چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#داستان
#بالماسکه
#نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_اول

تاریخ "هفتِ، هفتِ،پنجاه و یک" برای من ، معنای خاصی داشت.

هفتم مهر هزار و سیصد و پنجاه و یک، دوستم متولد شده بود.آریانا....
و حالا تولدش نزدیک بود.
دوستی ما از دوران دبستان شروع شد.

وقتی من بیماری کچلی گرفته بودم و هیچکس نمیگذاشت در مدرسه،کنارش بنشینم ،جز او...

او برایش مهم نبود.کنجکاو هم نبود.

به دهان معلم خیره بود و انگار دیگر،چیزی از جهان نمیفهمید.

زنگ تفریح،‌ بچه ها، کلاه بافتنی مادربزرگم را از سرم برداشتند تا با آن بازی کنند!

او زخم کچلی را دید،اما چهره اش سنگی بود.نه ترحمی،نه چندشی،نه واکنشی!

فقط با یک خیز، کلاه را از دست ‌محسن، شیطان ترین پسر کلاس گرفت و به من داد‌‌‌‌‌‌‌.

گفت: اسمت چیه؟
با خجالت گفتم:صبور!
🌹
همیشه از اسمم خجالت میکشیدم.او گفت:
من آریانام.
پفک میخوری؟
و‌ پاکت بسیار بزرگ پفکی را از کوله پشتی بزرگ صورتی اش در آورد.

گفتم:شونه هات درد نمیگیره با این کوله؟
گفت:نه...اتاقمه!
هر چی دارم توشه!
من همه جا،اتاقم رو با خودم میبرم.

بعدها بود که فهمیدم او‌ به اشیاء علاقه خاصی دارد، حتی به یک تکه سنگ کوچک!

آن‌را کادو پیچ‌ میکرد و خاطره ی روزی که آن را پیدا کرده بود به یاد داشت
و با چنان عشقی از آن میگفت که چشمان‌عسلی اش میدرخشید.__قصه ای که میخوانید؛ نوشته ی_
چیستایثربی است.

انگار آن سنگ؛ یک لحظه ی خوب زندگی اش را در خود، پنهان کرده بود؛
مثل یک طلسم‌ جادو!

این گونه بود که‌ من‌ در سوم مهر سال ۵۸ ،‌ کلاس اول دبستان با او آشنا شدم.

با آریانا خیر اندیش، دختر اول دکتر خیراندیش، متخصص زیبایی و مادرش ثریا خیر اندیش، زنی زیبا، باشکوه، از خاندان قجری،دکه نمیدانم چرا از او میترسیدم!

شاید، چون داشت ویولن یاد‌ میگرفت وصداهای بسیار ناهنجاری از آن ساز،
در میاورد‌ !


حالا سال ۱۴۰۰ بود، آریانا و من ، دقیقا‌ چهل و نه ساله میشدیم!

من دیگر کچل نبودم، موهای پر پشتی داشتم.

آریانا مثل گذشته بود.
موهای فرفری عسلی، تا روی شانه هایش.


انگار زمان برای ما، نگذشته بود!

اما گذشته بود.

من ازدواج نکرده بودم و او طلاق گرفته بود و یک دختر بیست ساله داشت.
پونه!

تولد چهل و نه سالگی اش ، میخواستم غافلگیرش کنم!

قبلا گفته بود که از هر تولد و جشنی بیزار است و درست به همین دلیل، میخواستم غافلگیرش کنم!

اخیرا حالش خوب نبود.وبه هیچکس؛حتی من؛ دلیلش را نمیگفت،ولی حدسهایی میزدم.

مدتی بود شغلش را رها کرده بود. پنج سالی میشد.

تاقبل از آن، روزنامه نگار بود..
دخترش سال اول دانشجوی ارتباطات؛ و من رییس یک‌ شرکت کوچک.

شرکتی که همه کار میکرد.

از راه اندازی جشن عروسی تامراسم خاکسپاری ؛ختم، تولد‌‌‌‌‌‌،ختنه سوران و...


ادامه دارد

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#بالماسکه
#قسمت_اول

اشتراک گذاری با ذکر نام ممکن‌ است.

شما فرهنگی تر و مهربانتر از آنید که نام یک نویسنده را از روی دسترنجش ؛ حذف کنید.

سپاس 🙏


#Novel
#Masquerade
https://www.instagram.com/p/CT6FwBxKvQV/?utm_medium=share_sheet
#داستان
#رمان
#رمان_خوانی
#رمان_ایرانی


#بالماسکه
#نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#قسمت_دوم

#Novel
#Masquerade

من صبور پارسی، رییس یک‌ شرکت کوچک بودم. شرکتی که همه کار میکرد.


از راه اندازی جشن عروسی تا مراسم خاکسپاری ؛ ختم ، تولد‌‌‌‌‌‌، ختنه سوران و...



با‌ ارث کمی که از پدرم برایم مانده بود،ده سال پیش، آن شرکت را راه انداخته بودم. آریانا به شرکت من میگفت: آچار فرانسه!

ولی هیچوقت؛ باما همکاری نداشت و حالا تولدش بود!
آخرین تولد دوران چهل سالگی.

حقیقت داشت!
من‌و آریانا چهل و نه ساله میشدیم!

بدون اینکه بفهمیم این همه سال ، چگونه گذشت!
خداحافظ نصف قرن!

باید جریان این جشن را از او و پونه پنهان میکردم.
آریانا ، هرگز جشنی برای تولدش نگرفته بود،
خانواده اش هم در کودکی، معمولا روز تولد او را،درسکوت برگزار میکردند،

ولی من ، دوست دیرینش؛ امسال، تولد خاصی برایش در نظر داشتم، نه از آن تولدهای لوس معمولی شرکتمان.
یعنی یک‌کیک و چند کاغذ رنگی و یک‌گروه موسیقی بی استعداد!


شاید یک نمایش در نظر داشتم.

آریانا لیاقت این‌ را داشت که یک‌ تولد استثنایی،
قبل از تغییر دهه اش داشته‌ باشد.

اولین‌‌ مهمانی که به ذهنم رسید؛ مهرداد،همسر سابقش بود،


حالا بیست سالی میشد که با دوست مشترک هر سه ی ما، خانمِ خانمها، رویا، ازدواج کرده بود .
سه بچه داشتند. هر سه دختر !

زنگ زدم.
همه چیز باید طبیعی جلوه میکرد.

سعی کردم صدایم را مهربان کنم.
مهرداد از تلفن من تعجب کرد.
گفتم:
ببین‌ مهرداد ، ما یه مراسم خاص، شب هفتم ماه دیگه داریم.‌میخواستم از شما و خانواده هم دعوت کنم.


جشن سالگرد تاسیس شرکته،
ولی همه آدمهای سرشناس و دوستای مشترکمون میان!

مهرداد انگار قند،توی دلش آب شد.

گفت: وسط کرونا و جشن!‌
آخ جون!
نگو که‌باید‌ با ماسک بیایم؟!خفه شدیم انقدر همه چیز کسالت بار شده.


گفتم: ماسک به عهده خودتون!
میتونید ماسک بالماسکه بذارید.به تو ماسک‌ چگوارا خیلی میاد.


خندید وگفت:

راست میگی؟باشه.گمانم یه دونه دارم.
به رویا و بچه هام میگم،خوشحال میشن! رویا حتما میخواد سیندرلا شه!هنوز عاشق این قصه ست.
بهرحال سیندرلای چهل و پنج ساله هم دیدن داره!
گام اول را موفق شده بودم.

تلفن دوم،دوست‌‌‌پسر سابق آریانا بود.مهدی!
دو سال بعد از طلاق وارد زندگی اش شدو خیلی زود رفت.الان یک خواننده فراموش شده ی شهرستان بود‌.
در این روزهای کرونایی؛ انگار همه منتظر خبر یک‌ جشن بودند.خسته شده بودند،
وحتی یکی از انها به یاد نداشت که روز هفتم،تولد آریاناست‌!
داستانی که میخوانید بالماسکه نام دارد و اثر چیستایثربی است.


حدس میزدم و خوشحال بودم که دارم نقشه‌ای را که مدتی به آن فکر کرده بودم ؛ عملی میکنم!
آنها باید میامدند.

ادامه دارد.


#داستان
#رمان
#رمان_خوانی
#دور_هم_خوانی
#چیستایثربی




شما مهربانتر و فرهنگی تر از آنید که در اشتراک گذاری ها ؛ اسم نویسنده را حذف کنید و دسترنجش را نادیده بگیرید.


ممنونم🙏


https://www.instagram.com/p/CT96ELZMXwN/?utm_medium=share_sheet