#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت89
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_هشتاد_و_نهم
خواهر درویش تیر می خورد؟
به خاطر کمک به کسی که دوستش داشته؟
تنِ عاشق روژانو، تیر آتشین یاسر را، می پذیرد؟
من، آوا متولد ۱۳۷۹ هستم و دیگر حتی، مادرم به چشم هایم نگاه نمی کند!
همه می ترسند که آنچه را ببینم که نباید
ببینم! ولی آن چیست؟
شاید اصلا به خاطر همان، زلزله آمده است؟
چه چیزی نباید به یاد آورده شود؟!
جمله ی روژانو، خواهر درویش، یادم میاید:
آب نعمت خداست، اما خدا نکند روزی، خشمگین شود!
رحم نمی کند، آینده و حال و گذشته را، مقابل چشمت میاورد و با خود میبرد...
زمین هم مهربان است، اما خدا نکند خشمگین شود!
حتی مرده هایش را، به جانت میاندازد و خاطرات را...
چه کسی فکر می کرد آن زن، روژانو، عاشق شده است؟
عاشق پسرکی خودسر که مثل خودش، تنها بزرگ شده...
جذاب است، کله شق و هنوز نادان!
کسی بالای سرش نبوده که چیزی یادش دهد، خودش هم دنبال یادگیری نرفته...
کورکورانه فقط شعارهایی را که شنیده، تکرار کرده. فقط شعار!
باید کسی بقیه ی ماجرا را به من بگوید!
ولی چه کسی؟
هیچکس مثل من نمی خواهد به گذشته برگردد. حتی طاها! او حال را می خواهد و آینده را.
کسی انگار، از دور، صدایم میزند:
آوا بیا!
آوا...
صدا از عمق جنگل است...
در باد می پیچد، گویی که در گیسوانم!
چشمانم را می بندم.
من تسلیم حقیقتم.
دیگر به نگاه کسی، نیاز ندارم، حالا خودم، گذشته ام. در زمان جاری ام...
می بینم و می شنوم!
اکنون به ۷۸ برمیگردیم...
بر زمین افتاده ام!
قلبم، جای قلب روژانو می تپد، وقتی که خود را یک لحظه زودتر از تیر یاسر، به زمین میاندازد.
او حرکتِ دست یاسر را می بیند و فقط همین!
روی زمین است... نمی داند چطور!
انگارصدایی از دورها به او گفته:
بخواب زمین روژانو!
یاسر فکر می کند زن تیرخورده...
به سمتش می شتابد.
روژانو دستش را می گیرد.
_نکن جوون!
تو فقط غرورت شکسته، نه دلت، هنوز نمی دونی عشق چیه!
چی می خوای بدست بیاری؟
یه دختر کُرد؟
من تمام کردستانو بهت میدم...
من کاری می کنم که تمام کردها، تو رو از خودشون بدونن و عاشقت بشن!
اونوقت اون دخترِ دشت ذهابی و شوهرش، لال میشن و به تو غبطه میخورن. به جایگاهی که پیدا می کنی!
اون روز، نه تنها می بخشنت، که آرزو می کنن باهاشون حرف بزنی!
من دوستت دارم جوون...
تو انرژی روشن داری، فقط راه گم کردی!من، راهو نشونت میدم، بهم اعتماد کن...
منم مثل تو، جز خدا، کسی رو ندارم، دلم، زائرت شده مَرد...
یاسر می گوید:
چکار باید بکنم؟
زن می گوید:
اول منو، زنِ خودت کن.
تو نجیبی! اول باید خون ما یکی بشه که بتونم قدرت دیدن رو، بهت هدیه بدم!
من همیشه کنارت می مونم!
و چنین بود که یاسر بیست ساله، زیر نور ماه، زنی را به عقد خود در میاورد، که هم، یارش می شود، هم همراهش!
هم دلش، هم رازدارش.
پیوند جسم و جان...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت89
#قسمت_هشتاد_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت89
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_هشتاد_و_نهم
خواهر درویش تیر می خورد؟
به خاطر کمک به کسی که دوستش داشته؟
تنِ عاشق روژانو، تیر آتشین یاسر را، می پذیرد؟
من، آوا متولد ۱۳۷۹ هستم و دیگر حتی، مادرم به چشم هایم نگاه نمی کند!
همه می ترسند که آنچه را ببینم که نباید
ببینم! ولی آن چیست؟
شاید اصلا به خاطر همان، زلزله آمده است؟
چه چیزی نباید به یاد آورده شود؟!
جمله ی روژانو، خواهر درویش، یادم میاید:
آب نعمت خداست، اما خدا نکند روزی، خشمگین شود!
رحم نمی کند، آینده و حال و گذشته را، مقابل چشمت میاورد و با خود میبرد...
زمین هم مهربان است، اما خدا نکند خشمگین شود!
حتی مرده هایش را، به جانت میاندازد و خاطرات را...
چه کسی فکر می کرد آن زن، روژانو، عاشق شده است؟
عاشق پسرکی خودسر که مثل خودش، تنها بزرگ شده...
جذاب است، کله شق و هنوز نادان!
کسی بالای سرش نبوده که چیزی یادش دهد، خودش هم دنبال یادگیری نرفته...
کورکورانه فقط شعارهایی را که شنیده، تکرار کرده. فقط شعار!
باید کسی بقیه ی ماجرا را به من بگوید!
ولی چه کسی؟
هیچکس مثل من نمی خواهد به گذشته برگردد. حتی طاها! او حال را می خواهد و آینده را.
کسی انگار، از دور، صدایم میزند:
آوا بیا!
آوا...
صدا از عمق جنگل است...
در باد می پیچد، گویی که در گیسوانم!
چشمانم را می بندم.
من تسلیم حقیقتم.
دیگر به نگاه کسی، نیاز ندارم، حالا خودم، گذشته ام. در زمان جاری ام...
می بینم و می شنوم!
اکنون به ۷۸ برمیگردیم...
بر زمین افتاده ام!
قلبم، جای قلب روژانو می تپد، وقتی که خود را یک لحظه زودتر از تیر یاسر، به زمین میاندازد.
او حرکتِ دست یاسر را می بیند و فقط همین!
روی زمین است... نمی داند چطور!
انگارصدایی از دورها به او گفته:
بخواب زمین روژانو!
یاسر فکر می کند زن تیرخورده...
به سمتش می شتابد.
روژانو دستش را می گیرد.
_نکن جوون!
تو فقط غرورت شکسته، نه دلت، هنوز نمی دونی عشق چیه!
چی می خوای بدست بیاری؟
یه دختر کُرد؟
من تمام کردستانو بهت میدم...
من کاری می کنم که تمام کردها، تو رو از خودشون بدونن و عاشقت بشن!
اونوقت اون دخترِ دشت ذهابی و شوهرش، لال میشن و به تو غبطه میخورن. به جایگاهی که پیدا می کنی!
اون روز، نه تنها می بخشنت، که آرزو می کنن باهاشون حرف بزنی!
من دوستت دارم جوون...
تو انرژی روشن داری، فقط راه گم کردی!من، راهو نشونت میدم، بهم اعتماد کن...
منم مثل تو، جز خدا، کسی رو ندارم، دلم، زائرت شده مَرد...
یاسر می گوید:
چکار باید بکنم؟
زن می گوید:
اول منو، زنِ خودت کن.
تو نجیبی! اول باید خون ما یکی بشه که بتونم قدرت دیدن رو، بهت هدیه بدم!
من همیشه کنارت می مونم!
و چنین بود که یاسر بیست ساله، زیر نور ماه، زنی را به عقد خود در میاورد، که هم، یارش می شود، هم همراهش!
هم دلش، هم رازدارش.
پیوند جسم و جان...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت89
#قسمت_هشتاد_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2