داستان کوتاهِ « #ندارد » از
#علی_اشرف_درویشیان
ـ نیاز علی ندارد .
ـ حاضر .
اوّل بار که دیدمش ، کنارِ ناودانِ مدرسه نشسته بود . سرفه اش گرفت . تک سرفه ها به سختی تکانش می داد . خونِ کم رنگی بالا آورد . دهان را با آستینِ کتِ نخ نمایش پاک کرد . شتابان به کلاس رفت و روی نیمکتِ اوّل نشست . کلاسِ دوم بود . کوچک بود و ریزه با رنگِ مهتابی ، رگِ گردنش از زیر پوست پیدا بود و تک تک مثل آدمِ تب دار می زد. مدادش را با نخ به سوراخِِ دکمه ی کتش بسته بود . وقتی که چیز می نوشت چون نخ کوتاه بود ، شکمش را جلو می آورد . مثل این که به جای مداد ، تنِ خودش را روی کاغذ می کشید . وقتی که مشقش را می گرفتم ، دست هایش می لرزید . کاغذهایِ مشقش را از میانِ زباله دانِ مدرسه پیدا می کرد . مشقش را که خط می زدم ، احساس می کردم که روی زندگیش خط می کشم . ظهرها به خانه نمی رفت . اصلاً بیشترِ بچّه ها به خانه نمی رفتند . نانِ شب مانده شان را همان جا کنارِ دیوارِ کاهگلیِ مدرسه می خوردند . او هم نان ظهرش را در جیب داشت . کفش لاستیکی ، رویِ مچِ پایش خطِّ قرمزِ بدرنگی کشیده بود و اثرِِ زخمی به جا گذاشته بود . درس هایش را خوب می خواند . زودتر از دیگران روبه راه شده بود . می توانست خط های درشت روزنامه ها را بخواند . یک روز درحالی که همه ساکت بودیم ، خش خش روزنامه ای که به جای شیشه روی پنجره زده بودیم ، توجّه ی بچه ها را جلب کرد . به نیازعلی گفتم : « نیاز علی ، می توانی روزنامه را بخوانی ؟ ها ، اگر گفتی چه نوشته ؟ » پس از کمی سرخ شدن و من و من کردن ، شروع کرد به خواندن : « آقا ، نوشته کٌت . » ـ آفرین ، درسته ، بخوان ، خب . ـ آقا ، دویست و پنجاه هـ هـ هزارتومانی . ـ آفرین . آفرین . خیلی خوبه ادامه بده . ـ آقا ، در تهران حـ حـ حراج شد . نفسی تازه کرد . رو کرد به من و گفت : « آقا چه درشت و خوب نوشته !! » گفتم : « آری ، نیاز علی ، توی روزنامه ها این روزها چیزهای درشت و خوب می نویسند . »ـ نیازعلی ندارد . ـ حاضر . شناسنامه اش « ندارد » بود . در کلاسِ من خیلی از بچّه ها شناسنامه شان « ندارد » بود . وقتی که اسمش را می خواندم ، تکان سختی می خورد . با خجالت ، در حالی که مداد و نخ را پنهان می کرد تا آن را نبینم ، با جیغ کوتاهی می گفت : « حاضر » و در این حال صدایش شبیه جوجه کلاغی بود که در مشت فشارش بدهی . تنها وسیله ی بازی او توپی بود که با کاغذ سیاه های مچاله درست کرده بود و مقداری نخ دورش پیچیده بود . وقتی که بچّه ها بازی می کردند ، او کنار دیوار می نشست و توپش را در دست می فشرد . آسمان را تماشا می کرد . سرفه اش می گرفت و خون بالا می آورد . دلم می خواست بیشتر با او حرف بزنم . یک روز که روی پله های مدرسه نشسته بودم ، آهسته آمد و کنار پلّه ها نشست . توپ کاغذی در دستش بود . زانوهای چرکش از میان پارگی شلوارش پیدا بود . پرسیدم : « نیاز علی , خانه تان کجاس ؟ » ـ پشت قلعه ، آقا . ـ اسم پدرت چیه ؟ ! ـ ریش چرمی ، آقا چه کاره س ؟ ـ هیچی ، آقا . خیلی پیره ، نشسته توی خانه و کتاب دعا می خوانه ، آقا . ـ مادرت چه می کنه ؟ ـ بیکار شد ، آقا . دیروز دندان های جلوش افتاد و بیکار شد . خوب که جویا شدم ، معلوم شد که مادرش برای مش باقر ، تاجر خشکبارِ ده کار می کرده.کارش خندان کردن پسته بوده . پسته هایی را که دهانشان بسته بوده ، با دندان باز می کرده و روزی بیست و پنج ریال می گرفته . پس از سال ها کار ، دندان هایش ریخته و بیکار شده . برادر بزرگش که خاک بردار بوده دو سال پیش پس از برگشتن از سربازی موقع کار زیر آوارها مانده و آن ها را تنها گذاشته بود . زمستان آمد . بچه ها از دهات دور می آمدند . وقتی که می رسیدند ، به آدم های یخی شباهت داشتند . دور مژه ها و ابروها سوراخ بینی شان یخ زده بود . مژه هایشان را که به هم می زدند ، چق چق صدا می کرد . مثل این که دو تکه شیشه را به هم بزنی . می نشستند کنارِ بخاریِ هیزمی و از بینی شان تتکه های یخ را می کندند.آن ها پشت لبشان سبز شده بود و سبیل های یخیِ بزرگی پشت لبشان درست می شد . گیوه ها را به بخاری می چسباندند . بوی لاستیکِ سوخته و بویِ تندِ عرقِ پا در هوا پخش می شد . از دورِ گیوه هاو کفش های لاستیکی ، آب می چکید و اطراف بخاری را تر می کرد .اتاقم کنار کلاس درس بود . هر روز صبح از میان پنجره ، بچّه ها را می دیدم که به مدرسه می آیند. نیاز علی مثل پرنده ای که نخی به پایش بسته باشند ، خودش را به سوی مدرسه می کشید . درس هایمان که تمام می شد از بچّه ها می خواستم بیایند جلوی کلاس و قصّه بگویند . بعضی وقت ها هم می گفتم که هرکس خواب جالبی دیده تعریف کند . یک روز نوبت به نیاز علی رسید . ابتدا
خودداری کرد . ولی بعد آمد . در حالی که سرخیِ بیمار گونه ای به صورتش دویده بود و صدایش می لرزید ، تعریف کرد:خواب دیده ام شدم ملوچ
#علی_اشرف_درویشیان
#چیستایثربی
#علی_اشرف_درویشیان
ـ نیاز علی ندارد .
ـ حاضر .
اوّل بار که دیدمش ، کنارِ ناودانِ مدرسه نشسته بود . سرفه اش گرفت . تک سرفه ها به سختی تکانش می داد . خونِ کم رنگی بالا آورد . دهان را با آستینِ کتِ نخ نمایش پاک کرد . شتابان به کلاس رفت و روی نیمکتِ اوّل نشست . کلاسِ دوم بود . کوچک بود و ریزه با رنگِ مهتابی ، رگِ گردنش از زیر پوست پیدا بود و تک تک مثل آدمِ تب دار می زد. مدادش را با نخ به سوراخِِ دکمه ی کتش بسته بود . وقتی که چیز می نوشت چون نخ کوتاه بود ، شکمش را جلو می آورد . مثل این که به جای مداد ، تنِ خودش را روی کاغذ می کشید . وقتی که مشقش را می گرفتم ، دست هایش می لرزید . کاغذهایِ مشقش را از میانِ زباله دانِ مدرسه پیدا می کرد . مشقش را که خط می زدم ، احساس می کردم که روی زندگیش خط می کشم . ظهرها به خانه نمی رفت . اصلاً بیشترِ بچّه ها به خانه نمی رفتند . نانِ شب مانده شان را همان جا کنارِ دیوارِ کاهگلیِ مدرسه می خوردند . او هم نان ظهرش را در جیب داشت . کفش لاستیکی ، رویِ مچِ پایش خطِّ قرمزِ بدرنگی کشیده بود و اثرِِ زخمی به جا گذاشته بود . درس هایش را خوب می خواند . زودتر از دیگران روبه راه شده بود . می توانست خط های درشت روزنامه ها را بخواند . یک روز درحالی که همه ساکت بودیم ، خش خش روزنامه ای که به جای شیشه روی پنجره زده بودیم ، توجّه ی بچه ها را جلب کرد . به نیازعلی گفتم : « نیاز علی ، می توانی روزنامه را بخوانی ؟ ها ، اگر گفتی چه نوشته ؟ » پس از کمی سرخ شدن و من و من کردن ، شروع کرد به خواندن : « آقا ، نوشته کٌت . » ـ آفرین ، درسته ، بخوان ، خب . ـ آقا ، دویست و پنجاه هـ هـ هزارتومانی . ـ آفرین . آفرین . خیلی خوبه ادامه بده . ـ آقا ، در تهران حـ حـ حراج شد . نفسی تازه کرد . رو کرد به من و گفت : « آقا چه درشت و خوب نوشته !! » گفتم : « آری ، نیاز علی ، توی روزنامه ها این روزها چیزهای درشت و خوب می نویسند . »ـ نیازعلی ندارد . ـ حاضر . شناسنامه اش « ندارد » بود . در کلاسِ من خیلی از بچّه ها شناسنامه شان « ندارد » بود . وقتی که اسمش را می خواندم ، تکان سختی می خورد . با خجالت ، در حالی که مداد و نخ را پنهان می کرد تا آن را نبینم ، با جیغ کوتاهی می گفت : « حاضر » و در این حال صدایش شبیه جوجه کلاغی بود که در مشت فشارش بدهی . تنها وسیله ی بازی او توپی بود که با کاغذ سیاه های مچاله درست کرده بود و مقداری نخ دورش پیچیده بود . وقتی که بچّه ها بازی می کردند ، او کنار دیوار می نشست و توپش را در دست می فشرد . آسمان را تماشا می کرد . سرفه اش می گرفت و خون بالا می آورد . دلم می خواست بیشتر با او حرف بزنم . یک روز که روی پله های مدرسه نشسته بودم ، آهسته آمد و کنار پلّه ها نشست . توپ کاغذی در دستش بود . زانوهای چرکش از میان پارگی شلوارش پیدا بود . پرسیدم : « نیاز علی , خانه تان کجاس ؟ » ـ پشت قلعه ، آقا . ـ اسم پدرت چیه ؟ ! ـ ریش چرمی ، آقا چه کاره س ؟ ـ هیچی ، آقا . خیلی پیره ، نشسته توی خانه و کتاب دعا می خوانه ، آقا . ـ مادرت چه می کنه ؟ ـ بیکار شد ، آقا . دیروز دندان های جلوش افتاد و بیکار شد . خوب که جویا شدم ، معلوم شد که مادرش برای مش باقر ، تاجر خشکبارِ ده کار می کرده.کارش خندان کردن پسته بوده . پسته هایی را که دهانشان بسته بوده ، با دندان باز می کرده و روزی بیست و پنج ریال می گرفته . پس از سال ها کار ، دندان هایش ریخته و بیکار شده . برادر بزرگش که خاک بردار بوده دو سال پیش پس از برگشتن از سربازی موقع کار زیر آوارها مانده و آن ها را تنها گذاشته بود . زمستان آمد . بچه ها از دهات دور می آمدند . وقتی که می رسیدند ، به آدم های یخی شباهت داشتند . دور مژه ها و ابروها سوراخ بینی شان یخ زده بود . مژه هایشان را که به هم می زدند ، چق چق صدا می کرد . مثل این که دو تکه شیشه را به هم بزنی . می نشستند کنارِ بخاریِ هیزمی و از بینی شان تتکه های یخ را می کندند.آن ها پشت لبشان سبز شده بود و سبیل های یخیِ بزرگی پشت لبشان درست می شد . گیوه ها را به بخاری می چسباندند . بوی لاستیکِ سوخته و بویِ تندِ عرقِ پا در هوا پخش می شد . از دورِ گیوه هاو کفش های لاستیکی ، آب می چکید و اطراف بخاری را تر می کرد .اتاقم کنار کلاس درس بود . هر روز صبح از میان پنجره ، بچّه ها را می دیدم که به مدرسه می آیند. نیاز علی مثل پرنده ای که نخی به پایش بسته باشند ، خودش را به سوی مدرسه می کشید . درس هایمان که تمام می شد از بچّه ها می خواستم بیایند جلوی کلاس و قصّه بگویند . بعضی وقت ها هم می گفتم که هرکس خواب جالبی دیده تعریف کند . یک روز نوبت به نیاز علی رسید . ابتدا
خودداری کرد . ولی بعد آمد . در حالی که سرخیِ بیمار گونه ای به صورتش دویده بود و صدایش می لرزید ، تعریف کرد:خواب دیده ام شدم ملوچ
#علی_اشرف_درویشیان
#چیستایثربی
بخش دوم
#ملوچ
#ادامه_داستان
#ملوچ
#علی_اشرف_درویشیان
هی پریدم. هی پریدم. از پشت بام توی حیاط پریدم. از حیاط روی طاقچه پریدم. بابا گفت:ای داد و بیداد، بچهمان شد ملوچ، من دیدم که بابام هم خودش شد ملوچ و رفت نشست گوشه اتاق. مادرم اول خندید. بعد گریه کرد. یک مرتبه اژدها را دید.گفت: وای وای خدایا مش باقر آمد! زود از میان دامانش پسته در آورد و خندان کرد. دیدم که مادرم دندان ندارد و خون از دهانش میآید. خواستم بروم و چشم اژدها را در آورم. یکی از پستهها خندید و گفت: در آوردن چشم اژدها فایدهای ندارد. ما الان کاری میکنیم که از غصه بترکد. همه پستهها خندیدند و بعد با هم دهانشان را بستند. اژدها رفت توی انبار پسته و دید که همه پستهها دهانشان بسته شده. اژدها با خشم گفت:ای پستهها، الان پدرتان را در میآورم. رفت و یک چماق بزرگ برداشت تا به سر پستهها بکوبد. زیر پایش پر از دندان بود. پایش از روی دندانها سرید و با سر به زمین خورد. از این کار اژدها همه پستهها خندیدند و دهانشان باز شد. مش باقر خوشحال شد ولی پستهها بهم گفتند: بچهها بیایید دیگر نخندیم. اژدها برای خنداندن آنها کارهای خنده دار میکرد. گردنش را دراز میکرد تا میرسید به آسمان و ستارهها را میخورد. پشتک میزد. چشمهایش را قیچ میکرد و ستارهها را از گوشش در میآورد. من خندهام گرفت. به صدای خنده من اژدها بر گشت. مرا دید و گفت:ها! پس همه این کارها زیر سر توست. یک مرتبه به من حمله کرد. خواستم از پنجره فرار کنم. پنجره تنگ شد. یکی از پستهها که آنجا نزدیک من بود گفت: بیا بنشین روی من تا فرار کنیم. پسته شد مثل یک بالون. من هم رویش نشستم. بالون مرا از سوراخ بخاری برد و برد و برد تا رسیدم به آسمان. دلم میخواست من هم یک ستاره قشنگ برای مادرم بردارم تا به گردنش بیندازم ولی یک دفعه پایم سرید و با سر آمدم پایین. آمدم و آمدم. از دور دیدم که بابام دارد کاهگل برای پشت بام درست میکند. با سر افتادم میان کاهگل و یه هو از جا پریدم. دیدم که از سقف اتاق روی سرم چکه میریزد.
همه بچهها خندیدند و برایش کف زدند. وقتی که رفت بنشیند، مثل جوجه اردکی بود که به طرف لانهاش بدود.
زمستان آن سال از سالهای پیش سردتر شده بود. پنجرهها را با روزنامه و مقوا خوب پوشانده بودیم. یک روز صبح حاضر و غایب میکردم:
- نیاز علی ندارد!
چند نفر از بچهها آهسته گفتند: غایب.
تکان خوردم. جایش خالی بود. غم ناآشنایی در صورت بچهها دیده میشد. همه سرشان را زیر انداخته بودند. از اکبر مبصر کلاس علت را پرسیدم. گفت:
آقا دیروز غروب مرد. از سرما، آقا. خون از گلوش آمد و مرد. هی میگفت: ستاره میخواهم. ستاره میخواهم. یک ستاره قشنگ برای ننه م.
بچهها ساکت بودند. باد روزنامه روی پنجره کلاس را تکان داد و زمزمهای از آن به گوش میرسید. مثل اینکه نیاز علی از راه دور قصه میگفت یا خوابهایش را تعریف میکرد. صدایش وقتی که روزنامه را میخواند در گوشم بود.
لکه ابر سیاهی روی دل آسمان نشسته بود. همه ساکت بودیم. چشمم افتاد به روزنامه تازه روی پنجره. با خط درشت نوشته بود:
بهداشت برای همه.
بهار ۱۳۴۸
ملوچ = گنجشک
قیچ = چپ، لوچ
#علي_اشرف_درويشيان
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#ملوچ
#ادامه_داستان
#ملوچ
#علی_اشرف_درویشیان
هی پریدم. هی پریدم. از پشت بام توی حیاط پریدم. از حیاط روی طاقچه پریدم. بابا گفت:ای داد و بیداد، بچهمان شد ملوچ، من دیدم که بابام هم خودش شد ملوچ و رفت نشست گوشه اتاق. مادرم اول خندید. بعد گریه کرد. یک مرتبه اژدها را دید.گفت: وای وای خدایا مش باقر آمد! زود از میان دامانش پسته در آورد و خندان کرد. دیدم که مادرم دندان ندارد و خون از دهانش میآید. خواستم بروم و چشم اژدها را در آورم. یکی از پستهها خندید و گفت: در آوردن چشم اژدها فایدهای ندارد. ما الان کاری میکنیم که از غصه بترکد. همه پستهها خندیدند و بعد با هم دهانشان را بستند. اژدها رفت توی انبار پسته و دید که همه پستهها دهانشان بسته شده. اژدها با خشم گفت:ای پستهها، الان پدرتان را در میآورم. رفت و یک چماق بزرگ برداشت تا به سر پستهها بکوبد. زیر پایش پر از دندان بود. پایش از روی دندانها سرید و با سر به زمین خورد. از این کار اژدها همه پستهها خندیدند و دهانشان باز شد. مش باقر خوشحال شد ولی پستهها بهم گفتند: بچهها بیایید دیگر نخندیم. اژدها برای خنداندن آنها کارهای خنده دار میکرد. گردنش را دراز میکرد تا میرسید به آسمان و ستارهها را میخورد. پشتک میزد. چشمهایش را قیچ میکرد و ستارهها را از گوشش در میآورد. من خندهام گرفت. به صدای خنده من اژدها بر گشت. مرا دید و گفت:ها! پس همه این کارها زیر سر توست. یک مرتبه به من حمله کرد. خواستم از پنجره فرار کنم. پنجره تنگ شد. یکی از پستهها که آنجا نزدیک من بود گفت: بیا بنشین روی من تا فرار کنیم. پسته شد مثل یک بالون. من هم رویش نشستم. بالون مرا از سوراخ بخاری برد و برد و برد تا رسیدم به آسمان. دلم میخواست من هم یک ستاره قشنگ برای مادرم بردارم تا به گردنش بیندازم ولی یک دفعه پایم سرید و با سر آمدم پایین. آمدم و آمدم. از دور دیدم که بابام دارد کاهگل برای پشت بام درست میکند. با سر افتادم میان کاهگل و یه هو از جا پریدم. دیدم که از سقف اتاق روی سرم چکه میریزد.
همه بچهها خندیدند و برایش کف زدند. وقتی که رفت بنشیند، مثل جوجه اردکی بود که به طرف لانهاش بدود.
زمستان آن سال از سالهای پیش سردتر شده بود. پنجرهها را با روزنامه و مقوا خوب پوشانده بودیم. یک روز صبح حاضر و غایب میکردم:
- نیاز علی ندارد!
چند نفر از بچهها آهسته گفتند: غایب.
تکان خوردم. جایش خالی بود. غم ناآشنایی در صورت بچهها دیده میشد. همه سرشان را زیر انداخته بودند. از اکبر مبصر کلاس علت را پرسیدم. گفت:
آقا دیروز غروب مرد. از سرما، آقا. خون از گلوش آمد و مرد. هی میگفت: ستاره میخواهم. ستاره میخواهم. یک ستاره قشنگ برای ننه م.
بچهها ساکت بودند. باد روزنامه روی پنجره کلاس را تکان داد و زمزمهای از آن به گوش میرسید. مثل اینکه نیاز علی از راه دور قصه میگفت یا خوابهایش را تعریف میکرد. صدایش وقتی که روزنامه را میخواند در گوشم بود.
لکه ابر سیاهی روی دل آسمان نشسته بود. همه ساکت بودیم. چشمم افتاد به روزنامه تازه روی پنجره. با خط درشت نوشته بود:
بهداشت برای همه.
بهار ۱۳۴۸
ملوچ = گنجشک
قیچ = چپ، لوچ
#علي_اشرف_درويشيان
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
یعنی خودمو کشتم که این عکسو بذارم استوری.آخرم نشدروش بنویسم
#علی_حاتمی سر صحنه ی سلطان صاحبقران، که درباره ی نخبه کشی دیرینه درایران وکشتن امیرکبیر بود.
خب استوری پیج رسمی تو این شرایط خرابه !میدونید
#علی_حاتمی سر صحنه ی سلطان صاحبقران، که درباره ی نخبه کشی دیرینه درایران وکشتن امیرکبیر بود.
خب استوری پیج رسمی تو این شرایط خرابه !میدونید
#ترانه : #دلارام
#خواننده : #حمید_هیراد #علی_رهبری
#آهنگساز : #پازل_بند
#تنظیم : #پازل_بند
برای یک نفر که میدانست
عاشق ترین خدا ، شیطان است...
وقتی عاشقی که در حال طرد و راندن ، عاشق بمانی....
کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#خواننده : #حمید_هیراد #علی_رهبری
#آهنگساز : #پازل_بند
#تنظیم : #پازل_بند
برای یک نفر که میدانست
عاشق ترین خدا ، شیطان است...
وقتی عاشقی که در حال طرد و راندن ، عاشق بمانی....
کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍎🍎🍎🍎
من ، یه حس عاشقانه در تو !
تو ،
یه عشق جاودانه در من !
من ، بی بال و پرم بدون رویا ت ...
گاهی از بیتفاوتیها نرنجیم...
شاید برخی واقعا بلد نیستند عشقشان را طور دیگری ، ابراز کنند!.. امروز زنی به من گفت : شغلت چیست ؟
گفتم :قصه مینویسم ...
گفت :چه کار پردردسر و بیخودی !...
.هیچ مردی ، یک زن قصه نویس را دوست ندارد.
از تخیلاتش میترسد !
و زنها هم ، یک مزون یا لوازم آرایشی ، یا یک بازیگر چهل بار عمل کرده را به یک زن قصه نویس ، ترجیح میدهند !... کمی فکر کردم و گفتم :
شاید !... .
ولی من عاشق خوانندگانم هستم ، عاشق مخاطبانم....بد جور عاشقم ، مثل پرنده به بهار....
و همین کافیست !
حتی اگر خودشان ندانند، این حس و عشق ، مرا خوشبخت میکند !
حالا هم که یکی از دوستان عزیزم در شرف ازدواج است ، بهتر میفهمم #عشق ، یعنی چه...
عشق یعنی اینکه #بمانی.. سرسخت و استوار و وفادار ، و حتما ، #امیدوار!
مثل ابلیس ، که شاید از میان عاشقان خدا ، عاشقترین بود ، چون در حال طرد و تنهایی هم ، عاشق و امیدوار ماند...
بخشی از موضوع #نمایش_برگزیده
#سرخ_سوزان
نوشته و کار خودم ،
وقتی دخترکی بودم#شیدا
وقتی جوانی بودم #صوفی .
وقتی عاشق مردی شدم ، #پستچی
و وقتی زمان گذشت و اکنون دختری دارم، #او_یکزن ... . .
و وقتی روزی میمیرم ، عشق مادری در #معلم_پیانو
و وقتی درد عشقی درک نشده و خواهرانه راچشیدن و توهین شنیدن! #خواب_گل_سرخ
من میتوانستم سقوط کنم و نکردم ! میتوانستم فراموش کنم و نکردم ، میتوانستم به خیلی خواسته ها تن در دهم ، و ظاهرا رشد کنم ! اما نکردم !
برای اولین بار به خودم و عشقم #افتخار میکنم... و این ترانه هم ، تقدیم به دوستم که دهه ی شصتی است ، اما دارد بایک آقای محترم دهه ی هفتادی ازدواج میکند...
مهم نزدیکی دلهاست و
#وفاداری چون #ابلیس که عاشق ماند.
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#نمایش
#نمایشنامه_نویس
#تاتر#صحنه#تاتریها
#رمان_نویسان
#ترانه : #دلارام
#خواننده : #حمید_هیراد
#علی_رهبری
آهنگساز : #پازل_بند
تنظیم : پازل_بند
برای یک نفر که میدانست...
عاشق ترین خدا ، ابلیس است...
وقتی عاشق راستین هستی ، که در حال طرد و رانده شدن هم، ، عاشق بمانی.... .
@chista_yasrebi
کانال رسمی من
#چیستایثربی
برای دنا و حمید عزیزم ...
#چیستا ی شما
:-)
من ، یه حس عاشقانه در تو !
تو ،
یه عشق جاودانه در من !
من ، بی بال و پرم بدون رویا ت ...
گاهی از بیتفاوتیها نرنجیم...
شاید برخی واقعا بلد نیستند عشقشان را طور دیگری ، ابراز کنند!.. امروز زنی به من گفت : شغلت چیست ؟
گفتم :قصه مینویسم ...
گفت :چه کار پردردسر و بیخودی !...
.هیچ مردی ، یک زن قصه نویس را دوست ندارد.
از تخیلاتش میترسد !
و زنها هم ، یک مزون یا لوازم آرایشی ، یا یک بازیگر چهل بار عمل کرده را به یک زن قصه نویس ، ترجیح میدهند !... کمی فکر کردم و گفتم :
شاید !... .
ولی من عاشق خوانندگانم هستم ، عاشق مخاطبانم....بد جور عاشقم ، مثل پرنده به بهار....
و همین کافیست !
حتی اگر خودشان ندانند، این حس و عشق ، مرا خوشبخت میکند !
حالا هم که یکی از دوستان عزیزم در شرف ازدواج است ، بهتر میفهمم #عشق ، یعنی چه...
عشق یعنی اینکه #بمانی.. سرسخت و استوار و وفادار ، و حتما ، #امیدوار!
مثل ابلیس ، که شاید از میان عاشقان خدا ، عاشقترین بود ، چون در حال طرد و تنهایی هم ، عاشق و امیدوار ماند...
بخشی از موضوع #نمایش_برگزیده
#سرخ_سوزان
نوشته و کار خودم ،
وقتی دخترکی بودم#شیدا
وقتی جوانی بودم #صوفی .
وقتی عاشق مردی شدم ، #پستچی
و وقتی زمان گذشت و اکنون دختری دارم، #او_یکزن ... . .
و وقتی روزی میمیرم ، عشق مادری در #معلم_پیانو
و وقتی درد عشقی درک نشده و خواهرانه راچشیدن و توهین شنیدن! #خواب_گل_سرخ
من میتوانستم سقوط کنم و نکردم ! میتوانستم فراموش کنم و نکردم ، میتوانستم به خیلی خواسته ها تن در دهم ، و ظاهرا رشد کنم ! اما نکردم !
برای اولین بار به خودم و عشقم #افتخار میکنم... و این ترانه هم ، تقدیم به دوستم که دهه ی شصتی است ، اما دارد بایک آقای محترم دهه ی هفتادی ازدواج میکند...
مهم نزدیکی دلهاست و
#وفاداری چون #ابلیس که عاشق ماند.
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#نمایش
#نمایشنامه_نویس
#تاتر#صحنه#تاتریها
#رمان_نویسان
#ترانه : #دلارام
#خواننده : #حمید_هیراد
#علی_رهبری
آهنگساز : #پازل_بند
تنظیم : پازل_بند
برای یک نفر که میدانست...
عاشق ترین خدا ، ابلیس است...
وقتی عاشق راستین هستی ، که در حال طرد و رانده شدن هم، ، عاشق بمانی.... .
@chista_yasrebi
کانال رسمی من
#چیستایثربی
برای دنا و حمید عزیزم ...
#چیستا ی شما
:-)
#شرشر_بارون
زیر موزیک نام آقای پاشایی است . طرفدار آقای پاشایی برایم فرستاد. اماگویا آقای لهراسبی هم ، آن را اجرا کرده است. قطعا این اجرا به اقای پاشایی تعلق دارد.
دو اجرا
#مرتضی_پاشایی
#علی_لهراسبی
این دفعه بارون ، اشک خدا بود،توی دلامون
همه ی شهر تو که نیستی ، شده زندون
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
زیر موزیک نام آقای پاشایی است . طرفدار آقای پاشایی برایم فرستاد. اماگویا آقای لهراسبی هم ، آن را اجرا کرده است. قطعا این اجرا به اقای پاشایی تعلق دارد.
دو اجرا
#مرتضی_پاشایی
#علی_لهراسبی
این دفعه بارون ، اشک خدا بود،توی دلامون
همه ی شهر تو که نیستی ، شده زندون
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
دنیا به امید برپاست و انسان به امید زنده.
#علی_اکبر_دهخدا
#ادیب
#زبانشناس
@chista_yasrebi
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#علی_اکبر_دهخدا
#ادیب
#زبانشناس
@chista_yasrebi
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
داستان 98 ویژه نوروز 98؛ همراه نوروز شما
«بهار هرجا شبیه مردم آنجاست، چنانکه بهار اینجا شبیه خود مردم ماست، مردمي که میدانند بهار از کدام سو وارد میشود.»
#محمد_صالحعلا #عباس_مخبر #مسعود_فروتن #محمدرضا_بایرامی #منصور_ضابطیان #قباد_آذرآیین
#محمدآصف_سلطانزاده #چیستا_یثربی #شهریار_عباسی #امیررضا_بیگدلی #سلمان_امین
#ریرا_عباسی، #حمید_سلیمی #علی_حاتم #فرید_قدمی #هادی_تقیزاده #آرین_فرنگی #منا_اختیاری #سارا_نجمآبادی
#مریم_حسیننژاد #شکوفه_آروین #یاسین_نمکچیان #محمدجواد_اسعدی #مینا_خراسانی
@hmdastan
«بهار هرجا شبیه مردم آنجاست، چنانکه بهار اینجا شبیه خود مردم ماست، مردمي که میدانند بهار از کدام سو وارد میشود.»
#محمد_صالحعلا #عباس_مخبر #مسعود_فروتن #محمدرضا_بایرامی #منصور_ضابطیان #قباد_آذرآیین
#محمدآصف_سلطانزاده #چیستا_یثربی #شهریار_عباسی #امیررضا_بیگدلی #سلمان_امین
#ریرا_عباسی، #حمید_سلیمی #علی_حاتم #فرید_قدمی #هادی_تقیزاده #آرین_فرنگی #منا_اختیاری #سارا_نجمآبادی
#مریم_حسیننژاد #شکوفه_آروین #یاسین_نمکچیان #محمدجواد_اسعدی #مینا_خراسانی
@hmdastan
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد
روز #پدر و روز #مولا مبارک!
.
از سکوت و گریه سرشارم علی
تا همیشه دوستت دارم علی
.
شعر : "یا #علی گفتیم و عشق آغاز شد"
از دکتر
#محمود_اکرامی_فر
به یاد نازنین
#پدرم و تمام
#پدران عزیز و تمام
#خانواده های ایرانی در همه جای جهان
.
.
. . .
پیشاپیش ، شما را به #سال_نو ؛ تبریک میگویم
#حول_حالنا
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
.
#تبریک
#عید
#پدر
. .
#موزیک
#موسیقی
#ترانه
#درویش
#خواننده
#گلپا
#بازخوانی در این
#ویدیو
بانو
#لیلا_مرودشتی
#موزیک_ویدیو
#کلیپ
#فارسی
#کردی
#عشق
درویشم و دنیا برام یه مُشت خاکه!
پدرم هم ، مثل مادر ، صدای خوشی داشت...
روحش نور...
این ترانه را گاهی میخواند.
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
.
@chista_yasrebi.2 .
https://www.instagram.com/p/BvORRnRACeO/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=wayjnymrwhjt
روز #پدر و روز #مولا مبارک!
.
از سکوت و گریه سرشارم علی
تا همیشه دوستت دارم علی
.
شعر : "یا #علی گفتیم و عشق آغاز شد"
از دکتر
#محمود_اکرامی_فر
به یاد نازنین
#پدرم و تمام
#پدران عزیز و تمام
#خانواده های ایرانی در همه جای جهان
.
.
. . .
پیشاپیش ، شما را به #سال_نو ؛ تبریک میگویم
#حول_حالنا
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
.
#تبریک
#عید
#پدر
. .
#موزیک
#موسیقی
#ترانه
#درویش
#خواننده
#گلپا
#بازخوانی در این
#ویدیو
بانو
#لیلا_مرودشتی
#موزیک_ویدیو
#کلیپ
#فارسی
#کردی
#عشق
درویشم و دنیا برام یه مُشت خاکه!
پدرم هم ، مثل مادر ، صدای خوشی داشت...
روحش نور...
این ترانه را گاهی میخواند.
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
.
@chista_yasrebi.2 .
https://www.instagram.com/p/BvORRnRACeO/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=wayjnymrwhjt
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد روز #پدر و روز #مولا مبارک! . از سکوت و گریه سرشارم علی تا همیشه دوستت دارم علی . شعر : "یا #علی گفتیم و عشق آغاز شد" از دکتر #محمود_اکرامی_فر به یاد نازنین #پدرم و تمام #پدران عزیز و تمام #خانواده های ایرانی در همه جای جهان . .…
🍂🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃🍃
رعیت؟
رعیت کدام پدر سوخته؟
انن مردم انسانهای شریفی هستند
فقط مظلومند ...
#سریال
#هزار_دستان
جاودان یاد
#علی_حاتمی
این #سکانس
#علی_نصیریان
#جمشید_مشایخی
یکی از بهترین سریالهای ایرانی
انقدر جمله ها زیبا ؛ رسا و وصف حال است که دلم نمیخواهد بعد از آن چیزی بنویسم و با توضیح واضحات ؛ زیبایی اش را کم کنم.
#مملکت
#وطن
#ملت
#ملت_مظلوم
#مظلوم
#بیمار
#بیماری
#جامعه_بیمار
#سرخوردگی
دیگر هرگز از این گونه سریالها ؛ ساخته نشد! و نخواهد شد.
جمعی از درخشانتری اهالی #تاتر و #سینما در کنار هم .
روح رفتگانشان شاد ؛
اما
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی است.
#فروغ_فرخزاد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
رعیت؟
رعیت کدام پدر سوخته؟
میراث کدام مخنث ؟
#مخنث در اینجا یعنی #بیغیرت ؛ بی حمیت
#فیلم
#سکانس
#ویدئو
#سریال_ایرانی
#iraniancinema
#alihatami
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
حرف دیگری نیست.
.
.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🌱🌿🌷
.
https://www.instagram.com/tv/Ce1zmYeDLtK/?igshid=MDJmNzVkMjY=
رعیت؟
رعیت کدام پدر سوخته؟
انن مردم انسانهای شریفی هستند
فقط مظلومند ...
#سریال
#هزار_دستان
جاودان یاد
#علی_حاتمی
این #سکانس
#علی_نصیریان
#جمشید_مشایخی
یکی از بهترین سریالهای ایرانی
انقدر جمله ها زیبا ؛ رسا و وصف حال است که دلم نمیخواهد بعد از آن چیزی بنویسم و با توضیح واضحات ؛ زیبایی اش را کم کنم.
#مملکت
#وطن
#ملت
#ملت_مظلوم
#مظلوم
#بیمار
#بیماری
#جامعه_بیمار
#سرخوردگی
دیگر هرگز از این گونه سریالها ؛ ساخته نشد! و نخواهد شد.
جمعی از درخشانتری اهالی #تاتر و #سینما در کنار هم .
روح رفتگانشان شاد ؛
اما
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی است.
#فروغ_فرخزاد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
رعیت؟
رعیت کدام پدر سوخته؟
میراث کدام مخنث ؟
#مخنث در اینجا یعنی #بیغیرت ؛ بی حمیت
#فیلم
#سکانس
#ویدئو
#سریال_ایرانی
#iraniancinema
#alihatami
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
حرف دیگری نیست.
.
.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🌱🌿🌷
.
https://www.instagram.com/tv/Ce1zmYeDLtK/?igshid=MDJmNzVkMjY=
در پست بعدی ؛ میخوانید
فقط دعا کنید جواب آزمایشهای عزیزانم خطرناک و ناراحت کننده نباشد...
راستش من قبل از کوچ؛ باید خیلی چیزها را بگویم..
تا این اتفاقات برای فرد دیگری رخ ندهد !
من احمق و ساده دل بودم
و فکر میکردم
اگر من خوب باشم
و نیتم پاک باشد ؛
همه خوبند !....
نه نیستند
از آن نماز خوان ترین
تا آن کافرترین....
بد و خوب همه جاهست
من احمق بودم!
اعتراف میکنم
و سعی میکنم جبران کنم ؛
و آدمِ بهتر و پخته تری شوم !
من دلم کودک است
بزرگ نمیشوم !😅🥰
اما میخواهم این بار یککودک#آگاه باشم
نه با #می_تو هستم
نه با #یو_تو
نه هیچ مسلک و
#ایسم
جریان کلاهبرداری عده ای پیر_پاتال و پیردختر را هم ؛ قاطی کوتوله ها میدانم و به چهره ی ترسان و مضحکشان ؛ نزدیک مرگ میخندم....
به هر حال زیر خاک خواهیم رفت.
حالا هر چقدر دیگران را آزار دهیم
و سرشان
کلاه بگذاریم.
نسل بعد خواهد فهمید...
دختران ما
پسران ما
انها چنین بد نخواهند شد...
گرچه من در رمان #من_سه_هفته_زنش_بودم
همه چیز را میگویم
ثبت نام#کتاب؛ همچنان ادامه دارد
رمان من در تلگرام
آیدی ادمین در تلگرام
@ccch999
من زیر نظر آفریدگارم هستم
او شبان و مراقب من است
و قطعا روح پدر طفلی ؛
که بیخبر؛
کشته شد.
حالا زمان واگویی است در رمان و :
#تاتر_اینستایی
#نمایش
#پشت_خط_سرخ
براساس همین ماجرا ، در حال آماده شدن است.
در حال انتخاب بازیگرانم.
دیگر ابایی از گفتن هیچ چیز ندارم!
چون نسل زنان قوی تری از خودم را ؛ آرزو میکنم...
زنانی مثل #سپیده_قلیان #مریم_میرزاخانی# و....
هزاران نامِ دیگر
آزاد یا در بند ....
اگر در #قصه ها وقفه ای افتاده ؛ بخاطر مریضی اطرافیانم و مشکلات مالی و روحی ناشی از آن است.
مریضان من بیمه نیستند
یعنی بیمه قبول نمیکند.
ما با دست خالی بابیماری میجنگیم
میدانید که نویسنده؛ در هر حکومتی ؛ اولین نفری است که حذف میشود.
حتی ناشرش از او دفاع نمیکند.
این روزها علیرغم اندوهی درونی ؛.بخاطر درد اطرافیانم ؛ از همیشه بیشتر ؛ انرژی دارم.
برای گفتن ؛ به صحنه کشیدن و خلق کردن....
وچاپ مجدد #علی واقعی یاهمان حاجعلی یاشاید مهندس علی.....
این بار با انتشارات خودم
ارادتمند فالورهای عزیزم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/ChBHY3MKfPb/?igshid=MDJmNzVkMjY=
فقط دعا کنید جواب آزمایشهای عزیزانم خطرناک و ناراحت کننده نباشد...
راستش من قبل از کوچ؛ باید خیلی چیزها را بگویم..
تا این اتفاقات برای فرد دیگری رخ ندهد !
من احمق و ساده دل بودم
و فکر میکردم
اگر من خوب باشم
و نیتم پاک باشد ؛
همه خوبند !....
نه نیستند
از آن نماز خوان ترین
تا آن کافرترین....
بد و خوب همه جاهست
من احمق بودم!
اعتراف میکنم
و سعی میکنم جبران کنم ؛
و آدمِ بهتر و پخته تری شوم !
من دلم کودک است
بزرگ نمیشوم !😅🥰
اما میخواهم این بار یککودک#آگاه باشم
نه با #می_تو هستم
نه با #یو_تو
نه هیچ مسلک و
#ایسم
جریان کلاهبرداری عده ای پیر_پاتال و پیردختر را هم ؛ قاطی کوتوله ها میدانم و به چهره ی ترسان و مضحکشان ؛ نزدیک مرگ میخندم....
به هر حال زیر خاک خواهیم رفت.
حالا هر چقدر دیگران را آزار دهیم
و سرشان
کلاه بگذاریم.
نسل بعد خواهد فهمید...
دختران ما
پسران ما
انها چنین بد نخواهند شد...
گرچه من در رمان #من_سه_هفته_زنش_بودم
همه چیز را میگویم
ثبت نام#کتاب؛ همچنان ادامه دارد
رمان من در تلگرام
آیدی ادمین در تلگرام
@ccch999
من زیر نظر آفریدگارم هستم
او شبان و مراقب من است
و قطعا روح پدر طفلی ؛
که بیخبر؛
کشته شد.
حالا زمان واگویی است در رمان و :
#تاتر_اینستایی
#نمایش
#پشت_خط_سرخ
براساس همین ماجرا ، در حال آماده شدن است.
در حال انتخاب بازیگرانم.
دیگر ابایی از گفتن هیچ چیز ندارم!
چون نسل زنان قوی تری از خودم را ؛ آرزو میکنم...
زنانی مثل #سپیده_قلیان #مریم_میرزاخانی# و....
هزاران نامِ دیگر
آزاد یا در بند ....
اگر در #قصه ها وقفه ای افتاده ؛ بخاطر مریضی اطرافیانم و مشکلات مالی و روحی ناشی از آن است.
مریضان من بیمه نیستند
یعنی بیمه قبول نمیکند.
ما با دست خالی بابیماری میجنگیم
میدانید که نویسنده؛ در هر حکومتی ؛ اولین نفری است که حذف میشود.
حتی ناشرش از او دفاع نمیکند.
این روزها علیرغم اندوهی درونی ؛.بخاطر درد اطرافیانم ؛ از همیشه بیشتر ؛ انرژی دارم.
برای گفتن ؛ به صحنه کشیدن و خلق کردن....
وچاپ مجدد #علی واقعی یاهمان حاجعلی یاشاید مهندس علی.....
این بار با انتشارات خودم
ارادتمند فالورهای عزیزم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/ChBHY3MKfPb/?igshid=MDJmNzVkMjY=