چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@chista_yasrebi

دیگه از زمین خوردن نمی ترسیدم.....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت24
#هم_اکنون
عکس تزیینی و خارجیست.
اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی
آدرس:
Yasrebi_chista/instagram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت24
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_چهارم
این ‌داستان در پیج اینستاگرام و کانال رسمی چیستایثربی همزمان منتشر میشود.

زندگی مثل یک رویا است...
ممکن است جای خوب آن از‌ خواب بپری یا بیدارت کنند!

گمانم‌ داشتم زیباترین رویای عمرم را کنار آبگیر، با همسرم طاها، می دیدم که کسی مرا از آن خواب خوش بیدار کرد!

وقتی چشمانم را می بندم و به پسر دایی طفلی، زن و چهار فرزندش، زیر آوار فکر می کنم و به رنج مردمی که در زلزله، آواره شده، یخ زده و داغدارند، خجالت می کشم از خدا چیزی بخواهم، یا در آرزویم، عجله کنم.

حس می کنم بیرون آلونک درویش، میدان اسب دوانی است!

همه‌ ی اسب های جهان، رم کرده اند...
از گود میدان‌ خارج شده اند و به جای مسابقه دادن، مردم را لگد کوب می کنند!

پس بیهوده نبود که شب عقدم در مزرعه، صدای شیهه ی اسب و دعای گرگ می شنیدم!

پدرم همیشه می گفت:
تو ذاتا، نویسنده ای، ولی به روی خودت‌ نیار!
اذیتت می کنن!
تو چیزا رو، اون طور نمی بینی که هستن، اون طوری می بینی که باید باشن!

راست می گفت...
و حالا فقط نویسنده نبودم، عاشق هم بودم!

عشق زمان نمی خواهد، مهر طاها، انگار همیشه، در دلم بود...

هر بار، که در راهروی مدرسه می دیدمش، انگار دیوارها، به سمت من می ریختند!

فقط، وقتی آشکار شد که فهمیدم، او هم مرا، برای ازدواج، نشان کرده...

بعد با عزت نفس و تنهایی اش، آشنا شدم، فهمیدم دیگر، بی او، نفس من تمام می شود!

حالا اینجا خوابیده ام و فکر می کنم همه ی دنیا طاهاست که از من دور شده!
اما دنیا، فقط طاها نیست!
همه مادران، کودکان و مردان رنج کشیده دیارم، دنیاست!

بعد از عشق، دنیای من ، چقدر بزرگتر شده!

سارا شماره را گرفت...

گفت: بیا، شوهرت!

با هول گفتم: الو، طاها جانم!
سلام!

آوام، من صدای تو رو‌ نمی شنوم‌، اما تو می تونی صدامو بشنوی!
می خوام بت نشونی بدم کجام، این‌ تلفن خانمیه که‌ دکتر منه!

سارا که سرش را نزدیک گوشی گرفته بود تا حرف های طاها را به من‌ بگوید، با تعجب گفت:

قطع کرد!
چرا؟

گفتم: مطمئنی؟

گفت: آره...
صدای نفساشو شنیدم، بعد قطع کرد!

دوباره شماره را گرفت، به فارسی لهجه داری گفت:
الو! آقای طاها! سلام...

همسر شما، پیش منه‌، ما، دم مرزیم...
نشونی میدم، بنویسید!

چند لحظه سکوت...

و ناگهان سارا، گوشی را قطع کرد و به دیوار، لگد زد !

داد زدم: چی شده؟

گفت: پدرش بود!
هر دو بار!

سردار، به منطقه آمده بود؟!....

سارا پشت به من، رو به پنجره، انگشتانش را روی شیشه کشید...

بخار اتاق، جای انگشتان یک زن غمگین را، روی پنجره، طراحی کرد...

فقط نمی دانستم این، جای چنگ است یا نوازش؟!

شانه های زن شفابخش ، می لرزید!

آن سوی خط، مردی به او، شاید فقط یک جمله، گفته بود:
سارا تویی؟!

باران تندی می بارید...

از پنجره، زیر باران موهای بلند طلایی بناز را، می دیدم که خیس شده بود...

داشت کنار برادرش، تیر اندازی تمرین می کرد.

برادر گفت: عالیه!
الان از منم، بهتری!
باورم نمیشه تو سه ماه!

بناز گفت: رازه دیگه، باشه؟

برادرش گفت: آره خواهری!
#چیستایثربی
کانال رسمی چیستایثربی

https://www.instagram.com/p/BshaHRfgC5-/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=h440avqlpvyj
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت24
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_چهارم
این ‌داستان در پیج اینستاگرام و کانال رسمی چیستایثربی همزمان منتشر میشود.

زندگی مثل یک رویا است...
ممکن است جای خوب آن از‌ خواب بپری یا بیدارت کنند!

گمانم‌ داشتم زیباترین رویای عمرم را کنار آبگیر، با همسرم طاها، می دیدم که کسی مرا از آن خواب خوش بیدار کرد!

وقتی چشمانم را می بندم و به پسر دایی طفلی، زن و چهار فرزندش، زیر آوار فکر می کنم و به رنج مردمی که در زلزله، آواره شده، یخ زده و داغدارند، خجالت می کشم از خدا چیزی بخواهم، یا در آرزویم، عجله کنم.

حس می کنم بیرون آلونک درویش، میدان اسب دوانی است!

همه‌ ی اسب های جهان، رم کرده اند...
از گود میدان‌ خارج شده اند و به جای مسابقه دادن، مردم را لگد کوب می کنند!

پس بیهوده نبود که شب عقدم در مزرعه، صدای شیهه ی اسب و دعای گرگ می شنیدم!

پدرم همیشه می گفت:
تو ذاتا، نویسنده ای، ولی به روی خودت‌ نیار!
اذیتت می کنن!
تو چیزا رو، اون طور نمی بینی که هستن، اون طوری می بینی که باید باشن!

راست می گفت...
و حالا فقط نویسنده نبودم، عاشق هم بودم!

عشق زمان نمی خواهد، مهر طاها، انگار همیشه، در دلم بود...

هر بار، که در راهروی مدرسه می دیدمش، انگار دیوارها، به سمت من می ریختند!

فقط، وقتی آشکار شد که فهمیدم، او هم مرا، برای ازدواج، نشان کرده...

بعد با عزت نفس و تنهایی اش، آشنا شدم، فهمیدم دیگر، بی او، نفس من تمام می شود!

حالا اینجا خوابیده ام و فکر می کنم همه ی دنیا طاهاست که از من دور شده!
اما دنیا، فقط طاها نیست!
همه مادران، کودکان و مردان رنج کشیده دیارم، دنیاست!

بعد از عشق، دنیای من ، چقدر بزرگتر شده!

سارا شماره را گرفت...

گفت: بیا، شوهرت!

با هول گفتم: الو، طاها جانم!
سلام!

آوام، من صدای تو رو‌ نمی شنوم‌، اما تو می تونی صدامو بشنوی!
می خوام بت نشونی بدم کجام، این‌ تلفن خانمیه که‌ دکتر منه!

سارا که سرش را نزدیک گوشی گرفته بود تا حرف های طاها را به من‌ بگوید، با تعجب گفت:

قطع کرد!
چرا؟

گفتم: مطمئنی؟

گفت: آره...
صدای نفساشو شنیدم، بعد قطع کرد!

دوباره شماره را گرفت، به فارسی لهجه داری گفت:
الو! آقای طاها! سلام...

همسر شما، پیش منه‌، ما، دم مرزیم...
نشونی میدم، بنویسید!

چند لحظه سکوت...

و ناگهان سارا، گوشی را قطع کرد و به دیوار، لگد زد !

داد زدم: چی شده؟

گفت: پدرش بود!
هر دو بار!

سردار، به منطقه آمده بود؟!....

سارا پشت به من، رو به پنجره، انگشتانش را روی شیشه کشید...

بخار اتاق، جای انگشتان یک زن غمگین را، روی پنجره، طراحی کرد...

فقط نمی دانستم این، جای چنگ است یا نوازش؟!

شانه های زن شفابخش ، می لرزید!

آن سوی خط، مردی به او، شاید فقط یک جمله، گفته بود:
سارا تویی؟!

باران تندی می بارید...

از پنجره، زیر باران موهای بلند طلایی بناز را، می دیدم که خیس شده بود...

داشت کنار برادرش، تیر اندازی تمرین می کرد.

برادر گفت: عالیه!
الان از منم، بهتری!
باورم نمیشه تو سه ماه!

بناز گفت: رازه دیگه، باشه؟

برادرش گفت: آره خواهری!
#چیستایثربی
کانال رسمی چیستایثربی

https://www.instagram.com/p/BshaHRfgC5-/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=h440avqlpvyj