@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_صد_و_پنجم
#چیستایثربی
ترس ! فقط ترس از یک خبر جدید بد! بدتر از قبل!
شبنم پرسیده بود میدونی پدر و مادر ناتنیت کین؟! جواب ندادم ؛ خدا را شکر که شهرام رسید؛ آمبولانس آمد و مجبور نبودم دیگر صدای شبنم را بشنوم !
در بیمارستان؛ مرا فوری به اورژانس بردند ؛ دکتر شیفت زنان آمد؛ پرستار با شهرام حرف زد؛ حرفهایی که نشنیدم ؛ با وحشت به صورت دکتر معالجم نگاه میکردم ؛ ضربان قلب بچه را گوش میداد؛ دستور سونوگرافی فوری داد.
بخاطر تنش؛ دچار خونریزی شده بودم! درمان اورژانسی را انجام دادند ؛ ولی بچه ؛ سالم بود. خدایا شکرت!
تمام شد؛ دکتر گفت: کمی استراحت کن!
شهرام کنارم نشسته بود؛ دستم در دستش بود؛ گفتم: راستی سهراب کجاست؟ازش خبری نیست!گفت:دقیق نمیدونم ؛ میدونم پیش چیستاست.
گفتم: چرا؟
گفت: مگه خبرنداری ؟ چیستا ؛ مدتیه گیر یه کلاهبردار افتاده؛ مرکز پخش کتابهاش کلاش در اومد...خونه شو از دست داده ؛ پولاشو یارو خورده و فلنگو بسته! کلی چک بی محل به چیستا داده ؛ می دونی که چیستا؛ تنگ نفس داره ؛سهراب باش میره دادسرا ؛طفلی چیستا مجبور شد؛ نشرشو ببنده ؛ هم کتاباشو از دست داد ؛ ؛هم پولشو.
.
همه ش دست اون پخشی دزده!
گفتم :اینم که بدبیاری میاره همه ش! ببین ؛ یه چیزی بهت بگم؛راستشو میگی؟!
شهرام گفت:،چی؟
گفتم :تو و چیستا....هنوز حس میکنم چیزی رو از من پنهان میکنید؟یا شاید هم میکردید؟ گفت: مثلا چی؟ گفتم: نمیدونم؛ یه حس عجیبی دارم!
گفت: گذشته رو باید فراموش کرد ؛ وگرنه نمیشه ادامه داد! من و چیستا میخواستیم به کسی کمک کنیم.نشد.قید شو زدیم...گفتم :کی؟ گفت:شاید راضی نباشه اسمشو بگم.میشناسیش ؛ بذار زمان همه رازا رو ؛ آفتابی کنه؛ اما کلا کار خیری بود؛ قسمت نشد .
گفتم :تو که نمیدونی پدرو مادر ناتنی من کین؟ گفت: نه! به من و چیستا هم ؛ همون اطلاعاتی رو دادن که خودت میدونی...همه شم غلط در آمد.اقای صالحی به عمد میخواست ذهن ما رو منحرف کنه ؛ بگه تو بچه ی سرراهی دو تا معتاد بودی! نمیدونم چرا؟ میخواست چه چیزی رو پنهان کنه! تابلو بود که راست نمیگه ! بازیگر خوبی نبود !
گفتم: آدم باید هویتشو بدونه؛ نه؟ بخاطر بچه ش....
گفت :آره؛ تا حدی!
اما پدر و مادر تو هر کی باشن ؛ تو رو تا شونزده سالگی بزرگ کردن! الان زندگیت دست خودته!
گفتم: نمیفهمم! همه ی این ماجراها یه جایی به هم گره میخورن و گره ی کور میشن!..یعنی نفرتی که شبنم ؛ از مهرداد داشت ؛ همه ی این ماجراها رو ساخت؟ این کلاف رو اینجور سردر گم کرد؟ گفت :
نفرتی که مهرداد بش آموزش داد ! یادش داد ؛ باهاش تمرین کرد! مثل آموزش یه زبان خارجی...هر روز و هر لحظه...جلوش انجام می داد وازش درس میپرسید! مگه تحمل یه آدم چقدره ؟ نفرت اکتسابیه! آدما از محیط ؛ یاد میگیرن! حالا یه کم بخواب! من بیرونم ؛
داشت خوابم میرفت که در سایه روشن اتاق ؛ حس کردم ؛کسی به من نزدیک میشود ؛ یک زن بود!
