Forwarded from چیستا_وان
#مدونا
شاید راست میگفت
اگر زنی، تن به خواسته های کثیف جامعه ی مردانه سرمایه داری ندهد ، راحت حذفش میکنند !
#چیستا_وان
@chista_1
شاید راست میگفت
اگر زنی، تن به خواسته های کثیف جامعه ی مردانه سرمایه داری ندهد ، راحت حذفش میکنند !
#چیستا_وان
@chista_1
#مدونا
درددلهای یک سوپر استار جهانی
درباره ی مشکلات زن بودن و رشد کردن
#چیستایثربی_کانال_رسمی
کاش بازیگران ماهم بخوانند
چه درایران؛و چه در خارج
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
درددلهای یک سوپر استار جهانی
درباره ی مشکلات زن بودن و رشد کردن
#چیستایثربی_کانال_رسمی
کاش بازیگران ماهم بخوانند
چه درایران؛و چه در خارج
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
Forwarded from چیستایثربی_صورتی (Chista Yasrebi official)
#مدونا
بلند شو ، وقتشه ،زندگی توست
این دنیای توست
این انتخاب توست
وقت این است که نشانه ها را بخوانی
🍎🍎🍎🍎🍎
همه چیز به
انتخابهای ما بستگی دارد
#چیستایثربی_صورتی
بلند شو ، وقتشه ،زندگی توست
این دنیای توست
این انتخاب توست
وقت این است که نشانه ها را بخوانی
🍎🍎🍎🍎🍎
همه چیز به
انتخابهای ما بستگی دارد
#چیستایثربی_صورتی
خوانش
#مدونا
از حرفهای یک بانوی کار آفرین و نویسنده ی
#فمینیست
هر انسانی حق کار کردن دارد
یک آدم کامل باشید
آرزوهای شخصی خود را نیز دنبال کنید!
شغلی داشته باشید!
مادر بودن ، انسان نصفه بودن نیست!
هیچ کس بخاطر کار کردن شماتت نمیشود.
پس آدم کاملی باشید
مادری و زن بودن ،تمام آن چیزهایی نیست که میخواهید!
#بیانیه
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
#مدونا
از حرفهای یک بانوی کار آفرین و نویسنده ی
#فمینیست
هر انسانی حق کار کردن دارد
یک آدم کامل باشید
آرزوهای شخصی خود را نیز دنبال کنید!
شغلی داشته باشید!
مادر بودن ، انسان نصفه بودن نیست!
هیچ کس بخاطر کار کردن شماتت نمیشود.
پس آدم کاملی باشید
مادری و زن بودن ،تمام آن چیزهایی نیست که میخواهید!
#بیانیه
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
ترانه
#مدونا :
مردم دیگر نمیخواهم جلوی شما سر خم کنم و باخواسته های شما ،جلو روم...
به نظر میآید که مدونا ، در آغاز شصت سالگی ،
عمدی تیپ و چهره اش را به حالت
تین ایجیری و
#نوجوانی ،تغییر داده است
بحران سن ، برای همه طبیعی است
بخصوص زنانی که از راه چهره ، نان میخورند. مثل بازیگران ، مدلها و خوانندگان...
ولی راهی نیست
باید پذیرفت
#مرگ و پیری ،تنها حقیقت کتمان ناپذیر زندگیست !
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
#مدونا :
مردم دیگر نمیخواهم جلوی شما سر خم کنم و باخواسته های شما ،جلو روم...
به نظر میآید که مدونا ، در آغاز شصت سالگی ،
عمدی تیپ و چهره اش را به حالت
تین ایجیری و
#نوجوانی ،تغییر داده است
بحران سن ، برای همه طبیعی است
بخصوص زنانی که از راه چهره ، نان میخورند. مثل بازیگران ، مدلها و خوانندگان...
ولی راهی نیست
باید پذیرفت
#مرگ و پیری ،تنها حقیقت کتمان ناپذیر زندگیست !
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قصه
#چیستایثربی
# چیستا_یثربی
# پاورقی
#قسمت_هفتم 7
#کلیپ
#بر_باد_رفته
#موسیقی:
#مدونا
نسخه ی ادیت شده این
#داستان، روز بعد، در کانال آوا و رسمی میاید.
اینجا هم، همه ی قسمت های قبلی ، با شماره موجود است
#قسمت_هفتم.
.
نوشته ی خود را، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای که عاشقش شده بود، طوری نوشتم که انگار، خودم آنجا بودم!
به جای حساس که رسیدم، نتوانستم ادامه دهم...
با اطلاعات کمی که پدرم داده بود، آن را نوشتم!
تخیل،عادت من بود.
همیشه هر چیز را که اتفاق میافتاد، طوری می دیدم که انگار خودم، در آن لحظه ها حضور داشتم...
اولین کسی که آن را خواند، پدرم بود.
سکوت کرد!
معمولا بعد از خواندن نوشته های من، سریع نظرش را می گفت.
هیچ وقت کاری نمی کرد که احساس کنم، نابغه ام یا نویسنده شده ام!
اما اینبار ، واکنش همیشگی اش را هم، نشان نداد!
فقط گفت: خودش اینو خونده؟!
گفتم: نه، می خوام بدم استاد بخونه!
باتعجب گفت: استاد؟!
گفتم: نمی دونم راستش چی صداش کنم!
و سرخ شدم...
من دبیرهای خودم را ، هرگز استاد صدا نمی کردم!
فقط آقا یا خانم! خانم صدیق، خانم مژدهی!
هرگز نمی گفتم ، استاد مژدهی!
اما برای یک لحظه، احساس کردم کلمه ی دیگری برای آن مرد، پیدا نمی کنم!
پدرم گفت : حتما بده بهش بخونه، اون بهتر می تونه نظر بده.
گفتم: خب نظر شما چی بود؟
پدرم گفت:
قشنگ بود ، مثل تمام نوشته هات، ولی این بار یه حس تلخ گزنده توشه... که درست نمی دونم چیه! برام غریب بود ...
شاید اون بفهمه !
لازمه تو رو بهتر بشناسه و برای اینکه تو رو بشناسه، بهتره تمام نوشتههاتو بخونه!
روز بعد ، دورش، خیلی شلوغ بود!
" رمان آوا، نوشته چیستایثربی را میخوانید "
و من فکر کردم جلوی بچه ها درست نیست که جلو بروم و این کاغذ را به او بدهم!
همه فکر می کردند، نامه ی عاشقانه ست!
و باز پچ پچه ها شروع می شد!
صبر کردم تا مدرسه تعطیل شود،
داشت سوار ماشینش می شد،
که لحظه ی آخر ، از کنار ماشینش رد شدم و
نمی دانم چرا آن حرکت احمقانه را انجام دادم!
و کاغذ را روی پایش انداختم ...
بسیار بی ادبانه، عجولانه و ترسیده...
بعدش دویدم!
خواهرم دید ، خیلی از بچه ها دیدند و خیلی بدتر از آن شد که فکر می کردم...
خیلی بدتر از نجواهایی بود که ممکن بود در مورد عشق احتمالی من به او ، بر سر زبان ها بیفتد!
مثل این بود که روی پایش ، موشک کاغذی پرتاب کرده باشم!
نمی خواستم هیچ کس جز پدرم و او، نوشته را بخواند.
تا روز بعد هزار بار مردم و زنده شدم!تمام شب منتظر تماس تلفنش بودم...
هرکس که به خانه ، زنگ می زد از جا می پریدم!
پدرم متوجه شده بود و می گفت:
بهش وقت بده!
روز بعد با رنگ پریده، پلک باد کرده و موی شانه نکرده به مدرسه رفتم.
نیامده بود!
همه می گفتند خیلی عجیب است، امروز قرار بود امتحان بگیرد!
نه، استاد هیچ وقت غیبت نمی کرد!بچه ها برای امتحان آماده بودند.
مدیر گفت: بله استاد الان زنگ زدن، سخت بیمارن...
امروز نمیان!
https://www.instagram.com/p/BrJGKBzAOfC/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1d83cuvb75fw8
#رمان_آوا
#قصه
#چیستایثربی
# چیستا_یثربی
# پاورقی
#قسمت_هفتم 7
#کلیپ
#بر_باد_رفته
#موسیقی:
#مدونا
نسخه ی ادیت شده این
#داستان، روز بعد، در کانال آوا و رسمی میاید.
اینجا هم، همه ی قسمت های قبلی ، با شماره موجود است
#قسمت_هفتم.
.
نوشته ی خود را، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای که عاشقش شده بود، طوری نوشتم که انگار، خودم آنجا بودم!
به جای حساس که رسیدم، نتوانستم ادامه دهم...
با اطلاعات کمی که پدرم داده بود، آن را نوشتم!
تخیل،عادت من بود.
همیشه هر چیز را که اتفاق میافتاد، طوری می دیدم که انگار خودم، در آن لحظه ها حضور داشتم...
اولین کسی که آن را خواند، پدرم بود.
سکوت کرد!
معمولا بعد از خواندن نوشته های من، سریع نظرش را می گفت.
هیچ وقت کاری نمی کرد که احساس کنم، نابغه ام یا نویسنده شده ام!
اما اینبار ، واکنش همیشگی اش را هم، نشان نداد!
فقط گفت: خودش اینو خونده؟!
گفتم: نه، می خوام بدم استاد بخونه!
باتعجب گفت: استاد؟!
گفتم: نمی دونم راستش چی صداش کنم!
و سرخ شدم...
من دبیرهای خودم را ، هرگز استاد صدا نمی کردم!
فقط آقا یا خانم! خانم صدیق، خانم مژدهی!
هرگز نمی گفتم ، استاد مژدهی!
اما برای یک لحظه، احساس کردم کلمه ی دیگری برای آن مرد، پیدا نمی کنم!
پدرم گفت : حتما بده بهش بخونه، اون بهتر می تونه نظر بده.
گفتم: خب نظر شما چی بود؟
پدرم گفت:
قشنگ بود ، مثل تمام نوشته هات، ولی این بار یه حس تلخ گزنده توشه... که درست نمی دونم چیه! برام غریب بود ...
شاید اون بفهمه !
لازمه تو رو بهتر بشناسه و برای اینکه تو رو بشناسه، بهتره تمام نوشتههاتو بخونه!
روز بعد ، دورش، خیلی شلوغ بود!
" رمان آوا، نوشته چیستایثربی را میخوانید "
و من فکر کردم جلوی بچه ها درست نیست که جلو بروم و این کاغذ را به او بدهم!
همه فکر می کردند، نامه ی عاشقانه ست!
و باز پچ پچه ها شروع می شد!
صبر کردم تا مدرسه تعطیل شود،
داشت سوار ماشینش می شد،
که لحظه ی آخر ، از کنار ماشینش رد شدم و
نمی دانم چرا آن حرکت احمقانه را انجام دادم!
و کاغذ را روی پایش انداختم ...
بسیار بی ادبانه، عجولانه و ترسیده...
بعدش دویدم!
خواهرم دید ، خیلی از بچه ها دیدند و خیلی بدتر از آن شد که فکر می کردم...
خیلی بدتر از نجواهایی بود که ممکن بود در مورد عشق احتمالی من به او ، بر سر زبان ها بیفتد!
مثل این بود که روی پایش ، موشک کاغذی پرتاب کرده باشم!
نمی خواستم هیچ کس جز پدرم و او، نوشته را بخواند.
تا روز بعد هزار بار مردم و زنده شدم!تمام شب منتظر تماس تلفنش بودم...
هرکس که به خانه ، زنگ می زد از جا می پریدم!
پدرم متوجه شده بود و می گفت:
بهش وقت بده!
روز بعد با رنگ پریده، پلک باد کرده و موی شانه نکرده به مدرسه رفتم.
نیامده بود!
همه می گفتند خیلی عجیب است، امروز قرار بود امتحان بگیرد!
نه، استاد هیچ وقت غیبت نمی کرد!بچه ها برای امتحان آماده بودند.
مدیر گفت: بله استاد الان زنگ زدن، سخت بیمارن...
امروز نمیان!
https://www.instagram.com/p/BrJGKBzAOfC/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1d83cuvb75fw8
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#رمان_آوا#قصه #چیستایثربی#چیستا_یثربی#پاورقی #قسمت_هفتم 7 #کلیپ #بر_باد_رفته #موسیقی:#مدونا نسخه ادیت شده این#داستان، روز بعدش،در کانال رسمی من میاید. اینجا هم،همه قسمتهای قبلی ، با شماره موجود است. 7👇 . نوشته ی خودرا، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قصه
#چیستایثربی
# چیستا_یثربی
# پاورقی
#قسمت_هفتم 7
#کلیپ
#بر_باد_رفته
#موسیقی:
#مدونا
نسخه ی ادیت شده این
#داستان، روز بعد، در کانال آوا و رسمی میاید.
اینجا هم، همه ی قسمت های قبلی ، با شماره موجود است
#قسمت_هفتم.
.
نوشته ی خود را، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای که عاشقش شده بود، طوری نوشتم که انگار، خودم آنجا بودم!
به جای حساس که رسیدم، نتوانستم ادامه دهم...
با اطلاعات کمی که پدرم داده بود، آن را نوشتم!
تخیل،عادت من بود.
همیشه هر چیز را که اتفاق میافتاد، طوری می دیدم که انگار خودم، در آن لحظه ها حضور داشتم...
اولین کسی که آن را خواند، پدرم بود.
سکوت کرد!
معمولا بعد از خواندن نوشته های من، سریع نظرش را می گفت.
هیچ وقت کاری نمی کرد که احساس کنم، نابغه ام یا نویسنده شده ام!
اما اینبار ، واکنش همیشگی اش را هم، نشان نداد!
فقط گفت: خودش اینو خونده؟!
گفتم: نه، می خوام بدم استاد بخونه!
باتعجب گفت: استاد؟!
گفتم: نمی دونم راستش چی صداش کنم!
و سرخ شدم...
من دبیرهای خودم را ، هرگز استاد صدا نمی کردم!
فقط آقا یا خانم! خانم صدیق، خانم مژدهی!
هرگز نمی گفتم ، استاد مژدهی!
اما برای یک لحظه، احساس کردم کلمه ی دیگری برای آن مرد، پیدا نمی کنم!
پدرم گفت : حتما بده بهش بخونه، اون بهتر می تونه نظر بده.
گفتم: خب نظر شما چی بود؟
پدرم گفت:
قشنگ بود ، مثل تمام نوشته هات، ولی این بار یه حس تلخ گزنده توشه... که درست نمی دونم چیه! برام غریب بود ...
شاید اون بفهمه !
لازمه تو رو بهتر بشناسه و برای اینکه تو رو بشناسه، بهتره تمام نوشتههاتو بخونه!
روز بعد ، دورش، خیلی شلوغ بود!
" رمان آوا، نوشته چیستایثربی را میخوانید "
و من فکر کردم جلوی بچه ها درست نیست که جلو بروم و این کاغذ را به او بدهم!
همه فکر می کردند، نامه ی عاشقانه ست!
و باز پچ پچه ها شروع می شد!
صبر کردم تا مدرسه تعطیل شود،
داشت سوار ماشینش می شد،
که لحظه ی آخر ، از کنار ماشینش رد شدم و
نمی دانم چرا آن حرکت احمقانه را انجام دادم!
و کاغذ را روی پایش انداختم ...
بسیار بی ادبانه، عجولانه و ترسیده...
بعدش دویدم!
خواهرم دید ، خیلی از بچه ها دیدند و خیلی بدتر از آن شد که فکر می کردم...
خیلی بدتر از نجواهایی بود که ممکن بود در مورد عشق احتمالی من به او ، بر سر زبان ها بیفتد!
مثل این بود که روی پایش ، موشک کاغذی پرتاب کرده باشم!
نمی خواستم هیچ کس جز پدرم و او، نوشته را بخواند.
تا روز بعد هزار بار مردم و زنده شدم!تمام شب منتظر تماس تلفنش بودم...
هرکس که به خانه ، زنگ می زد از جا می پریدم!
پدرم متوجه شده بود و می گفت:
بهش وقت بده!
روز بعد با رنگ پریده، پلک باد کرده و موی شانه نکرده به مدرسه رفتم.
نیامده بود!
همه می گفتند خیلی عجیب است، امروز قرار بود امتحان بگیرد!
نه، استاد هیچ وقت غیبت نمی کرد!بچه ها برای امتحان آماده بودند.
مدیر گفت: بله استاد الان زنگ زدن، سخت بیمارن...
امروز نمیان!
https://www.instagram.com/p/BrJGKBzAOfC/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1d83cuvb75fw8
#رمان_آوا
#قصه
#چیستایثربی
# چیستا_یثربی
# پاورقی
#قسمت_هفتم 7
#کلیپ
#بر_باد_رفته
#موسیقی:
#مدونا
نسخه ی ادیت شده این
#داستان، روز بعد، در کانال آوا و رسمی میاید.
اینجا هم، همه ی قسمت های قبلی ، با شماره موجود است
#قسمت_هفتم.
.
نوشته ی خود را، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای که عاشقش شده بود، طوری نوشتم که انگار، خودم آنجا بودم!
به جای حساس که رسیدم، نتوانستم ادامه دهم...
با اطلاعات کمی که پدرم داده بود، آن را نوشتم!
تخیل،عادت من بود.
همیشه هر چیز را که اتفاق میافتاد، طوری می دیدم که انگار خودم، در آن لحظه ها حضور داشتم...
اولین کسی که آن را خواند، پدرم بود.
سکوت کرد!
معمولا بعد از خواندن نوشته های من، سریع نظرش را می گفت.
هیچ وقت کاری نمی کرد که احساس کنم، نابغه ام یا نویسنده شده ام!
اما اینبار ، واکنش همیشگی اش را هم، نشان نداد!
فقط گفت: خودش اینو خونده؟!
گفتم: نه، می خوام بدم استاد بخونه!
باتعجب گفت: استاد؟!
گفتم: نمی دونم راستش چی صداش کنم!
و سرخ شدم...
من دبیرهای خودم را ، هرگز استاد صدا نمی کردم!
فقط آقا یا خانم! خانم صدیق، خانم مژدهی!
هرگز نمی گفتم ، استاد مژدهی!
اما برای یک لحظه، احساس کردم کلمه ی دیگری برای آن مرد، پیدا نمی کنم!
پدرم گفت : حتما بده بهش بخونه، اون بهتر می تونه نظر بده.
گفتم: خب نظر شما چی بود؟
پدرم گفت:
قشنگ بود ، مثل تمام نوشته هات، ولی این بار یه حس تلخ گزنده توشه... که درست نمی دونم چیه! برام غریب بود ...
شاید اون بفهمه !
لازمه تو رو بهتر بشناسه و برای اینکه تو رو بشناسه، بهتره تمام نوشتههاتو بخونه!
روز بعد ، دورش، خیلی شلوغ بود!
" رمان آوا، نوشته چیستایثربی را میخوانید "
و من فکر کردم جلوی بچه ها درست نیست که جلو بروم و این کاغذ را به او بدهم!
همه فکر می کردند، نامه ی عاشقانه ست!
و باز پچ پچه ها شروع می شد!
صبر کردم تا مدرسه تعطیل شود،
داشت سوار ماشینش می شد،
که لحظه ی آخر ، از کنار ماشینش رد شدم و
نمی دانم چرا آن حرکت احمقانه را انجام دادم!
و کاغذ را روی پایش انداختم ...
بسیار بی ادبانه، عجولانه و ترسیده...
بعدش دویدم!
خواهرم دید ، خیلی از بچه ها دیدند و خیلی بدتر از آن شد که فکر می کردم...
خیلی بدتر از نجواهایی بود که ممکن بود در مورد عشق احتمالی من به او ، بر سر زبان ها بیفتد!
مثل این بود که روی پایش ، موشک کاغذی پرتاب کرده باشم!
نمی خواستم هیچ کس جز پدرم و او، نوشته را بخواند.
تا روز بعد هزار بار مردم و زنده شدم!تمام شب منتظر تماس تلفنش بودم...
هرکس که به خانه ، زنگ می زد از جا می پریدم!
پدرم متوجه شده بود و می گفت:
بهش وقت بده!
روز بعد با رنگ پریده، پلک باد کرده و موی شانه نکرده به مدرسه رفتم.
نیامده بود!
همه می گفتند خیلی عجیب است، امروز قرار بود امتحان بگیرد!
نه، استاد هیچ وقت غیبت نمی کرد!بچه ها برای امتحان آماده بودند.
مدیر گفت: بله استاد الان زنگ زدن، سخت بیمارن...
امروز نمیان!
https://www.instagram.com/p/BrJGKBzAOfC/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1d83cuvb75fw8
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#رمان_آوا#قصه #چیستایثربی#چیستا_یثربی#پاورقی #قسمت_هفتم 7 #کلیپ #بر_باد_رفته #موسیقی:#مدونا نسخه ادیت شده این#داستان، روز بعدش،در کانال رسمی من میاید. اینجا هم،همه قسمتهای قبلی ، با شماره موجود است. 7👇 . نوشته ی خودرا، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قصه
#چیستایثربی
# چیستا_یثربی
# پاورقی
#قسمت_هفتم 7
#کلیپ
#بر_باد_رفته
#موسیقی:
#مدونا
نسخه ی ادیت شده این
#داستان، روز بعد، در کانال آوا و رسمی میاید.
اینجا هم، همه ی قسمت های قبلی ، با شماره موجود است
#قسمت_هفتم.
.
نوشته ی خود را، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای که عاشقش شده بود، طوری نوشتم که انگار، خودم آنجا بودم!
به جای حساس که رسیدم، نتوانستم ادامه دهم...
با اطلاعات کمی که پدرم داده بود، آن را نوشتم!
تخیل،عادت من بود.
همیشه هر چیز را که اتفاق میافتاد، طوری می دیدم که انگار خودم، در آن لحظه ها حضور داشتم...
اولین کسی که آن را خواند، پدرم بود.
سکوت کرد!
معمولا بعد از خواندن نوشته های من، سریع نظرش را می گفت.
هیچ وقت کاری نمی کرد که احساس کنم، نابغه ام یا نویسنده شده ام!
اما اینبار ، واکنش همیشگی اش را هم، نشان نداد!
فقط گفت: خودش اینو خونده؟!
گفتم: نه، می خوام بدم استاد بخونه!
باتعجب گفت: استاد؟!
گفتم: نمی دونم راستش چی صداش کنم!
و سرخ شدم...
من دبیرهای خودم را ، هرگز استاد صدا نمی کردم!
فقط آقا یا خانم! خانم صدیق، خانم مژدهی!
هرگز نمی گفتم ، استاد مژدهی!
اما برای یک لحظه، احساس کردم کلمه ی دیگری برای آن مرد، پیدا نمی کنم!
پدرم گفت : حتما بده بهش بخونه، اون بهتر می تونه نظر بده.
گفتم: خب نظر شما چی بود؟
پدرم گفت:
قشنگ بود ، مثل تمام نوشته هات، ولی این بار یه حس تلخ گزنده توشه... که درست نمی دونم چیه! برام غریب بود ...
شاید اون بفهمه !
لازمه تو رو بهتر بشناسه و برای اینکه تو رو بشناسه، بهتره تمام نوشتههاتو بخونه!
روز بعد ، دورش، خیلی شلوغ بود!
" رمان آوا، نوشته چیستایثربی را میخوانید "
و من فکر کردم جلوی بچه ها درست نیست که جلو بروم و این کاغذ را به او بدهم!
همه فکر می کردند، نامه ی عاشقانه ست!
و باز پچ پچه ها شروع می شد!
صبر کردم تا مدرسه تعطیل شود،
داشت سوار ماشینش می شد،
که لحظه ی آخر ، از کنار ماشینش رد شدم و
نمی دانم چرا آن حرکت احمقانه را انجام دادم!
و کاغذ را روی پایش انداختم ...
بسیار بی ادبانه، عجولانه و ترسیده...
بعدش دویدم!
خواهرم دید ، خیلی از بچه ها دیدند و خیلی بدتر از آن شد که فکر می کردم...
خیلی بدتر از نجواهایی بود که ممکن بود در مورد عشق احتمالی من به او ، بر سر زبان ها بیفتد!
مثل این بود که روی پایش ، موشک کاغذی پرتاب کرده باشم!
نمی خواستم هیچ کس جز پدرم و او، نوشته را بخواند.
تا روز بعد هزار بار مردم و زنده شدم!تمام شب منتظر تماس تلفنش بودم...
هرکس که به خانه ، زنگ می زد از جا می پریدم!
پدرم متوجه شده بود و می گفت:
بهش وقت بده!
روز بعد با رنگ پریده، پلک باد کرده و موی شانه نکرده به مدرسه رفتم.
نیامده بود!
همه می گفتند خیلی عجیب است، امروز قرار بود امتحان بگیرد!
نه، استاد هیچ وقت غیبت نمی کرد!بچه ها برای امتحان آماده بودند.
مدیر گفت: بله استاد الان زنگ زدن، سخت بیمارن...
امروز نمیان!
https://www.instagram.com/p/BrJGKBzAOfC/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1d83cuvb75fw8
#رمان_آوا
#قصه
#چیستایثربی
# چیستا_یثربی
# پاورقی
#قسمت_هفتم 7
#کلیپ
#بر_باد_رفته
#موسیقی:
#مدونا
نسخه ی ادیت شده این
#داستان، روز بعد، در کانال آوا و رسمی میاید.
اینجا هم، همه ی قسمت های قبلی ، با شماره موجود است
#قسمت_هفتم.
.
نوشته ی خود را، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای که عاشقش شده بود، طوری نوشتم که انگار، خودم آنجا بودم!
به جای حساس که رسیدم، نتوانستم ادامه دهم...
با اطلاعات کمی که پدرم داده بود، آن را نوشتم!
تخیل،عادت من بود.
همیشه هر چیز را که اتفاق میافتاد، طوری می دیدم که انگار خودم، در آن لحظه ها حضور داشتم...
اولین کسی که آن را خواند، پدرم بود.
سکوت کرد!
معمولا بعد از خواندن نوشته های من، سریع نظرش را می گفت.
هیچ وقت کاری نمی کرد که احساس کنم، نابغه ام یا نویسنده شده ام!
اما اینبار ، واکنش همیشگی اش را هم، نشان نداد!
فقط گفت: خودش اینو خونده؟!
گفتم: نه، می خوام بدم استاد بخونه!
باتعجب گفت: استاد؟!
گفتم: نمی دونم راستش چی صداش کنم!
و سرخ شدم...
من دبیرهای خودم را ، هرگز استاد صدا نمی کردم!
فقط آقا یا خانم! خانم صدیق، خانم مژدهی!
هرگز نمی گفتم ، استاد مژدهی!
اما برای یک لحظه، احساس کردم کلمه ی دیگری برای آن مرد، پیدا نمی کنم!
پدرم گفت : حتما بده بهش بخونه، اون بهتر می تونه نظر بده.
گفتم: خب نظر شما چی بود؟
پدرم گفت:
قشنگ بود ، مثل تمام نوشته هات، ولی این بار یه حس تلخ گزنده توشه... که درست نمی دونم چیه! برام غریب بود ...
شاید اون بفهمه !
لازمه تو رو بهتر بشناسه و برای اینکه تو رو بشناسه، بهتره تمام نوشتههاتو بخونه!
روز بعد ، دورش، خیلی شلوغ بود!
" رمان آوا، نوشته چیستایثربی را میخوانید "
و من فکر کردم جلوی بچه ها درست نیست که جلو بروم و این کاغذ را به او بدهم!
همه فکر می کردند، نامه ی عاشقانه ست!
و باز پچ پچه ها شروع می شد!
صبر کردم تا مدرسه تعطیل شود،
داشت سوار ماشینش می شد،
که لحظه ی آخر ، از کنار ماشینش رد شدم و
نمی دانم چرا آن حرکت احمقانه را انجام دادم!
و کاغذ را روی پایش انداختم ...
بسیار بی ادبانه، عجولانه و ترسیده...
بعدش دویدم!
خواهرم دید ، خیلی از بچه ها دیدند و خیلی بدتر از آن شد که فکر می کردم...
خیلی بدتر از نجواهایی بود که ممکن بود در مورد عشق احتمالی من به او ، بر سر زبان ها بیفتد!
مثل این بود که روی پایش ، موشک کاغذی پرتاب کرده باشم!
نمی خواستم هیچ کس جز پدرم و او، نوشته را بخواند.
تا روز بعد هزار بار مردم و زنده شدم!تمام شب منتظر تماس تلفنش بودم...
هرکس که به خانه ، زنگ می زد از جا می پریدم!
پدرم متوجه شده بود و می گفت:
بهش وقت بده!
روز بعد با رنگ پریده، پلک باد کرده و موی شانه نکرده به مدرسه رفتم.
نیامده بود!
همه می گفتند خیلی عجیب است، امروز قرار بود امتحان بگیرد!
نه، استاد هیچ وقت غیبت نمی کرد!بچه ها برای امتحان آماده بودند.
مدیر گفت: بله استاد الان زنگ زدن، سخت بیمارن...
امروز نمیان!
https://www.instagram.com/p/BrJGKBzAOfC/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1d83cuvb75fw8
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#رمان_آوا#قصه #چیستایثربی#چیستا_یثربی#پاورقی #قسمت_هفتم 7 #کلیپ #بر_باد_رفته #موسیقی:#مدونا نسخه ادیت شده این#داستان، روز بعدش،در کانال رسمی من میاید. اینجا هم،همه قسمتهای قبلی ، با شماره موجود است. 7👇 . نوشته ی خودرا، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای…