !


پس میرم تو خونه ، درو می بندم ، کسی حق نداره خونه ی ما بیاد ! فعلا...." .


□□□□□□□

" من زن همسایه ام....

خیلی تو زندگی دیگران دخالت کردم ، خیلی گوش وایسادم ،


پس می دونم چه اتفاقی افتاده !

شاید یه مقدارشو بتونم به شما بگم ...

مریم که در رو بسته ، بیرون نمیاد !
محسن هم صبح تا شب بیمارستانه ، بالای سر مریضیه که رفته کما...

گفتن اگه تا چند روز دیگه ، ازکما ، بیرون نیاد ، مرگ مغزیه.

آره من همیشه پشت در خونه ی اینا ، یا تو راه پله وایساده بودم و گوش می کردم ، شاید لازم بوده !

برای اینکه بقیه ی قصه رو تعریف کنم.

چون نویسنده گذاشته رفته ، میگن گوشش عفونت کرده !

اما گوش ، چه ربطی به نوشتن داره ؟

شاید نمی خواد یه چیزایی بگه ،
شاید امشب دلش شکسته !
مهم نیست. من جاش می گم.

مریم وصیتنامه ی حامد رو خونده !
مگه می شه مریم وصیتنامه ی حامد رو یواشکی نخونه ؟
منم بودم می خوندم !

حیف که من ، توی اون خونه نبودم !
بارها دلم خواست برم کشوها رو باز کنم و وصیتنامه رو پیدا کنم و بخونم !

همون وصیتنامه ای که حامد در مورد زندگیش تصمیم گرفته !
مریم خونده...

برای همین ، در رو بسته ،
و نمیذاره کسی بیاد تو !

مریم می دونه که حامد چی نوشته !
حامد حس می کرد چه اتفاقی قراره بیفته.

اون نمی دونست ، قراره موتور بزنه به مانا !
ولی می دونست خدا ، یه جوری سر راه هم قرارشون داده !
یه جور عجیبی ، سرنوشتشون به هم می رسه !...."



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستایثربی

"من مریمم ، بقیه ی قصه رو من تعریف می کنم ، به هزاردلیل...



مهم تر از همه اینکه ، مانا نیست ، و نویسنده هم غیبش زده !

میگن گوشش درد می کنه ، اما گوش به حرف زدن ، چه ربطی داره ؟!

شاید خیلی درد داره. شایدم نمی خواد چیزی بگه یا بشنوه !

بقیه ی قصه رو من تعریف می کنم ، تا جاییشو که بخوام !

مانا رو بردن بیمارستان.
تشخیص ، زود معلوم شد ، خونریزی مغزی !
با سینه پرت شده زمین !

فرمون موتور ، رفته تو ریه ش ، اوضاعش بده ، شانس زندگی چهار درصد !

یه چیزایی رو نمی گم ! .....مجبورم نگم !
بردنش اتاق عمل ...

زمان از اون به بعد ؛ وایساده....

محسن ؛ بود و نبود !
تو این دنیا بود ، چون باید به مانا کمک می کرد.

ظاهرش سنگ بود ، ولی تو وجودش ، طوفان بود !

من اونجا بودم ، می دیدم که داره ذره ذره ، مثل یک شمع می سوزه و آب می شه ! مثل یک کوه یخی ، توی خودش ذوب میشه...

انگار هیچ چیز دیگه ای رو توی دنیا ، نمی دید ، به جز در قهوه ای اون اتاق !

اتاقی که مانا داشت توش عمل می شد.

می خواستم برم جلو بهش بگم :
خدا برای همین لحظه هاست !
توکل کن !

دیدم خنده داره !
حال خودم بدتره !

کی می دونه که اون ، الان داره به چی فکر می کنه ؟

به اینکه اون ، موتور رو از دور دیده بود ؟
به اینکه در ماشین رو باز کرد که به مانا بگه ؟
یا اینکه اگه مانا یک لحظه ، فقط یک لحظه ، دیرتر ، پاشو تو خیابون گذاشته بود ، این اتفاق نمی افتاد ؟

اگه اون یک لحظه ، زودتر داد کشیده بود ،
اگه اون یک لحظه ، زودتر موتور رو دیده بود !

همه ی زندگی ما پر از این یک لحظه هاست.

ولی نمیدونم چرا نگرانم ؟!
حس خوبی ندارم به کل این ماجرا ! ....نمیتونم بگم چرا !


پس میرم تو خونه ، درو می بندم ، کسی حق نداره خونه ی ما بیاد ! فعلا...." .


□□□□□□□

" من زن همسایه ام....

خیلی تو زندگی دیگران دخالت کردم ، خیلی گوش وایسادم ،


پس می دونم چه اتفاقی افتاده !

شاید یه مقدارشو بتونم به شما بگم ...

مریم که در رو بسته ، بیرون نمیاد !
محسن هم صبح تا شب بیمارستانه ، بالای سر مریضیه که رفته کما...

