_از گروه که جاموندی
با من بیا..،
یه جای خوب میخوام نشونت بدم!
تردید کردم ...
جاهایی که او دوست داشت ، من دوست نداشتم .
اما باخودم لج کردم :
_باشه...میام
_چقدر طول میکشه لباس بپوشی؟
_الان مانتومو تنم میکنم .
_زود... فقط اول وضو بگیر!
_بله ؟
_گفتم وضو بگیر بیا...
_چرا ؟
_انقدر نپرس چرا دخترم !
من سنِ دختر او نبودم !
از کتاب
#استاد
خاطره نگاری واقعی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#خاطرات
#خاطره_نگاری
با من بیا..،
یه جای خوب میخوام نشونت بدم!
تردید کردم ...
جاهایی که او دوست داشت ، من دوست نداشتم .
اما باخودم لج کردم :
_باشه...میام
_چقدر طول میکشه لباس بپوشی؟
_الان مانتومو تنم میکنم .
_زود... فقط اول وضو بگیر!
_بله ؟
_گفتم وضو بگیر بیا...
_چرا ؟
_انقدر نپرس چرا دخترم !
من سنِ دختر او نبودم !
از کتاب
#استاد
خاطره نگاری واقعی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#خاطرات
#خاطره_نگاری
تا حال ندیده بودم یک مرد روی زمین، سجده کنان ، اینگونه گریه کند...
پدرم به من یاد نداده بود وقتی مردی چون او ، گریه میکند چه کنم؟!
اونه بیمار من بود ، نه رفیقم ، نه مَحرم ...
نمیتوانستم تا ابد مثل مجسمه ، کنارش بنشینم....
اشکهایش ، خاک را خیس کرده بود...
تا حالا ندیده بودم هیچ انسانی اینگونه گریه کند!
من انسان بودم...
فرشته نبودم،
باید کاری میکردم.
باید آرامَش میکردم.
باید چیزی میگفتم ،
اما کلمه فایده نداشت...
در گریه های او گم میشد
باید دستش را میگرفتم ...
باید آرامَش میکردم !
#استاد
#کتاب
#خاطره_نگاری
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
پدرم به من یاد نداده بود وقتی مردی چون او ، گریه میکند چه کنم؟!
اونه بیمار من بود ، نه رفیقم ، نه مَحرم ...
نمیتوانستم تا ابد مثل مجسمه ، کنارش بنشینم....
اشکهایش ، خاک را خیس کرده بود...
تا حالا ندیده بودم هیچ انسانی اینگونه گریه کند!
من انسان بودم...
فرشته نبودم،
باید کاری میکردم.
باید آرامَش میکردم.
باید چیزی میگفتم ،
اما کلمه فایده نداشت...
در گریه های او گم میشد
باید دستش را میگرفتم ...
باید آرامَش میکردم !
#استاد
#کتاب
#خاطره_نگاری
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi