#خواب_گل_سرخ
#رمان
#دو_قسمت
50 و 51
هم اکنون
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
به آدرس
Yasrebi_chistaاینستاگرام
@chistaa_yasrebii
#چیستایثربی_کانال_رسمی
#رمان
#دو_قسمت
50 و 51
هم اکنون
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
به آدرس
Yasrebi_chistaاینستاگرام
@chistaa_yasrebii
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
هنوزم همونم ؛ یه کم مبتلا تر....
#خواب_گل_سرخ
#امشب
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
Dress
@mandanmezon
هنوزم همونم ؛ یه کم مبتلا تر....
#خواب_گل_سرخ
#امشب
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
Dress
@mandanmezon
#حامد_همایون
#هنوزم_همونم
همراه با تصویر اجرای زنده در
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
دل نیمه جونم ؛ هنوزم غریبه ....
@chistaa_yasrebii
#هنوزم_همونم
همراه با تصویر اجرای زنده در
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
دل نیمه جونم ؛ هنوزم غریبه ....
@chistaa_yasrebii
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#حامد_همایون
#هنوزم_همونم
همراه با تصویر اجرای زنده در
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
دل نیمه جونم ؛ هنوزم غریبه ....
@chistaa_yasrebii
#هنوزم_همونم
همراه با تصویر اجرای زنده در
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
دل نیمه جونم ؛ هنوزم غریبه ....
@chistaa_yasrebii
قسمت 54
#خواب_گل_سرخ
هم اکنون
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
برای هرچیز با ارزشی ؛ باید آماده ی قربانی بود
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
#خواب_گل_سرخ
هم اکنون
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
برای هرچیز با ارزشی ؛ باید آماده ی قربانی بود
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#داستان_کوتاه
#برادران_سپاه
نوشته
#چیستایثربی
آخر هجده سالگی بود.
یادم میاید بمباران بود.
پدرم ما را به یک پناهگاه عمومی زیرزمینی درکرج برده بود،
چون این عراقیها، اولین کاری که میکردند ؛ بمبهایشان را روی گیشای تهران، خالی میکردند و میرفتند.
یکی از دوستانم که زیر آوار کشته شد ، پدرم بالاخره تصمیم گرفت به آن پناهگاه برویم ،
و عجیب اینکه ، امتحان نهایی هم برگزار میشد!
علی گفته بود به آن محل سری میزند!
همه گی روی زمین، پتو انداخته بودیم و تنگ هم ، خوابیده بودیم.
میدانستم ، اگر پدرم ، علی را آنجا ببیند ، ناراحت میشود.
آنموقع هفت ماهی بود که پیک الهی من ، از جنگ برگشته بود ،
فقط میخواست یک لحظه مرا ببیند و برود.
فعلا با وضعیت پایش ، نمیتوانست به جبهه برگردد.
به او گفته بودم :
نیا.... پدرم ناراحت میشود!
لبخند زده بود. همین...
خواب بودیم که زنی ، از پتوی کناری ، گفت:
بیداری دختر جون؟
... مگه نه؟ روسریتو محکم کن !
برادرای سپاه اومدن ، به محل سرکشی کنن!
گفتم : برای چی ؟! هر لحظه ممکنه یه بمب بیفته ، همه بمیریم !
اینجا هم حلال و حروم داره ؟!
خب هرکی ، پیش خانواده ی خودش خوابیده دیگه!
گفت: هیس... میشنون !
خودتو به خواب بزن ! کاریت ندارن ! نترس !
پدرم، تمام روز کار کرده بود و در خواب عمیق بود.
چشمان مادرم هم ، بسته بود.
چند سپاهی با لباس فرم ، آهسته ، بین مردم راه میرفتند ، انگار اشباح سایه واری را خواب میدیدم....که واقعی نبودند !
و با نور کم سوی همان پناهگاه ، گوشه و کنار را چک میکردند.
درگوشی به زن گفتم :
این وقت شب ، دنبال چین آخه؟!...
زن ، نجواگون گفت:
خب هر جا ، تجمع هست ،سرکشی میکنن...
ببینن همه چی امنه؟!
گفتم : خجالت داره واقعا ....
! مردم بدبخت از خواب میپرن!...
اینا الان خودشون، از بمباران ، ترسناکترن که!
داشتم پتو را روی سرم میکشیدم ، که ناگهان، دستی پتو را کنار زد !
زن کناری از وحشت زیر پتو بود....
محکم پشت دست آن مرد کوبیدم
و آهسته گفتم :
برو برادر!
بی ادب !...
من نامحرمم !
خم شد ، در گوشم گفت:
هیس ! فعلا نامحرمی، شبت خوش!
علی خودم بود!
به اسم سرکشی به پناهگهاهای عمومی ،
دوستانش را بسیج کرده بود که پدرم ، اگر ، او را درتاریکی هم ببیند ، چیزی نگوید!
رفتند.... زن گفت:
چی بهت گفت؟
هول کردم ! سریع گفتم :
__گفت: روسریت افتاده!
زن گفت:عجب بیخودن اینا !...
از ترس هفت طبقه ، مچاله شدیم ، اینجا تو شکم هم، خوابیدیم ، اونوقت اومدن حجابا رو چک کنن؟! واقعا چه بی حیا ! ...
من بودم ، میزدم تو گوشش!
در دلم گفتم:
نه ! تو هم بودی ، نمیزدی تو گوشش!....
آدم تو گوش عشقش نمیزنه !
خودش رفته بود ، بوی دستهایش اما هنوز ، روی پتویم مانده بود....بوی دشتهای دور...
بوی زخم و باروت ...
مادرم ، دید و ندید ، خود را به خواب زد ، لبه ی پتو را بوسیدم و رو به زن خوابیدم.
زن گفت : دختر جون ،تو از اونا ، دیوونه تریا !....
یارو، با پوتین اومده رو پتوت ، حجابتو چک کنه...خوشت اومده؟
گفتم : نه!
چرا باید از یه سپاهی ، که تو تاریکی دیدم ، خوشم بیاد؟
در دلم گفتم:
" کاش باز بیاد ، عاشقشم !"
زن آهی به تاسف برایم کشید و گفت :
ای جوونی... وسط بمبارانم ، بوی مرد میشنون ، هار میشن!
هنوز نخوابیده ، خرناسش بلند شد.
تا صبح ، هر چقدر
#یاعلی ، گفتم خوابم نرفت...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
برگرفته از پیچ
#اینستاگرام_رسمی چیستایثربی
هم اکنون
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#برادران_سپاه
نوشته
#چیستایثربی
آخر هجده سالگی بود.
یادم میاید بمباران بود.
پدرم ما را به یک پناهگاه عمومی زیرزمینی درکرج برده بود،
چون این عراقیها، اولین کاری که میکردند ؛ بمبهایشان را روی گیشای تهران، خالی میکردند و میرفتند.
یکی از دوستانم که زیر آوار کشته شد ، پدرم بالاخره تصمیم گرفت به آن پناهگاه برویم ،
و عجیب اینکه ، امتحان نهایی هم برگزار میشد!
علی گفته بود به آن محل سری میزند!
همه گی روی زمین، پتو انداخته بودیم و تنگ هم ، خوابیده بودیم.
میدانستم ، اگر پدرم ، علی را آنجا ببیند ، ناراحت میشود.
آنموقع هفت ماهی بود که پیک الهی من ، از جنگ برگشته بود ،
فقط میخواست یک لحظه مرا ببیند و برود.
فعلا با وضعیت پایش ، نمیتوانست به جبهه برگردد.
به او گفته بودم :
نیا.... پدرم ناراحت میشود!
لبخند زده بود. همین...
خواب بودیم که زنی ، از پتوی کناری ، گفت:
بیداری دختر جون؟
... مگه نه؟ روسریتو محکم کن !
برادرای سپاه اومدن ، به محل سرکشی کنن!
گفتم : برای چی ؟! هر لحظه ممکنه یه بمب بیفته ، همه بمیریم !
اینجا هم حلال و حروم داره ؟!
خب هرکی ، پیش خانواده ی خودش خوابیده دیگه!
گفت: هیس... میشنون !
خودتو به خواب بزن ! کاریت ندارن ! نترس !
پدرم، تمام روز کار کرده بود و در خواب عمیق بود.
چشمان مادرم هم ، بسته بود.
چند سپاهی با لباس فرم ، آهسته ، بین مردم راه میرفتند ، انگار اشباح سایه واری را خواب میدیدم....که واقعی نبودند !
و با نور کم سوی همان پناهگاه ، گوشه و کنار را چک میکردند.
درگوشی به زن گفتم :
این وقت شب ، دنبال چین آخه؟!...
زن ، نجواگون گفت:
خب هر جا ، تجمع هست ،سرکشی میکنن...
ببینن همه چی امنه؟!
گفتم : خجالت داره واقعا ....
! مردم بدبخت از خواب میپرن!...
اینا الان خودشون، از بمباران ، ترسناکترن که!
داشتم پتو را روی سرم میکشیدم ، که ناگهان، دستی پتو را کنار زد !
زن کناری از وحشت زیر پتو بود....
محکم پشت دست آن مرد کوبیدم
و آهسته گفتم :
برو برادر!
بی ادب !...
من نامحرمم !
خم شد ، در گوشم گفت:
هیس ! فعلا نامحرمی، شبت خوش!
علی خودم بود!
به اسم سرکشی به پناهگهاهای عمومی ،
دوستانش را بسیج کرده بود که پدرم ، اگر ، او را درتاریکی هم ببیند ، چیزی نگوید!
رفتند.... زن گفت:
چی بهت گفت؟
هول کردم ! سریع گفتم :
__گفت: روسریت افتاده!
زن گفت:عجب بیخودن اینا !...
از ترس هفت طبقه ، مچاله شدیم ، اینجا تو شکم هم، خوابیدیم ، اونوقت اومدن حجابا رو چک کنن؟! واقعا چه بی حیا ! ...
من بودم ، میزدم تو گوشش!
در دلم گفتم:
نه ! تو هم بودی ، نمیزدی تو گوشش!....
آدم تو گوش عشقش نمیزنه !
خودش رفته بود ، بوی دستهایش اما هنوز ، روی پتویم مانده بود....بوی دشتهای دور...
بوی زخم و باروت ...
مادرم ، دید و ندید ، خود را به خواب زد ، لبه ی پتو را بوسیدم و رو به زن خوابیدم.
زن گفت : دختر جون ،تو از اونا ، دیوونه تریا !....
یارو، با پوتین اومده رو پتوت ، حجابتو چک کنه...خوشت اومده؟
گفتم : نه!
چرا باید از یه سپاهی ، که تو تاریکی دیدم ، خوشم بیاد؟
در دلم گفتم:
" کاش باز بیاد ، عاشقشم !"
زن آهی به تاسف برایم کشید و گفت :
ای جوونی... وسط بمبارانم ، بوی مرد میشنون ، هار میشن!
هنوز نخوابیده ، خرناسش بلند شد.
تا صبح ، هر چقدر
#یاعلی ، گفتم خوابم نرفت...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
برگرفته از پیچ
#اینستاگرام_رسمی چیستایثربی
هم اکنون
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#داستان_کوتاه
#برادران_سپاه
نوشته
#چیستایثربی
آخر هجده سالگی بود.
یادم میاید بمباران بود.
پدرم ما را به یک پناهگاه عمومی زیرزمینی درکرج برده بود،
چون این عراقیها، اولین کاری که میکردند ؛ بمبهایشان را روی گیشای تهران، خالی میکردند و میرفتند.
یکی از دوستانم که زیر آوار کشته شد ، پدرم بالاخره تصمیم گرفت به آن پناهگاه برویم ،
و عجیب اینکه ، امتحان نهایی هم برگزار میشد!
علی گفته بود به آن محل سری میزند!
همه گی روی زمین، پتو انداخته بودیم و تنگ هم ، خوابیده بودیم.
میدانستم ، اگر پدرم ، علی را آنجا ببیند ، ناراحت میشود.
آنموقع هفت ماهی بود که پیک الهی من ، از جنگ برگشته بود ،
فقط میخواست یک لحظه مرا ببیند و برود.
فعلا با وضعیت پایش ، نمیتوانست به جبهه برگردد.
به او گفته بودم :
نیا.... پدرم ناراحت میشود!
لبخند زده بود. همین...
خواب بودیم که زنی ، از پتوی کناری ، گفت:
بیداری دختر جون؟
... مگه نه؟ روسریتو محکم کن !
برادرای سپاه اومدن ، به محل سرکشی کنن!
گفتم : برای چی ؟! هر لحظه ممکنه یه بمب بیفته ، همه بمیریم !
اینجا هم حلال و حروم داره ؟!
خب هرکی ، پیش خانواده ی خودش خوابیده دیگه!
گفت: هیس... میشنون !
خودتو به خواب بزن ! کاریت ندارن ! نترس !
پدرم، تمام روز کار کرده بود و در خواب عمیق بود.
چشمان مادرم هم ، بسته بود.
چند سپاهی با لباس فرم ، آهسته ، بین مردم راه میرفتند ، انگار اشباح سایه واری را خواب میدیدم....که واقعی نبودند !
و با نور کم سوی همان پناهگاه ، گوشه و کنار را چک میکردند.
درگوشی به زن گفتم :
این وقت شب ، دنبال چین آخه؟!...
زن ، نجواگون گفت:
خب هر جا ، تجمع هست ،سرکشی میکنن...
ببینن همه چی امنه؟!
گفتم : خجالت داره واقعا ....
! مردم بدبخت از خواب میپرن!...
اینا الان خودشون، از بمباران ، ترسناکترن که!
داشتم پتو را روی سرم میکشیدم ، که ناگهان، دستی پتو را کنار زد !
زن کناری از وحشت زیر پتو بود....
محکم پشت دست آن مرد کوبیدم
و آهسته گفتم :
برو برادر!
بی ادب !...
من نامحرمم !
خم شد ، در گوشم گفت:
هیس ! فعلا نامحرمی، شبت خوش!
علی خودم بود!
به اسم سرکشی به پناهگهاهای عمومی ،
دوستانش را بسیج کرده بود که پدرم ، اگر ، او را درتاریکی هم ببیند ، چیزی نگوید!
رفتند.... زن گفت:
چی بهت گفت؟
هول کردم ! سریع گفتم :
__گفت: روسریت افتاده!
زن گفت:عجب بیخودن اینا !...
از ترس هفت طبقه ، مچاله شدیم ، اینجا تو شکم هم، خوابیدیم ، اونوقت اومدن حجابا رو چک کنن؟! واقعا چه بی حیا ! ...
من بودم ، میزدم تو گوشش!
در دلم گفتم:
نه ! تو هم بودی ، نمیزدی تو گوشش!....
آدم تو گوش عشقش نمیزنه !
خودش رفته بود ، بوی دستهایش اما هنوز ، روی پتویم مانده بود....بوی دشتهای دور...
بوی زخم و باروت ...
مادرم ، دید و ندید ، خود را به خواب زد ، لبه ی پتو را بوسیدم و رو به زن خوابیدم.
زن گفت : دختر جون ،تو از اونا ، دیوونه تریا !....
یارو، با پوتین اومده رو پتوت ، حجابتو چک کنه...خوشت اومده؟
گفتم : نه!
چرا باید از یه سپاهی ، که تو تاریکی دیدم ، خوشم بیاد؟
در دلم گفتم:
" کاش باز بیاد ، عاشقشم !"
زن آهی به تاسف برایم کشید و گفت :
ای جوونی... وسط بمبارانم ، بوی مرد میشنون ، هار میشن!
هنوز نخوابیده ، خرناسش بلند شد.
تا صبح ، هر چقدر
#یاعلی ، گفتم خوابم نرفت...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
برگرفته از پیچ
#اینستاگرام_رسمی چیستایثربی
هم اکنون
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#برادران_سپاه
نوشته
#چیستایثربی
آخر هجده سالگی بود.
یادم میاید بمباران بود.
پدرم ما را به یک پناهگاه عمومی زیرزمینی درکرج برده بود،
چون این عراقیها، اولین کاری که میکردند ؛ بمبهایشان را روی گیشای تهران، خالی میکردند و میرفتند.
یکی از دوستانم که زیر آوار کشته شد ، پدرم بالاخره تصمیم گرفت به آن پناهگاه برویم ،
و عجیب اینکه ، امتحان نهایی هم برگزار میشد!
علی گفته بود به آن محل سری میزند!
همه گی روی زمین، پتو انداخته بودیم و تنگ هم ، خوابیده بودیم.
میدانستم ، اگر پدرم ، علی را آنجا ببیند ، ناراحت میشود.
آنموقع هفت ماهی بود که پیک الهی من ، از جنگ برگشته بود ،
فقط میخواست یک لحظه مرا ببیند و برود.
فعلا با وضعیت پایش ، نمیتوانست به جبهه برگردد.
به او گفته بودم :
نیا.... پدرم ناراحت میشود!
لبخند زده بود. همین...
خواب بودیم که زنی ، از پتوی کناری ، گفت:
بیداری دختر جون؟
... مگه نه؟ روسریتو محکم کن !
برادرای سپاه اومدن ، به محل سرکشی کنن!
گفتم : برای چی ؟! هر لحظه ممکنه یه بمب بیفته ، همه بمیریم !
اینجا هم حلال و حروم داره ؟!
خب هرکی ، پیش خانواده ی خودش خوابیده دیگه!
گفت: هیس... میشنون !
خودتو به خواب بزن ! کاریت ندارن ! نترس !
پدرم، تمام روز کار کرده بود و در خواب عمیق بود.
چشمان مادرم هم ، بسته بود.
چند سپاهی با لباس فرم ، آهسته ، بین مردم راه میرفتند ، انگار اشباح سایه واری را خواب میدیدم....که واقعی نبودند !
و با نور کم سوی همان پناهگاه ، گوشه و کنار را چک میکردند.
درگوشی به زن گفتم :
این وقت شب ، دنبال چین آخه؟!...
زن ، نجواگون گفت:
خب هر جا ، تجمع هست ،سرکشی میکنن...
ببینن همه چی امنه؟!
گفتم : خجالت داره واقعا ....
! مردم بدبخت از خواب میپرن!...
اینا الان خودشون، از بمباران ، ترسناکترن که!
داشتم پتو را روی سرم میکشیدم ، که ناگهان، دستی پتو را کنار زد !
زن کناری از وحشت زیر پتو بود....
محکم پشت دست آن مرد کوبیدم
و آهسته گفتم :
برو برادر!
بی ادب !...
من نامحرمم !
خم شد ، در گوشم گفت:
هیس ! فعلا نامحرمی، شبت خوش!
علی خودم بود!
به اسم سرکشی به پناهگهاهای عمومی ،
دوستانش را بسیج کرده بود که پدرم ، اگر ، او را درتاریکی هم ببیند ، چیزی نگوید!
رفتند.... زن گفت:
چی بهت گفت؟
هول کردم ! سریع گفتم :
__گفت: روسریت افتاده!
زن گفت:عجب بیخودن اینا !...
از ترس هفت طبقه ، مچاله شدیم ، اینجا تو شکم هم، خوابیدیم ، اونوقت اومدن حجابا رو چک کنن؟! واقعا چه بی حیا ! ...
من بودم ، میزدم تو گوشش!
در دلم گفتم:
نه ! تو هم بودی ، نمیزدی تو گوشش!....
آدم تو گوش عشقش نمیزنه !
خودش رفته بود ، بوی دستهایش اما هنوز ، روی پتویم مانده بود....بوی دشتهای دور...
بوی زخم و باروت ...
مادرم ، دید و ندید ، خود را به خواب زد ، لبه ی پتو را بوسیدم و رو به زن خوابیدم.
زن گفت : دختر جون ،تو از اونا ، دیوونه تریا !....
یارو، با پوتین اومده رو پتوت ، حجابتو چک کنه...خوشت اومده؟
گفتم : نه!
چرا باید از یه سپاهی ، که تو تاریکی دیدم ، خوشم بیاد؟
در دلم گفتم:
" کاش باز بیاد ، عاشقشم !"
زن آهی به تاسف برایم کشید و گفت :
ای جوونی... وسط بمبارانم ، بوی مرد میشنون ، هار میشن!
هنوز نخوابیده ، خرناسش بلند شد.
تا صبح ، هر چقدر
#یاعلی ، گفتم خوابم نرفت...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
برگرفته از پیچ
#اینستاگرام_رسمی چیستایثربی
هم اکنون
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
هم اکنون نزدیک 3 نیمه شب گذاشته شد ، در پیج رسمی اینستاگرامم.
فکر نمیکردم کسی بیدار باشد و این شور برپا شود.
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
فکر نمیکردم کسی بیدار باشد و این شور برپا شود.
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
لطفا جواب مسابقه و انتخابتان را زیر این پست ،
#پست_آخر
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
بنویسید.
هر کس فقط یک انتخاب دارد
#انشالله جزو سه برنده باشید
انتخابتان را تغییر ندهید
#چیستایثربی
کانال رسمی
#پست_آخر
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
بنویسید.
هر کس فقط یک انتخاب دارد
#انشالله جزو سه برنده باشید
انتخابتان را تغییر ندهید
#چیستایثربی
کانال رسمی
توی کیفت دنیا رو با خودت ،کجا میبری ....
#خواب_گل_سرخ
قسمت86
تا ساعتی دیگر
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#خواب_گل_سرخ
قسمت86
تا ساعتی دیگر
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
این آهنگ #فریدون_فروغی مرا به سالهای دور برد...
روزی که از ماموریت برگشته بودی ،
همه را بغل کردی .
پیشانی پسرها را بوسیدی.
مرا نه!
مرا که باچشمان اشک آلود ،
لحظه به لحظه نبودنت را شمرده بودم و
دعا خوانده بودم .
از کنار من گذشتی ،
انگار که نیستم من ...
شاید براستی ، نبودم !
در لغت نامه ی فرمانده ،
#عاشق وجود نداشت ...
پیام دادم :
من هم منتظرت بودم ،
مرا هم در آغوش بگیر ، مثل آنها ... .
نوشتی :
انشالله!
انشالله یعنی چه؟! ...
برای یک زن عاشق و
" انشاءالله " .... ؟
سالهاست که ما ،
پای انشاالله شما ، .
نشستیم ،
شکستیم ،
و از نو ، برخاستیم ...
گفتی نگو !
نگفتیم ...
رسم سربازی ،
سکوت است !
اما ، چه خوب بلد بودی ،
عاشقان را سرباز کنی !
#شهید شان ، بمیرانی ...
و لبخند بزنی ... .
باشد ،
پیروز این میدان ، باز هم تو باش !
من سلحشورانه ، عاشق میمانم !
با لباس رزم ، تو را روزی ،
آنسوی واژه های جنگ و صلح ،
در آغوش میکشم ... .
و نسلهای بعد ،
خصمانه ، عشق میورزند ...
چون من ،
چونان یک زن ، مادر ،
دلشکسته ،
یک سرباز ...
زنی منتظر ، میان دشتها ...
ایستاده با سلاح !
همه میدانند که از تو ،
همیشه ، قوی ترم !
چه کسی از زنی عاشق ، قویتر است ؟
و دخترکی که در وجودم ،
شادمانه ، نگاهت میکرد !
هنوز برایت ، دست تکان میدهد ،
و هورا میکشد !
در لغت نامه ی تو ،
شادمانی هم ، وجود نداشت ، مرد هیچکس !
کمی شاد باش #فرمانده !
کمی شاد ...
#یا_علی
#انشالله
بزودی
دیدار
شاید شما دوستان هم از این آهنگ ، خاطره ای داشته باشید !
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#ترانه
#فروغی
#عاشق
بهتر است کسی نداند فرمانده کیست!
جمله ی
#تو
#جنگ
#سربازی
#سرباز
#سردار
ایستاده با
#سلاح
#یار_دبستانی_من
#پستچی
#رمان
#نشر_قطره
#کتاب
#داستان
آنلاین.پستی.حضوری. کتابفروشیهای مطرح ، الکترونیک
88973351 قطره/
#ناشران
پیج رسمی
#chista_yasrebi
#Novelist
#Poet
#Cinema
#chistayasrebi
@chista_yasrebi.2پیج دوم من
https://www.instagram.com/p/BmatYzuHXIH/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=nghyhahbigty
روزی که از ماموریت برگشته بودی ،
همه را بغل کردی .
پیشانی پسرها را بوسیدی.
مرا نه!
مرا که باچشمان اشک آلود ،
لحظه به لحظه نبودنت را شمرده بودم و
دعا خوانده بودم .
از کنار من گذشتی ،
انگار که نیستم من ...
شاید براستی ، نبودم !
در لغت نامه ی فرمانده ،
#عاشق وجود نداشت ...
پیام دادم :
من هم منتظرت بودم ،
مرا هم در آغوش بگیر ، مثل آنها ... .
نوشتی :
انشالله!
انشالله یعنی چه؟! ...
برای یک زن عاشق و
" انشاءالله " .... ؟
سالهاست که ما ،
پای انشاالله شما ، .
نشستیم ،
شکستیم ،
و از نو ، برخاستیم ...
گفتی نگو !
نگفتیم ...
رسم سربازی ،
سکوت است !
اما ، چه خوب بلد بودی ،
عاشقان را سرباز کنی !
#شهید شان ، بمیرانی ...
و لبخند بزنی ... .
باشد ،
پیروز این میدان ، باز هم تو باش !
من سلحشورانه ، عاشق میمانم !
با لباس رزم ، تو را روزی ،
آنسوی واژه های جنگ و صلح ،
در آغوش میکشم ... .
و نسلهای بعد ،
خصمانه ، عشق میورزند ...
چون من ،
چونان یک زن ، مادر ،
دلشکسته ،
یک سرباز ...
زنی منتظر ، میان دشتها ...
ایستاده با سلاح !
همه میدانند که از تو ،
همیشه ، قوی ترم !
چه کسی از زنی عاشق ، قویتر است ؟
و دخترکی که در وجودم ،
شادمانه ، نگاهت میکرد !
هنوز برایت ، دست تکان میدهد ،
و هورا میکشد !
در لغت نامه ی تو ،
شادمانی هم ، وجود نداشت ، مرد هیچکس !
کمی شاد باش #فرمانده !
کمی شاد ...
#یا_علی
#انشالله
بزودی
دیدار
شاید شما دوستان هم از این آهنگ ، خاطره ای داشته باشید !
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#ترانه
#فروغی
#عاشق
بهتر است کسی نداند فرمانده کیست!
جمله ی
#تو
#جنگ
#سربازی
#سرباز
#سردار
ایستاده با
#سلاح
#یار_دبستانی_من
#پستچی
#رمان
#نشر_قطره
#کتاب
#داستان
آنلاین.پستی.حضوری. کتابفروشیهای مطرح ، الکترونیک
88973351 قطره/
#ناشران
پیج رسمی
#chista_yasrebi
#Novelist
#Poet
#Cinema
#chistayasrebi
@chista_yasrebi.2پیج دوم من
https://www.instagram.com/p/BmatYzuHXIH/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=nghyhahbigty
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
این آهنگ #فریدون_فروغی مرا به سالهای دور برد... . . . . .روزی که از ماموریت برگشته بودی ، همه را بغل کردی . پیشانی پسرها را بوسیدی. . .مرا نه! مرا که باچشمان اشک آلود ، لحظه به لحظه نبودنت را شمرده بودم و دعا خوانده بودم . . . از کنار من گذشتی ، انگار که…
قسمت ششم
#داشت_یادم_میامد
هم اکنون
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
منتشر شد
آدرس پیج ، بالای تصویر لارا فابین
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#داشت_یادم_میامد
هم اکنون
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
منتشر شد
آدرس پیج ، بالای تصویر لارا فابین
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
ساعت هفت عصر امروز
حدودا
تمرین مباحثه ی مودبانه
درباره ی مشکلات جامعه ی
#ایران
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
موضوعات پیشنهادی برای طرح ،در استوریهای پیج رسمی من ، داده شده است.
@chista_yasrebi
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
ایران
مام وطن
من تو را بهترین میخواهم
حدودا
تمرین مباحثه ی مودبانه
درباره ی مشکلات جامعه ی
#ایران
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
موضوعات پیشنهادی برای طرح ،در استوریهای پیج رسمی من ، داده شده است.
@chista_yasrebi
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
ایران
مام وطن
من تو را بهترین میخواهم