ترسیدم ؛خواستم بی اختیار جیغ بزنم!
آهسته جلوی دهانم را گرفت و گفت : هیس!
آروم! منم...
مادر خوانده ام بود!
گفت: آروم نلی !
گفتم : اینجا چی میخوای این وقت شب مادرجان؟! چیکارم داری؟ چرا شبنم ؛ امروز راجع بهت پرسید؟
گفت،چون من میدونم ! همه چیز رو!
دلم نمیخواست هیچوقت من واقعیتو بهت بگم ؛ ولی نمیخوام از زبون کسی دیگه ؛ جز خودم بشنوی ! من هیچوقت به تو ؛ حس مادرانه نداشتم! حتما خودت از بچگی حس کردی!
گفتم : چرا ؟ آدم یه گربه هم که میاره ؛ بش علاقه پیدا میکنه!
گفت : ماجراش یه کم پیچیده ست!
زهرا ؛ مادر تو ؛ ازشوهرش بچه دار نمیشد و نشد!
اون موقع ؛ ما همسایه بودیم ؛ جنگ تازه تموم شده بود ...ما خیلی جوونتر از زهرا و همسرش بودیم ؛ زهرا و شوهر من...خب اونا با هم دوست شدن ؛ من اونموقع نفهمیدم! نمیدونم شاید من زن سردی بودم ؛ همه ی خانواده م تو جنگ رفته بودن! شاید ؛ ایراد از هوسبازی مرداست ؛ شایدم زهرا ؛ فقط یه بچه میخواست، ازیه مرد جوون !
هرچی بود ؛ چند روزی باهم ناپدید شدن! وقتی برگشتن یه ماه بعدش؛ زهرا حامله بود!
شوهرش دووم نیاورد؛ افسرده شد؛دق کرد و مرد !زهرا هم از افسردگی و تب مریض شد؛ اونا فقط ما رو داشتن! تو به دنیا اومدی!
سال هفتاد!... و موندی پیش ما ؛ صالحی؛ شوهرم ؛ پدرواقعیته! اون برادرکوچیک نویده! نوید رو میشناسی؟کسی راجع به اون جوون باهات حرف زده ؟ نفس عمیقی کشیدم گفتم:بله! همون طفلی که کشتنش!بخاطر شبنم و سردار..به خاطر فراری دادن بچه هاشون از زندان....
#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی
Yasrebi_chista
آدرس پیج رسمی اینستاگرام یثربی_چیستا
آدرس کانال #او_یکزن که فقط این کانال و #آدرس ذیل معتبر است.ممکن است در نسخه های دیگر ؛ تحریف صورت گرفته باشد!
آدرس کانال داستان
#او_یکزن
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_صد_و_پنجم
#چیستایثربی
ترس ! فقط ترس از یک خبر جدید بد! بدتر از قبل!
شبنم پرسیده بود میدونی پدر و مادر ناتنیت کین؟! جواب ندادم ؛ خدا را شکر که شهرام رسید؛ آمبولانس آمد و مجبور نبودم دیگر صدای شبنم را بشنوم !
در بیمارستان؛ مرا فوری به اورژانس بردند ؛ دکتر شیفت زنان آمد؛ پرستار با شهرام حرف زد؛ حرفهایی که نشنیدم ؛ با وحشت به صورت دکتر معالجم نگاه میکردم ؛ ضربان قلب بچه را گوش میداد؛ دستور سونوگرافی فوری داد.
بخاطر تنش؛ دچار خونریزی شده بودم! درمان اورژانسی را انجام دادند ؛ ولی بچه ؛ سالم بود. خدایا شکرت!
تمام شد؛ دکتر گفت: کمی استراحت کن!
شهرام کنارم نشسته بود؛ دستم در دستش بود؛ گفتم: راستی سهراب کجاست؟ازش خبری نیست!گفت:دقیق نمیدونم ؛ میدونم پیش چیستاست.
گفتم: چرا؟
گفت: مگه خبرنداری ؟ چیستا ؛ مدتیه گیر یه کلاهبردار افتاده؛ مرکز پخش کتابهاش کلاش در اومد...خونه شو از دست داده ؛ پولاشو یارو خورده و فلنگو بسته! کلی چک بی محل به چیستا داده ؛ می دونی که چیستا؛ تنگ نفس داره ؛سهراب باش میره دادسرا ؛طفلی چیستا مجبور شد؛ نشرشو ببنده ؛ هم کتاباشو از دست داد ؛ ؛هم پولشو.
.
همه ش دست اون پخشی دزده!
گفتم :اینم که بدبیاری میاره همه ش! ببین ؛ یه چیزی بهت بگم؛راستشو میگی؟!
شهرام گفت:،چی؟
گفتم :تو و چیستا....هنوز حس میکنم چیزی رو از من پنهان میکنید؟یا شاید هم میکردید؟ گفت: مثلا چی؟ گفتم: نمیدونم؛ یه حس عجیبی دارم!
گفت: گذشته رو باید فراموش کرد ؛ وگرنه نمیشه ادامه داد! من و چیستا میخواستیم به کسی کمک کنیم.نشد.قید شو زدیم...گفتم :کی؟ گفت:شاید راضی نباشه اسمشو بگم.میشناسیش ؛ بذار زمان همه رازا رو ؛ آفتابی کنه؛ اما کلا کار خیری بود؛ قسمت نشد .
گفتم :تو که نمیدونی پدرو مادر ناتنی من کین؟ گفت: نه! به من و چیستا هم ؛ همون اطلاعاتی رو دادن که خودت میدونی...همه شم غلط در آمد.اقای صالحی به عمد میخواست ذهن ما رو منحرف کنه ؛ بگه تو بچه ی سرراهی دو تا معتاد بودی! نمیدونم چرا؟ میخواست چه چیزی رو پنهان کنه! تابلو بود که راست نمیگه ! بازیگر خوبی نبود !
گفتم: آدم باید هویتشو بدونه؛ نه؟ بخاطر بچه ش....
گفت :آره؛ تا حدی!
اما پدر و مادر تو هر کی باشن ؛ تو رو تا شونزده سالگی بزرگ کردن! الان زندگیت دست خودته!
گفتم: نمیفهمم! همه ی این ماجراها یه جایی به هم گره میخورن و گره ی کور میشن!..یعنی نفرتی که شبنم ؛ از مهرداد داشت ؛ همه ی این ماجراها رو ساخت؟ این کلاف رو اینجور سردر گم کرد؟ گفت :
نفرتی که مهرداد بش آموزش داد ! یادش داد ؛ باهاش تمرین کرد! مثل آموزش یه زبان خارجی...هر روز و هر لحظه...جلوش انجام می داد وازش درس میپرسید! مگه تحمل یه آدم چقدره ؟ نفرت اکتسابیه! آدما از محیط ؛ یاد میگیرن! حالا یه کم بخواب! من بیرونم ؛
داشت خوابم میرفت که در سایه روشن اتاق ؛ حس کردم ؛کسی به من نزدیک میشود ؛ یک زن بود!
ترسیدم ؛خواستم بی اختیار جیغ بزنم!
آهسته جلوی دهانم را گرفت و گفت : هیس!
آروم! منم...
مادر خوانده ام بود!
گفت: آروم نلی !
گفتم : اینجا چی میخوای این وقت شب مادرجان؟! چیکارم داری؟ چرا شبنم ؛ امروز راجع بهت پرسید؟
گفت،چون من میدونم ! همه چیز رو!
دلم نمیخواست هیچوقت من واقعیتو بهت بگم ؛ ولی نمیخوام از زبون کسی دیگه ؛ جز خودم بشنوی ! من هیچوقت به تو ؛ حس مادرانه نداشتم! حتما خودت از بچگی حس کردی!
گفتم : چرا ؟ آدم یه گربه هم که میاره ؛ بش علاقه پیدا میکنه!
گفت : ماجراش یه کم پیچیده ست!
زهرا ؛ مادر تو ؛ ازشوهرش بچه دار نمیشد و نشد!
اون موقع ؛ ما همسایه بودیم ؛ جنگ تازه تموم شده بود ...ما خیلی جوونتر از زهرا و همسرش بودیم ؛ زهرا و شوهر من...خب اونا با هم دوست شدن ؛ من اونموقع نفهمیدم! نمیدونم شاید من زن سردی بودم ؛ همه ی خانواده م تو جنگ رفته بودن! شاید ؛ ایراد از هوسبازی مرداست ؛ شایدم زهرا ؛ فقط یه بچه میخواست، ازیه مرد جوون !
هرچی بود ؛ چند روزی باهم ناپدید شدن! وقتی برگشتن یه ماه بعدش؛ زهرا حامله بود!
شوهرش دووم نیاورد؛ افسرده شد؛دق کرد و مرد !زهرا هم از افسردگی و تب مریض شد؛ اونا فقط ما رو داشتن! تو به دنیا اومدی!
سال هفتاد!... و موندی پیش ما ؛ صالحی؛ شوهرم ؛ پدرواقعیته! اون برادرکوچیک نویده! نوید رو میشناسی؟کسی راجع به اون جوون باهات حرف زده ؟ نفس عمیقی کشیدم گفتم:بله! همون طفلی که کشتنش!بخاطر شبنم و سردار..به خاطر فراری دادن بچه هاشون از زندان....
#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی
Yasrebi_chista
آدرس پیج رسمی اینستاگرام یثربی_چیستا
آدرس کانال #او_یکزن که فقط این کانال و #آدرس ذیل معتبر است.ممکن است در نسخه های دیگر ؛ تحریف صورت گرفته باشد!
آدرس کانال داستان
#او_یکزن
@chista_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت105
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_پنجم
به زمان حال برمی گردم، به امروز، به اکنون، به اینجا...
به این اتاق که آدم ها در آن اسیر شده اند.
دو نفر از آن ها غایبند، یا شاید بیشتر!
بهمن و آن درویش، مرد افلیج!
آیا بین آن ها رابطه ای است؟!
دیگر نمی توانم ببینم!
نه از چشم روژانو، نه از ذهن خودم...
این لحظه به گذشته تعلق ندارد و من، زمان اکنون را نمی توانم ببینم...
حالا آن مرد، که نمی دانم چه نسبتی با من دارد، در اتاق راه می رود.
می گوید:
من فقط می خوام بدونم کار کی بوده؟
گر چه حدس می زنم، ولی می خوام خودش بگه...
آبروی یه دختر برای همیشه رفت!
مجبور شد به ازدواجی تن دربده، که دوست نداشت...
من برای همیشه، زندگیم عوض شد و ما مجبور شدیم نقش بازی کنیم!
آره... ما نقش بازی کردیم، مجبور شدیم سال هفتاد و هشت، اون بساط رو به پا کنیم، تا همه باور کنن هیچوقت، هیچوقت ارتباطی بین ما نبوده.
همه سکوت کرده بودند...
پدرم به مادر خیره بود.
آهسته گفت:
قرار بود راز باشه!
مادرم گفت:
تو می دونستی، پس دیگه راز نیست!
وقتی یه چیز رو چند نفر می دونن، دیگه راز نیست!
و مادرم به فرمانده نگاه کرد...
فرمانده به یاسر خیره بود:
این مزخرفات چیه میگی یاسر؟!
بله، تو رفتی آوین رو، تو تظاهرات سال هفتاد و هشت، جلوی مردم کتک زدی، من گفتم!
بعد تظاهر کردیم هفتاد ضربه شلاق خورده، اما فقط هشت ضربه! من گفتم...
بهت گفتم حالا برو ازش خواستگاری رسمی کن، درصورتیکه می دونستیم دیگه حرف تورو قبول نمی کنه.
آبروش رفته بود، از خانواده بیرونش کرده بودن!
تو کل منطقه، به عنوان یه دختر فراری کثیف، شناخته بودنش...
فیلم پخش شده بود، توی کوه زندگی می کرد، اون پیرمرد افلیج براش غذا می برد، تا اینکه...
یاسر می گوید:
همینجا! تا اینکه چی؟!
بقیه شو می خوام بدونم!
سروکله ی این مرد، شوهرش از کجا پیدا شد؟
قرار بود همه چیز، تظاهر باشه تا من و آوین از مرز رد شیم...
تو گفتی تظاهر کنه که می خواد استادش رو نجات بده، قرار نبود خواستگار واقعیش باشه!
قرار بود بعدش من و آوین ، از این خراب شده بریم،
ولیشما کاری کردین که به عقد اون مرد، دربیاد، خیلی سریع!
روژانو گفت:
یاسر، من که بهت گفتم، اون دختر به تو تعلق نداره...
یاسر گفت:
اونا نذاشتن!
می خوام بدونم کارِ کی بوده؟
دوربین کارِ کی بود؟
تمام این بازی ها، همه ی این نقش ها، اینکه به من میگید برو آوین رو بزن، بعد میگی برو ازش خواستگاری کن!
بعد میگید ما فردا، توی کوه دست به دستتون میدیم، فرار کنید، بعد این زنک روانی، بناز، منو میدزده و کتک می زنه، و بعدش می فهمم که بزودی عقد آوینه با اون مرد...
من از سرِ ناچاری، با روژانو ازدواج کردم، تا یه روز چنان قدرتی داشته باشم که همه تونو له کنم و بفهمم کار کی بوده!
آوین به من هیچی نمیگه، خودتون میگین؟
من یه سوره رو می خونم، کلمه ی "تکذبان" به هر کی رسید، حرف می زنه وگرنه انقدر می زنمش تا بمیره....
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت105
#قسمت_صد_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت105
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_پنجم
به زمان حال برمی گردم، به امروز، به اکنون، به اینجا...
به این اتاق که آدم ها در آن اسیر شده اند.
دو نفر از آن ها غایبند، یا شاید بیشتر!
بهمن و آن درویش، مرد افلیج!
آیا بین آن ها رابطه ای است؟!
دیگر نمی توانم ببینم!
نه از چشم روژانو، نه از ذهن خودم...
این لحظه به گذشته تعلق ندارد و من، زمان اکنون را نمی توانم ببینم...
حالا آن مرد، که نمی دانم چه نسبتی با من دارد، در اتاق راه می رود.
می گوید:
من فقط می خوام بدونم کار کی بوده؟
گر چه حدس می زنم، ولی می خوام خودش بگه...
آبروی یه دختر برای همیشه رفت!
مجبور شد به ازدواجی تن دربده، که دوست نداشت...
من برای همیشه، زندگیم عوض شد و ما مجبور شدیم نقش بازی کنیم!
آره... ما نقش بازی کردیم، مجبور شدیم سال هفتاد و هشت، اون بساط رو به پا کنیم، تا همه باور کنن هیچوقت، هیچوقت ارتباطی بین ما نبوده.
همه سکوت کرده بودند...
پدرم به مادر خیره بود.
آهسته گفت:
قرار بود راز باشه!
مادرم گفت:
تو می دونستی، پس دیگه راز نیست!
وقتی یه چیز رو چند نفر می دونن، دیگه راز نیست!
و مادرم به فرمانده نگاه کرد...
فرمانده به یاسر خیره بود:
این مزخرفات چیه میگی یاسر؟!
بله، تو رفتی آوین رو، تو تظاهرات سال هفتاد و هشت، جلوی مردم کتک زدی، من گفتم!
بعد تظاهر کردیم هفتاد ضربه شلاق خورده، اما فقط هشت ضربه! من گفتم...
بهت گفتم حالا برو ازش خواستگاری رسمی کن، درصورتیکه می دونستیم دیگه حرف تورو قبول نمی کنه.
آبروش رفته بود، از خانواده بیرونش کرده بودن!
تو کل منطقه، به عنوان یه دختر فراری کثیف، شناخته بودنش...
فیلم پخش شده بود، توی کوه زندگی می کرد، اون پیرمرد افلیج براش غذا می برد، تا اینکه...
یاسر می گوید:
همینجا! تا اینکه چی؟!
بقیه شو می خوام بدونم!
سروکله ی این مرد، شوهرش از کجا پیدا شد؟
قرار بود همه چیز، تظاهر باشه تا من و آوین از مرز رد شیم...
تو گفتی تظاهر کنه که می خواد استادش رو نجات بده، قرار نبود خواستگار واقعیش باشه!
قرار بود بعدش من و آوین ، از این خراب شده بریم،
ولیشما کاری کردین که به عقد اون مرد، دربیاد، خیلی سریع!
روژانو گفت:
یاسر، من که بهت گفتم، اون دختر به تو تعلق نداره...
یاسر گفت:
اونا نذاشتن!
می خوام بدونم کارِ کی بوده؟
دوربین کارِ کی بود؟
تمام این بازی ها، همه ی این نقش ها، اینکه به من میگید برو آوین رو بزن، بعد میگی برو ازش خواستگاری کن!
بعد میگید ما فردا، توی کوه دست به دستتون میدیم، فرار کنید، بعد این زنک روانی، بناز، منو میدزده و کتک می زنه، و بعدش می فهمم که بزودی عقد آوینه با اون مرد...
من از سرِ ناچاری، با روژانو ازدواج کردم، تا یه روز چنان قدرتی داشته باشم که همه تونو له کنم و بفهمم کار کی بوده!
آوین به من هیچی نمیگه، خودتون میگین؟
من یه سوره رو می خونم، کلمه ی "تکذبان" به هر کی رسید، حرف می زنه وگرنه انقدر می زنمش تا بمیره....
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت105
#قسمت_صد_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2