#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت87
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
بناز مانده بود و تنهایی...
بناز مانده بود و تصمیم سخت...
بناز مانده بود و یک لشکر سرباز که منتظر دستورش بودند و هیچ قلبی که هرگز، منتظرش نبود!
حالا که به مشورت سارا و سعید، احتیاج داشت، هر دو نبودند!
چقدر آدم ها، وقتی که باید باشند نیستند!
سارا را، ربوده بودند و سعید با فرمانده، دنبالش رفته بود...
کاش سعید هرگز، به او نگفته بود که یاسر می خواهد، از مرز غرب به لبنان برود و آنجا بجنگد.
کاش رد یاسر را هرگز دنبال نکرده بود!این طعمه ای نبود که دلش می خواست.
به زحمتی که برایش کشیده بود، نمی ارزید!
چند بار نامه داد...
به خواهر فرمانده، به مادر یاسر.
آن ها جوابی ندادند!
سعی کرد از طریق دوستان سعید، به فرمانده، پیغام دهد.
گفتند: فرمانده خندیده و گفته:
"مگه فقط بناز، بتونه یاسر رو، چند روزی نگه داره و آدم کنه!
بالاخره یاسر برمیگرده، دستِ هیچ زنی، اسیر نمی مونه!
باید اول سارا رو نجات بدیم... جونش، در خطره!"
اولویت همه، اکنون، سارا بود...
او بخاطر فرمانده، گیر افتاده بود و به زور، وارد خاک یک کشورِ غریبه شده بود، کشوری که حس خوبی، به این فرمانده ایرانی نداشتند!
حالا او، تنهایی، با یاسر، چه می کرد؟!
یادش آمد روزی که طاهای نوزاد را به او می داد، گفت:
اینو، بهت میدم، زنت بزرگ کنه!
شنیدم مهربونه...
شرطش اینه، پاتو از زندگی و خاک من بکِشی بیرون!
و وقتی این بچه بزرگ شد، بهش بگی پدرش، کی بوده!
یه پیشمرگ شجاع که بخاطر هدفش کشته شد!
آیا فرمانده، هرگز به طاها می گفت؟
نه! فرمانده به آن بچه ی باهوش و زیبای کُرد، علاقه پیدا کرده بود و نه تنها از خاک بناز بیرون نرفت، که دل خواهرش، سارا را هم، طوری ربود که اکنون، تصور سارا، بدون فرمانده، دیگر ممکن نبود!
بناز، مشتش را با خشم، به دیوار کوبید!این فرمانده ی ایرانی، همه ی چیزهای مهم زندگی او را، گرفته بود!
و یاسر، از صبح تا شب، مقابلش فقط، نماز می خواند.
کار دیگری بلد نبود؟!
بناز، او را نگاه می کرد، سجود و باز... رکوع! و سپس از اول!
بناز داد زد:
هی مرد!
تو نمازت تموم نمیشه؟
برای چند نسل از امواتت، کفاره می خونی؟!
بسه دیگه، خسته شدم!
و یاسر، جوابش را نمی داد...
از بعد از آن جنگِ تن به تن، یاسر، در ماشین سکوت کرده بود.
غذای کمی می خورد، در حدی که زنده بماند.
فقط نماز می خواند و بناز بیشتر عصبی می شد!
هربار که می دید یاسر، رکوع می رود یا سجده می کند، بیشتر عصبی می شد!
دلش می خواست یاسر از او، خواهشی کند، چیزی بخواهد، دلش می خواست یاسر با او حرف بزند، نجات بخواهد!
ولی یاسر، انگار هیچ چیز نمی خواست!
در برابر تقدیرش، تسلیم بود و شاکر!گویی می خواست تا ابد، اسیر بماند!
"ای وای بر اسیری کز، یاد رفته باشد"
یاسر، فقط گاهی، با یک نفر، حرف می زد، خواهر درویش!
و خواهرِ درویش، عاشق پشیمانی و ویرانی یاسر، شده بود!
و عاشق رویاهای طوفانی اش...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت87
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت87
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
بناز مانده بود و تنهایی...
بناز مانده بود و تصمیم سخت...
بناز مانده بود و یک لشکر سرباز که منتظر دستورش بودند و هیچ قلبی که هرگز، منتظرش نبود!
حالا که به مشورت سارا و سعید، احتیاج داشت، هر دو نبودند!
چقدر آدم ها، وقتی که باید باشند نیستند!
سارا را، ربوده بودند و سعید با فرمانده، دنبالش رفته بود...
کاش سعید هرگز، به او نگفته بود که یاسر می خواهد، از مرز غرب به لبنان برود و آنجا بجنگد.
کاش رد یاسر را هرگز دنبال نکرده بود!این طعمه ای نبود که دلش می خواست.
به زحمتی که برایش کشیده بود، نمی ارزید!
چند بار نامه داد...
به خواهر فرمانده، به مادر یاسر.
آن ها جوابی ندادند!
سعی کرد از طریق دوستان سعید، به فرمانده، پیغام دهد.
گفتند: فرمانده خندیده و گفته:
"مگه فقط بناز، بتونه یاسر رو، چند روزی نگه داره و آدم کنه!
بالاخره یاسر برمیگرده، دستِ هیچ زنی، اسیر نمی مونه!
باید اول سارا رو نجات بدیم... جونش، در خطره!"
اولویت همه، اکنون، سارا بود...
او بخاطر فرمانده، گیر افتاده بود و به زور، وارد خاک یک کشورِ غریبه شده بود، کشوری که حس خوبی، به این فرمانده ایرانی نداشتند!
حالا او، تنهایی، با یاسر، چه می کرد؟!
یادش آمد روزی که طاهای نوزاد را به او می داد، گفت:
اینو، بهت میدم، زنت بزرگ کنه!
شنیدم مهربونه...
شرطش اینه، پاتو از زندگی و خاک من بکِشی بیرون!
و وقتی این بچه بزرگ شد، بهش بگی پدرش، کی بوده!
یه پیشمرگ شجاع که بخاطر هدفش کشته شد!
آیا فرمانده، هرگز به طاها می گفت؟
نه! فرمانده به آن بچه ی باهوش و زیبای کُرد، علاقه پیدا کرده بود و نه تنها از خاک بناز بیرون نرفت، که دل خواهرش، سارا را هم، طوری ربود که اکنون، تصور سارا، بدون فرمانده، دیگر ممکن نبود!
بناز، مشتش را با خشم، به دیوار کوبید!این فرمانده ی ایرانی، همه ی چیزهای مهم زندگی او را، گرفته بود!
و یاسر، از صبح تا شب، مقابلش فقط، نماز می خواند.
کار دیگری بلد نبود؟!
بناز، او را نگاه می کرد، سجود و باز... رکوع! و سپس از اول!
بناز داد زد:
هی مرد!
تو نمازت تموم نمیشه؟
برای چند نسل از امواتت، کفاره می خونی؟!
بسه دیگه، خسته شدم!
و یاسر، جوابش را نمی داد...
از بعد از آن جنگِ تن به تن، یاسر، در ماشین سکوت کرده بود.
غذای کمی می خورد، در حدی که زنده بماند.
فقط نماز می خواند و بناز بیشتر عصبی می شد!
هربار که می دید یاسر، رکوع می رود یا سجده می کند، بیشتر عصبی می شد!
دلش می خواست یاسر از او، خواهشی کند، چیزی بخواهد، دلش می خواست یاسر با او حرف بزند، نجات بخواهد!
ولی یاسر، انگار هیچ چیز نمی خواست!
در برابر تقدیرش، تسلیم بود و شاکر!گویی می خواست تا ابد، اسیر بماند!
"ای وای بر اسیری کز، یاد رفته باشد"
یاسر، فقط گاهی، با یک نفر، حرف می زد، خواهر درویش!
و خواهرِ درویش، عاشق پشیمانی و ویرانی یاسر، شده بود!
و عاشق رویاهای طوفانی اش...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت87
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2