قسمت 39
#خواب_گل_سرخ
هم اکنون روی پیج اصلی اینستاگرامم است
صفحه باز است.
نسخه ی ادیت شده و کامل آن ؛ بزودی در کانال خواهد آمد....از صبوری شما سپاسگزارم....
#چیستایثربی
#ارادت
#خواب_گل_سرخ
#قسمت39
@chista_yasrebi_official
#خواب_گل_سرخ
هم اکنون روی پیج اصلی اینستاگرامم است
صفحه باز است.
نسخه ی ادیت شده و کامل آن ؛ بزودی در کانال خواهد آمد....از صبوری شما سپاسگزارم....
#چیستایثربی
#ارادت
#خواب_گل_سرخ
#قسمت39
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت39
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_نهم
گیجم!
_یعنی طاها، هیچنسبتی با سردار نداره؟
یه مردِ کُرده؟
بناز می گوید: بله!
تنها فرزند برادرم، که تازه عروسی کرده بود، با زن تحصیل کرده ش،
برای کاری، باید می رفتن سلیمانیه، بچه رو نبردن...
شبونه، بعثیا، ریختن اتاقشون، سلاخیشون کردن...
اگه مبارزه، مسلحانه بود، همه شونو می زد، ولی ناجوونمردا، شبونه به اتاق، حمله کردن.
مادرم، خبرو که شنید، دووم نیاورد، یه گوشه افتاد!
بی کلام، بی حرکت...
مثل یه گیاه...
سارا هم، که جای من، تو خاکِ ایران، زندانی بود...
من با اون نوزادِ طفلی چیکار می کردم؟
فکر کردم بفرستمش برای فرمانده، هم سارا رو آزاد کنه، هم این بچه، یه جای امن بزرگ شه!
شنیده بودم فرمانده، هوای خانواده خودشو داره!
طاها، در خطر بود، حالا تک پسرِ طایفه ی ما بود!
دو برادر دیگه مم، قبلا کشته شده بودن.
می بینی! طاهای تو، تنها مردِ باقیمونده ی یادگارِ پدرمه!
بچه ای که من، نتونستم بزرگش کنم!من فقط، کار با اسلحه رو بلد بودم!
نفس کشیدنم سخت شده است...
می پرسم: کیا می دونن؟
_الان فقط من، سارا و اون مرد، سردارِ شما!
می گویم: نباید حالا بهش بگید!همیشه سردار رو، پدرش می دونست!
داد می زند: پدر خودشم، فرمانده بود!شجاع، وطن دوست و مبارز!
بالاخره یه روز، باید بفهمه!
می لرزم...
می گوید: تب داری بچه!
بخواب!
گفتم بقیه شو بگو!
سارا چی شد؟
_آزاد شد، اما تغییر کرده بود.
باکسی حرف نمی زد...
مادرم مُرد...
سارا رفت سوریه، پزشکی بخونه، دانشگاه دمشق.
دیگه نمی تونست فضای عراقو، تحمل کنه.
دمشق، قوم و خویش داشتیم، اما خواهرم، طفلی، خوش شانس نبود!
تو تمام طایفه، باهوش ترین زن بود، بگذریم...
ناله می کنم: می خوام بدونم.
چرا سارا، طرد شد؟
چشمانش را می بندد...
اکنون صدایش را از دورها می شنوم، انگار من، جای او می بینم و می شنوم...
فرمانده و سارا، در گودالی عمیق گیر افتاده اند، در سوریه...
فرمانده می گوید:
گفتم، دنبالم نیا!
ببین من باید این عملیاتو، تنهایی تموم می کردم!
حالا با تو چیکار کنم؟!
سارا می گوید: حس می کردم خطرناک باشه، فکر کردم شاید، دیگه نبینمتون!
خواب دیدم یه نماز شب طولانی می خونید که هیچوقت، تموم نمیشه!
منم می خوام، اون نمازو با شما بخونم!
این تنها کاریه که برام مونده!
فرمانده می گوید: تو این گودال، یه نفرم، به زور می تونه، نفس بکشه، باید بفرستمت بیرون...
من نماز دو نفره، با کسی نمی خونم!
سارا می گوید: من زخمی شدم!
فرمانده نزدیک می شود، پای سارا را می بیندکه از آن، خون، روان است...
فرمانده می گوید: خدا کنه نشکسته باشه!
دردش زیاده طفلی! می دونم...
ببین، من نه دکترم، نه مَحرمتم!
ولی باید زخمو شست و بخیه زد، وگرنه خونریزی بیشتر میشه!
سارا می گوید: خودم، انجام میدم.
فرمانده لبخند تلخی می زند...
_بخیه رو خودت نمی تونی!
باید یه مَحرمیت بخونیم سارا!
باید، تمام مسیر رو بغلت کنم!مجبوریم...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت39
#قسمت_سی_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت39
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_نهم
گیجم!
_یعنی طاها، هیچنسبتی با سردار نداره؟
یه مردِ کُرده؟
بناز می گوید: بله!
تنها فرزند برادرم، که تازه عروسی کرده بود، با زن تحصیل کرده ش،
برای کاری، باید می رفتن سلیمانیه، بچه رو نبردن...
شبونه، بعثیا، ریختن اتاقشون، سلاخیشون کردن...
اگه مبارزه، مسلحانه بود، همه شونو می زد، ولی ناجوونمردا، شبونه به اتاق، حمله کردن.
مادرم، خبرو که شنید، دووم نیاورد، یه گوشه افتاد!
بی کلام، بی حرکت...
مثل یه گیاه...
سارا هم، که جای من، تو خاکِ ایران، زندانی بود...
من با اون نوزادِ طفلی چیکار می کردم؟
فکر کردم بفرستمش برای فرمانده، هم سارا رو آزاد کنه، هم این بچه، یه جای امن بزرگ شه!
شنیده بودم فرمانده، هوای خانواده خودشو داره!
طاها، در خطر بود، حالا تک پسرِ طایفه ی ما بود!
دو برادر دیگه مم، قبلا کشته شده بودن.
می بینی! طاهای تو، تنها مردِ باقیمونده ی یادگارِ پدرمه!
بچه ای که من، نتونستم بزرگش کنم!من فقط، کار با اسلحه رو بلد بودم!
نفس کشیدنم سخت شده است...
می پرسم: کیا می دونن؟
_الان فقط من، سارا و اون مرد، سردارِ شما!
می گویم: نباید حالا بهش بگید!همیشه سردار رو، پدرش می دونست!
داد می زند: پدر خودشم، فرمانده بود!شجاع، وطن دوست و مبارز!
بالاخره یه روز، باید بفهمه!
می لرزم...
می گوید: تب داری بچه!
بخواب!
گفتم بقیه شو بگو!
سارا چی شد؟
_آزاد شد، اما تغییر کرده بود.
باکسی حرف نمی زد...
مادرم مُرد...
سارا رفت سوریه، پزشکی بخونه، دانشگاه دمشق.
دیگه نمی تونست فضای عراقو، تحمل کنه.
دمشق، قوم و خویش داشتیم، اما خواهرم، طفلی، خوش شانس نبود!
تو تمام طایفه، باهوش ترین زن بود، بگذریم...
ناله می کنم: می خوام بدونم.
چرا سارا، طرد شد؟
چشمانش را می بندد...
اکنون صدایش را از دورها می شنوم، انگار من، جای او می بینم و می شنوم...
فرمانده و سارا، در گودالی عمیق گیر افتاده اند، در سوریه...
فرمانده می گوید:
گفتم، دنبالم نیا!
ببین من باید این عملیاتو، تنهایی تموم می کردم!
حالا با تو چیکار کنم؟!
سارا می گوید: حس می کردم خطرناک باشه، فکر کردم شاید، دیگه نبینمتون!
خواب دیدم یه نماز شب طولانی می خونید که هیچوقت، تموم نمیشه!
منم می خوام، اون نمازو با شما بخونم!
این تنها کاریه که برام مونده!
فرمانده می گوید: تو این گودال، یه نفرم، به زور می تونه، نفس بکشه، باید بفرستمت بیرون...
من نماز دو نفره، با کسی نمی خونم!
سارا می گوید: من زخمی شدم!
فرمانده نزدیک می شود، پای سارا را می بیندکه از آن، خون، روان است...
فرمانده می گوید: خدا کنه نشکسته باشه!
دردش زیاده طفلی! می دونم...
ببین، من نه دکترم، نه مَحرمتم!
ولی باید زخمو شست و بخیه زد، وگرنه خونریزی بیشتر میشه!
سارا می گوید: خودم، انجام میدم.
فرمانده لبخند تلخی می زند...
_بخیه رو خودت نمی تونی!
باید یه مَحرمیت بخونیم سارا!
باید، تمام مسیر رو بغلت کنم!مجبوریم...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت39
#قسمت_سی_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2