#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت84
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
یاسر را می بینم...
از بهداری می زند بیرون، در پشتش بسته می شود.
از زندان می زند بیرون، در پشتش بسته می شود.
از شهر می زند بیرون، جاده، پشتش بسته می شود.
از مرز می زند بیرون، راه کشورش به رویش بسته می شود.
خواهر فرمانده گریه می کند:
چرا با دایی بچه هات، این کارو کردی؟
تو که می دونستی اون دختر، زخم خورده ست. لهش می کنه!
فرمانده، آهسته می گوید:
لازم داشت...
می دونی چقدر یاسرو، دوست دارم، ولی بچه ست!
عادت به فکر کردن نداره...
می دونستم اوندختر، باش تند رفتار می کنه، حالا یه کم فکر می کنه. براش خوبه!الان فکرنکنه، یه روزی خشکه مذهبی میشه که خدا رو بنده نیست!
یاسر، سوار اولین ماشینی می شود که مقابلش می ایستد...
_میرم پایگاه ایرانی ها!
چنان در خودش فرو رفته که حواسش به راننده نیست.
تا وقتی راننده، با لهجه کردی از او می پرسد:
کدوم ایرانیا؟
و یاسر، بی آنکه به او نگاه کند می گوید اونا که دارن میجنگن...
و راننده می گوید:
تو هم، مثل اونا جایی نداشتی دق دلتو خالی کنی، اومدی اینجا!...
چشمات، مثل خواهرته!
یاسر با تعجب به راننده نگاه می کند...
کلاه لبه دار زن، صورتش را پنهان کرده.
اما خرمن گیسوان طلاییش، زیر پیراهن چریکی هم، قابل پنهان کردن نیست!
یاسر می گوید:
تو کی هستی؟
سردار تو رو فرستاده مراقب من باشی؟
زن می خندد:
مگه بچه ای؟
اون سردار و من سعی می کنیم همو نبینیم!
اسم من بنازآل طاهاست...
نشنیدی؟
یاسر نشنیده است...
بناز می گوید:
طاها، بچه ی برادرِ منه!
به خواهرت سپردمش!
توی خونواده شما، داره بزرگ میشه!
یاسر می گوید:
یعنی تو خواهر سارایی؟
_خواهرمو از کجا میشناسی؟
_مگه همون دختره نیست که چند وقت پیش، با سردار، توی تونلِ اون گودال افتاده بود؟
سردار، تمام راه کولش کرد، وگرنه دختره مرده بود!
_خب که چی؟
اینو که همه می دونن...
درباره ی خودت بگو!
از چی فرار می کنی پسر؟
_اولا فرار نمی کنم...
ثانیا به تو چه!
می خوام پیاده شم!
درها قفل است...
_می تونی پیاده شو!
من دارم بهت کمک می کنم بچه!
من و تو تقریبا همسنیم.
حرف همو می فهمیم.
یاسر نگاهش می کند...
زیبایی بناز، وصف ناپذیر است.
اما یاسر در چهره ی مصمم بناز، آن یکی دختر را می بیند.
دختر کوچک اندامِ هفده ساله ای که زیر ضربه های شلاق از هوش می رود.
یاسر داد می زند:
نگه دار!
بناز توجه نمی کند...
یاسر، فرمان را می چرخاند.
جنگ تن به تن!
بناز، نگه می دارد.
شلاقی در میاورد...
ببین!
بچه پررویی!
یه کم ادب لازم داری!
یاسر می گوید:
تو دیوونه ای زن!
بناز می گوید:
بچه ی برادرم، مال سردار شد، تو، مال من!
خیلی کارا، باهات دارم بچه....
اصلا ازت خوشم میاد!
مثل خودم، کله شقی...
لازمت دارم!
یاسر، بناز را زمین می زند.
نمی داند بناز، از او، قوی تر است.
وقتی به خودش میاید، که دیگر دیر شده است، برای هر دو ...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت84
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت84
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
یاسر را می بینم...
از بهداری می زند بیرون، در پشتش بسته می شود.
از زندان می زند بیرون، در پشتش بسته می شود.
از شهر می زند بیرون، جاده، پشتش بسته می شود.
از مرز می زند بیرون، راه کشورش به رویش بسته می شود.
خواهر فرمانده گریه می کند:
چرا با دایی بچه هات، این کارو کردی؟
تو که می دونستی اون دختر، زخم خورده ست. لهش می کنه!
فرمانده، آهسته می گوید:
لازم داشت...
می دونی چقدر یاسرو، دوست دارم، ولی بچه ست!
عادت به فکر کردن نداره...
می دونستم اوندختر، باش تند رفتار می کنه، حالا یه کم فکر می کنه. براش خوبه!الان فکرنکنه، یه روزی خشکه مذهبی میشه که خدا رو بنده نیست!
یاسر، سوار اولین ماشینی می شود که مقابلش می ایستد...
_میرم پایگاه ایرانی ها!
چنان در خودش فرو رفته که حواسش به راننده نیست.
تا وقتی راننده، با لهجه کردی از او می پرسد:
کدوم ایرانیا؟
و یاسر، بی آنکه به او نگاه کند می گوید اونا که دارن میجنگن...
و راننده می گوید:
تو هم، مثل اونا جایی نداشتی دق دلتو خالی کنی، اومدی اینجا!...
چشمات، مثل خواهرته!
یاسر با تعجب به راننده نگاه می کند...
کلاه لبه دار زن، صورتش را پنهان کرده.
اما خرمن گیسوان طلاییش، زیر پیراهن چریکی هم، قابل پنهان کردن نیست!
یاسر می گوید:
تو کی هستی؟
سردار تو رو فرستاده مراقب من باشی؟
زن می خندد:
مگه بچه ای؟
اون سردار و من سعی می کنیم همو نبینیم!
اسم من بنازآل طاهاست...
نشنیدی؟
یاسر نشنیده است...
بناز می گوید:
طاها، بچه ی برادرِ منه!
به خواهرت سپردمش!
توی خونواده شما، داره بزرگ میشه!
یاسر می گوید:
یعنی تو خواهر سارایی؟
_خواهرمو از کجا میشناسی؟
_مگه همون دختره نیست که چند وقت پیش، با سردار، توی تونلِ اون گودال افتاده بود؟
سردار، تمام راه کولش کرد، وگرنه دختره مرده بود!
_خب که چی؟
اینو که همه می دونن...
درباره ی خودت بگو!
از چی فرار می کنی پسر؟
_اولا فرار نمی کنم...
ثانیا به تو چه!
می خوام پیاده شم!
درها قفل است...
_می تونی پیاده شو!
من دارم بهت کمک می کنم بچه!
من و تو تقریبا همسنیم.
حرف همو می فهمیم.
یاسر نگاهش می کند...
زیبایی بناز، وصف ناپذیر است.
اما یاسر در چهره ی مصمم بناز، آن یکی دختر را می بیند.
دختر کوچک اندامِ هفده ساله ای که زیر ضربه های شلاق از هوش می رود.
یاسر داد می زند:
نگه دار!
بناز توجه نمی کند...
یاسر، فرمان را می چرخاند.
جنگ تن به تن!
بناز، نگه می دارد.
شلاقی در میاورد...
ببین!
بچه پررویی!
یه کم ادب لازم داری!
یاسر می گوید:
تو دیوونه ای زن!
بناز می گوید:
بچه ی برادرم، مال سردار شد، تو، مال من!
خیلی کارا، باهات دارم بچه....
اصلا ازت خوشم میاد!
مثل خودم، کله شقی...
لازمت دارم!
یاسر، بناز را زمین می زند.
نمی داند بناز، از او، قوی تر است.
وقتی به خودش میاید، که دیگر دیر شده است، برای هر دو ...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت84
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2