Forwarded from چیستایثربی_صورتی
آبجی خانوم
#صادق_هدایت
آبجی خانم خواهر بزرگ ماهرخ بود، ولی هر کس که سابقه نداشت و آنهارامی دید ممکن نبود باور بکند که باهم خواهر هستند. آبجی خانم بلند بالا، لاغر، گندمگون، لب های کلفت، موهای مشکی داشت و روی هم رفته زشت بود. در صورتی که ماهرخ کوتاه، سفید، بینی کوچک، موهای خرمایی و چشمهایش گیرنده بود و هر وقت می خندید روی لب های او چال می افتاد. از حیث رفتار و روش هم آن ها خیلی با هم فرق داشتند. آبجی خانم از بچگی ایرادی، جنگره و با مردم نمیساخت حتی با مادرش دو ماه سه ماه قهر می کرد بر عکس خواهرش مردم دار، تو دل برو، خوشخو و خنده رو بود، ننه حسن همسایه شان اسم او را (خانم سوگلی) گذاشته بود. مادر و پدرش هم بیشتر ماهرخ را دوست داشتند که ته تغاری و عزیز نازنین بود. از همان بچگی آبجی خانم را مادرش می زد و با او می پیچید ولی ظاهرا روبروی مردم روبروی همسایه هابرای او غصه خوری می کرد دست روی دستش می زد و می گفت :«این بدبختی را چه بکنم، هان؟دختر به این زشتی را کی می گیرد؟ می ترسم آخرش بیخ گیسم بماند! یک دختری که نه مال دارد، نه جمال دارد و نه کمال. کدام بیچاره است که او را بگیرد؟» از بسکه از اینجور حرفها جلو آبجی خانم زده بودند او هم کلی ناامید شده بود و از شوهر کردن چشم پوشیده بود، بیشتر اوقات خود را به نماز و طاعت میپرداخت:اصلا قید شوهر کردن را زده بود،یعنی شوهر هم برایش پیدا نشده بود. یک دفعه هم که خواستند او را بدهند به کل حسین شاگرد نجار، کل حسین او را نخواست. ولی آبجی خانم هر جا می نشست می گفت: «شوهر برایم پیدا شد ولی خودم نخواستم. پوه، شوهرهای امروزه همه عرق خور و هرزه برای لای جرز خوبند! من هیچ وقت شوهر نخواهم کرد.»
ظاهرا از این حرف ها می زد، ولی پیدا بود که در ته دل کل حسین را دوست داشت و خیلی مایل بود که شوهر بکند. اما چون از پنج سالگی شنیده بود که زشت است وکسی او را نمی گیرد،ازآنجائیکه از خوشی های این دنیا خودش را بی بهره می دانست می خواست بزور نماز و طاعت اقلا مال دنیای دیگر را دریابد. از این رو برای خودش دلداری پیدا کرده بود. آری این دنیای دو روزه چه افسوسی دارد اگر از خوشی های آن برخوردار نشوی؟ دنیای جاودانی و همیشگی مال او خواهد بود، همه مردمان خوشگل همچنین خواهرش و همه آرزوی او را خواهند کرد. وقتی ماه محرم و صفر می آمد هنگام جولان و خود نمایی آبجی خانم می رسید، در هیچ روضه خوانی نبود که او در بالای مجلس نباشد. در تعزیه ها از یک ساعت پیش از ظهر برای خودش جا می گرفت،همه روضه خوان ها او را می شناختند و خیلی مایل بودند که آبجی خانم پای منبر آنها بوده باشد تامجلس را از گریه، ناله و شیون خودش گرم بکند. بیشتر روضه ها را از بر شده بود، حتی از بسکه پای وعظ نشسته بود و مسئله می دانست اغلب همسایه ها می آمدند از او سهویات خودشان را می پرسیدند،سپیده صبح او بود که اهل خانه را بیدار میکرد، اول می رفت سر رختخواب خواهرش به او لگد میزد میگفت: «لنگه ظهر است ، پس کی پا میشوی نمازت را بکمرت بزنی؟» آن بیچاره هم بلند میشد خواب آلود وضو می گرفت و می ایستاد به نماز کردن. از اذان صبح، بانگ خروس، نسیم سحر،زمزمه نماز، یک حالت مخصوصی، یک حالت روحانی به آبجی خانم دست می داد و پیش وجدان خویش سرافراز بود. با خودش می گفت: «اگر خدا من را نبرد به بهشت پس کی را خواهد برد؟» باقی روز را هم پس ازرسیدگی جزئی به کارهای خانه و ایرد گرفتن بهکاین و آن یک تسبیح دراز که رنگ سیاه آن از بسکه گردانیده بودند زرد شده بود در دستش می گرفت و صلوات می فرستاد. حالا همه آرزویش این بود که هر طوری شده یک سفر به کربلا برود و در آنجا مجاور بشود.
ولی خواهرش در این قسمت هیچ توجه مخصوصی ظاهر نمی ساخت و همه اش کار خانه را می کرد، بعد هم که به سن ۱۵ سالگی رسید رفت به خدمتکاری. آبجی خانم ۲۲ سالش بود ولی در خانه مانده بود و در باطن با خواهرش حسادت می ورزید. در مدت یکسال و نیم که ماهرخ رفته بود به خدمتکاری یکبار نشد که آبجی خانم بسراغ او برود یا احوالش را بپرسد،؟ پانزده روز یک مرتبه هم که ماهرخ برای دیدن خویشانش به خانه می آمد، آبجی خانم یا با یک نفر دعوایش می شد یا می رفت سر نماز دو سه ساعت طول می داد. بعد هم که دور هم می نشستند به خواهرش گوشه و کنایه میزد و شروع می کرد به موعظه در باب نماز، روزه، طهارت و شکیات. مثلا میگفت: «از وقتی که این زن های قری و فری پیدا شدند نان گران شد. هر کس روزه نگیرد در آن دنیا با موهای سرش در دوزخ آویزان می شود. هر که غیبت بکند سرش قد کوه می شود و گردنش قد مو. در جهنم مارهایی هست که آدم پناه به اژدها می برد…» و از این قبیل چیزها می گفت. ماهرخ این حسادت را حس کرده بود ولی به روی خودش نمی آورد.
یکی از روزها طرف عصر ماهرخ به خانه آمد و مدتی با مادرش آهسته حرف زد و بعد رفت. آبجی خانم هم رفته بود در درگاه اطاق روبرو نشسته بود و پک به قلیان میزد ولی از آن 🔽
#صادق_هدایت
آبجی خانم خواهر بزرگ ماهرخ بود، ولی هر کس که سابقه نداشت و آنهارامی دید ممکن نبود باور بکند که باهم خواهر هستند. آبجی خانم بلند بالا، لاغر، گندمگون، لب های کلفت، موهای مشکی داشت و روی هم رفته زشت بود. در صورتی که ماهرخ کوتاه، سفید، بینی کوچک، موهای خرمایی و چشمهایش گیرنده بود و هر وقت می خندید روی لب های او چال می افتاد. از حیث رفتار و روش هم آن ها خیلی با هم فرق داشتند. آبجی خانم از بچگی ایرادی، جنگره و با مردم نمیساخت حتی با مادرش دو ماه سه ماه قهر می کرد بر عکس خواهرش مردم دار، تو دل برو، خوشخو و خنده رو بود، ننه حسن همسایه شان اسم او را (خانم سوگلی) گذاشته بود. مادر و پدرش هم بیشتر ماهرخ را دوست داشتند که ته تغاری و عزیز نازنین بود. از همان بچگی آبجی خانم را مادرش می زد و با او می پیچید ولی ظاهرا روبروی مردم روبروی همسایه هابرای او غصه خوری می کرد دست روی دستش می زد و می گفت :«این بدبختی را چه بکنم، هان؟دختر به این زشتی را کی می گیرد؟ می ترسم آخرش بیخ گیسم بماند! یک دختری که نه مال دارد، نه جمال دارد و نه کمال. کدام بیچاره است که او را بگیرد؟» از بسکه از اینجور حرفها جلو آبجی خانم زده بودند او هم کلی ناامید شده بود و از شوهر کردن چشم پوشیده بود، بیشتر اوقات خود را به نماز و طاعت میپرداخت:اصلا قید شوهر کردن را زده بود،یعنی شوهر هم برایش پیدا نشده بود. یک دفعه هم که خواستند او را بدهند به کل حسین شاگرد نجار، کل حسین او را نخواست. ولی آبجی خانم هر جا می نشست می گفت: «شوهر برایم پیدا شد ولی خودم نخواستم. پوه، شوهرهای امروزه همه عرق خور و هرزه برای لای جرز خوبند! من هیچ وقت شوهر نخواهم کرد.»
ظاهرا از این حرف ها می زد، ولی پیدا بود که در ته دل کل حسین را دوست داشت و خیلی مایل بود که شوهر بکند. اما چون از پنج سالگی شنیده بود که زشت است وکسی او را نمی گیرد،ازآنجائیکه از خوشی های این دنیا خودش را بی بهره می دانست می خواست بزور نماز و طاعت اقلا مال دنیای دیگر را دریابد. از این رو برای خودش دلداری پیدا کرده بود. آری این دنیای دو روزه چه افسوسی دارد اگر از خوشی های آن برخوردار نشوی؟ دنیای جاودانی و همیشگی مال او خواهد بود، همه مردمان خوشگل همچنین خواهرش و همه آرزوی او را خواهند کرد. وقتی ماه محرم و صفر می آمد هنگام جولان و خود نمایی آبجی خانم می رسید، در هیچ روضه خوانی نبود که او در بالای مجلس نباشد. در تعزیه ها از یک ساعت پیش از ظهر برای خودش جا می گرفت،همه روضه خوان ها او را می شناختند و خیلی مایل بودند که آبجی خانم پای منبر آنها بوده باشد تامجلس را از گریه، ناله و شیون خودش گرم بکند. بیشتر روضه ها را از بر شده بود، حتی از بسکه پای وعظ نشسته بود و مسئله می دانست اغلب همسایه ها می آمدند از او سهویات خودشان را می پرسیدند،سپیده صبح او بود که اهل خانه را بیدار میکرد، اول می رفت سر رختخواب خواهرش به او لگد میزد میگفت: «لنگه ظهر است ، پس کی پا میشوی نمازت را بکمرت بزنی؟» آن بیچاره هم بلند میشد خواب آلود وضو می گرفت و می ایستاد به نماز کردن. از اذان صبح، بانگ خروس، نسیم سحر،زمزمه نماز، یک حالت مخصوصی، یک حالت روحانی به آبجی خانم دست می داد و پیش وجدان خویش سرافراز بود. با خودش می گفت: «اگر خدا من را نبرد به بهشت پس کی را خواهد برد؟» باقی روز را هم پس ازرسیدگی جزئی به کارهای خانه و ایرد گرفتن بهکاین و آن یک تسبیح دراز که رنگ سیاه آن از بسکه گردانیده بودند زرد شده بود در دستش می گرفت و صلوات می فرستاد. حالا همه آرزویش این بود که هر طوری شده یک سفر به کربلا برود و در آنجا مجاور بشود.
ولی خواهرش در این قسمت هیچ توجه مخصوصی ظاهر نمی ساخت و همه اش کار خانه را می کرد، بعد هم که به سن ۱۵ سالگی رسید رفت به خدمتکاری. آبجی خانم ۲۲ سالش بود ولی در خانه مانده بود و در باطن با خواهرش حسادت می ورزید. در مدت یکسال و نیم که ماهرخ رفته بود به خدمتکاری یکبار نشد که آبجی خانم بسراغ او برود یا احوالش را بپرسد،؟ پانزده روز یک مرتبه هم که ماهرخ برای دیدن خویشانش به خانه می آمد، آبجی خانم یا با یک نفر دعوایش می شد یا می رفت سر نماز دو سه ساعت طول می داد. بعد هم که دور هم می نشستند به خواهرش گوشه و کنایه میزد و شروع می کرد به موعظه در باب نماز، روزه، طهارت و شکیات. مثلا میگفت: «از وقتی که این زن های قری و فری پیدا شدند نان گران شد. هر کس روزه نگیرد در آن دنیا با موهای سرش در دوزخ آویزان می شود. هر که غیبت بکند سرش قد کوه می شود و گردنش قد مو. در جهنم مارهایی هست که آدم پناه به اژدها می برد…» و از این قبیل چیزها می گفت. ماهرخ این حسادت را حس کرده بود ولی به روی خودش نمی آورد.
یکی از روزها طرف عصر ماهرخ به خانه آمد و مدتی با مادرش آهسته حرف زد و بعد رفت. آبجی خانم هم رفته بود در درگاه اطاق روبرو نشسته بود و پک به قلیان میزد ولی از آن 🔽
Forwarded from چیستایثربی_صورتی
#آبجی_خانم_3
کوچک دست های یکدیگررا پگرفته بودند می نشستند و بلند می شدند و می گفتند: « حموم! مورچه داره، بشین و پاشو » سماورهای مسوار را که کرایه کرده بودند آتش انداختند، اتفاقا خبر دادند که خانم ماهرخ با دخترهایش سر عقد خواهند آمد. دو تا میز را هم رویش شیرینی و میوه چیدند و پای هر کدام دو صندلی گذاشتند. پدر ماهرخ متفکر قدم میزد که خرجش زیاد شده، اما مادر او پاهایش را در یک کفش کرده بود که برای سر شب خیمه شب بازی لازم است ولی در میان این هیاهو حرفی از آبجی خانم نبود، از دو بعد از ظهر او رفته بود بیرون کسی نمی دانست کجاست،لابد او رفته بود پای وعظ!
وقتی که لاله ها روشن بود عقد برگزار شده بود همه رفته بودند مگر ننه حسن، عروس و داماد را دست بدست داده بودند و در اطاق پنج دری پهلوی یکدیگر نشسته بودند درها هم بسته بود، آبجی خانم وارد خانه شد.یکسر رفت در اطاق بغل پنج دری تا چادرش را باز بکند وارد که شد دید پرده اطاق پنج دری را جلو کشیده بودند از کنجکاوی که داشت، گوشه پرده را پس زد از یشت شیشه دیدخواهرش ماهرخ بزک کرده، وسمه کشیده، جلو روشنایی چراغ خوشگلتر از همیشه پهلوی داماد که جوان بیست ساله بنظر می آمد جلو میز که رویش شیرینی بود نشسته بودند. داماد دست انداخته بود به کمر ماهرخ چیزی درگوش او گفت مثل چیزی که متوجه او شده باشند،شاید هم که او خواهرش را شناخت اما برای اینکه دل او را بسوزاند با هم خندیدند و صورت یکدیگر را بوسیدند.ازته حیاط صدای دنبک ننه حسن می آمد که می خواند:(ای یار مبارک بادا…) یک احساس مخلوط از تنفر و حسادت به آبجی خانم دست داد.
پرده را انداخت، رفت روی رختخواب بسته که کنار دیوار گذاشته بودند نشست بدون اینکه چادر سیاه خودش را باز بکند و دست ها را زیر چانه زده به زمین نگاه می کرد، به گل و بته های قالی خیره شده بود. آن ها را می شمرد و به نظرش چیز تازه می آمد به رنگ آمیزی آن ها دقت می کرد. هر کس می آمد، می رفت او نمی دید یا سرش را بلند نمی کرد که ببیند کیست. مادرش آمد دم در اطاق به او گفت: « چرا شام نمی خوری؟، چرا گوشت تلخی می کنی هان،چرا اینجا نشسته ای؟ چادر سیاهت را باز کن، جرا بدشگونی میکنی؟ بیا روی خواهرت را ببوس، بیا از پشت شیشه تماشا بکن عروس و داماد مثل قرص ماه، مگر تو حسرت نداری؟ بیا آخر تو هم یک چیزی بگو آخر همه می پرسن خواهرش کجاست؟ من نمیدونم که چه جواب بدهم.»
آبجی خانم فقط سرش را بلند کرد گفت: من شام خورده ام .
نصف شب بود، همه به یاد شب عروسی خودشان خوابیده بودند و خواب های خوش می دیدند. ناگهان مثل اینکه کسی در آب دست و پا می زد صدای شلپ شلپ همه اهل خانه را سراسیمه از خواب بیدار کرد. اول به خیالشان گربه یا بچه در حوض افتاده سر و پا برهنه چراغ را روشن کردند، هر جا را گشتند چیز فوق العاده ای رخ نداده بود وقتی که برگشتند بروند بخوابند ننه حسن دید کفش دم پایی آبجی خانم نزدیک دریچه آب انبار افتاده.چراغ را جلو بردند دیدند نعش آبجی خانم آمده بود روی آب، موهای بافته سیاه او مانند مار بدور گردنش پیچیده شده بود، رخت زنگاری او به تنش چسبیده بود، صورت او یک حالت با شکوه و نورانی داشت مانند این بود که او رفته بود به یک جایی که نه زشتی و نه خوشگلی، نه عروسی و نه عزا، نه خنده و نه گریه، نه شادی و نه اندوه در آنجا وجود نداشت.او رفته بود به بهشت.
#صادق_هدایت - تهران - 30 شهریور 1309
#صورتی
#کانال_صورتی
#داستان_کوتاه
هدایت، نویسنده فقید معاصر
مزار_پرلاشز پاریس
@chista_yasrebii
کوچک دست های یکدیگررا پگرفته بودند می نشستند و بلند می شدند و می گفتند: « حموم! مورچه داره، بشین و پاشو » سماورهای مسوار را که کرایه کرده بودند آتش انداختند، اتفاقا خبر دادند که خانم ماهرخ با دخترهایش سر عقد خواهند آمد. دو تا میز را هم رویش شیرینی و میوه چیدند و پای هر کدام دو صندلی گذاشتند. پدر ماهرخ متفکر قدم میزد که خرجش زیاد شده، اما مادر او پاهایش را در یک کفش کرده بود که برای سر شب خیمه شب بازی لازم است ولی در میان این هیاهو حرفی از آبجی خانم نبود، از دو بعد از ظهر او رفته بود بیرون کسی نمی دانست کجاست،لابد او رفته بود پای وعظ!
وقتی که لاله ها روشن بود عقد برگزار شده بود همه رفته بودند مگر ننه حسن، عروس و داماد را دست بدست داده بودند و در اطاق پنج دری پهلوی یکدیگر نشسته بودند درها هم بسته بود، آبجی خانم وارد خانه شد.یکسر رفت در اطاق بغل پنج دری تا چادرش را باز بکند وارد که شد دید پرده اطاق پنج دری را جلو کشیده بودند از کنجکاوی که داشت، گوشه پرده را پس زد از یشت شیشه دیدخواهرش ماهرخ بزک کرده، وسمه کشیده، جلو روشنایی چراغ خوشگلتر از همیشه پهلوی داماد که جوان بیست ساله بنظر می آمد جلو میز که رویش شیرینی بود نشسته بودند. داماد دست انداخته بود به کمر ماهرخ چیزی درگوش او گفت مثل چیزی که متوجه او شده باشند،شاید هم که او خواهرش را شناخت اما برای اینکه دل او را بسوزاند با هم خندیدند و صورت یکدیگر را بوسیدند.ازته حیاط صدای دنبک ننه حسن می آمد که می خواند:(ای یار مبارک بادا…) یک احساس مخلوط از تنفر و حسادت به آبجی خانم دست داد.
پرده را انداخت، رفت روی رختخواب بسته که کنار دیوار گذاشته بودند نشست بدون اینکه چادر سیاه خودش را باز بکند و دست ها را زیر چانه زده به زمین نگاه می کرد، به گل و بته های قالی خیره شده بود. آن ها را می شمرد و به نظرش چیز تازه می آمد به رنگ آمیزی آن ها دقت می کرد. هر کس می آمد، می رفت او نمی دید یا سرش را بلند نمی کرد که ببیند کیست. مادرش آمد دم در اطاق به او گفت: « چرا شام نمی خوری؟، چرا گوشت تلخی می کنی هان،چرا اینجا نشسته ای؟ چادر سیاهت را باز کن، جرا بدشگونی میکنی؟ بیا روی خواهرت را ببوس، بیا از پشت شیشه تماشا بکن عروس و داماد مثل قرص ماه، مگر تو حسرت نداری؟ بیا آخر تو هم یک چیزی بگو آخر همه می پرسن خواهرش کجاست؟ من نمیدونم که چه جواب بدهم.»
آبجی خانم فقط سرش را بلند کرد گفت: من شام خورده ام .
نصف شب بود، همه به یاد شب عروسی خودشان خوابیده بودند و خواب های خوش می دیدند. ناگهان مثل اینکه کسی در آب دست و پا می زد صدای شلپ شلپ همه اهل خانه را سراسیمه از خواب بیدار کرد. اول به خیالشان گربه یا بچه در حوض افتاده سر و پا برهنه چراغ را روشن کردند، هر جا را گشتند چیز فوق العاده ای رخ نداده بود وقتی که برگشتند بروند بخوابند ننه حسن دید کفش دم پایی آبجی خانم نزدیک دریچه آب انبار افتاده.چراغ را جلو بردند دیدند نعش آبجی خانم آمده بود روی آب، موهای بافته سیاه او مانند مار بدور گردنش پیچیده شده بود، رخت زنگاری او به تنش چسبیده بود، صورت او یک حالت با شکوه و نورانی داشت مانند این بود که او رفته بود به یک جایی که نه زشتی و نه خوشگلی، نه عروسی و نه عزا، نه خنده و نه گریه، نه شادی و نه اندوه در آنجا وجود نداشت.او رفته بود به بهشت.
#صادق_هدایت - تهران - 30 شهریور 1309
#صورتی
#کانال_صورتی
#داستان_کوتاه
هدایت، نویسنده فقید معاصر
مزار_پرلاشز پاریس
@chista_yasrebii
Forwarded from چیستایثربی_صورتی
فروردین ۱۳۳۰
همه چیزهایی که برای ما جدی و منطقی و عادی بود، یکباره معنی خود را گم میکنند، عقربک ساعت جور دیگر به کار میافتد، مسافتها با اندازهگیریهای ما جور در نمیآید، هوا رقیق میشود و نفسمان پس میزند. آیا برای اینکه منطقی نیست؟ برعکس؛ همه چیز دلیل و برهان دارد، یک جور دلیل وارونه؛ منطق افسارگسیختهای که نمیتوان جلویش را گرفت.
#صادق_هدایت
#پیام_کافکا
#چیستایثربی
#صورتی
#کانال_صورتی
همه چیزهایی که برای ما جدی و منطقی و عادی بود، یکباره معنی خود را گم میکنند، عقربک ساعت جور دیگر به کار میافتد، مسافتها با اندازهگیریهای ما جور در نمیآید، هوا رقیق میشود و نفسمان پس میزند. آیا برای اینکه منطقی نیست؟ برعکس؛ همه چیز دلیل و برهان دارد، یک جور دلیل وارونه؛ منطق افسارگسیختهای که نمیتوان جلویش را گرفت.
#صادق_هدایت
#پیام_کافکا
#چیستایثربی
#صورتی
#کانال_صورتی
پیج رسمی #چیستایثربی
هم اکنون گفتاری ویدیویی از
#صادق_هدایت
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
هم اکنون گفتاری ویدیویی از
#صادق_هدایت
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
#متن_داستان
#داش_آکل
#صادق_هدایت
#مسعود_کیمیایی ،فیلمی بابازی
#بهروز_وثوقی در نقش داش آکل ، بر اساس این #قصه ساخته است که بخشهایی از آن در همین کانال رسمی من ،آمده است....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#داش_آکل
#صادق_هدایت
#مسعود_کیمیایی ،فیلمی بابازی
#بهروز_وثوقی در نقش داش آکل ، بر اساس این #قصه ساخته است که بخشهایی از آن در همین کانال رسمی من ،آمده است....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
نه ذوق، نه هنر، نه شادی، همهاش دزدی، کلاه برداری و روضه خوانی! ما در حال تعفن و تجزیه هستیم، از صوفی و درویش و پیر و جوان و کاسب کار و گدا، همه منتظر پول و مقام هستند، آن هم به طرز بی شرمانه وقیحی، مردم هر جای دنیا ممکن است که به یک چیز و یا حقیقتی پایبند باشند مگر اینجا که مسابقه پستی و رذالت را می دهند.
#حاجی_آقا
#صادق_هدایت
@chista_yasrebi
#حاجی_آقا
#صادق_هدایت
@chista_yasrebi
گاهی برخی انسانها از بیست سالگی شروع به جان دادن میکنند.
#صادق_هدایت
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#صادق_هدایت
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#محمد_علی_جمالزاده را همراه با #صادق_هدایت و
#بزرگ_علوی ، سه بنیانگذار اصلی ادبیات داستانی معاصر فارسی می دانند. داستان کوتاه «فارسی شکر است» را که در کتاب یکی بود یکی نبود او چاپ شده است، عموماً به عنوان #نخستین داستان #کوتاه فارسی به شیوهٔ غربی میشمارند.
این داستان پس از هزار سال از نثرنویسی فارسی نقطه عطفی برای آن به شمار میرفت.
به علاوه، مقدمهٔ جمالزاده بر کتاب یکی بود یکی نبود سند ادبی مهم و در واقع بیانیه نثر معاصر فارسی است.
در این مقدمه جمالزاده موکداً بیان می کند که کاربرد ادبیات مدرن نخست بازتاب فرهنگ عامه و سپس انعکاس مسائل و واقعیتهای جامعه است.
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
#محمد_علی_جمالزاده را همراه با #صادق_هدایت و
#بزرگ_علوی ، سه بنیانگذار اصلی ادبیات داستانی معاصر فارسی می دانند. داستان کوتاه «فارسی شکر است» را که در کتاب یکی بود یکی نبود او چاپ شده است، عموماً به عنوان #نخستین داستان #کوتاه فارسی به شیوهٔ غربی میشمارند.
این داستان پس از هزار سال از نثرنویسی فارسی نقطه عطفی برای آن به شمار میرفت.
به علاوه، مقدمهٔ جمالزاده بر کتاب یکی بود یکی نبود سند ادبی مهم و در واقع بیانیه نثر معاصر فارسی است.
در این مقدمه جمالزاده موکداً بیان می کند که کاربرد ادبیات مدرن نخست بازتاب فرهنگ عامه و سپس انعکاس مسائل و واقعیتهای جامعه است.
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
صادق هدایت و معشوقش ترز در پاریس
از روشنایی خوشم نمی یاد ، جلو آفتاب همه چیز ، لوس و معمولی میشه .
#صادق_هدایت
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
از روشنایی خوشم نمی یاد ، جلو آفتاب همه چیز ، لوس و معمولی میشه .
#صادق_هدایت
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی_صورتی
فروردین ۱۳۳۰
همه چیزهایی که برای ما جدی و منطقی و عادی بود، یکباره معنی خود را گم میکنند، عقربک ساعت جور دیگر به کار میافتد، مسافتها با اندازهگیریهای ما جور در نمیآید، هوا رقیق میشود و نفسمان پس میزند. آیا برای اینکه منطقی نیست؟ برعکس؛ همه چیز دلیل و برهان دارد، یک جور دلیل وارونه؛ منطق افسارگسیختهای که نمیتوان جلویش را گرفت.
#صادق_هدایت
#پیام_کافکا
#چیستایثربی
#صورتی
#کانال_صورتی
همه چیزهایی که برای ما جدی و منطقی و عادی بود، یکباره معنی خود را گم میکنند، عقربک ساعت جور دیگر به کار میافتد، مسافتها با اندازهگیریهای ما جور در نمیآید، هوا رقیق میشود و نفسمان پس میزند. آیا برای اینکه منطقی نیست؟ برعکس؛ همه چیز دلیل و برهان دارد، یک جور دلیل وارونه؛ منطق افسارگسیختهای که نمیتوان جلویش را گرفت.
#صادق_هدایت
#پیام_کافکا
#چیستایثربی
#صورتی
#کانال_صورتی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
گاهی برخی انسانها از بیست سالگی شروع به جان دادن میکنند.
#صادق_هدایت
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#صادق_هدایت
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
«دیکتاتور امروز به مراتب خطرناک تر از دیکتاتور هزار سال پیش است.»
#صادق_هدایت
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#صادق_هدایت
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
آنچه که زندگی بودهاست از دست دادهام، گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه من رفتم، به درک، میخواهد کسی کاغذپارههای مرا بخواند، میخواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند، من فقط برای این احتیاج به نوشتن که عجالتاً برایم ضروری شدهاست مینویسم.»
#صادق_هدایت
#بوف_کور
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#صادق_هدایت
#بوف_کور
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
حق به جانب آنهایی است که می گویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است
#صادق_هدایت
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#صادق_هدایت
#چیستایثربی
@chista_yasrebi