#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت119
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#پاورقی
#قسمت_صد_و_نوزدهم
_ آقا اگه قراره من حامله باشم تا اعدامم نکنن، می خوام بچه ی شما باشه.
بناز، تکرار کرد...
و باز هم تکرار کرد و باز هم.
آنقدر که خورشید آسمان، بیدار شد و تمام کمپ، به صدا در آمد.
شیفت ها عوض شد و بوی نان و صبحانه آمد.
بوی دست های مهربان مادر!
بناز، در خیمه ی سرلشکر نبود.
سرلشکر مهمان، چشمان خود را دست کشید...
دختری در خیمه اش نبود!
پس آن دخترک لطیف پریوشِ دیشب، که از او فرزندی خواسته بود، کجا بود؟!
بیرون، سربازان صبحانه می خوردند.
سرلشکر مهمان، با کولهپشتی در دست، ظاهر شد.
فرمانده با دیدنش لبخند زد و دستش را روی شانه ی او گذاشت.
_ صبح بخیر!
نخواستم بیدارت کنم، خسته بودی!
و متوجه کوله ی سرلشکر شد...
_ کجا کله یصبح؟
اومده بودی با هم منطقه رو ببینیم!
سرلشکر گفت: باید برم...
اصلا نباید الان میامدم. تهران کلی کار داشتم... زنگ زدن!
سردار نگاهش کرد و گفت: از لَبت داره خون میاد...
سرلشکر با پشت دست، خون روی لبش را پاک کرد.
سکوت شد...
سردار گفت: دکتر نمیری، نه؟
آفتاب، از روی موهای سرلشکر، سُر خورد و داخل چشمانش افتاد.
گفت: میرم... خیلی مهم نیست!
می خواست چیزی بپرسد، اما دو دل بود.
سردار فهمید...
_اون دختر، سربازای منو کشته...
ما، در وضعیت جنگی نبودیم...
نمی تونم از اعدام نجاتش بدم.
قانون، قانونه!
_ ولی ما.... توی خاک اونا بودیم!
_ چی؟
سرلشکرِ مو آفتابی، دوباره گفت:
چرا توی خاک اونا بودیم، که اون بچه، مجبور شه از خودش و خانواده ش، دفاع کنه!
شاید اگه تو هم جای اون بودی، همین کارو می کردی!
اون فقط دفاع کرده!
چرا تو خاک اونا کمپ راه انداختیم؟
سردار با تعجب گفت: تو می دونی!
باید اوضاع منطقه تحت کنترلمون باشه.
_ پس اونم خواسته اوضاع خاکِ خودش، تحت کنترلش باشه...
ولش کن بره!
_ نمی تونم...
سرباز منو کشته! الان، توی جنگ نیستیم! قانون شکنی کرده.
_دیگه بدتر! اگه تو جنگ نیستیم، تو خاکِ این دختر، چرا اردو زدیم؟
_تو چت شده رفیق؟
دستمالی را در آورد و به دوستش داد.
سرلشکر، خون لبش را، با دستمال پاک کرد و گفت:
اینجوری هیچ وقت جنگ تموم نمیشه!
سردار با تعجب گفت:
مگه قراره تموم بشه؟
سرلشکر، دیگر چیزی نگفت...
دستش را روی شانه ی دوستش گذاشت و گفت:
این جنگ، با تو چیکار کرده دوست من؟!
چیکارت کرده که اینجور، بهش وابسته شدی؟!
الان وقت ساختنه.... نه جنگیدن!
فرمانده، در سکوت، به رفیقش نگاه کرد...
وقتی رفیقش دور شد، به سربازی گفت:
بناز آل طاها رو بیار!
بناز نبود!
هیچ کجا نبود!
انگار هرگز، اسیر آن ها نشده بود.
و هیچکس نمی دانست که بناز، در صندوق عقبِ ماشین سرلشکر است...
و با او دور می شود.
و کسی نمی دانست که بناز، نگران خونریزی لب آن مرد است...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت119
#قسمت_صد_و_نوزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت119
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#پاورقی
#قسمت_صد_و_نوزدهم
_ آقا اگه قراره من حامله باشم تا اعدامم نکنن، می خوام بچه ی شما باشه.
بناز، تکرار کرد...
و باز هم تکرار کرد و باز هم.
آنقدر که خورشید آسمان، بیدار شد و تمام کمپ، به صدا در آمد.
شیفت ها عوض شد و بوی نان و صبحانه آمد.
بوی دست های مهربان مادر!
بناز، در خیمه ی سرلشکر نبود.
سرلشکر مهمان، چشمان خود را دست کشید...
دختری در خیمه اش نبود!
پس آن دخترک لطیف پریوشِ دیشب، که از او فرزندی خواسته بود، کجا بود؟!
بیرون، سربازان صبحانه می خوردند.
سرلشکر مهمان، با کولهپشتی در دست، ظاهر شد.
فرمانده با دیدنش لبخند زد و دستش را روی شانه ی او گذاشت.
_ صبح بخیر!
نخواستم بیدارت کنم، خسته بودی!
و متوجه کوله ی سرلشکر شد...
_ کجا کله یصبح؟
اومده بودی با هم منطقه رو ببینیم!
سرلشکر گفت: باید برم...
اصلا نباید الان میامدم. تهران کلی کار داشتم... زنگ زدن!
سردار نگاهش کرد و گفت: از لَبت داره خون میاد...
سرلشکر با پشت دست، خون روی لبش را پاک کرد.
سکوت شد...
سردار گفت: دکتر نمیری، نه؟
آفتاب، از روی موهای سرلشکر، سُر خورد و داخل چشمانش افتاد.
گفت: میرم... خیلی مهم نیست!
می خواست چیزی بپرسد، اما دو دل بود.
سردار فهمید...
_اون دختر، سربازای منو کشته...
ما، در وضعیت جنگی نبودیم...
نمی تونم از اعدام نجاتش بدم.
قانون، قانونه!
_ ولی ما.... توی خاک اونا بودیم!
_ چی؟
سرلشکرِ مو آفتابی، دوباره گفت:
چرا توی خاک اونا بودیم، که اون بچه، مجبور شه از خودش و خانواده ش، دفاع کنه!
شاید اگه تو هم جای اون بودی، همین کارو می کردی!
اون فقط دفاع کرده!
چرا تو خاک اونا کمپ راه انداختیم؟
سردار با تعجب گفت: تو می دونی!
باید اوضاع منطقه تحت کنترلمون باشه.
_ پس اونم خواسته اوضاع خاکِ خودش، تحت کنترلش باشه...
ولش کن بره!
_ نمی تونم...
سرباز منو کشته! الان، توی جنگ نیستیم! قانون شکنی کرده.
_دیگه بدتر! اگه تو جنگ نیستیم، تو خاکِ این دختر، چرا اردو زدیم؟
_تو چت شده رفیق؟
دستمالی را در آورد و به دوستش داد.
سرلشکر، خون لبش را، با دستمال پاک کرد و گفت:
اینجوری هیچ وقت جنگ تموم نمیشه!
سردار با تعجب گفت:
مگه قراره تموم بشه؟
سرلشکر، دیگر چیزی نگفت...
دستش را روی شانه ی دوستش گذاشت و گفت:
این جنگ، با تو چیکار کرده دوست من؟!
چیکارت کرده که اینجور، بهش وابسته شدی؟!
الان وقت ساختنه.... نه جنگیدن!
فرمانده، در سکوت، به رفیقش نگاه کرد...
وقتی رفیقش دور شد، به سربازی گفت:
بناز آل طاها رو بیار!
بناز نبود!
هیچ کجا نبود!
انگار هرگز، اسیر آن ها نشده بود.
و هیچکس نمی دانست که بناز، در صندوق عقبِ ماشین سرلشکر است...
و با او دور می شود.
و کسی نمی دانست که بناز، نگران خونریزی لب آن مرد است...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت119
#قسمت_صد_و_نوزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت119
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#پاورقی
#قسمت_صد_و_نوزدهم
_ آقا اگه قراره من حامله باشم تا اعدامم نکنن، می خوام بچه ی شما باشه.
بناز، تکرار کرد...
و باز هم تکرار کرد و باز هم.
آنقدر که خورشید آسمان، بیدار شد و تمام کمپ، به صدا در آمد.
شیفت ها عوض شد و بوی نان و صبحانه آمد.
بوی دست های مهربان مادر!
بناز، در خیمه ی سرلشکر نبود.
سرلشکر مهمان، چشمان خود را دست کشید...
دختری در خیمه اش نبود!
پس آن دخترک لطیف پریوشِ دیشب، که از او فرزندی خواسته بود، کجا بود؟!
بیرون، سربازان صبحانه می خوردند.
سرلشکر مهمان، با کولهپشتی در دست، ظاهر شد.
فرمانده با دیدنش لبخند زد و دستش را روی شانه ی او گذاشت.
_ صبح بخیر!
نخواستم بیدارت کنم، خسته بودی!
و متوجه کوله ی سرلشکر شد...
_ کجا کله یصبح؟
اومده بودی با هم منطقه رو ببینیم!
سرلشکر گفت: باید برم...
اصلا نباید الان میامدم. تهران کلی کار داشتم... زنگ زدن!
سردار نگاهش کرد و گفت: از لَبت داره خون میاد...
سرلشکر با پشت دست، خون روی لبش را پاک کرد.
سکوت شد...
سردار گفت: دکتر نمیری، نه؟
آفتاب، از روی موهای سرلشکر، سُر خورد و داخل چشمانش افتاد.
گفت: میرم... خیلی مهم نیست!
می خواست چیزی بپرسد، اما دو دل بود.
سردار فهمید...
_اون دختر، سربازای منو کشته...
ما، در وضعیت جنگی نبودیم...
نمی تونم از اعدام نجاتش بدم.
قانون، قانونه!
_ ولی ما.... توی خاک اونا بودیم!
_ چی؟
سرلشکرِ مو آفتابی، دوباره گفت:
چرا توی خاک اونا بودیم، که اون بچه، مجبور شه از خودش و خانواده ش، دفاع کنه!
شاید اگه تو هم جای اون بودی، همین کارو می کردی!
اون فقط دفاع کرده!
چرا تو خاک اونا کمپ راه انداختیم؟
سردار با تعجب گفت: تو می دونی!
باید اوضاع منطقه تحت کنترلمون باشه.
_ پس اونم خواسته اوضاع خاکِ خودش، تحت کنترلش باشه...
ولش کن بره!
_ نمی تونم...
سرباز منو کشته! الان، توی جنگ نیستیم! قانون شکنی کرده.
_دیگه بدتر! اگه تو جنگ نیستیم، تو خاکِ این دختر، چرا اردو زدیم؟
_تو چت شده رفیق؟
دستمالی را در آورد و به دوستش داد.
سرلشکر، خون لبش را، با دستمال پاک کرد و گفت:
اینجوری هیچ وقت جنگ تموم نمیشه!
سردار با تعجب گفت:
مگه قراره تموم بشه؟
سرلشکر، دیگر چیزی نگفت...
دستش را روی شانه ی دوستش گذاشت و گفت:
این جنگ، با تو چیکار کرده دوست من؟!
چیکارت کرده که اینجور، بهش وابسته شدی؟!
الان وقت ساختنه.... نه جنگیدن!
فرمانده، در سکوت، به رفیقش نگاه کرد...
وقتی رفیقش دور شد، به سربازی گفت:
بناز آل طاها رو بیار!
بناز نبود!
هیچ کجا نبود!
انگار هرگز، اسیر آن ها نشده بود.
و هیچکس نمی دانست که بناز، در صندوق عقبِ ماشین سرلشکر است...
و با او دور می شود.
و کسی نمی دانست که بناز، نگران خونریزی لب آن مرد است...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت119
#قسمت_صد_و_نوزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت119
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#پاورقی
#قسمت_صد_و_نوزدهم
_ آقا اگه قراره من حامله باشم تا اعدامم نکنن، می خوام بچه ی شما باشه.
بناز، تکرار کرد...
و باز هم تکرار کرد و باز هم.
آنقدر که خورشید آسمان، بیدار شد و تمام کمپ، به صدا در آمد.
شیفت ها عوض شد و بوی نان و صبحانه آمد.
بوی دست های مهربان مادر!
بناز، در خیمه ی سرلشکر نبود.
سرلشکر مهمان، چشمان خود را دست کشید...
دختری در خیمه اش نبود!
پس آن دخترک لطیف پریوشِ دیشب، که از او فرزندی خواسته بود، کجا بود؟!
بیرون، سربازان صبحانه می خوردند.
سرلشکر مهمان، با کولهپشتی در دست، ظاهر شد.
فرمانده با دیدنش لبخند زد و دستش را روی شانه ی او گذاشت.
_ صبح بخیر!
نخواستم بیدارت کنم، خسته بودی!
و متوجه کوله ی سرلشکر شد...
_ کجا کله یصبح؟
اومده بودی با هم منطقه رو ببینیم!
سرلشکر گفت: باید برم...
اصلا نباید الان میامدم. تهران کلی کار داشتم... زنگ زدن!
سردار نگاهش کرد و گفت: از لَبت داره خون میاد...
سرلشکر با پشت دست، خون روی لبش را پاک کرد.
سکوت شد...
سردار گفت: دکتر نمیری، نه؟
آفتاب، از روی موهای سرلشکر، سُر خورد و داخل چشمانش افتاد.
گفت: میرم... خیلی مهم نیست!
می خواست چیزی بپرسد، اما دو دل بود.
سردار فهمید...
_اون دختر، سربازای منو کشته...
ما، در وضعیت جنگی نبودیم...
نمی تونم از اعدام نجاتش بدم.
قانون، قانونه!
_ ولی ما.... توی خاک اونا بودیم!
_ چی؟
سرلشکرِ مو آفتابی، دوباره گفت:
چرا توی خاک اونا بودیم، که اون بچه، مجبور شه از خودش و خانواده ش، دفاع کنه!
شاید اگه تو هم جای اون بودی، همین کارو می کردی!
اون فقط دفاع کرده!
چرا تو خاک اونا کمپ راه انداختیم؟
سردار با تعجب گفت: تو می دونی!
باید اوضاع منطقه تحت کنترلمون باشه.
_ پس اونم خواسته اوضاع خاکِ خودش، تحت کنترلش باشه...
ولش کن بره!
_ نمی تونم...
سرباز منو کشته! الان، توی جنگ نیستیم! قانون شکنی کرده.
_دیگه بدتر! اگه تو جنگ نیستیم، تو خاکِ این دختر، چرا اردو زدیم؟
_تو چت شده رفیق؟
دستمالی را در آورد و به دوستش داد.
سرلشکر، خون لبش را، با دستمال پاک کرد و گفت:
اینجوری هیچ وقت جنگ تموم نمیشه!
سردار با تعجب گفت:
مگه قراره تموم بشه؟
سرلشکر، دیگر چیزی نگفت...
دستش را روی شانه ی دوستش گذاشت و گفت:
این جنگ، با تو چیکار کرده دوست من؟!
چیکارت کرده که اینجور، بهش وابسته شدی؟!
الان وقت ساختنه.... نه جنگیدن!
فرمانده، در سکوت، به رفیقش نگاه کرد...
وقتی رفیقش دور شد، به سربازی گفت:
بناز آل طاها رو بیار!
بناز نبود!
هیچ کجا نبود!
انگار هرگز، اسیر آن ها نشده بود.
و هیچکس نمی دانست که بناز، در صندوق عقبِ ماشین سرلشکر است...
و با او دور می شود.
و کسی نمی دانست که بناز، نگران خونریزی لب آن مرد است...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت119
#قسمت_صد_و_نوزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2