گفتن اگه تا چند روز دیگه ، ازکما ، بیرون نیاد ، مرگ مغزیه.

آره من همیشه پشت در خونه ی اینا ، یا تو راه پله وایساده بودم و گوش می کردم ، شاید لازم بوده !

برای اینکه بقیه ی قصه رو تعریف کنم.

چون نویسنده گذاشته رفته ، میگن گوشش عفونت کرده !

اما گوش ، چه ربطی به نوشتن داره ؟

شاید نمی خواد یه چیزایی بگه ،
شاید امشب دلش شکسته !
مهم نیست. من جاش می گم.

مریم وصیتنامه ی حامد رو خونده !
مگه می شه مریم وصیتنامه ی حامد رو یواشکی نخونه ؟
منم بودم می خوندم !

حیف که من ، توی اون خونه نبودم !
بارها دلم خواست برم کشوها رو باز کنم و وصیتنامه رو پیدا کنم و بخونم !

همون وصیتنامه ای که حامد در مورد زندگیش تصمیم گرفته !
مریم خونده...

برای همین ، در رو بسته ،
و نمیذاره کسی بیاد تو !

مریم می دونه که حامد چی نوشته !
حامد حس می کرد چه اتفاقی قراره بیفته.

اون نمی دونست ، قراره موتور بزنه به مانا !
ولی می دونست خدا ، یه جوری سر راه هم قرارشون داده !
یه جور عجیبی ، سرنوشتشون به هم می رسه !...."



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستایثربی

"من مریمم ، بقیه ی قصه رو من تعریف می کنم ، به هزاردلیل...



مهم تر از همه اینکه ، مانا نیست ، و نویسنده هم غیبش زده !

میگن گوشش درد می کنه ، اما گوش به حرف زدن ، چه ربطی داره ؟!

شاید خیلی درد داره. شایدم نمی خواد چیزی بگه یا بشنوه !

بقیه ی قصه رو من تعریف می کنم ، تا جاییشو که بخوام !

مانا رو بردن بیمارستان.
تشخیص ، زود معلوم شد ، خونریزی مغزی !
با سینه پرت شده زمین !

فرمون موتور ، رفته تو ریه ش ، اوضاعش بده ، شانس زندگی چهار درصد !

یه چیزایی رو نمی گم ! .....مجبورم نگم !
بردنش اتاق عمل ...

زمان از اون به بعد ؛ وایساده....

محسن ؛ بود و نبود !
تو این دنیا بود ، چون باید به مانا کمک می کرد.

ظاهرش سنگ بود ، ولی تو وجودش ، طوفان بود !

من اونجا بودم ، می دیدم که داره ذره ذره ، مثل یک شمع می سوزه و آب می شه ! مثل یک کوه یخی ، توی خودش ذوب میشه...

انگار هیچ چیز دیگه ای رو توی دنیا ، نمی دید ، به جز در قهوه ای اون اتاق !

اتاقی که مانا داشت توش عمل می شد.

می خواستم برم جلو بهش بگم :
خدا برای همین لحظه هاست !
توکل کن !

دیدم خنده داره !
حال خودم بدتره !

کی می دونه که اون ، الان داره به چی فکر می کنه ؟

به اینکه اون ، موتور رو از دور دیده بود ؟
به اینکه در ماشین رو باز کرد که به مانا بگه ؟
یا اینکه اگه مانا یک لحظه ، فقط یک لحظه ، دیرتر ، پاشو تو خیابون گذاشته بود ، این اتفاق نمی افتاد ؟

اگه اون یک لحظه ، زودتر داد کشیده بود ،
اگه اون یک لحظه ، زودتر موتور رو دیده بود !

همه ی زندگی ما پر از این یک لحظه هاست.

ولی نمیدونم چرا نگرانم ؟!
حس خوبی ندارم به کل این ماجرا ! ....نمیتونم بگم چرا !


پس میرم تو خونه ، درو می بندم ، کسی حق نداره خونه ی ما بیاد ! فعلا...." .


□□□□□□□

" من زن همسایه ام....

خیلی تو زندگی دیگران دخالت کردم ، خیلی گوش وایسادم ،


پس می دونم چه اتفاقی افتاده !

شاید یه مقدارشو بتونم به شما بگم ...

مریم که در رو بسته ، بیرون نمیاد !
محسن هم صبح تا شب بیمارستانه ، بالای سر مریضیه که رفته کما...

گفتن اگه تا چند روز دیگه ، ازکما ، بیرون نیاد ، مرگ مغزیه.

آره من همیشه پشت در خونه ی اینا ، یا تو راه پله وایساده بودم و گوش می کردم ، شاید لازم بوده !

برای اینکه بقیه ی قصه رو تعریف کنم.

چون نویسنده گذاشته رفته ، میگن گوشش عفونت کرده !

اما گوش ، چه ربطی به نوشتن داره ؟

شاید نمی خواد یه چیزایی بگه ،
شاید امشب دلش شکسته !
مهم نیست. من جاش می گم.

مریم وصیتنامه ی حامد رو خونده !
مگه می شه مریم وصیتنامه ی حامد رو یواشکی نخونه ؟
منم بودم می خوندم !

حیف که من ، توی اون خونه نبودم !
بارها دلم خواست برم کشوها رو باز کنم و وصیتنامه رو پیدا کنم و بخونم !

همون وصیتنامه ای که حامد در مورد زندگیش تصمیم گرفته !
مریم خونده...

برای همین ، در رو بسته ،
و نمیذاره کسی بیاد تو !

مریم می دونه که حامد چی نوشته !
حامد حس می کرد چه اتفاقی قراره بیفته.

اون نمی دونست ، قراره موتور بزنه به مانا !
ولی می دونست خدا ، یه جوری سر راه هم قرارشون داده !
یه جور عجیبی ، سرنوشتشون به هم می رسه !...."



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت52
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب

#قسمت_پنجاه_و_دوم

_آوا، امروز روز سومه!

_من نمی خوام الان برگردم!
می خوام بقیه ماجرا رو بدونم.
سارا چی شد تو سرزمین غریب؟
توی زندان...
مبادله انجام شد؟

_نه، معلومه‌ که نه!

_پس اون دخترِ بیچاره...

بناز، به آینه، خیره می شود و من، سارا را، در زندان می بینم که جواب آزمایش های مرد چشم آبی را نگاه می کند...
حدسش درست بود! چگونه می شود به آدمی گفت که دیر شده؟
که دارد می میرد!

مردِ دو رگه می گوید:
نمی خواد چیزی بگی!
حالم خوب نیست...
خیلی درد دارم!
و این یعنی... خودم، جوابو می دونم!

یکی بهم پیشنهاد پول کلانی داده، که تو رو براش ببرم...
من، این‌ پولو می خوام بذارم برای‌ مادرم، وقتی دیگه نیستم!
این‌ همه پول که جمع کردم، به درد خودم که نخورد!

سارا می گوید:
منو کجا ببری؟

مرد می گوید:‌
نمی دونم!
باهام تماس گرفتن و تو رو خواستن!یه زن بود...

من اینجا، تو رو لو دادم، بخاطر حرف من‌، توی زندانی!
خودمم می تونم از اینجا ببرمت!

اولین کسی که به ذهن سارا می رسد، بناز است، ولی بناز، پول کلان ندارد...

آن‌ پول، باید خیلی زیاد باشد که مرد جاسوس، راضی شده باشد.
شاید هم مرد حس عذاب وجدان می کند...
شاید جاسوس ها هم، چیزی به اسم عذاب وجدان دارند!

سارا می گوید:
باید بدونم کی منو خواسته؟

مرد می گوید:
نمی شناسم!
و قانون‌ کارم اینه که نشناسم!
هر کی بیشتر پول بده!

پشت خط، یه زن با من‌ حرف زد، انگلیسی دست و پا شکسته!
معلوم بود کردی بلد نیست، یا شاید نمی خواست کردی حرف بزنه!
شب آماده باش... میام دنبالت!

سارا مردد است...
اگر از سمت بناز یا فرمانده بود، حتما نشانی می دادند که بفهمد!

بناز و دوستانش، انگلیسی بلد نبودند، چه کسی با مرد حرف زده بود؟
چه‌ کسی حاضر بود، برای او، پول کلان دهد؟

شاید پاپوش جدید بود که او را از زندان، خارج کنند!
اینجا لااقل، به عنوان گروگان سیاسی، در امان بود...
شاید او را، جای بدتری می بردند.

انتقام گیری شخصی!
او با بناز و فرمانده، در ارتباط بود و آن ها اینجا، کم دشمن نداشتند!

دلش می خواست با خواهرش، تماس بگیرد، ولی چگونه؟

شب مرد آمد...
نگهبانان ورودی سهمشان را گرفته بودند.
هیچکس، سر راهشان نبود‌!

مرد، سارا را، سوار ماشینی کرد.
جاده های خاکی پشت هم...

پلیس راهی ندیدند، فقط نزدیک‌ مرز، متوقفشان کردند.
مرد، کارتی نشان داد و گذاشتند عبور کنند.

سارا نمی دانست در کدام کشور است!
وارد‌ یک جاده‌ ی خاکی شدند...

مرد گفت: پیاده شو!

سارا، کسی را‌ نمی دید، ترسید!

_اینجا که فقط صحراست مَرد!
کجا هستیم؟

مرد داد زد:
بیرون!

غریبه ای با اسلحه‌، جلوی ماشین آمد، سارا را پیاده کرد و به طرف خاکریزی هل داد...

سارا افتاد، کسی داشت نزدیک می شد...
سارا سرش را بلند کرد.
سایه ی مردی با کلاه سربازی...
فرمانده بود!

_دوشیزه آل طاها، با من ازدواج می کنید؟
همین امروز، همین حالا؟!

_سلام آقا!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت52
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی