@chista_yasrebi (ویسلاوا یا (ویسواوا شیمبورسکا__شاعر و مقاله نویس لهستانی.برنده نوبل ادبی نودو شش
1923_2012
#چیستایثربی
هم اکنون با شعری خاص در پیج دوم #اینستاگرام_چیستا_یثربی
1923_2012
#چیستایثربی
هم اکنون با شعری خاص در پیج دوم #اینستاگرام_چیستا_یثربی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
تمام آن روز در دانشگاه؛ حواسم پرت بود ؛ آمدن یک همسایه جدید و حضور پسر جوانی روی ویلچر ؛ اتفاق عجیبی نبود؛ نمیتوانست آنقدر ذهن مرا به خود درگیر کند ! چه چیز این صحنه آزارم میداد؟ شاید نگاه نکردن!...نگاه نکردن به هیچ چیز...آن پسر به هیچ چیز نگاه نمیکرد! حتی مطمینم مرا هم ندیده بود!
چه اتفاقی برایش افتاده بود که فقط به پنجره ها نگاه میکرد؟ و وقتی به آدم خیره میشد در چشمهایت حسش نمیکردی!
کوچه مان را که میامدم ؛ کوثر خانم خیاط را با یک زن غریبه دیدم ؛ داشتند باهم پچ پچ میکردند.تصادفی شنیدم که درباره والیبال حرف میزدند!..شاخ در آوردم!... کوثر خانم گفت: والیبالیسته! آن خانم دیگر گفت: مگه نمیدونی عضو تیم ملی بوده؟کنجکاو شدم! کوثر خانم و والیبال؟ درباره ی چه کسی حرف میزدند؟ به خانه که رسیدم؛ دیگر شب بود.هنوز تمام راه پله ؛ پر از وسایل همسایه ی جدید بود. میخواستم از پاگرد طبقه دوم رد شوم ؛ که در باز شد ؛ زن همسایه بود که اصلا رابطه خوبی با من نداشت،کاملا بی دلیل! اصلا با او و شوهر نظامی اش ؛ کاری نداشتم ؛ گفت : مانا خانم ؛ مهمون داری؛ میخواستم راهش ندم؛ کلید نداشت، همه زنگا رو میزد، اما چون گفت دختر خاله ته؛ اسم مادرتم گفت؛راهش دادم ! دختر خاله؟! پشت درب خانه ام روی پله ها نشسته بود.مینا بود.یکی از دختر خاله هایم که اصلا با آنها رابطه ای نداشتم!گفت:سلام ! گفتم:
سلام، اینجا چکارمیکنی؟گفت: مادرم منو از خونه بیرون کرده.رفتم پارک بخوابم؛ یادشما افتادم.اگه امشبو اجازه بدید..سر و وضعش آشفته بود؛معلوم بود کتک خورده.گفتم : بیا تو ! گفت:شنیدین؟گفتم:چی؟گفت:همسایه جدیدتون عضو تیم ملی والیبال بوده!گفتم :تو از کجا میدونی؟گفت:من پنج ساعته رو پله ام...گفتم :والیبال دوست ندارم.گفت: چرا روی ویلچره؟گفتم؛: من چه میدونم! داشتیم شام میخوردیم ؛ صدایش رااز طبقه پایین شنیدیم.
کمک!یکی کمک کنه.دویدم بیرون.با ویلچرش جلوی در خانه شان بود.گفت: خواهرم از حال رفته.گفتم :میتونم بیام تو؟ ویلچرش را عقب کشید؛خواهرش دم حمام ؛ روی زمین افتاده بود.گفتم :سابقه ی بیماری خاصی داره؟ گفت:نه؛ عصبانی شد؛افتاد! گفتم حتما از فشارشه! به اورژانس زنگ میزنم!
دادزد:
"اورژانس نه! قرصاشو بدین؛خوب میشه.تو کیفشه ؛ داشتم دنبال قرص میگشتم ؛ چشمم به یک تکه روزنامه تا شده افتاد. دست به آن نزدم؛ ولی حدس میزدم باید خیلی مهم باشد که آن تکه روزنامه را درکیفش گذاشته.به برادرش گفتم:کدوم قرصو بدم؟ گفت:همه شو! قرصها را به دخترک خوراندم.
حس کردم انقباض بدنش از بین رفت.کم کم چشمهایش را باز کردو گفت:امشب اینجا بمون! وگرنه ما؛ همدیگه رو میکشیم!خواهش میکنم!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
هر گونه اشتراک گذاری ؛ منوط به ذکر نام.مولف است.
ادرس کانال قصه :🔽
@chista_2
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
تمام آن روز در دانشگاه؛ حواسم پرت بود ؛ آمدن یک همسایه جدید و حضور پسر جوانی روی ویلچر ؛ اتفاق عجیبی نبود؛ نمیتوانست آنقدر ذهن مرا به خود درگیر کند ! چه چیز این صحنه آزارم میداد؟ شاید نگاه نکردن!...نگاه نکردن به هیچ چیز...آن پسر به هیچ چیز نگاه نمیکرد! حتی مطمینم مرا هم ندیده بود!
چه اتفاقی برایش افتاده بود که فقط به پنجره ها نگاه میکرد؟ و وقتی به آدم خیره میشد در چشمهایت حسش نمیکردی!
کوچه مان را که میامدم ؛ کوثر خانم خیاط را با یک زن غریبه دیدم ؛ داشتند باهم پچ پچ میکردند.تصادفی شنیدم که درباره والیبال حرف میزدند!..شاخ در آوردم!... کوثر خانم گفت: والیبالیسته! آن خانم دیگر گفت: مگه نمیدونی عضو تیم ملی بوده؟کنجکاو شدم! کوثر خانم و والیبال؟ درباره ی چه کسی حرف میزدند؟ به خانه که رسیدم؛ دیگر شب بود.هنوز تمام راه پله ؛ پر از وسایل همسایه ی جدید بود. میخواستم از پاگرد طبقه دوم رد شوم ؛ که در باز شد ؛ زن همسایه بود که اصلا رابطه خوبی با من نداشت،کاملا بی دلیل! اصلا با او و شوهر نظامی اش ؛ کاری نداشتم ؛ گفت : مانا خانم ؛ مهمون داری؛ میخواستم راهش ندم؛ کلید نداشت، همه زنگا رو میزد، اما چون گفت دختر خاله ته؛ اسم مادرتم گفت؛راهش دادم ! دختر خاله؟! پشت درب خانه ام روی پله ها نشسته بود.مینا بود.یکی از دختر خاله هایم که اصلا با آنها رابطه ای نداشتم!گفت:سلام ! گفتم:
سلام، اینجا چکارمیکنی؟گفت: مادرم منو از خونه بیرون کرده.رفتم پارک بخوابم؛ یادشما افتادم.اگه امشبو اجازه بدید..سر و وضعش آشفته بود؛معلوم بود کتک خورده.گفتم : بیا تو ! گفت:شنیدین؟گفتم:چی؟گفت:همسایه جدیدتون عضو تیم ملی والیبال بوده!گفتم :تو از کجا میدونی؟گفت:من پنج ساعته رو پله ام...گفتم :والیبال دوست ندارم.گفت: چرا روی ویلچره؟گفتم؛: من چه میدونم! داشتیم شام میخوردیم ؛ صدایش رااز طبقه پایین شنیدیم.
کمک!یکی کمک کنه.دویدم بیرون.با ویلچرش جلوی در خانه شان بود.گفت: خواهرم از حال رفته.گفتم :میتونم بیام تو؟ ویلچرش را عقب کشید؛خواهرش دم حمام ؛ روی زمین افتاده بود.گفتم :سابقه ی بیماری خاصی داره؟ گفت:نه؛ عصبانی شد؛افتاد! گفتم حتما از فشارشه! به اورژانس زنگ میزنم!
دادزد:
"اورژانس نه! قرصاشو بدین؛خوب میشه.تو کیفشه ؛ داشتم دنبال قرص میگشتم ؛ چشمم به یک تکه روزنامه تا شده افتاد. دست به آن نزدم؛ ولی حدس میزدم باید خیلی مهم باشد که آن تکه روزنامه را درکیفش گذاشته.به برادرش گفتم:کدوم قرصو بدم؟ گفت:همه شو! قرصها را به دخترک خوراندم.
حس کردم انقباض بدنش از بین رفت.کم کم چشمهایش را باز کردو گفت:امشب اینجا بمون! وگرنه ما؛ همدیگه رو میکشیم!خواهش میکنم!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
هر گونه اشتراک گذاری ؛ منوط به ذکر نام.مولف است.
ادرس کانال قصه :🔽
@chista_2
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
مریم راحت نفس میکشید. گفت: میمونی پیش ما امشب؟! گفتم :نه من مریض دارم عزیزم!...
گفت:مریضتم بیاراینجا ؛گفتم ؛ نمیشه! ایشون نمیتونن بلند شن؛ بستری ان!حالا مشکل چی هست؟! مریم گفت: هیچی...یه بیماری قدیمی؛ اینم ارث مادر بزرگمه برای من! میگن اون دچار این حمله ها میشد! گفتم:میخوای بریم دکتر؟ گفت:نه با دارو ؛ کنترل میشه .فقط نباید عصبانی شم یا فشارم بالابره...تقصیر این آقاست دیگه! حرف؛ حرف خودش! حامد گفت:فکر نمیکنم مشکل ما به مانا خانم ربطی داشته باشه خواهرم ! دیگه؛ بیشتر مزاحمشون نشیم؛ خداحافظی کردم و تا دم در رفتم ؛ مریم بامن آمد: گفتم :برادرتون...گفت:مریضه! تا پارسال یه والیبالیست فعال و پر انرژی بود.بیماری خاصی نداشت ؛ تا کم کم بدنش خواب میرفت...اول جدی نگرفتیم...ولی سیستم عصبی دچار مشکل شده بود. یه روز تو خیابون ؛ افتاد....دیگه نتونست سر پا باشه....از پا شروع شد؛ بعد کمر! مثل یه ویروس ؛ یکی یکی عضلاتو فلج میکنه؛ تا برسه به مغز...
در آغوش من گریه اش گرفت ؛گفت:دارم از دستش میدم ؛ تمام کس و کارم همین یه داداشه!
گفتم: آخه بی دلیل شروع شد؟ گفت:دکترا که هنوز علتو نفهمیدن....
هیچ سابقه ای تو خانواده نبوده؛ فلج تدریجی حسی؛ حرکتی...
کم کم میکشه.
گفتم : حتما یه درمونی براش هست.اینجا ؛ خارج؟ گفت: یکساله تحت درمانه؛ اما بیماری پیشرفت کرده؛ یه دکتر خارجی هم هست؛ اونم مونده که چرا درمانش جواب نمیده!
حامد از روی ویلچرش از اتاق دیگر گفت: کل شجره نامه خانوادگیمونم ؛ به خانم تقدیم کن دیگه!
خداحافظی کردم ؛ به خانه برگشتم ؛ مینا روی مبل ؛ خوابش رفته بود ؛ به اتاق مادرم رفتم؛ بوی عطر گیسوانش؛ با بوی گلاب در هم آمیخته بود.گفتم :سلام عزیز دلم ؛ فکرشو بکن مادرم؛ طبقه پایین یه خواهر و برادر اومدن؛ دختره دو سه سالی از من بزرگتره. پسره ؛ شاید پنج شش سال... والیبالیست بوده ؛ ورزشی که بابا دوست داشت.مادر جواب نداد؛ خواب بود.روزهای شیمی درمانی همیشه خسته تر بود.پیشانی اش را بوسیدم؛ رویش را انداختم؛ چراغ را خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم.حس کردم کسی در میزند؛ با خستگی به سمت در رفتم ؛ یک چمدان پشت در بود. داد زدم ببخشید ! اشتباه آوردید!
مال طبقه پایینه!اما طرف رفته بود؛ چمدان را به دیوار تکیه دادم ؛ خیلی سنگین بود! ظاهرش شبیه چمدانهای چرم قدیمی جنگهای دوران مشروطه بود! چند بار وسوسه شدم درب آن را باز کنم ؛ اما فکر کردم امانت است.وارد خانه شدم؛؛ تلویزیون برنامه ی ورزشی داشت.تکه هایی از مسابقات جهانی والیبال پارسال را نشان میداد....آنجا بود ؛ حامد! تقریبا از همه قد بلندتر ! مجری ؛ حامد مردانی معرفی اش میکرد :؛ از همه چابک تر و قوی تر بود!
انگار ؛ قطب تیم بود. موهایش بلندتر ازحالا ؛ ایران؛ پیروز شد!....و امشب ؛ حامد مردانی ؛ روی ویلچر بود!
کسی در زد؛ آن وقت شب؟ ترسیدم ! در را نیمه باز کردم؛ چمدان نبود!
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
هر گونه اشتراک گذاری؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
مریم راحت نفس میکشید. گفت: میمونی پیش ما امشب؟! گفتم :نه من مریض دارم عزیزم!...
گفت:مریضتم بیاراینجا ؛گفتم ؛ نمیشه! ایشون نمیتونن بلند شن؛ بستری ان!حالا مشکل چی هست؟! مریم گفت: هیچی...یه بیماری قدیمی؛ اینم ارث مادر بزرگمه برای من! میگن اون دچار این حمله ها میشد! گفتم:میخوای بریم دکتر؟ گفت:نه با دارو ؛ کنترل میشه .فقط نباید عصبانی شم یا فشارم بالابره...تقصیر این آقاست دیگه! حرف؛ حرف خودش! حامد گفت:فکر نمیکنم مشکل ما به مانا خانم ربطی داشته باشه خواهرم ! دیگه؛ بیشتر مزاحمشون نشیم؛ خداحافظی کردم و تا دم در رفتم ؛ مریم بامن آمد: گفتم :برادرتون...گفت:مریضه! تا پارسال یه والیبالیست فعال و پر انرژی بود.بیماری خاصی نداشت ؛ تا کم کم بدنش خواب میرفت...اول جدی نگرفتیم...ولی سیستم عصبی دچار مشکل شده بود. یه روز تو خیابون ؛ افتاد....دیگه نتونست سر پا باشه....از پا شروع شد؛ بعد کمر! مثل یه ویروس ؛ یکی یکی عضلاتو فلج میکنه؛ تا برسه به مغز...
در آغوش من گریه اش گرفت ؛گفت:دارم از دستش میدم ؛ تمام کس و کارم همین یه داداشه!
گفتم: آخه بی دلیل شروع شد؟ گفت:دکترا که هنوز علتو نفهمیدن....
هیچ سابقه ای تو خانواده نبوده؛ فلج تدریجی حسی؛ حرکتی...
کم کم میکشه.
گفتم : حتما یه درمونی براش هست.اینجا ؛ خارج؟ گفت: یکساله تحت درمانه؛ اما بیماری پیشرفت کرده؛ یه دکتر خارجی هم هست؛ اونم مونده که چرا درمانش جواب نمیده!
حامد از روی ویلچرش از اتاق دیگر گفت: کل شجره نامه خانوادگیمونم ؛ به خانم تقدیم کن دیگه!
خداحافظی کردم ؛ به خانه برگشتم ؛ مینا روی مبل ؛ خوابش رفته بود ؛ به اتاق مادرم رفتم؛ بوی عطر گیسوانش؛ با بوی گلاب در هم آمیخته بود.گفتم :سلام عزیز دلم ؛ فکرشو بکن مادرم؛ طبقه پایین یه خواهر و برادر اومدن؛ دختره دو سه سالی از من بزرگتره. پسره ؛ شاید پنج شش سال... والیبالیست بوده ؛ ورزشی که بابا دوست داشت.مادر جواب نداد؛ خواب بود.روزهای شیمی درمانی همیشه خسته تر بود.پیشانی اش را بوسیدم؛ رویش را انداختم؛ چراغ را خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم.حس کردم کسی در میزند؛ با خستگی به سمت در رفتم ؛ یک چمدان پشت در بود. داد زدم ببخشید ! اشتباه آوردید!
مال طبقه پایینه!اما طرف رفته بود؛ چمدان را به دیوار تکیه دادم ؛ خیلی سنگین بود! ظاهرش شبیه چمدانهای چرم قدیمی جنگهای دوران مشروطه بود! چند بار وسوسه شدم درب آن را باز کنم ؛ اما فکر کردم امانت است.وارد خانه شدم؛؛ تلویزیون برنامه ی ورزشی داشت.تکه هایی از مسابقات جهانی والیبال پارسال را نشان میداد....آنجا بود ؛ حامد! تقریبا از همه قد بلندتر ! مجری ؛ حامد مردانی معرفی اش میکرد :؛ از همه چابک تر و قوی تر بود!
انگار ؛ قطب تیم بود. موهایش بلندتر ازحالا ؛ ایران؛ پیروز شد!....و امشب ؛ حامد مردانی ؛ روی ویلچر بود!
کسی در زد؛ آن وقت شب؟ ترسیدم ! در را نیمه باز کردم؛ چمدان نبود!
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
هر گونه اشتراک گذاری؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@Chista_Yasrebi
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_پنجم
پس مریم ازدواج کرده و بچه داشت! حس صورتش اصلا نشان نمیداد!
گفت:بفرمایید تو ! گفتم :نه دیگه دیر وقته؛ الان ممکنه دختر خاله م بیاد.مریم گفت :اتفاقا میخواستم درمورد ایشون با شما صحبت کنم؛ گفتم : درباره ی مینا؟!
گفت:بله...فقط خواهش میکنم بین خودمون بمونه.روی مبل نشستم. صدای تک سرفه های حامد ؛ از اتاقش می آمد. عسل داشت کتلتها را میخورد.مریم گفت: میدونم فامیلتونه ؛ و دوستش دارید ؛ برای همین هم بهتون میگم....میدونید مینا خانم ؛ امروز اومد از من پول قرض خواست.گفت ؛ باید برای خودش دارویی بخره؛ چون داروهاش ؛ خونه جا مونده؛ من بش دادم ؛دختر جوونه ؛ خوب نیست با جیب خالی بره بیرون. اما بعد؛ از پنجره دیدم سوار موتور یه آقایی شد که اون پایین ؛ منتظرش بود!
همسایه پایینم ؛گمانم دید. چون از پنجره آویزون شده بود! پسره کلاه کاسکت داشت؛صورتشو ندیدم ؛ اما به نظرم اونم کم سن بود.
گفتم بهتون بگم؛ فقط اطلاع داشته باشید.قصد فضولی نداشتم.
عسل گفت؛ مامان بش گفتی دعوا شد؟نگران شدم .گفتم : دعوای چی؟
مریم نگاه تندی به عسل انداخت و گفت: چیز مهمی نبود ! سر کوچه موتورشون گرفت به چادر یه خانمه؛ البته خانمه چیزیش نشد ؛ اما خیلی جیغ و داد کرد. آخر ؛ پسره نمیدونم چقدر پول بش داد تا زنه رفت ! پول زیادی تو جیب پسره بود!
گفتم: ممنونم! دخترای جوونن دیگه! باید باش حرف بزنم ؛ خواستم بلند شوم؛ گفت: یه چای با مابخورید. تا آمدم تعارف کنم ؛ به آشپزخانه رفت. عسل گفت :والیبال بلدی ؟ گفتم : نه! گفت:دایی حامدم بهم قول داده ؛ یادم بده.گفتم :چه خوب!
و حواسم نبود که حامد با ویلچرش وارد اتاق شده است؛ حامد گفت: سلام ! گفتم: سلام...ببخشید ؛ حواسم نبود !
گفت :ما این بچه رو یواشکی آوردیم اینجا؛چون پدرش دنبالشه ؛ فعلا مریم از دست شوهرش؛ فراریه؛ میخوام خواهش کنم ؛ جایی نگید بچه ای اینجاهست. گفتم : الان؟ الان دیگه ؛ همه ی محل میدونن که !ولی من هیچی نمیگم. حامد گفت : پدرش قدرتمنده. انقدر نفوذ داره که بچه رو بگیره ؛ مریمم طلاق نمیده ؛ گفتم؛ نمیشه رفت دادگاه؟ حامد گفت: اون مرد ؛ یه تنه یه دادگاهه خودش!
سکوت کردم ؛ او هم سکوت کرد.
گفتم :شما دوست نداری بامن حرف بزنی؟ گفت :نه ؛ مشکل اینه نمیدونم چی بگم! من یه عمر فقط درباره توپ حرف زدم و والیبال !
گفتم: فضولی نباشه ؛ اما مریم خانم چرا میخوان جدا شن؟
گفت:شوهرش ؛ هنرجوی خود مریمو صیغه کرده؛ یواشکی!
مریم میفهمه. شوهره گفته : صیغه که گناه نیست ! یه مدت سرگرمی مرده؛ بعدم زن صیغه ای میره! دعواشون میشه...
مریم همون شب ؛ کلی کتک خورد؛ بعد با بچه فرارکرد. دو بار پیداشون کرد؛
گفتم:امیدارم اینبار پیدا شون نکنه! حامد گفت: طلاقشو میگیرم ؛ گفتم: بله! انشالله.....
و به دیوار خیره شدم و خدا خدا میکردم ؛ مریم زودتر بیاید ؛
حس غریبه بودن داشتم ؛ یک چای که انقدر طول نداشت ! ...مرد گفت: جالبه ! من باشما حرف نمیزنم ؛ شاکی میشید ؛ اماشما حتی نگاهمم نمیکنید !
گفتم:خجالت میکشم خب!...لبخند زد و گفت: خجالت؟ خجالت از چی؟! اولین بار بود لبخندش را میدیدم.....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجم
#چیستایثربی
# داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
اشتراک گذاری ؛ فقط با ذکر نام نویسنده ؛ ممکن است
کانال داستان های چیستایثربی
@chista_2
@Chista_Yasrebi کانال رسمی جیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_پنجم
پس مریم ازدواج کرده و بچه داشت! حس صورتش اصلا نشان نمیداد!
گفت:بفرمایید تو ! گفتم :نه دیگه دیر وقته؛ الان ممکنه دختر خاله م بیاد.مریم گفت :اتفاقا میخواستم درمورد ایشون با شما صحبت کنم؛ گفتم : درباره ی مینا؟!
گفت:بله...فقط خواهش میکنم بین خودمون بمونه.روی مبل نشستم. صدای تک سرفه های حامد ؛ از اتاقش می آمد. عسل داشت کتلتها را میخورد.مریم گفت: میدونم فامیلتونه ؛ و دوستش دارید ؛ برای همین هم بهتون میگم....میدونید مینا خانم ؛ امروز اومد از من پول قرض خواست.گفت ؛ باید برای خودش دارویی بخره؛ چون داروهاش ؛ خونه جا مونده؛ من بش دادم ؛دختر جوونه ؛ خوب نیست با جیب خالی بره بیرون. اما بعد؛ از پنجره دیدم سوار موتور یه آقایی شد که اون پایین ؛ منتظرش بود!
همسایه پایینم ؛گمانم دید. چون از پنجره آویزون شده بود! پسره کلاه کاسکت داشت؛صورتشو ندیدم ؛ اما به نظرم اونم کم سن بود.
گفتم بهتون بگم؛ فقط اطلاع داشته باشید.قصد فضولی نداشتم.
عسل گفت؛ مامان بش گفتی دعوا شد؟نگران شدم .گفتم : دعوای چی؟
مریم نگاه تندی به عسل انداخت و گفت: چیز مهمی نبود ! سر کوچه موتورشون گرفت به چادر یه خانمه؛ البته خانمه چیزیش نشد ؛ اما خیلی جیغ و داد کرد. آخر ؛ پسره نمیدونم چقدر پول بش داد تا زنه رفت ! پول زیادی تو جیب پسره بود!
گفتم: ممنونم! دخترای جوونن دیگه! باید باش حرف بزنم ؛ خواستم بلند شوم؛ گفت: یه چای با مابخورید. تا آمدم تعارف کنم ؛ به آشپزخانه رفت. عسل گفت :والیبال بلدی ؟ گفتم : نه! گفت:دایی حامدم بهم قول داده ؛ یادم بده.گفتم :چه خوب!
و حواسم نبود که حامد با ویلچرش وارد اتاق شده است؛ حامد گفت: سلام ! گفتم: سلام...ببخشید ؛ حواسم نبود !
گفت :ما این بچه رو یواشکی آوردیم اینجا؛چون پدرش دنبالشه ؛ فعلا مریم از دست شوهرش؛ فراریه؛ میخوام خواهش کنم ؛ جایی نگید بچه ای اینجاهست. گفتم : الان؟ الان دیگه ؛ همه ی محل میدونن که !ولی من هیچی نمیگم. حامد گفت : پدرش قدرتمنده. انقدر نفوذ داره که بچه رو بگیره ؛ مریمم طلاق نمیده ؛ گفتم؛ نمیشه رفت دادگاه؟ حامد گفت: اون مرد ؛ یه تنه یه دادگاهه خودش!
سکوت کردم ؛ او هم سکوت کرد.
گفتم :شما دوست نداری بامن حرف بزنی؟ گفت :نه ؛ مشکل اینه نمیدونم چی بگم! من یه عمر فقط درباره توپ حرف زدم و والیبال !
گفتم: فضولی نباشه ؛ اما مریم خانم چرا میخوان جدا شن؟
گفت:شوهرش ؛ هنرجوی خود مریمو صیغه کرده؛ یواشکی!
مریم میفهمه. شوهره گفته : صیغه که گناه نیست ! یه مدت سرگرمی مرده؛ بعدم زن صیغه ای میره! دعواشون میشه...
مریم همون شب ؛ کلی کتک خورد؛ بعد با بچه فرارکرد. دو بار پیداشون کرد؛
گفتم:امیدارم اینبار پیدا شون نکنه! حامد گفت: طلاقشو میگیرم ؛ گفتم: بله! انشالله.....
و به دیوار خیره شدم و خدا خدا میکردم ؛ مریم زودتر بیاید ؛
حس غریبه بودن داشتم ؛ یک چای که انقدر طول نداشت ! ...مرد گفت: جالبه ! من باشما حرف نمیزنم ؛ شاکی میشید ؛ اماشما حتی نگاهمم نمیکنید !
گفتم:خجالت میکشم خب!...لبخند زد و گفت: خجالت؟ خجالت از چی؟! اولین بار بود لبخندش را میدیدم.....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجم
#چیستایثربی
# داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
اشتراک گذاری ؛ فقط با ذکر نام نویسنده ؛ ممکن است
کانال داستان های چیستایثربی
@chista_2
@Chista_Yasrebi کانال رسمی جیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
هنوز از او یکزن خالی نشده، ناگزیرم از تعبیر خواب یک گل سرخ................ کاش تمام تو یک نامه ی کوچک میشد میان دستان پستچی تا پشت در خانه ام میرسید...
#مریم_الله_وردی
از میان کامنتهای پست اخر پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#پست
#خواب_گل_سرخ
@Chista_Yasrebi
. https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#مریم_الله_وردی
از میان کامنتهای پست اخر پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#پست
#خواب_گل_سرخ
@Chista_Yasrebi
. https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
چیستایثربی:
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتم
#چیستایثربی
در اتاق ؛ با مریم و عسل نشسته بودیم و منتظر کوچکترین صدایی از طبقه ی پایین بودیم !
در آپارتمانشان بسته بود. آن دو مرد چه میگفتند؟ چرا صدایی نمیامد؟! و همین نگرانی ما را بیشتر میکرد.
درست ؛ یک ربع بعد ؛ زنگ در به صدا درآمد. مینا بود ؛ خدا را شکر ! در پایین را باز کردم ؛ و بعد در بالا را.
مینا خیلی ویران به نظر میآمد...عمدی جلوی مریم چیزی نپرسیدم ؛ گفت ؛ میرود دوش بگیرد و بخوابد ؛
حس میکردم همه ی عمرم ؛ همیشه حواسم به همه ی آدمها بوده ؛ جز خودم!
نه ناهار خورده بودم ؛ نه شام ! و الان برای استرس تنهایی آقا حامد ؛ حالم بد بود!
چند دقیقه بعد گوشی مریم زنگ خورد؛ حامد بود؛ مریم به اتاق دیگر رفت تا عسل نشنود ؛ زود برگشت ؛ ساکت بود. گفتم : چی شده؟
گفت: رفته! گفتم : چه طور راحت قبول کرد؟!
گفت:طبقه ی اول اینجا رو اجاره کرده! گفتم : یعنی میخواد اینجا بمونه؟
گفت:شما نمیشناسیش! هیچکی نمیشناستش به جز من ؛ که میدونم چه موجود خطرناکیه !
گفتم : پس مطمین باشین برای شما جاسوس میذاره که مدام چکتون کنه ! باید یه مدت ؛ همینجا بمونین ؛ دست کم تا دادگاه !
گفت: آخه شما خودتم ؛ هزار تا مشکل داری!
گفتم :چیزی نیست که! شاید یه روزم من به شما احتیاج پیدا کردم...
گفت: فقط یه چیز کوچیک! نمیدونم چطوری بگم....
گفتم : راحت باش ؛
گفت:من نباید از این خونه بیرون برم فعلا....اون حتما منو میپاد ؛ وسایل ما و پولام...
همه چیز تو خونه ؛ پیش حامده... انداختشون تو انباری ؛ تا شوهرم نبینه....
شما میتونی خرد خرد چیزایی رو که میخوام ؛ از حامد بگیری؟
گفتم : اگه پول بخواین؛ من فعلا دارم!
گفت: نه! لباسای عسل ؛ مدارک و داروهامو میخوام !
گفتم : امشب که نه؟!
گفت:من قرصامو کلا جاگذاشتم با کیفم... ببخش تو رو خدا !
حاضر بودم بمیرم و دوباره ؛ طبقه ی پایین نروم ! دلم نمیخواست حتی یک دقیقه با حامد تنها باشم ؛ حس غریبی بود؛ اما حال مریم را بدون قرص دیده بودم ؛ باید میرفتم ؛ و رفتم...
در را آهسته زدم ؛ میدانستم طول میکشد تا با ویلچرش برسد؛ در را باز کرد؛ سلام دادم و گفتم : اومدم دنبال کیف و داروهای مریم.
گفت: میدونم...
و در را پشت سرم بست و قفل کرد.
گفتم: چرا در رو قفل کردید؟!
لبخند تلخی زد ؛ دستش را به دیوار تکیه داد.انگار عرق سردی کرده بود.
گفت: یه کم باید حرف بزنیم !
گفتم: درباره ی چی؟
گفت: سکوت میکنی تا حرف من تموم شه ؛ حتی اگه مخالف بودی ؛ لطفا حرف نزن ! بعد از من ؛ نوبت حرف زدن تو !
مریم ؛ خواهر من نیست! گفتم: خب کی شماست؟
گفت: دختر عموی منه و کسی رو توی این دنیا نداره...من میخوام ازش محافظت کنم ؛ کاری که از بچه گیش میکردم ؛ فقط یه سال ایران نبودم ؛ شوهرش دادن ؛ من...عاشقشم!
حرفی نداشتم....به دیوار تکیه دادم که نیفتم!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
هرگونه اشتراک گذاری ؛ با ذکر نام
#نویسنده ؛ امکان پذیر است.
کانال رسمی چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#کانال_قصه_های_چیستایثربی
@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتم
#چیستایثربی
در اتاق ؛ با مریم و عسل نشسته بودیم و منتظر کوچکترین صدایی از طبقه ی پایین بودیم !
در آپارتمانشان بسته بود. آن دو مرد چه میگفتند؟ چرا صدایی نمیامد؟! و همین نگرانی ما را بیشتر میکرد.
درست ؛ یک ربع بعد ؛ زنگ در به صدا درآمد. مینا بود ؛ خدا را شکر ! در پایین را باز کردم ؛ و بعد در بالا را.
مینا خیلی ویران به نظر میآمد...عمدی جلوی مریم چیزی نپرسیدم ؛ گفت ؛ میرود دوش بگیرد و بخوابد ؛
حس میکردم همه ی عمرم ؛ همیشه حواسم به همه ی آدمها بوده ؛ جز خودم!
نه ناهار خورده بودم ؛ نه شام ! و الان برای استرس تنهایی آقا حامد ؛ حالم بد بود!
چند دقیقه بعد گوشی مریم زنگ خورد؛ حامد بود؛ مریم به اتاق دیگر رفت تا عسل نشنود ؛ زود برگشت ؛ ساکت بود. گفتم : چی شده؟
گفت: رفته! گفتم : چه طور راحت قبول کرد؟!
گفت:طبقه ی اول اینجا رو اجاره کرده! گفتم : یعنی میخواد اینجا بمونه؟
گفت:شما نمیشناسیش! هیچکی نمیشناستش به جز من ؛ که میدونم چه موجود خطرناکیه !
گفتم : پس مطمین باشین برای شما جاسوس میذاره که مدام چکتون کنه ! باید یه مدت ؛ همینجا بمونین ؛ دست کم تا دادگاه !
گفت: آخه شما خودتم ؛ هزار تا مشکل داری!
گفتم :چیزی نیست که! شاید یه روزم من به شما احتیاج پیدا کردم...
گفت: فقط یه چیز کوچیک! نمیدونم چطوری بگم....
گفتم : راحت باش ؛
گفت:من نباید از این خونه بیرون برم فعلا....اون حتما منو میپاد ؛ وسایل ما و پولام...
همه چیز تو خونه ؛ پیش حامده... انداختشون تو انباری ؛ تا شوهرم نبینه....
شما میتونی خرد خرد چیزایی رو که میخوام ؛ از حامد بگیری؟
گفتم : اگه پول بخواین؛ من فعلا دارم!
گفت: نه! لباسای عسل ؛ مدارک و داروهامو میخوام !
گفتم : امشب که نه؟!
گفت:من قرصامو کلا جاگذاشتم با کیفم... ببخش تو رو خدا !
حاضر بودم بمیرم و دوباره ؛ طبقه ی پایین نروم ! دلم نمیخواست حتی یک دقیقه با حامد تنها باشم ؛ حس غریبی بود؛ اما حال مریم را بدون قرص دیده بودم ؛ باید میرفتم ؛ و رفتم...
در را آهسته زدم ؛ میدانستم طول میکشد تا با ویلچرش برسد؛ در را باز کرد؛ سلام دادم و گفتم : اومدم دنبال کیف و داروهای مریم.
گفت: میدونم...
و در را پشت سرم بست و قفل کرد.
گفتم: چرا در رو قفل کردید؟!
لبخند تلخی زد ؛ دستش را به دیوار تکیه داد.انگار عرق سردی کرده بود.
گفت: یه کم باید حرف بزنیم !
گفتم: درباره ی چی؟
گفت: سکوت میکنی تا حرف من تموم شه ؛ حتی اگه مخالف بودی ؛ لطفا حرف نزن ! بعد از من ؛ نوبت حرف زدن تو !
مریم ؛ خواهر من نیست! گفتم: خب کی شماست؟
گفت: دختر عموی منه و کسی رو توی این دنیا نداره...من میخوام ازش محافظت کنم ؛ کاری که از بچه گیش میکردم ؛ فقط یه سال ایران نبودم ؛ شوهرش دادن ؛ من...عاشقشم!
حرفی نداشتم....به دیوار تکیه دادم که نیفتم!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
هرگونه اشتراک گذاری ؛ با ذکر نام
#نویسنده ؛ امکان پذیر است.
کانال رسمی چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#کانال_قصه_های_چیستایثربی
@chista_2
#عاشق_شدن
پست فردا_صفحه رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
فیلمی درباره ی عشقی ناگهان و دردناک
مریل استریپ و رابرت دنیرو
بازیهای درخشان
کامل کلیپ در کانال می آید
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
پست فردا_صفحه رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
فیلمی درباره ی عشقی ناگهان و دردناک
مریل استریپ و رابرت دنیرو
بازیهای درخشان
کامل کلیپ در کانال می آید
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
#عاشق_شدن
فیلمی بابازی
رابرت دنیرو و مریل استریپ
اکنون
پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
فیلمی بابازی
رابرت دنیرو و مریل استریپ
اکنون
پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
دوستان واقعا از همه ممنونم☺☺☺همه لطف دارید و خواهید داشت و قبلا هم لطف خود را به من ثابت کرده اید.حیف که در خودم تبعیدم و ناباورانه در دسترس نیستم!!!! که تک تک جواب دهم اما میدانید که همه را میخوانم و ممنون و قدردانم.... 💜💜💜💜با سپاس/عشق /و آرزوی نجات در ماهی که مثلا نباید به کسی ستم کرد.مثلاااااااااااااا..... مثل زندگی مان..... همه چیزمان مثلا است😂😂
در جواب به کامنتهای پر شور شما در پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
در جواب به کامنتهای پر شور شما در پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
#فریاد_زیر_آب
#بر اساس پست
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#داریوش_اقبالی
فیلمی از
#سیروس_الوند
#ترانه : #فریاد_زیر_آب
#ترانه_سرا : #ایرج_جنتی_عطایی
#آهنگساز : #بابک_بیات
#تنظیم : #واروژان
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
#بر اساس پست
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#داریوش_اقبالی
فیلمی از
#سیروس_الوند
#ترانه : #فریاد_زیر_آب
#ترانه_سرا : #ایرج_جنتی_عطایی
#آهنگساز : #بابک_بیات
#تنظیم : #واروژان
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
دوستانی که بدن و بیان خوبی دارند ، از ۱۵ تا ۲۵ سال ، لطفا رزومه خود را به دایرکت پیج رسمی من ارسال فرمایند. عکس فراموش نشود.
انتخاب بازیگران فرم تاترم ، هفته ی آینده است.
به هیچ وجه رزومه های تلگرام خوانده نمیشود. فقط دایرکت پیج رسمی من
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#پیج_رسمی
ممنون
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
انتخاب بازیگران فرم تاترم ، هفته ی آینده است.
به هیچ وجه رزومه های تلگرام خوانده نمیشود. فقط دایرکت پیج رسمی من
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#پیج_رسمی
ممنون
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi