#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت115
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_پانزدهم
آن مرد می رفت و مرا هم با خود می برد...
گفتم: کجا میریم؟!
گفت: نقطه ی شروع زمین...
حوصله ی شوخی نداشتم.
خوابم میامد و احساس امنیت نمی کردم، آنجا در ماشین جلوی او بخوابم.
با چشمان نیم بسته گفتم:
یه حلقه ی گمشده، این وسط هست.
گیریم تو همه ی کارا رو بخاطر کشورت و اعتقادت کردی و بقیه هم برای خاک و اعتقاد خودشون...
الان سال ها گذشته!
چرا همو رها نمی کنید؟
چرا یاسر ما رو تو ویرانی زلزله، گروگان میگیره که بدونه فیلم رو کی پخش کرده!
اونم بعد از بیست سال...
گمانم برای مادرم، اصلا مهم نیست.
اون می دونست کار درویشه...
همه تون، بعد این همه سال، از جون هم چی می خواین که ول کن هم نیستید.
ما جوونا رو هم درگیر کردید!
شما که هر کدوم به مراد دلتون رسیدید.
یاسر روژانو رو داره... با مادر منم که گویا مدتی بوده....
تو و سارا؛ همو دارید...
بهمن گمونم یه کم خل و چله، ولی راهشو پیدا می کنه و بناز، بزودی نماینده ی اقلیم کردستان تو مجلس کشورشون میشه.
این همه شلوغ بازی دیگه برای چیه؟
یاسر واقعا این نمایشو برای چی راه انداخت؟
گیریم ثابت شه اصلا به دستور تو فیلم پخش شده...
همه چیز مال بیست سال پیشه...
انقدر مهم نیست دیگه!
الان نسل بعدی و آینده ی کشوراتون باید براتون مهم باشه!
نه خاطره های عتیقه ی گذشته!
به نظرم شما همه تون یه چیزی رو پنهان می کنید و ترسیدید!
بقیه ش بهانه ست؟
من حتی باور نمی کنم دخترِ یاسر باشم... شباهت چهره اصلا دلیل نیست!
حسم میگه دختر اون نیستم...
فرمانده از آینه، پشت سرش را نگاه می کند، کسی به ما نزدیک نمی شود.
_ بله ما ترسیدیم... همه مون...
نه از هم، فقط از خدا...
و چیزایی که فقط خدا می دونه.
چیزایی بهت میگم که نباید به کسی بگی... بعد ازت کمکی می خوام.
نباید سوالی کنی.
فقط کاری رو که میگم انجام میدی...
و بعدش، من ولت می کنم بری ...
اون موقع دیگه من با هیچ کدومتون کاری ندارم!
با تعجب گفتم: من؟ چیکار باید کنم؟
_ اول باید رازدار باشی...
یه دختر پونزده ساله، تو زندان من بود که از زیبایی نمی شد نگاهش کرد.
موهای بلندش، مثل آفتاب می درخشید!
اون پونزده تا سرباز منو کشته بود، باید اعدام می شد، ولی نشد...
من، صیغه عقد اون و سعید رو خوندم. می دونستم همه چیز صوریه...
می دونستم اون سعید رو رها می کنه...
اون رها بود مثل غزال و من تنبیهش نکردم!
_چرا؟
_موضوع همینجاست...
چرا؟
چون حامله بود!
اولش نمی دونستم!
وقتی بهم گفت و دکتر هم تایید کرد، تمام تلاشمو کردم که از اونجا با یه مرد مثل سعید، بره بیرون و بچه شو بدنیا بیاره...
بچه باید سالم می موند.
به اون بچه نیازداشتم.
به طاها...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت115
#قسمت_صد_و_پانزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت115
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_پانزدهم
آن مرد می رفت و مرا هم با خود می برد...
گفتم: کجا میریم؟!
گفت: نقطه ی شروع زمین...
حوصله ی شوخی نداشتم.
خوابم میامد و احساس امنیت نمی کردم، آنجا در ماشین جلوی او بخوابم.
با چشمان نیم بسته گفتم:
یه حلقه ی گمشده، این وسط هست.
گیریم تو همه ی کارا رو بخاطر کشورت و اعتقادت کردی و بقیه هم برای خاک و اعتقاد خودشون...
الان سال ها گذشته!
چرا همو رها نمی کنید؟
چرا یاسر ما رو تو ویرانی زلزله، گروگان میگیره که بدونه فیلم رو کی پخش کرده!
اونم بعد از بیست سال...
گمانم برای مادرم، اصلا مهم نیست.
اون می دونست کار درویشه...
همه تون، بعد این همه سال، از جون هم چی می خواین که ول کن هم نیستید.
ما جوونا رو هم درگیر کردید!
شما که هر کدوم به مراد دلتون رسیدید.
یاسر روژانو رو داره... با مادر منم که گویا مدتی بوده....
تو و سارا؛ همو دارید...
بهمن گمونم یه کم خل و چله، ولی راهشو پیدا می کنه و بناز، بزودی نماینده ی اقلیم کردستان تو مجلس کشورشون میشه.
این همه شلوغ بازی دیگه برای چیه؟
یاسر واقعا این نمایشو برای چی راه انداخت؟
گیریم ثابت شه اصلا به دستور تو فیلم پخش شده...
همه چیز مال بیست سال پیشه...
انقدر مهم نیست دیگه!
الان نسل بعدی و آینده ی کشوراتون باید براتون مهم باشه!
نه خاطره های عتیقه ی گذشته!
به نظرم شما همه تون یه چیزی رو پنهان می کنید و ترسیدید!
بقیه ش بهانه ست؟
من حتی باور نمی کنم دخترِ یاسر باشم... شباهت چهره اصلا دلیل نیست!
حسم میگه دختر اون نیستم...
فرمانده از آینه، پشت سرش را نگاه می کند، کسی به ما نزدیک نمی شود.
_ بله ما ترسیدیم... همه مون...
نه از هم، فقط از خدا...
و چیزایی که فقط خدا می دونه.
چیزایی بهت میگم که نباید به کسی بگی... بعد ازت کمکی می خوام.
نباید سوالی کنی.
فقط کاری رو که میگم انجام میدی...
و بعدش، من ولت می کنم بری ...
اون موقع دیگه من با هیچ کدومتون کاری ندارم!
با تعجب گفتم: من؟ چیکار باید کنم؟
_ اول باید رازدار باشی...
یه دختر پونزده ساله، تو زندان من بود که از زیبایی نمی شد نگاهش کرد.
موهای بلندش، مثل آفتاب می درخشید!
اون پونزده تا سرباز منو کشته بود، باید اعدام می شد، ولی نشد...
من، صیغه عقد اون و سعید رو خوندم. می دونستم همه چیز صوریه...
می دونستم اون سعید رو رها می کنه...
اون رها بود مثل غزال و من تنبیهش نکردم!
_چرا؟
_موضوع همینجاست...
چرا؟
چون حامله بود!
اولش نمی دونستم!
وقتی بهم گفت و دکتر هم تایید کرد، تمام تلاشمو کردم که از اونجا با یه مرد مثل سعید، بره بیرون و بچه شو بدنیا بیاره...
بچه باید سالم می موند.
به اون بچه نیازداشتم.
به طاها...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت115
#قسمت_صد_و_پانزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2