.مثل اینکه حالش خوب نیست
#داستان
#قسمت_سوم
#چیستا_یثربی
#قسمت_اخر
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chistaاینستاگرام
پسر آمد کوله پشتی دختر را بردارد ؛ کتاب دختر؛ از کوله پشتی اش زمین افتاد..."دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد" از" آنا گاوالدا"... همان کتاب که دستش بود و میخواند...
پسر کتاب را نخوانده بود ؛ اما جلد آن ، خونی شده بود.آن را با آستین سفید پیراهن عیدش پاک کرد.به کمک نامزدش؛ زیر بغل دخترک را گرفتند.او را پایین بردند و سوار ماشینشان کردند...
دختر ؛ از شدت خونریزی ؛ چشمهایش بسته میشد.فقط آهسته گفت ؛ متشکرم و چشمهایش را بست...کت دختر مو آبی هنوز روی سانه هایش بود.خونی شده بود.... دختر مو آبی ؛ تا فرق سر موهای آبی اش از خون دخترک؛ قرمز بود .با خود گفت : خدایا غلط کردم......منو ببخش! من چی گفتم ؟!....لعنت به من !یه وقت حرفمو جدی نگیری.من خلم....حسودم...... عاشقم...ببخش....حالش خوب بشه...تو رو خدا مریضیش جدی نباشه!....تو رو خدا ؛ خدا جون؛ گناه داره.....پسر و دختر عاشق ؛ در آن لحظه فکر میکردند از همیشه به هم نزدیکترند...حتی از لحظاتی که باهم ؛ روزهای اول ؛ عاشقی کرده بودند...حتی از دیدار اولشان....دخترک پشت ماشین به خواب عمیقی رفته بود...یک حوضچه ی خون کوچک روی مانتویش جمع شده بود.شال اضافی دخترک مو آبی ؛ روی بینی اش ؛ خیس خون بود.پسر به دختر گفت :کاش کسی رو داشته باشه....کاش کسی جایی منتظرش باشه...دختر گفت : چه حرف قشنگی! کاش !...و دیگر سکوت بود....و صدای نفسهای عمیق دخترک ناشناس در خواب...دختر گفت :ما حتی اسمش رو نپرسیدیم!...پسر گفت:ما که نمیتونیم همیشه پیشش بمونیم !....خودت میدونی ؛ فقط تو بیمارستان خدا کنه کسی بیاد پیشش......بیا دعا کنیم ؛کسی ؛ یه جایی منتظرش باشه و پیداش کنه....جاده بود...و دخترکی که معلوم نبود خواب چه میبیند ...پسر دستش را جلو آورد.دست نامزدش را گرفت و گفت :موهات یه طرف....هیچ میدونی عاشق مرامتم ؟!...دختر لبخند شیرینی زد و بی اختیار شالش را جلو آورد.... مثل وقتهایی که در کودکی خجالت میکشید...پسر گفت :راستی ؛ این آنا گاوالدا .....کیه؟!..دختر گفت : نمیدونم...گمونم نویسنده ست....پشت کتابفروشیا؛ اسمشو دیدم....چیزی ازش نخوندم..میدونی که کتاب ... ؛ فقط درسی میخونم.....چطور؟ پسر گفت :هیچی...جمله ای که گفتم؛ همونکه خوشت اومد ؛ مال اون بود...مال کتاب دختره...دخترک گفت :قشنگ بود...حیف....منم مثل خودت کتاب نمیخونم...... ولی...مرسی که گفتی...مرسی آنا گاوالدا.....حالم بهتر شد.....ببین ؛ انقدر تو بیمارستان میمونیم تا بالاخره کس و کارش پیدا شه....مگه نه؟ حتما یه آدم تنها ؛ تو یه پارک سرد ؛ تو دنیا به این بزرگی ؛ یه نفرو یه جا داره که منتطرش باشه....نه؟؟؟؟پسر جوابی نداد.هر دو سکوت کردند.دختر مو آبی گفت : اما اگه نباشه؟!...اگه هیچکی نباشه؟.....اگه هیچکی منتظر آدم نباشه.....چقدر وحشتناکه!.....پسرگفت : ما که فعلا کنارش هستیم....
دختر به عقب نگاه کرد.انگار خونریزی بینی دخترک ؛ بند آمده بود و داشت ؛ با کفشهای فیک خونی اش ؛ خواب خوب میدید..به پسر گفت :بده ببینم این کتاب آنا رو...فامیلش یادش رفت...پسر گفت :گاوالدا....دختر گفت :همون! ..بده ببینم!...میخوام یه نگاهی بش بندازم.....فقط تا برسیم بیمارستان....
#پایان
#چیستا_یثربی
#داستان_سه_قسمتی
#پایان_قسمت_سوم
#داستان
#ادبیات
#قصه_نویسی_مجازی
#مثل_اینکه_حالش_خوب_نیست
هر گونه برداشت یا اشتراک گذاری منوط به دکر نام نویسنده و ذکر لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست...
@chista_yasrebi
.
...
#داستان
#قسمت_سوم
#چیستا_یثربی
#قسمت_اخر
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chistaاینستاگرام
پسر آمد کوله پشتی دختر را بردارد ؛ کتاب دختر؛ از کوله پشتی اش زمین افتاد..."دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد" از" آنا گاوالدا"... همان کتاب که دستش بود و میخواند...
پسر کتاب را نخوانده بود ؛ اما جلد آن ، خونی شده بود.آن را با آستین سفید پیراهن عیدش پاک کرد.به کمک نامزدش؛ زیر بغل دخترک را گرفتند.او را پایین بردند و سوار ماشینشان کردند...
دختر ؛ از شدت خونریزی ؛ چشمهایش بسته میشد.فقط آهسته گفت ؛ متشکرم و چشمهایش را بست...کت دختر مو آبی هنوز روی سانه هایش بود.خونی شده بود.... دختر مو آبی ؛ تا فرق سر موهای آبی اش از خون دخترک؛ قرمز بود .با خود گفت : خدایا غلط کردم......منو ببخش! من چی گفتم ؟!....لعنت به من !یه وقت حرفمو جدی نگیری.من خلم....حسودم...... عاشقم...ببخش....حالش خوب بشه...تو رو خدا مریضیش جدی نباشه!....تو رو خدا ؛ خدا جون؛ گناه داره.....پسر و دختر عاشق ؛ در آن لحظه فکر میکردند از همیشه به هم نزدیکترند...حتی از لحظاتی که باهم ؛ روزهای اول ؛ عاشقی کرده بودند...حتی از دیدار اولشان....دخترک پشت ماشین به خواب عمیقی رفته بود...یک حوضچه ی خون کوچک روی مانتویش جمع شده بود.شال اضافی دخترک مو آبی ؛ روی بینی اش ؛ خیس خون بود.پسر به دختر گفت :کاش کسی رو داشته باشه....کاش کسی جایی منتظرش باشه...دختر گفت : چه حرف قشنگی! کاش !...و دیگر سکوت بود....و صدای نفسهای عمیق دخترک ناشناس در خواب...دختر گفت :ما حتی اسمش رو نپرسیدیم!...پسر گفت:ما که نمیتونیم همیشه پیشش بمونیم !....خودت میدونی ؛ فقط تو بیمارستان خدا کنه کسی بیاد پیشش......بیا دعا کنیم ؛کسی ؛ یه جایی منتظرش باشه و پیداش کنه....جاده بود...و دخترکی که معلوم نبود خواب چه میبیند ...پسر دستش را جلو آورد.دست نامزدش را گرفت و گفت :موهات یه طرف....هیچ میدونی عاشق مرامتم ؟!...دختر لبخند شیرینی زد و بی اختیار شالش را جلو آورد.... مثل وقتهایی که در کودکی خجالت میکشید...پسر گفت :راستی ؛ این آنا گاوالدا .....کیه؟!..دختر گفت : نمیدونم...گمونم نویسنده ست....پشت کتابفروشیا؛ اسمشو دیدم....چیزی ازش نخوندم..میدونی که کتاب ... ؛ فقط درسی میخونم.....چطور؟ پسر گفت :هیچی...جمله ای که گفتم؛ همونکه خوشت اومد ؛ مال اون بود...مال کتاب دختره...دخترک گفت :قشنگ بود...حیف....منم مثل خودت کتاب نمیخونم...... ولی...مرسی که گفتی...مرسی آنا گاوالدا.....حالم بهتر شد.....ببین ؛ انقدر تو بیمارستان میمونیم تا بالاخره کس و کارش پیدا شه....مگه نه؟ حتما یه آدم تنها ؛ تو یه پارک سرد ؛ تو دنیا به این بزرگی ؛ یه نفرو یه جا داره که منتطرش باشه....نه؟؟؟؟پسر جوابی نداد.هر دو سکوت کردند.دختر مو آبی گفت : اما اگه نباشه؟!...اگه هیچکی نباشه؟.....اگه هیچکی منتظر آدم نباشه.....چقدر وحشتناکه!.....پسرگفت : ما که فعلا کنارش هستیم....
دختر به عقب نگاه کرد.انگار خونریزی بینی دخترک ؛ بند آمده بود و داشت ؛ با کفشهای فیک خونی اش ؛ خواب خوب میدید..به پسر گفت :بده ببینم این کتاب آنا رو...فامیلش یادش رفت...پسر گفت :گاوالدا....دختر گفت :همون! ..بده ببینم!...میخوام یه نگاهی بش بندازم.....فقط تا برسیم بیمارستان....
#پایان
#چیستا_یثربی
#داستان_سه_قسمتی
#پایان_قسمت_سوم
#داستان
#ادبیات
#قصه_نویسی_مجازی
#مثل_اینکه_حالش_خوب_نیست
هر گونه برداشت یا اشتراک گذاری منوط به دکر نام نویسنده و ذکر لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست...
@chista_yasrebi
.
...
Forwarded from Chista777
فکر میکنم خانم "چیستایثربی "
هر کاری بکنه ، اکثریت فقط نگاه میکنن ،
وارد عمل نمیشن !
یه مسابقه ی تلگرامی استعدادیابی،توی کانالش گذاشت.
تعداد رای ها اصلا به حد نصاب نرسید ! که برنده ی واقعی مشخص بشه .
صفحه ی دوم اینستاگرامشو، برای آگهی ها و معرفی کارهای شما گذاشت. استقبال نکردید.
من جای اون بودم ،دیگه هیچ پیشنهادی نمیدادم .
مجبور نیست وقتش رو زیادتر از این تو فضای مجازی ، هدر بده !😒😬😷
فقط یه
#کانال_شارژی برای علاقه مندان واقعی و آدمهای دردمند و دنبال معنا .
#همین
آدمهایی هم در بیرون هستند که از هر موقعیتی استقبال میکنند و به فرصتها چنگ میزنند و تلاش میکنند و موفق میشوند...
مثلا در کلاس
#قصه_نویسی مجازی خانم #یثربی ،چند شاگرد خوب هست
... بارها به من گفته...
اسمشونو نمیاره الان ، ولی میدونه آینده ی اونا روشنه... اون چند نفر فقط
نه همه !
شاید پانزده ، بیست تاشون !
خب حاضره ، وقتشو بیشتر برای اونا بگذاره !
نه برای آدمهای ساکتی که فقط نگاه میکنند.
این پیشنهاد من ، به عنوان یک دوست، به خانم یثربی است :👇
زیادی در فضای مجازی نباش!
که البته مدتی است ، کمتر هستی...
فکر میکنند بیکاری !
نمیدانند چقدر درد ، دردسر و کار داری!
نمیدانند داری حواشی جام جهانی فوتبال امسال و حضور ایران را به نمایشنامه تبدیل میکنی و باید جواب چند نفر را بدهی!
در بخش خصوصی تاتر.
وقت و وجودت ، برایت بیشتر ارزش و اهمیت داشته باشد ،
این آدمها ، امروز در کانال و صفحه ات هستند ، فردا نیستند...
اصلا هم برای اکثرشان مهم نیست که تو چه پستهایی میگذاری !
و چه دردسری میکشی که امکان رشد بیشتر شخصیت و افزایش آگاهی باشد !
و نمیدانند که حتی ،وقتی ، چند نفر را فالو میکنی ، همه ی دوستان هنری ات که فالو نیستند ، بایکوتت میکنند و سالنت را میگیرند !
اکثر مردم...جز عده ای خاص ،
#حاشیه را به
#اصل ترجیح میدهند !
برای این عقب مانده ی فرهنگی مانده ایم !
یادت نرود بانو
#چیستا :
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است
#فروغ
مرسی
خانم
#چیستایثربی
#شهرزاد_شربتی
@shahrzad_sharbati
هر کاری بکنه ، اکثریت فقط نگاه میکنن ،
وارد عمل نمیشن !
یه مسابقه ی تلگرامی استعدادیابی،توی کانالش گذاشت.
تعداد رای ها اصلا به حد نصاب نرسید ! که برنده ی واقعی مشخص بشه .
صفحه ی دوم اینستاگرامشو، برای آگهی ها و معرفی کارهای شما گذاشت. استقبال نکردید.
من جای اون بودم ،دیگه هیچ پیشنهادی نمیدادم .
مجبور نیست وقتش رو زیادتر از این تو فضای مجازی ، هدر بده !😒😬😷
فقط یه
#کانال_شارژی برای علاقه مندان واقعی و آدمهای دردمند و دنبال معنا .
#همین
آدمهایی هم در بیرون هستند که از هر موقعیتی استقبال میکنند و به فرصتها چنگ میزنند و تلاش میکنند و موفق میشوند...
مثلا در کلاس
#قصه_نویسی مجازی خانم #یثربی ،چند شاگرد خوب هست
... بارها به من گفته...
اسمشونو نمیاره الان ، ولی میدونه آینده ی اونا روشنه... اون چند نفر فقط
نه همه !
شاید پانزده ، بیست تاشون !
خب حاضره ، وقتشو بیشتر برای اونا بگذاره !
نه برای آدمهای ساکتی که فقط نگاه میکنند.
این پیشنهاد من ، به عنوان یک دوست، به خانم یثربی است :👇
زیادی در فضای مجازی نباش!
که البته مدتی است ، کمتر هستی...
فکر میکنند بیکاری !
نمیدانند چقدر درد ، دردسر و کار داری!
نمیدانند داری حواشی جام جهانی فوتبال امسال و حضور ایران را به نمایشنامه تبدیل میکنی و باید جواب چند نفر را بدهی!
در بخش خصوصی تاتر.
وقت و وجودت ، برایت بیشتر ارزش و اهمیت داشته باشد ،
این آدمها ، امروز در کانال و صفحه ات هستند ، فردا نیستند...
اصلا هم برای اکثرشان مهم نیست که تو چه پستهایی میگذاری !
و چه دردسری میکشی که امکان رشد بیشتر شخصیت و افزایش آگاهی باشد !
و نمیدانند که حتی ،وقتی ، چند نفر را فالو میکنی ، همه ی دوستان هنری ات که فالو نیستند ، بایکوتت میکنند و سالنت را میگیرند !
اکثر مردم...جز عده ای خاص ،
#حاشیه را به
#اصل ترجیح میدهند !
برای این عقب مانده ی فرهنگی مانده ایم !
یادت نرود بانو
#چیستا :
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است
#فروغ
مرسی
خانم
#چیستایثربی
#شهرزاد_شربتی
@shahrzad_sharbati
#سیل
#پارت_اول
یک
#داستان_کوتاه
نوشته
#اکرم_اصفهانی
از نمونه کارهای #هنرجویان خوبم
در کلاس
#قصه_نویسی
_سيل.... سيل !
... فرامرز می دويد وبه در خانه ها می کوبید. از دور آب را می دید که غرش کنان میرسد .
به خانه ی آخر کوچه نمی رسید. هنوز خیلی از دوستانش باقی مانده بودند که از یورش سهمیگین سیلاب ، خبر نداشتند .
کاش می توانست هزار نفر باشد، دست پاچه بود و تپش قلبش هر لحظه تند تر می شد، آب داشت نزدیک میشد ، آبی که عاشقش بود حالا بزرگترین ترسش بود.
پاهایش توان ادامه دادن نداشتند، اما صدای غرش آب و همهمه ی مردم باعث می شد همچنان بدود و فریاد بزند.
دو درِ ديگر به خانه اش مانده بود که سمانه در را باز كرد و گفت:
فرامرز ديوانه شدی؟ وقت توضیح نداشت...
فریاد کشید : سمانه برو پشت بام، وقت حرف زدن نداریم !
و به سمت در برگشت.
سمانه داد زد : پس تو کجا می ری؟
فرامرز دوباره فریاد کشید:
تو برو بالا !
و دوید، آنقدر سریع دور شد که راههای سفید و آبی بلوزش، یکدست آبی آسمانی دیده می شد .
از دور به دیوانه ی آبی پوش می مانست که با حرکات عجیب دست و پاهایش، به سمت خیابان می دوید.
سمانه چنگی به دامن بلندش زد و به سمت پشت بام دوید .
در مقابل دریچه ی آهنی کوچکی که نور کوچه را به راه پله می تاباند ، مکثی کرد.صحنه ای را دید و از وحشت، چون مجسمه بر جا خشک شد،
سیل اژدهایی خروشان بود ، پیچ و تاب می خورد و مانند هیولایی گرسنه به پیشواز فرامرز می آمد .
سمانه از پنجره فریاد می کشید . صدایش در بین غرش آب به ضجه های بریده مبدل میشد....
با آن سرعت خروش آب، فرامرز هرگز به مغازه نمی رسید...
فرامرزمی دوید ، در مقابل به خانه دو طبقه ای رسید که کسی او را داخل خانه کشید...
هیولای مهوع ، در لحظه ایی طمعه اش را از دست داد و زوزه کشان خود به در و دیوار کوچه می کوبید .
.
سمانه نفس راحتی کشید و با عجله به سمت پله ها دوید ،
"خدایا ؛ مادرم ! ...
میانه ی پله ها ایستاد ، گوشی را از جیبش در آورد و با دستانی لرزان تلاش کرد شماره خانه مادرش را بگیرد،
چهره مادر ، لحظه ای از برابر چشمانش دور نمیشد ،
بوق ممتد تلفن ، مثل همان دستگاه آی سی یو بود که پایان زندگی پدر را اعلام کرد ....
نفس های سمانه به شماره افتاده بود همانجا روی پله های نشست.
آب مثل ماری خوش خط و خال در کوچه راه افتاده بود و از درز در ، داخل حیاط می ریخت.
سمانه صدای مادرش را که شنید نفسی کشید و گفت : مامان حالت خوب است؟
مادر گفت: آره چه خوب شد زنگ زدی...
اینجا می گویند طرفهای شما سیل آمده! راست می گویند؟
_نه مامان جان! سیل کجا بود ؟
من الان دارم از خونه با شما حرف می زنم .
_پس فرامرز کجاست؟ هنوز باهم قهر هستید، مادر قهر نکن!
_نه مامان ما خوبیم ، با هم خوبیم، خدا راشکر!
_دیشب چی شد؟ آشتی کردید؟
_آخ مادرجان ، زنگ در رو می زنند... من بهت زنگ می زنم مادر...
آب ، خرامان خرامان از پله ها بالا می آمد.
صدای تلفن از بهت بیرونش آورد...
شماره را نمی شناخت.
یک بله ی رسمی گفت و صدای فرامرز را که شنید ، طاقت نیاورد و فریاد می زد ...
__فرامرز آب تا راه پله آمده ، من کلید پشت بام رو ندارم ، چیکار کنم؟
_سمانه آرام باش! برای بچه خوب نیست
_اصلا تو، برای چی رفتی؟ تو این حال ، چرا پیش من نموندی؟
_برای آوردن سند خونه و مغازه رفتم ... که تو به خاطرش، با من قهر کرده بودی.
پایان پارت اول
قصه کوتاه
#سیل
نوشته
#اکرم_اصفهانی
از هنرجویان
کلاس
#قصه_نویسی چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#پارت_اول
یک
#داستان_کوتاه
نوشته
#اکرم_اصفهانی
از نمونه کارهای #هنرجویان خوبم
در کلاس
#قصه_نویسی
_سيل.... سيل !
... فرامرز می دويد وبه در خانه ها می کوبید. از دور آب را می دید که غرش کنان میرسد .
به خانه ی آخر کوچه نمی رسید. هنوز خیلی از دوستانش باقی مانده بودند که از یورش سهمیگین سیلاب ، خبر نداشتند .
کاش می توانست هزار نفر باشد، دست پاچه بود و تپش قلبش هر لحظه تند تر می شد، آب داشت نزدیک میشد ، آبی که عاشقش بود حالا بزرگترین ترسش بود.
پاهایش توان ادامه دادن نداشتند، اما صدای غرش آب و همهمه ی مردم باعث می شد همچنان بدود و فریاد بزند.
دو درِ ديگر به خانه اش مانده بود که سمانه در را باز كرد و گفت:
فرامرز ديوانه شدی؟ وقت توضیح نداشت...
فریاد کشید : سمانه برو پشت بام، وقت حرف زدن نداریم !
و به سمت در برگشت.
سمانه داد زد : پس تو کجا می ری؟
فرامرز دوباره فریاد کشید:
تو برو بالا !
و دوید، آنقدر سریع دور شد که راههای سفید و آبی بلوزش، یکدست آبی آسمانی دیده می شد .
از دور به دیوانه ی آبی پوش می مانست که با حرکات عجیب دست و پاهایش، به سمت خیابان می دوید.
سمانه چنگی به دامن بلندش زد و به سمت پشت بام دوید .
در مقابل دریچه ی آهنی کوچکی که نور کوچه را به راه پله می تاباند ، مکثی کرد.صحنه ای را دید و از وحشت، چون مجسمه بر جا خشک شد،
سیل اژدهایی خروشان بود ، پیچ و تاب می خورد و مانند هیولایی گرسنه به پیشواز فرامرز می آمد .
سمانه از پنجره فریاد می کشید . صدایش در بین غرش آب به ضجه های بریده مبدل میشد....
با آن سرعت خروش آب، فرامرز هرگز به مغازه نمی رسید...
فرامرزمی دوید ، در مقابل به خانه دو طبقه ای رسید که کسی او را داخل خانه کشید...
هیولای مهوع ، در لحظه ایی طمعه اش را از دست داد و زوزه کشان خود به در و دیوار کوچه می کوبید .
.
سمانه نفس راحتی کشید و با عجله به سمت پله ها دوید ،
"خدایا ؛ مادرم ! ...
میانه ی پله ها ایستاد ، گوشی را از جیبش در آورد و با دستانی لرزان تلاش کرد شماره خانه مادرش را بگیرد،
چهره مادر ، لحظه ای از برابر چشمانش دور نمیشد ،
بوق ممتد تلفن ، مثل همان دستگاه آی سی یو بود که پایان زندگی پدر را اعلام کرد ....
نفس های سمانه به شماره افتاده بود همانجا روی پله های نشست.
آب مثل ماری خوش خط و خال در کوچه راه افتاده بود و از درز در ، داخل حیاط می ریخت.
سمانه صدای مادرش را که شنید نفسی کشید و گفت : مامان حالت خوب است؟
مادر گفت: آره چه خوب شد زنگ زدی...
اینجا می گویند طرفهای شما سیل آمده! راست می گویند؟
_نه مامان جان! سیل کجا بود ؟
من الان دارم از خونه با شما حرف می زنم .
_پس فرامرز کجاست؟ هنوز باهم قهر هستید، مادر قهر نکن!
_نه مامان ما خوبیم ، با هم خوبیم، خدا راشکر!
_دیشب چی شد؟ آشتی کردید؟
_آخ مادرجان ، زنگ در رو می زنند... من بهت زنگ می زنم مادر...
آب ، خرامان خرامان از پله ها بالا می آمد.
صدای تلفن از بهت بیرونش آورد...
شماره را نمی شناخت.
یک بله ی رسمی گفت و صدای فرامرز را که شنید ، طاقت نیاورد و فریاد می زد ...
__فرامرز آب تا راه پله آمده ، من کلید پشت بام رو ندارم ، چیکار کنم؟
_سمانه آرام باش! برای بچه خوب نیست
_اصلا تو، برای چی رفتی؟ تو این حال ، چرا پیش من نموندی؟
_برای آوردن سند خونه و مغازه رفتم ... که تو به خاطرش، با من قهر کرده بودی.
پایان پارت اول
قصه کوتاه
#سیل
نوشته
#اکرم_اصفهانی
از هنرجویان
کلاس
#قصه_نویسی چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi