Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت25
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#چیستا
#قسمت_بیست_و_پنجم
من حالم خوب نیست!
آرزو به سردار گفت:
میشه یه ساعت اینجا بمونم؟
خونه ی دایی، همه عزادارن، آقا طاها رو هم که نمیشه دید!
همه ش این ور، اون وره!
صبح یه نوزاد، بغلش دیدم...
دنبال زنی می گشت به نوزاده، شیر بده!
انقدر غرق بدبختی مردم شده، بدبختی خودش یادش رفته!
سردار گفت: بابات کمک می خواد دختر!
کانال رسمی چیستایثربی
آوا_متولد ۱۳۷۹ نوشته چیستایثربی
_من آویزونم... کاری ازم برنمیاد...
صبح تا شب، دارن می گردن، خبری نیست!
بابام داره از دست میره!
مادرمم تو شهرمون، بد حال افتاده...
کاش من جای آوا، گم شده بودم!
آوا، عشق همه بود!
این حرف آرزو، سردار را یاد دختر جوانی انداخت ، با چشمان درشت سیاه، که روزی به او گفت:
کاش این بلا، سر من اومده بود، بناز، عشق همه بود!
سردار به آرزو گفت:
من دارم میرم بیرون!
طاها، گوشیشو جا گذاشته...
کار دارم، تا اون موقع می تونی استراحت کنی، اما وقتی اومدم ، باید بری!
آرزو مسخره کنان گفت:
نرم چی میشه؟!
حکم خدا، زیر و رو میشه؟
اینجا داماد ما ، زندگی می کنه!
شمام ، جای پدر من!
سردار، زیر لب گفت:
از این پدریا و برادریا، تهش، چیز خوبی در نمیاد!
آرزو نشنید، ولی من شنیدم!
سردار در راه، دوباره چشمان درخشان سارا به یادش آمد...
چند ساله بود آن دخترک؟
هجده؟
نوزده؟
هم سن همین دختر، آرزو...
صدای سارای جوان، دوباره، در گوشش بود:
_فرمانده، شما دستور بدید، میشه!
منو جای بناز، حبس کن!
همه ی طایفه ما میمیرن، اگه...
گوش میدی فرمانده؟
من چادر سرمه!
موقع اعدام، کسی صورت زنو نمی بینه!
جسدمم، دیگه به درد کسی نمی خوره!
این معامله ی من و شماست!
منو جاش اعدام کن!
ول کن این بچه رو!
خودت خبر داری چه کشیده!
به خدا قسم ،همه ی مرداتو می کشن، اگه یه مو، از سر بناز کم شه!
اون حالا پیش مرگه!
می دونی چقدر عزیزه...
فرمانده خیره، به سارا نگاه کرده بود و گفته بود:
یعنی می خوای جای خواهرت بمیری؟
برای کاری که نکردی؟
صدای سارا، مثل نسیمی از دور میامد:
_منم اگه جای اون بودم، شاید همین راهو انتخاب می کردم!
اون، چریک شد که بتونه درد اون اتفاقو، فراموش کنه...
تنها راهی که تو یازده سالگی، به ذهن یه بچه ترسیده، میرسه!
وقتی یه نفرو می کشی، دومی آسون تره و سومی دیگه عادته!
کم کم معتاد میشی!
بناز برای فراموشی اون یه ربع کذایی، همه ی عمرشو، باید با این اعتیاد سر کنه...
این درد کمی نیست!
آره، شما بش کمک کردی!
اما برای اون، فرقی نداره!
هر کی تو لیستشه، باید از سر راه برداشته شه...
من با پای خودم ، اومدم اینجا...
اونو آزاد کن!
داداشام بیرون منتظرشن!
من می مونم!
سردار گفته بود:
حرف نزن سارا!
و سارا گفته بود:
حرف می زنم...
چون دوستت دارم فرمانده!
و نمی خوام کشته شی!
خواهرمم دوست دارم و نمی خوام اعدام شه!
یکی باید این وسط بمیره، تا این دعوا، تموم شه.
سردار با گوشی طاها، یک پیام ، به شماره ی سارا داد:
می خوام ببینمت!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/Bsk9xa0AcbG/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1l7jvozlf1kt7
#قسمت25
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#چیستا
#قسمت_بیست_و_پنجم
من حالم خوب نیست!
آرزو به سردار گفت:
میشه یه ساعت اینجا بمونم؟
خونه ی دایی، همه عزادارن، آقا طاها رو هم که نمیشه دید!
همه ش این ور، اون وره!
صبح یه نوزاد، بغلش دیدم...
دنبال زنی می گشت به نوزاده، شیر بده!
انقدر غرق بدبختی مردم شده، بدبختی خودش یادش رفته!
سردار گفت: بابات کمک می خواد دختر!
کانال رسمی چیستایثربی
آوا_متولد ۱۳۷۹ نوشته چیستایثربی
_من آویزونم... کاری ازم برنمیاد...
صبح تا شب، دارن می گردن، خبری نیست!
بابام داره از دست میره!
مادرمم تو شهرمون، بد حال افتاده...
کاش من جای آوا، گم شده بودم!
آوا، عشق همه بود!
این حرف آرزو، سردار را یاد دختر جوانی انداخت ، با چشمان درشت سیاه، که روزی به او گفت:
کاش این بلا، سر من اومده بود، بناز، عشق همه بود!
سردار به آرزو گفت:
من دارم میرم بیرون!
طاها، گوشیشو جا گذاشته...
کار دارم، تا اون موقع می تونی استراحت کنی، اما وقتی اومدم ، باید بری!
آرزو مسخره کنان گفت:
نرم چی میشه؟!
حکم خدا، زیر و رو میشه؟
اینجا داماد ما ، زندگی می کنه!
شمام ، جای پدر من!
سردار، زیر لب گفت:
از این پدریا و برادریا، تهش، چیز خوبی در نمیاد!
آرزو نشنید، ولی من شنیدم!
سردار در راه، دوباره چشمان درخشان سارا به یادش آمد...
چند ساله بود آن دخترک؟
هجده؟
نوزده؟
هم سن همین دختر، آرزو...
صدای سارای جوان، دوباره، در گوشش بود:
_فرمانده، شما دستور بدید، میشه!
منو جای بناز، حبس کن!
همه ی طایفه ما میمیرن، اگه...
گوش میدی فرمانده؟
من چادر سرمه!
موقع اعدام، کسی صورت زنو نمی بینه!
جسدمم، دیگه به درد کسی نمی خوره!
این معامله ی من و شماست!
منو جاش اعدام کن!
ول کن این بچه رو!
خودت خبر داری چه کشیده!
به خدا قسم ،همه ی مرداتو می کشن، اگه یه مو، از سر بناز کم شه!
اون حالا پیش مرگه!
می دونی چقدر عزیزه...
فرمانده خیره، به سارا نگاه کرده بود و گفته بود:
یعنی می خوای جای خواهرت بمیری؟
برای کاری که نکردی؟
صدای سارا، مثل نسیمی از دور میامد:
_منم اگه جای اون بودم، شاید همین راهو انتخاب می کردم!
اون، چریک شد که بتونه درد اون اتفاقو، فراموش کنه...
تنها راهی که تو یازده سالگی، به ذهن یه بچه ترسیده، میرسه!
وقتی یه نفرو می کشی، دومی آسون تره و سومی دیگه عادته!
کم کم معتاد میشی!
بناز برای فراموشی اون یه ربع کذایی، همه ی عمرشو، باید با این اعتیاد سر کنه...
این درد کمی نیست!
آره، شما بش کمک کردی!
اما برای اون، فرقی نداره!
هر کی تو لیستشه، باید از سر راه برداشته شه...
من با پای خودم ، اومدم اینجا...
اونو آزاد کن!
داداشام بیرون منتظرشن!
من می مونم!
سردار گفته بود:
حرف نزن سارا!
و سارا گفته بود:
حرف می زنم...
چون دوستت دارم فرمانده!
و نمی خوام کشته شی!
خواهرمم دوست دارم و نمی خوام اعدام شه!
یکی باید این وسط بمیره، تا این دعوا، تموم شه.
سردار با گوشی طاها، یک پیام ، به شماره ی سارا داد:
می خوام ببینمت!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/Bsk9xa0AcbG/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1l7jvozlf1kt7
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت25
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#چیستا
#قسمت_بیست_و_پنجم
من حالم خوب نیست!
آرزو به سردار گفت:
میشه یه ساعت اینجا بمونم؟
خونه ی دایی، همه عزادارن، آقا طاها رو هم که نمیشه دید!
همه ش این ور، اون وره!
صبح یه نوزاد، بغلش دیدم...
دنبال زنی می گشت به نوزاده، شیر بده!
انقدر غرق بدبختی مردم شده، بدبختی خودش یادش رفته!
سردار گفت: بابات کمک می خواد دختر!
کانال رسمی چیستایثربی
آوا_متولد ۱۳۷۹ نوشته چیستایثربی
_من آویزونم... کاری ازم برنمیاد...
صبح تا شب، دارن می گردن، خبری نیست!
بابام داره از دست میره!
مادرمم تو شهرمون، بد حال افتاده...
کاش من جای آوا، گم شده بودم!
آوا، عشق همه بود!
این حرف آرزو، سردار را یاد دختر جوانی انداخت ، با چشمان درشت سیاه، که روزی به او گفت:
کاش این بلا، سر من اومده بود، بناز، عشق همه بود!
سردار به آرزو گفت:
من دارم میرم بیرون!
طاها، گوشیشو جا گذاشته...
کار دارم، تا اون موقع می تونی استراحت کنی، اما وقتی اومدم ، باید بری!
آرزو مسخره کنان گفت:
نرم چی میشه؟!
حکم خدا، زیر و رو میشه؟
اینجا داماد ما ، زندگی می کنه!
شمام ، جای پدر من!
سردار، زیر لب گفت:
از این پدریا و برادریا، تهش، چیز خوبی در نمیاد!
آرزو نشنید، ولی من شنیدم!
سردار در راه، دوباره چشمان درخشان سارا به یادش آمد...
چند ساله بود آن دخترک؟
هجده؟
نوزده؟
هم سن همین دختر، آرزو...
صدای سارای جوان، دوباره، در گوشش بود:
_فرمانده، شما دستور بدید، میشه!
منو جای بناز، حبس کن!
همه ی طایفه ما میمیرن، اگه...
گوش میدی فرمانده؟
من چادر سرمه!
موقع اعدام، کسی صورت زنو نمی بینه!
جسدمم، دیگه به درد کسی نمی خوره!
این معامله ی من و شماست!
منو جاش اعدام کن!
ول کن این بچه رو!
خودت خبر داری چه کشیده!
به خدا قسم ،همه ی مرداتو می کشن، اگه یه مو، از سر بناز کم شه!
اون حالا پیش مرگه!
می دونی چقدر عزیزه...
فرمانده خیره، به سارا نگاه کرده بود و گفته بود:
یعنی می خوای جای خواهرت بمیری؟
برای کاری که نکردی؟
صدای سارا، مثل نسیمی از دور میامد:
_منم اگه جای اون بودم، شاید همین راهو انتخاب می کردم!
اون، چریک شد که بتونه درد اون اتفاقو، فراموش کنه...
تنها راهی که تو یازده سالگی، به ذهن یه بچه ترسیده، میرسه!
وقتی یه نفرو می کشی، دومی آسون تره و سومی دیگه عادته!
کم کم معتاد میشی!
بناز برای فراموشی اون یه ربع کذایی، همه ی عمرشو، باید با این اعتیاد سر کنه...
این درد کمی نیست!
آره، شما بش کمک کردی!
اما برای اون، فرقی نداره!
هر کی تو لیستشه، باید از سر راه برداشته شه...
من با پای خودم ، اومدم اینجا...
اونو آزاد کن!
داداشام بیرون منتظرشن!
من می مونم!
سردار گفته بود:
حرف نزن سارا!
و سارا گفته بود:
حرف می زنم...
چون دوستت دارم فرمانده!
و نمی خوام کشته شی!
خواهرمم دوست دارم و نمی خوام اعدام شه!
یکی باید این وسط بمیره، تا این دعوا، تموم شه.
سردار با گوشی طاها، یک پیام ، به شماره ی سارا داد:
می خوام ببینمت!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/Bsk9xa0AcbG/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1l7jvozlf1kt7
#قسمت25
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#چیستا
#قسمت_بیست_و_پنجم
من حالم خوب نیست!
آرزو به سردار گفت:
میشه یه ساعت اینجا بمونم؟
خونه ی دایی، همه عزادارن، آقا طاها رو هم که نمیشه دید!
همه ش این ور، اون وره!
صبح یه نوزاد، بغلش دیدم...
دنبال زنی می گشت به نوزاده، شیر بده!
انقدر غرق بدبختی مردم شده، بدبختی خودش یادش رفته!
سردار گفت: بابات کمک می خواد دختر!
کانال رسمی چیستایثربی
آوا_متولد ۱۳۷۹ نوشته چیستایثربی
_من آویزونم... کاری ازم برنمیاد...
صبح تا شب، دارن می گردن، خبری نیست!
بابام داره از دست میره!
مادرمم تو شهرمون، بد حال افتاده...
کاش من جای آوا، گم شده بودم!
آوا، عشق همه بود!
این حرف آرزو، سردار را یاد دختر جوانی انداخت ، با چشمان درشت سیاه، که روزی به او گفت:
کاش این بلا، سر من اومده بود، بناز، عشق همه بود!
سردار به آرزو گفت:
من دارم میرم بیرون!
طاها، گوشیشو جا گذاشته...
کار دارم، تا اون موقع می تونی استراحت کنی، اما وقتی اومدم ، باید بری!
آرزو مسخره کنان گفت:
نرم چی میشه؟!
حکم خدا، زیر و رو میشه؟
اینجا داماد ما ، زندگی می کنه!
شمام ، جای پدر من!
سردار، زیر لب گفت:
از این پدریا و برادریا، تهش، چیز خوبی در نمیاد!
آرزو نشنید، ولی من شنیدم!
سردار در راه، دوباره چشمان درخشان سارا به یادش آمد...
چند ساله بود آن دخترک؟
هجده؟
نوزده؟
هم سن همین دختر، آرزو...
صدای سارای جوان، دوباره، در گوشش بود:
_فرمانده، شما دستور بدید، میشه!
منو جای بناز، حبس کن!
همه ی طایفه ما میمیرن، اگه...
گوش میدی فرمانده؟
من چادر سرمه!
موقع اعدام، کسی صورت زنو نمی بینه!
جسدمم، دیگه به درد کسی نمی خوره!
این معامله ی من و شماست!
منو جاش اعدام کن!
ول کن این بچه رو!
خودت خبر داری چه کشیده!
به خدا قسم ،همه ی مرداتو می کشن، اگه یه مو، از سر بناز کم شه!
اون حالا پیش مرگه!
می دونی چقدر عزیزه...
فرمانده خیره، به سارا نگاه کرده بود و گفته بود:
یعنی می خوای جای خواهرت بمیری؟
برای کاری که نکردی؟
صدای سارا، مثل نسیمی از دور میامد:
_منم اگه جای اون بودم، شاید همین راهو انتخاب می کردم!
اون، چریک شد که بتونه درد اون اتفاقو، فراموش کنه...
تنها راهی که تو یازده سالگی، به ذهن یه بچه ترسیده، میرسه!
وقتی یه نفرو می کشی، دومی آسون تره و سومی دیگه عادته!
کم کم معتاد میشی!
بناز برای فراموشی اون یه ربع کذایی، همه ی عمرشو، باید با این اعتیاد سر کنه...
این درد کمی نیست!
آره، شما بش کمک کردی!
اما برای اون، فرقی نداره!
هر کی تو لیستشه، باید از سر راه برداشته شه...
من با پای خودم ، اومدم اینجا...
اونو آزاد کن!
داداشام بیرون منتظرشن!
من می مونم!
سردار گفته بود:
حرف نزن سارا!
و سارا گفته بود:
حرف می زنم...
چون دوستت دارم فرمانده!
و نمی خوام کشته شی!
خواهرمم دوست دارم و نمی خوام اعدام شه!
یکی باید این وسط بمیره، تا این دعوا، تموم شه.
سردار با گوشی طاها، یک پیام ، به شماره ی سارا داد:
می خوام ببینمت!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/Bsk9xa0AcbG/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1l7jvozlf1kt7
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#25#چیستا_یثربی#قصه من حالم خوب نیست! آرزو به سردار گفت، میشه یه ساعت اینجا بمونم؟خونه دایی،همه عزادارن،آقاطاها رو هم که نمیشه دید!همه ش این ور،اون وره!صبح یه نوزاد،بغلش دیدم ،دنبال زنی میگشت به نوزاده،شیر بده!انقدر غرق بدبختی مردم شده ،بدبختی…